هویّتهای قومی و فرهنگی در دوران ایرانی شدن
برگرفته از کتاب «کیستی ما و چیستان دین های ایرانی» نوشته آرمین لنگرودی تاریخ نگار برجسته معاصر
فصل ۲: پیدایش امپراتوری ایرانی
هر کس بخواهد فرهنگپذیری ایلامی _ ایرانی را به آغاز دورهٔ هخامنشی محدود نماید، بدون تردید بُعد زمانی آن را دستکم گرفته است. آغاز این پروسهٔ طولانی احتمالاً در اواسط هزارۀ دوم پیش از میلاد قرار دارد و زمانی روی میدهد که پادشاهان ایلام میانه در “سوسیانا” در اوج قدرت بوده و اولین گروههای ایرانی کوچ کرده از شرق به این ارتفاعات وارد شدند. اولین برخورد فرهنگ ایرانی و ایلامی بایستی در همینجا و در بستر همزیستی مادها، ایرانیان پارس، ایلامیهای کوهستانی، هوریها، کاسیها و ساکنان مناطق مرتفع و در مناظری بین لبهٔ شرقی کوههای زاگرس و لبهٔ جنوبی دریای خزر، که تحت سلطۀ پیشین پادشاهانِ ایلامیِ کوههای مرتفع “اَنشان”، “شیماشکی”([1]) یا شاهان “پَرَشی”([2]) بودند، روی داده باشد.
بدینگونه، تاریخ طولانی “ایلاموایرانی” بایستی آغاز خود را از مناطق “دو _خانسالاری” در لبهٔ شرقی رشتهکوههای زاگرس مرکزی و جنوبی یافته باشد. در آنجاست که پیدایش فرهنگ ایرانی_ایلامیِ اولیه شکل میگیرد که برای ما همچنان کاملاً ناشناخته باقی مانده است، زیرا مناطق وسیعی بین کوههای زاگرس و البرز در ناحیۀ همدان _ اصفهان _ تهران هنوز برای باستانشناسی دستنخورده و بکر ماندهاند. بر همینمنوال نیز فرهنگ بومی باستانی ایلام و همچنین فرهنگهای سنّتی شهرنشینی ایرانِ شرقی همچون “باختریها”، “پارتیها”، “آریانها” (در شرق باختر یا “بلخ”)، “زَرَنگها”([3]) و “رُخَجیها”([4]) در اواخر هزارۀ دوم قبل از میلاد، تا حد زیادی برای ما ناشناخته ماندهاند. بایستی در اینجا یادآور شویم که حتا از مرحله متأخر فرهنگپذیری ایلامی-ایرانی در حومهٔ دشت ایلامیِ “سوسیانه” و کوههای زاگرس مرکزی و جنوبی مجاور، که پروسهٔ «ایرانیسازی» در آن بهطور پیوسته در حال پیشرفت بوده است و در سدههای ۹ تا ۶ پ.م. روی داد، آثار باستانشناسی بسیار کمی کشف شدهاند. در همین مناطق و در یک دورهٔ طولانی تحول، که با فرآیندهای فرهنگپذیری متنوع مشخص میشود، «اقوام ایرانی» از قرن دوازدهم تا ششم پیش از میلاد در رشتهکوههای زاگرس در شمال غرب و جنوب غرب ایران، به آن شکلی که ما امروزه آنها را میشناسیم تبدیل شدند.
همانگونه که تا به اینجا آورده شد، رابطهٔ ایرانیان و ایلامیها با وابستگی قبیلهای و غیر قبیلهای، بیشتر بهشکل یک «همزیستی» بود تا «آمیختگی». در اینزمان ایرانیان و ایلامیها هنوز دوران «کوچنشینی» را میگذراندند. حتا سکونتپذیری نسبی ایرانیان هم نتوانست احساس وابستگی تباری و همبستگی آنها با قبیله، تبار یا شاخههای دودمانی را که به آن تعلق داشتند، تغییر دهد. در اینجا میتوان از «آمیختگی» فرهنگیِ عناصر «ایلامی ساکن در ارتفاعات» و «ایرانو پارسی» صحبت کرد. این ویژگی، تعیینکنندهٔ تحولات فرهنگی در “پارسوماش” از سدهٔ دوازدهم تا ششم پیش از میلاد است. ما در اینجا شاهد دورهای پیشرفته از ایرانیشدن هستیم که در خلال آن «اَنشان ایلامی» در حال تبدیل شدن به «اَنشان ایرانی_پارسی» است.
[1]. پادشاهی «سیماشکی» یا پادشاهی «شیماشکی» یکی از دودمانهای ایلام باستان در میان سالهای ۲۰۳۰ تا ۱۹۷۰پ.م در جنوب غربی ایران و به گمان بسیاری، مسجدسلیمان امروزی بوده است.
[2]. “پَرَشی” (مَر_هَ_شی کی، مَرهَشی، مَرهَسی، پَرَشی، بَرهَسی؛ در منابع کهنتر “وَرَخشه”) حکومتی مربوط به هزارهٔ سوم پیش از میلاد در شرق ایلام در فلات ایران بوده است.
[3]. “زَرَنگ” یا “زرنکا” (به یونانی: “درنگیانا”) سرزمینی باستانی که یکی از ساتراپیهای هخامنشیان بهشمار میرفت و در سرزمینهای امروزی افغانستان، پاکستان و جنوب شرقی ایران واقع بودهاست. این سرزمین در سنگنبشتۀ بیستون داریوش بزرگ و نقش رستم در دورهٔ هخامنشیان به پارسیِ باستان “زَرَکَه” نامیده شدهاست.
[4]. “رُخَج” (به فارسی باستان: “هَرَوْوَتیش” [Harauvatiš] از ساتراپیهای شرقی شاهنشاهی هخامنشی در اطراف قندهار امروزی بوده که قوم ایرانی “رُخَجی” در آن سکنا داشتهاست.
برگرفته از کتاب «و انسان خدا را همسان خود آفرید» نوشته آرمین لنگرودی تاریخ نگار برجسته معاصری
بخش اسرائیل زمینه های جغرافیایی، اقتصادی و دینی اقوام سامی؛ به هنگام زمین ستايی
«زمینستانی بنیاسرائیل»([1]) روایاتی هستند که در کتاب «تَنَخ» به دوران اسکان اسرائیلیها در سرزمین حاصلخیز و پُربار کنعان میپردازند. بسیاری از داستانهای این وقایعنگاری تلاش در نشان دادن عمدتاً “صلحآمیز” بودن این روند دارند، در حالیکه کتاب «یوشع»([2]) آن را بهعنوان یک فتح نظامی _ یا از طریق تخریب و فراری دادن ساکنان قبلی _ برمینمایاند. کتاب «داوران»([3]) نیز حکایت از پُرتلاطم بودن همزیستی اقوام مختلف در این منطقۀ اسکان اسرائیلیها دارد، که این خود نیز نظریۀ “مسالمتآمیز” بودن این رویداد را به زیر پرسش میبرد. بنا بر این دادهها، متون کتاب مقدس هم تصویری یکنواخت از این رخدادها ارائه نمیدهند و در بسیاری از جزئیات با یکدیگر در تناقض آشکار قرار میگیرند و همین نکته، دلیل انتخاب واژۀ «زمینستانی» برای این دوران در زبان فارسی از جانب من بوده است.([4])
با وجود تمامی این جزئیات توراتی، بازسازی تاریخی ایندوران با استفاده از شواهد باستانشناسی ممکن نیست. با اینوصف کاملاً مشخص است که ساکن شدن اسرائیلیان در فلسطین به پس از دوران منتسب به موسیٰ تعلق داشته و در جریان سالهای حواشی ۱۲۳۰ پ.م. اتفاق افتاده است. در اینمیان و برای بازسازی این مرحلۀ تاریخی، شناخت سرشت “عشایری” زندگی اقوام سامی و بر اینزمینه تفاوت درونی آنها _ عمدتاً بین اسرائیلیها و عربها _ بسیار لازم میآید، چرا که درک دوران “زمینستانی” بدون این شناخت _ و اینکه چرا اساساً اسرائیلیها به این کار اقدام کردند _ شاید نتواند ما را به واقعیات تاریخی و مشخصات عقیدتی این رویداد نزدیک نماید. در اینجا من پیش از هر چیز، به بخش پیشین این کتاب با سرنویس «کنعان» و بیش از همه به تقسیم جفرافیایی منطقه، بین سه منطقۀ حاصلخیز، نیمهحاصلخیز و بیابانی رجوع میدهم و میخواهم در این قسمت کمی بیشتر به این موضوع، اینبار امّا در رابطه با قوم “اسرائیل” بپردازم.
در سالهای یاد شدۀ «سکنیٰپذیری» اسرائیل، یعنی در سدۀ سیزدهم پیش از میلاد “رام کردن شتر” __ که بایستی در بین سدههای ۱۶_ ۱۵ تا ۱۳_۱۲ پیش از میلاد انجام گرفته باشد __([5]) هنوز بهاندازۀ کافی گسترش نیافته بود. این رویداد اگرچه با موضوع ما بیربط بهنظر میآید، اما برای سرنوشت قومهای کوچنشین و دنبال کردن وقایع این دوران از اهمیت ویژهای برخوردار است. رام کردن شتر بایستی برای اولینبار در بین عربهای سامی، که بهعنوان کوچنشینهای «بَدَوی» (بادیهنشین) در بیابان و کویر در راه بودند، انجام گرفته باشد. احتمالاً این ویژگی “بیاباننشینی” و “صحراگردی” که به فرزندان «هاجر» (کنیز ابراهیم و مادر اسماعیل) نسبت داده میشد و آنها را به «هاجری»([6]) شهرت داده بود با شیوۀ زندگی “تماماً نومادی” آنها ارتباط مستقیم داشته است. در کتاب «بنیاسرائیل» و یا در کتاب «مَکابیان»، عرب بهمعنی “بیابانزی / ساکنان کویر” میآید، که بر طبق اسطورۀ تورات به معنی فرزندان ابراهیم و کنیزش هاجر بازمیگردد.
[1]. از این «زمینستانی» در تاریخ با نامهای «فتح بنیاسرائیل»، «فتح کنعان» و یا «تسخیر سرزمین کنعان» هم یاد شده است.
[2]. صحیفه «یوشع» یا کتاب «یوشع بن نون»(عبری:ספר יהושע سِفر یوشوا)، ششمین کتاب «تَنَخ» و یکی از بخشهای عهدعتیق در انجیل است. این کتاب، شرح فتح کنعان و استقرار اولیۀ اقوام اسرائیلی در آنجا به رهبری «یوشع بن نون» (دوران «زمینستانی»)، از زمان پس از مرگ موسیٰ تا مرگ یوشع میباشد. این کتاب از قرون وسطیٰ به ۲۴ فصل تقسیم شده و سه بخش اصلی دارد: در فصلهای ۱ تا ۱۲ اسرائیلی ها از اردن عبور کرده و کرانۀ باختری را فتح میکنند. فصلهای ۱۳ تا ۲۱ تقسیم زمین بین دوازده قوم اسرائیل را به تفصیل شرح میدهد و با فصل ۲۲، کتاب با بازگشت مردان قبایل شرقی به مناطق قبیلهای خود پایان مییابد. در این بخشها، از گفتوگوی خداوند و «یوشعبننون» یاد میشود و ضرورت دنبالهروی از قوانین موسیٰ (شریعت تورات) _ بهمثابه قدرشناسی از عنایت “یهوه” به قوم اسرائیل _ مورد تأکید قرار میگیرد.
[3]. «کتاب داوران» یا کتاب «قُضات» (در عبری:ספר שופטים سِفِر شُفتیم) یکی از بخشهای «تنخ» یا عهدعتیق است که از دوران قرونوسطیٰ به ۲۱ بخش تقسیم میگردد. در این کتاب دوران پس از «زمینستانی» (کتاب یوشع) تا به دوران پادشاهی “شائول” («طالوت» در منابع اسلامی)، که اولین پادشاه «دوران پادشاهی» است، شرح داده میشود. بنا بر این کتاب، اسرائیل در آنزمان (یعنی تا پیش از دوران پادشاهی) یک جامعۀ متکی بر «شرع» بود و توسط «قضات» یا «داوران» اداره میشد. مشهورترین آنها دبوره، جدعون، ابیملک، سامسون (شمشون) و ساموئیل هستند که با این آخری، که بر طبق روایات یهودی، نویسندۀ کتاب داوران نیز میباشد، دوران «داوران» به پایان رسیده و دوران «پادشاهان» آغاز میگردد.
[4]. در انتخاب این واژه از نظرات پرمایۀ دوستان پژوهشگرم، محسن بنایی و داریوش بینیاز بهرهمند شدهام.
[5]. نک: «زمان اهلی شدن شترهای باستان».
[6]. همین واژۀ «هاجری» ریشۀ نام «مهاجرون» بود که بعدها توسط حدیثنویسان اسلامی به “مهاجرت مکییان به مدینه” نسبت داده شد. نک: کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟»، بخش «دربارۀ مفهوم عرب».
برگرفته از کتاب «کیستی ما و چیستان دین های ایرانی» (آئین زرتشت)
نوشته آرمین لنگرودی، تاریخ شناس برجسته معاصر
در شروع تاریخ، دو همزاد (دوقلو) ایستادهاند: نیک و بد.([1]) در مکان برخورد آنها زندگی و مرگ با یکدیگر روبهرو میشوند. “اهورامزدا” همان زندگی است که برای نابودی مرگ، فرزند گرانمایهٔ خود ” گیومرت” را به زمین میفرستد.
انسان بایستی در بین این دو، یعنی بین زندگی ابدی و مرگ، بین راستی و دروغ و بین “اهورامزدا” و “اهریمن” یکی را انتخاب کند. این دو نیروی «روح خردمند» (سپنتا مینیو) و «روح پلیدی» (انگره مینیو) توسط نیروهای دیگر، که دستساز آنها هستند، همراهی و پشتیبانی میشوند:
پندار نیک در برابر پندار زشت، راستی در برابر دروغ، داد در برابر ستم، تندرستی در برابر بیماری، زندگی در برابر تشنگی. مسیر راستی از «پندار نیک» به «گفتار نیک» تا «کردار نیک» راه مبارزه با اهریمن است. اینها بهنوعی پلههای نزول از «تام» (ابستراکت: پندار) به مشخص (کُنکرِت: کردار) میباشند.([2]) «کردار نیک» تنها از راهِ شناخت «پندار نیک» امکانپذیر میباشد و این شناخت همان «گفتار نیک» است، که در اندیشهٔ یونانی معادل خود را در “لوگوس“([3]) مییابد.
[1]. یسنه ۲؛ ۴۵.
[2]. من در ادامه، به ارتباط این نظریه با «ایدهٔ مطلقِ» افلاطون خواهم پرداخت.
[3]. Logos.
بنیاد میراث پاسارگاد