آمد
از آنســـوی زمـــان
از آنســـوی جـــهان
با نگاهی که گردن میزد.
و خطابهای از افسانه و اسطرلاب
برآتش ریخت
با فوت و فنی عتیق
از ترفند و تباهی و تکرار.
چه تیرها و تبرهایی در نگاهش بود!
چه فرداهایی در صدایش!
وما، چه تکبیرگویان
در ماه نگریستیم و گریستیم!
اکنون
دریاها از دشتها
و دشتها از رودها
و رودها از چشمهها
و چشمهها از کرشمهها بریدهاند
و پرندگان
از شاخسارِ رویاها پریدهاند
و جای خالی بالهایشان
در آسمانِ آبیِ البرز
حفرههای درهمِ زوزههای گرگان گرسنه است.
کودکانِ کالِ زمان
سیلابِهای خیابانهای جهاناند
برخیان راههای هماره در راه
راهیان موجهای رونده در چاه
و گلهای صدپر،
زهرخندِ تاریخ بر گورهایشان.
اکنون دیگر هیچ
دیگر هـیــــــچ موجـی، اوجـــی
دلی را هوایی نمیکند.
و هیـچ چیز
به هیـچ چیز نمیماند!
بنیاد میراث پاسارگاد