خالیه سی سی، بندبازی برای همه فصول ـ طاهره بارئی

 

فریناز دختر بزرگ خاله سی سی، و خاله سی سی کوچکترین خواهر مادرم بود. خواهری که به دلیلی غیر قابل درک از سوی منبعی نامعلوم به این یقین رسیده بود بدنیا آمده تا برای همه جهان ناز کند و همگان ناز او را می بایستی می خریدند بی آنکه او زحمتی نثار کند. می گفت با من فقط حرف پودر و تور و پول بزنید حرف دیگری نمی خواهم بشنوم.

دخترش فرینازاما با زندگی شرط بسته بود هر کاری را شروع کرد، مهم نبود با چه میزان زحمت، آنرا نیمه تمام رها کند بدون آنکه ذره ای بارتاسف به دوش بکشد. تازه بتواند حول و حوش همین کار های نیمه تمام داستانها درست کرده و از قصه گوئی های اغراق آمیزش که مثل بازاریاب ها تعریف میکرد، لذت ببرد. بخش مهمتر شخصیت او اما این بود که اگر از کسی در مورد استعداد و توان آن شخص چیزی شنیده و پسندیده بود راحت بعد از مدتی آنرا به خودش نسبت میداد و طوری موضوع را تشریح می کرد که گوئی با آن استعداد قرنها زیسته و تمام زیر و بم آنرا می شناسد.

اینها از او موجودی می ساخت که در هر مجلسی فقط صدای بلند او را می شنیدی و حرفش را کسی نمیتوانست قطع کند. لباس پوشیدنش هم حتما باید طوری می بود که همه او را با ده انگشت به هم نشان دهند. فرینار که گاه با طنازی می خواست «فری ناز» و گاه «ناز فری» صدا شود، با اینهمه تناقضات و در فقدان یک شخصیت یکدست کاملا در نقش خود راحت بود و می توانستی ببینی که از آن مسرورهم هست.

بعد از انقلاب شوهر و دو پسرش را برداشت رفتند امریکا. گویا خودش برای مغازه تعمیر لباس کار میکرده و شوهرش شنا درس میداده. اما چون دیده بود رابطه همسرش با شناگران زیادی به صمیمیت می کشد، تصمیم گرفته بود برگردند ایران. بخصوص که پسر ها درس نمی خواندند و یکی از آنها که دنبال مانکن شدن بوده جز در یکی دو مجله نتوانسته بود عکس هائی منتشر کند. عکس ها را هیچوقت هیچکس ندید اما فریناز که سر راه در پاریس توقف کرده و چند روزی پیش من بود می گفت حسام از بچگی می خواسته مانکن شود. در مورد کارش از کم بودن دستمزد شکایتی کرد اما گفت لباس هر کس را کوتاه کرده یا ایده ای در مورد تغییر مدلش داده گفته اند که فقط یک نابغه میتواند این ایده ها را داشته باشد. پرسیدم حالا می روی ایران چکار کنی گفت یک مقدار پول جور میکنم برم ترکیه یک بوتیک کلاه باز کنم. در ایران نمیتونم اما همیشه دلم می خواست کلاه درست کنم. کلاه های خیلی ابتکاری. گفتم باید دوره ببینی گفت از روی مجله ها خودم یاد می گیرم. نپرسیدم پول را چطور می خواهد جور کند. پرسیدم خسرو نمی آید؟ گفت نه اون با پسر ها میمونند تهرون. بعدا شنیدم برای مسافرت به امریکا خانه را گرو گذاشته اند و نمیتوانند در بیاورند برای همین خسرو ممنوع الخروج شده.

چند ماه بعد عکس بوتیکش را در ترکیه فرستاد با اشیا لوکس و دکور عجیب و غریب. یک ردیف تلفن قدیمی کنار هم که پاپیونهای بزرگ ساتن از رنگهای مختلف روی آنها چسبانده بود. خودش هم کلاهی از پر های قرقاول با چند ردیف تل سر منجوق دوزی به سر گذاشته و غرق شادی می خندید.

فقط شش ماه گذشته بود که به من زنگ زد گفت اسپانیاست در ترکیه با یک سرمایه دار اسپانیائی آشنا شده که میخواهد برایش بعنوان مدیر عامل کار کند و حالا آن سرمایه دار با هلیکوپتر او را از شهری به شهری می برد تا با کار آشنا یش کند.

اسپانیا چند صباحی بیشتر دوام نیآورد گفت رفته ونکوور پیش خواهرش آنجا یوگا درس خواهد داد و از حالا کلاس پر است. از حسودی خواهرش گله مند بود که نمی گذارد طرفدارانی که پیدا کرده به او نزدیک شوند. جلوی آنها را می گیرد.

اما این دوران هم به یکسال نکشید گفت تهران است و دادگاه دارد از او بخاطر اختلاس شکایت شده ولی دامنش کاملا پاک است. دم ظهر به قاضی گفته باید نمازش را اول وقت بخواند برای همین از جلسه علیرغم اعتراض شاکی خارج شده و در محوطه یک دل سیر جلوی همه نماز خوانده است. بدون هیچ ناراحتی تعریف میکرد که طرف شاکی فریاد میزده زنیکه رمال دروغگو.

از فریناز در مورد واقعیت امور هرگز نمیشد سوال کرد. حقیقت چیزی بود که در همان لحظه در ذهن او می گذشت و حقیقت دیگری وجود نداشت. برای همین بی فایده بود اگر می خواستم از موضوع اختلاس سر در بیاورم ولی یکسال بعد از داخل اتومبیلی که با آن عازم یکی از شهر های شمال بودند با من تماس گرفت تا بگوید میروند تمام کارخانه را که مطابق رای دادگاه به اینها تعلق گرفته بگیرند. و دارند جای من خالی، با خسرو آهنگهای اصیل ایرانی گوش میکنند.

اما زمانی که زنگ زد تا برایش اتاقی در یک هتل متوسط بگیرم چون باید چند ماهی در فرانسه می ماند و یک دوره هنری می دید، صدایش لرزش محسوسی داشت و بوی نگرانی از آن شنیده میشد.

دریک هتل ایرانی که توسط یک خانم اداره میشد اتاقی رزرو کردم. با چهار چمدان بزرگ پر از لباس أمد و با مدیر هتل طوری دوست شد که غذایش را توی سینی می گذاشت می برد می گذاست پشت در اتاقش. همین خانم اسم او را در یک دوره طراحی های برجسته نوشت. فریناز پروژه ای ارائه داده بود که با مو های جمع آوری شده از آرایشگاهها روی تابلو اشیا و اشکال هنری خلق کند. ایده این پروژه فی البداهه و بعد از رنگ کردن موهایش بلافاصله بعد از رسیدن به پاریس به ذهنش رسیده بود. همان خانم هم با یک آرایشگاه ایرانی وارد گفتگو شده و فریناز میرفت ازآنجا مو های کوتاه شده تحول می گرفت می برد هتل اما نمیدانم چه چیز هائی طراحی کرده بود.

از من خواست یک وکیل به او معرفی کنم تا برای اقامتش اقدام کند. قرار گرفتم همراهش رفتم ولی خودش تنها رفت توی اتاق. آمد بیرون غرق در لبخند و سرور. گفت به وکیل طراحی کفش هایش را نشان داده و او گفته فقط یک نابغه می تواند چنین فکر هائی داشته باشد و قرار است او را به یک مزون طراحی کفش معرفی کند و همین میتواند کار اقامت او را تسهیل کند. گفتم ممکنه عکس طراحی کفش هایت را نشانم دهی؟ چند عکی از کیفش بیرون آورد ولی زیاد علاقمند نبود آنها را با دقت ببینم از پیش چشمم لغزاند و برگرداند داخل کیفش. تنها تصویری که بیادم ماند قرقره های درشت نخ بود که زیر کفش های تخت چسبانده بود. از لبه کفش ها بعضی جا ها بریده شده گود بود بعض جاها برجسته. امکان اینکه کسی چنین کفشی را بخواهد بپا کند و بتواند با آنها راه برود صفر بود. تازه خیلی بی سلیقه و شلخته به هم آمده وعنوان «طراحی کفش» برایشان به یک شوخی می ماند.

گفتم شب بیاید پیش ما برای شام. آمد. گفت فرصتی است از تلفن ما با خسرو صحبت کند. پای تلفن از دلتنگیش برای شوهرش گفت و اینکه وقتی از او دور است قدرش را و قدر عشقی را که بهم دارند می فهمد. چای بعد از شام را که پیشش گذاشتم پرسیدم پس چرا بر نمی گردی؟ بطور جسته گریخته فهمیدم که بخاطر غصب کارخانه طرف مقابل شکایت کرده و خانه و اتومبیل و همه چیز را به اسم او برگردانده اند تا در صورت برنده شدن رقیب در دادگاه نتوانند اینها را بگیرند و خودش باید مدتی در خارج بماند تا آبها از آسیاب بیفتد. در این مدت چون قلب خسرو ناراحت است پسرش مسائل حقوقی را دنبال خواهد کرد.

پرسیدم فردا هم میری آرایشگاه؟ گفت آره. گفتم اگر توانستم میآم سری بهت میزنم.

 

روز بعد اوائل بعد از ظهر بود که از خانه زدم بیرون. رسیدم آرایشگاه. تا رسیدم از پشت سر فریناز را دیم که جلوی آینه نشسته و مشغول حرّافی ست. گمانم یادش رفته بود که گفته ام به او سر خواهم زد. در یکی از پنهانی ترین گوشه های سالن نشستم پشت جائی که روشوئی های مخصوص شستن مو ها را نصب کرده اند.

فریناز داشت از روی ورقه ای می خواند:

دم ظهر بود که نگار در آژانس مسافرتی به انتظار نوبت ایستاد. دختر جوانی از پشت کامپیوتر با لبخندی از اوخواست بنشیند. دختر گوئی مسئول شمارش زمان و حفظ اندازه های آن بود. نگار پا ها را یله کرد در آفتاب اول پائیز که از شیشه های وسیع مغازه می تابید و موکت لاکی را ملایم تر نشان میداد.  پشت پنجره  رنگهای زرد ونارنجی  به جان یکردیف درخت کنار کانال سنت مارتن افتاده اثری از سبز باقی نگذاشته بودند. کبوتر ها تکه نانهائی را که مردم از ساندویچشان میریختند، نک میزدند. یکروز آفتابی پائیز بود ساعت نهار.

می شنوی ای مسئول گزارش زمان؟ ساعت نهار است. روزی پائیزی ست.

پا ها را بیشتر یله کرد در نور.

– انگار در تابلوهای فرشچیان پایم را فرو کرده ام. آن کدام تابلویش بود؟ مثل پائیزی که آتش گرفته است.

 

 

ولی او دارد نوشته های مرا می خواند. لابد شب از خانه ام برداشته. دیدم داشت روی میز ورقه ها را پس و پیش می کرد.

آرام بدون انکه متوجه شود از آرایشگاه آمدم بیرون. روز بعد اتومبیل مخصوص برای فرودگاه رزرو کردم چون باید پنج چمدان بزرگ او را حمل می کرد. توی اتومبیل با راننده ی الجزایری صحبت می کردم از شرایط رانندگان تاکسی و درصد غیر فرانسوی ها در میانشان که فریناز با پا به ساق من کوبید که همه اش خودت داری حرف میزنی پس من چی؟. گفتم شما صحبت کنید. شروع کرد جملاتی به ترکی استانبولی گفتن که راننده البته متوجه نمیشد. گفتم او عربی صحبت میکند. شروع کرد به خواندن یک شعر عربی که از کتاب ابتدائی به یاد داشت «و انا دیک من الهند جمیل القد والشکل.»

راننده عربی ادبی صحبت نمیکرد بلکه نوعی زبان عربی محلی. در نتیجه باز چیزی از شعر فریناز نفهمید ولی ازین گفتگو و آرایش صحنه غیر معمول و عجیب حیرت کرده و در سکوت میراند. گذاشتم فریناز هر طور می خواهد از مجموعه یک مقدار کلمات غیر  فارسی ملغمه ی خودش را بسازد. تا اینکه رسیدیم پیاده شد ولی لنگ لنگان می رفت که بفهماند باید کمک شود. چرخ آوردم چمدانها را گذاشتم رفتیم طرف گیشه هواپیمائی هما. چمدانها را اتیکت زدند پول هنگفتی بابت اضافه بار پرداخت. می خواست برود طرف گیت که یکدفعه با قیافه سرد و گرفته ای انگشت تهدید به طرفم تکان داد و گفت لابد توقع داری از تو بخاطر کار هائی که در این مدت برایم کرده ای تشکر کنم. ولی این خداست که تو را سر راه من قرار داد که کار هایم را بکنی. من از بچگی مورد نظر بوده ام. در نتیجه هیچ تشکری از تو نمیکنم. بعد تلق تلق کفشهایش را به زمین کوبید و بدون هیچ کلمه اضافی حتی یک خداحافظی ساده نگاهش را به جلو دوخت و رفت.

 

چند هفته بعد یکی از خواهران فریناز که در زمینه ادبیات فعالیتی داشت با من تماس گرفت گفت چه نشسته ای فریناز یک مقدار از قصه های تورا آورده اینجا داره مطابق ذوق خودش اونها را تغییر میده به اسم خودش چاپ کنه. گفتم خواهرت را که می شناسی کسی حریفش نیست فوقش یک مقدار انا دیک من الهند و جملات ترکی استانبولی بهش می بنده چیزی از آب در نمیاد. گفت بنظرم به شوهرش بگو با اون باز یک کمی رودروایستی داره نمی خواد بفهمه کار یک کسی دیگری را دزدیده میخواد فکر کنه خود فریناز در یکماه میتوانه یک دیوان شعر کامل بنویسه و چاپ کنه.

دست و دلم به تماس با شوهرش خسرونمیرفت. به مادرم جریان را گفتم. پیشنهاد کرد باکوچکترین دختر خاله سی سی صحبت کند. گفت اون با من رابطه اش بهتره تازگی ها چند بار دخترشو آورده پیش من بخاطر بعضی چیز ها مشورت میخواست.

مادرم تلفن میکند و موضوع را می گوید و در برابر حیرت فراوانش جواب می شنود که شما و خاله مهری وقتی مادرم را دایه جمعه ها میآورده خانه بهش می خندیدید. مادرم جواب داده بود رابطه موضوع داستان برداري فریناز را با این موضوع درک نمیکند ودلیلی ندارد هر چه از مادرش شنیده صحیح باشد بهتر است از خاله ها هم بپرسد انها چطور ماجرا را زیسته اند. ولی دختر خاله گفته بود علاقه ندارد بشنود وتلفن را قطع کرده بود.

مادرم با خنده و بدون هیچ خشم و نارحتی با آن صبوری همیشگیش می گفت داستان به عکس بود. خانوم جان بخاطر مسایل سیاسی و جو شلوغ خانه ما سی سی را گذاشت پیش دایه که در آرامش باشد و وقتی دایه او را به دیدن ما می‌آورد فقط به ما پُز خانه ی دایه و خوراکی هائی را که خورده و گردشهائی را که رفته بود میداد و حتی برای یک روبوسی یا بازی به ما نزدیک نمیشد. ما به سفاهت بچگانه او خنده مان می گرفت که در رّد خانواده و نزدیکان خودش سنگ تمام می گذاشت.

به مادرگفتم شاید ناراحتند که چرا او را به دایه سپرده ا ند. گفت همه مارا به دایه می سپردند منتهی آنها میآمدند خانه ما را نگه میداشتند من هم دایه داشتم خاله مهری هم. خانوم جان نمیتوانست هم یک خانواده بزرگ را بچرخاند همه به مادر و خواهر برادر خودش رسیدگی کند همه بچه های قد و نیمقد را بزرگ کند. به سی سی ظلم نشده بود.

پرسیدم چرا خاله گوش بچه هایش را با این داستانها علیه خواهر های خودش پر کرده. مادرم که زیاد ازین موضوع برآشفته بنظرنمیآمد گفت لطفی ندارد این روشها. آدمهای بیچاره ای هستند.

گفتم بیچاره؟ ولی خیلی ضررشان بما رسیده. گفت آره خدا را شکر که ما مثل اونها نشدیم. گفتم ولی آنها هم هیچ تغییر نکردند. گفت خب تغییر نکنند. بیچارگی بزرگی ست که آدم خیرش به هیچکس و هیچ جا نرسد. حالا نمیگم ما خیرمون میرسه ولی حداقلش دلمون میخواد خیرمون برسه.

پرسیدم مادر ما چه مونه؟ آیا با اینهمه تجربه که از بی محبتی اینها داشته ایم باز هم آنها را دوست داریم و مواظبیم که درماندگی نکشند؟

مادرم کمی چشمهایش را در راست و چپ اتاق گرداند و بعد از اندکی تفکر گفت دلمون برای بدبختی بشر می سوزه و الّا کاملا حواسمون هست که با آدمهای نادرستی طرفیم. هم نادرست هم خنده دار. آخه این زندگی درب و داغون هم شد زندگی؟ من که دلم نمیخواست جای هیچکدامشان باشم.

 

یکهفته ای نگذشته بود که فریناز با ناز و عشوه بمن زنگ زد تا داستان کوتاهی را که می گفت بعد از خواندن چند صفحه از« ابن عربی» به او الهام شده برایم بخواند. البته که نظرم را جستجو نمیکرد تحسینم را می خواست.از آن مواقعی بود که انگار صدایش را از درون یک گونی عسل و ابریشم بیرون میفرستد. و انگشتانش در توبره های قند به حستجو بودند.

و داستان خودم را با مقدار زیادی غلط بدون ذره ای خجالت پای تلفن برایم خواند پرسید نظرت چیه. گفتم تو ماشا لله در زبانهای خارجی با استعدادی عربی و ترکی استانبولیت را کمی بیشتر تقویت کن به این زبانها بنویس. بیشتر طرفدار پیدا میکنی. جهانی میشه والّا به فارسی خواننده کمه.

گفت اتفاقا ماه دیگه میخوام برم زیارت قبر مولانا اونجا می نشینم می نویسم.

 

 

 

تا آنجا که به خاله سی سی مربوط میشد از وقتی که به یاد می آوردم تمام مدت از مادر و پدر من برای پیشبرد برنامه هایش استفاده می کرد. کاری نبود در حق بچه هایش آرزو کند یا لازم داشته باشد مگر آنکه هر طوری شده انجام مو به مو و کم هزینه ی آنرا به گردن مادرم و او هم به گردن پدرم می انداخت. انگار پدر و مادر مرا برای خانواده اش اسیر گرفته بود. البته خودش اینطور فکر نمیکرد و حرفی از اسارت و اجبار در میان نبود بلکه فکر میکرد آنقدر دوست داشتنی و نازنین است که شایسته اینهمه و حتی خیلی بیشتر است. پای دخترش که شکست و بد جوش خورد پدرم بود که یک تیم پزشکی در فرانسه تشکیل داد با دو تا مترجم و باقی برنامه، تهیه ویزا و خرید بلیط و گرفتن هتل. وقتی هم برگشتند با چندین چمدان سوغات به پدرم حتی یک بسته بیسکوئیت نیاوردند فقط تعریف کردند که چقدر همه بیمارستان و همه آنهائی که ملاقات کرده اند مجذوب این پدر ودختر شده اند که البته نه یک کلمه فرانسه حرف میزدند نه  یک کلمه انگلیسی.

به مادر می گفتم گرسنگی سیری ناپذیر این خانواده را برای درخشیدن بر فراز سر جهانیان آنهم با فقدان هر نوع نور و روشنائي، نمی فهمم.زندگیشون یک سیرک و خودشون باید مثل بند باز ها زندگی کنند شب و روز. خواب نداشته باشند.

مادر می گفت به این چیز ها فکر نکن اصلا تو کار خودتو بکن مطابق طبیعت خودت.

 

سالها طول کشید تا متوجه شوم اینهمه کار کشیدن از پدر و مادرم عادی نیست. مادرم می گفت سی سی حساس است اگر بهش نه بگی خیلی ناراحت میشه. و مقصودش از خیلی ناراحت شدن این بود که خاله صورتشو چنگ میزد لباسشو پاره می کرد روی زمین دراز میکشید و چپ و راست می غلتید و اشگ می ریخت. صحنه ای می آفرید که جز دختر وسطی خودش که ذره ای تحت تائیر قرار نمی گرفت، بقیه را مثل موتور بکار می انداخت تا هر کاری دستشان می‌آید انجام دهند بلکه این صحنه پایان بپذیرد.

 

وقتی شوهر خاله سی سی سکته کرد و مرد کار پدر و مادرم ده برابر بیشتر شد. خاله سی سی میآمد می نشست خانه ما دستوراتش را میداد و با لبخد ملیحی میگفت بینم دیگه منتظرم.

بین نگاه های من وخاله سی سی به هم، جریاناتی اتفاق افتاده وشستش خبر دار شده بوداز کار هایش راضی نیستم وبا من سر سنگین بود و پشت سرم از من به مادرم انتقاد میکرد که با او به اندازه کافی مهربان نیستم به او می گویم خاله سی سی در حالیکه درست تر بود صدایش می کردم. خاله جونم سی سی.از وقتی شنیده بود سی سی اسم یک ملکه مشهور اتریشی بوده می گفت ملکه ها اسم منو بر میدارند دختر خواهرم سختشه به من دو بار بگه جون.

شوهرش را خوب نمی شناختم روایاتی در فامیل وجود داشت  که اوبرای به دست آوردن دل زنش پول مشترک چهار برادر را بالا کشیده و با آن پول خانه ای مثل قصر برای خاله سی سی ساخته چون خانه های کوچک شبیه خانه ی باجناق ها را نمی پسندیده. مورد دیگر اطلاعات من این بود که لباسهای رنگی عجیبی می پوشید نمیدانم سلیقه شخصی خودش بود یا سلیقه مشترک با خاله سی سی. یادم هست در مراسم دفن پدر بزرگ بین تمام کفشهای سیاه مردانه یک جفت کفش زرد سر خاک دیدم وقتی نگاهم را از کفش بالا بردم دیدم روی صورت سرخ و سفید جعفرآقا متوقف شد. در شام غریبان هم شنیدم از خوب نپخته بودن کبابها شاکی بود که چغرند زیر زبان آب نمیشوند. این تنها باری بود که من صدای حرف زدنش را می شنیدم.

از دختر کوچک خاله سی سی هم شنیده بودم که می گفت وقتی هواپیما های صدام داشتند بمب می ریختند و آژیر می کشیدند بابا هوس مربای گیلاس کرده بود و مادر را فرستاده بود برود برایش مربا درست کند.

زن و شوهر اهل رقص بودند گویا کلاس رقص یک خانم ارمنی رفته و با هم در خانه می رقصیدند. اما در مجالس مهمانی و عروسی های خانوادگی خاله سی سی که تلولو برلیان هایش چشم لوستر ها را تار می کرد فقط بعنوان رقص جفت پا چند بار بالا پائین می پرید یکی دو بار هم کجکی دور خودش میرقصید و بعد شلیک خنده را سر میداد و همین. چیز بیشتری از هنر رقصش ندیده بودم. یکی دوسال

بعد از فوت شوهرش از پسر خاله بزرگم خواسته بود برایش شوهر پیدا کند. نه هر شوهری بلکه فرد ثروتمندی که او را ببرد سویس زندگی کنند. سویس را هم «سه ویس» تلفظ می کرد.پسر خاله مهران می گفت خاله سی سی پاک زده به سرش. اما چون یک عمر از عشق شوهرش به خودش و خودش به شوهرش داستانها نقل کرده و دل آدمهائی راکه نه شوهر مهربان دلسوزی داشتند و نه علاقه زیادی به همسرشان از حسادت آب کرده بود، فامیل در برابر این خبر وا مانده بود.

خاله جان سی سی هفت بچه آورده بود. سه پسر و چهار دختر. پسر بزرگش بعد از فوت پدر من، با امضائی که از نامه های برادرم جعل کرده بود و همدستی با آٰژانس معاملاتی می خواست خانه را از دست ما در بیآورد. و می گفت یک سهمی هم به شما میدهم اگر همکاری کنید. مادرم می گفت ناراحت نشو اینحا همه با دزدی از هم زندگی میکنند. دختر کوچک و ته تغاری خاله سی سی هم که به اندازه پسر بزرگه عزیز دردانه مادر بود اثاث خانه ما را فروخته بود البته به پیشنهاد خودش و به بهانه کمک به ما ولی پول را به کیف خودش منتقل کرد. آنهم با دادن آدرس های غلط یکبار گفت به یک مسافر داده به اسم آقای تختی که او پول را نیاورده. یکبار گفت یکنفر از خیابان سربداران به اسم آقای بادغیسیان آنرا نیاورده ولی نه هرگز شماره تلفنی ارائه کرد نه اسمی. هر بار سناریو را تغییر داده و اسم هنرپیشگان خیالی را پس و پیش میکرد ولی بسیار ناشیانه و تمام صحنه نمایش برای سقوط به موئی بند بود که شوهرش از راه رسید و با هارت و پورت و طلبکاری گفت وقتی خاله سی سی بعد از فوت شوهرش ارٍثیه را تقسیم کرده به این دختر کمتر رسیده و تققصیر پدر ما بوده که جلوی این کار را نگرفته در نتیجه حق اوست که خودش این پول را از مقصر که ما باشیم بردارد.

دو دختر دیگر خاله سی سی فعالیت های ادبی داشتند کتاب می نوشتند و در پی آزار ما نبودند هر چند جرئت ذره ای اعتراض به مادر یا خواهر و برادرشان را هم نداشتند. مادر می گفت وقتی منافع کل خانواده شان مطرح باشد همه شون دور خاله سی سی چمباته میزنند اما اگر منافع فرد به فردشون در میان باشه از هر توهین و بدگوئی از هم پروا ندارند.

کوچکترین پسر خاله سی سی بعد از یک اختلاس بزرگ از ایران خارج شده درست وقتی داشته پولش تمام میشده یک مانکن روس در دوبی یک دل نه صد دل عاشق او میشود. تمام هزینه یک زندگی لوکس را به گردن می گیرد و با دو سگ دو گربه و چهار طوطی او را ازین کشور به آن کشور می برد. خاله سی سی می گفت این پسرکم ، از بچگی میگفته می خواهد با یک مانکن ازدواج کند و چون او اوائل انقلاب به دنیا آمده بود میشد در آمیختن صدای بلند آرزوی او را با سرود های انقلابی آن دوره مثل «انجز وعده و نصر عبده » شنید.

خاله سی سی میگفت این مانکن روس از همه ما پاک تر و بی آلایش تر است.

ده سالی از زندگی با مانکن نگذشته بود که شمس از ترکیه تماس گرفت گفت دارد می‌آید فرانسه یک ایده فوق العاده ی تجارتی دارد می خواهد چند نفر را معرفی کنم برایشان کنفرانس بگذارد تا پروژه را معرفی کند و شریک تجارتی خود را انتخاب کند. گفت پروژه اش توی بشقاب گذاشتنی وخوردنی ست. از دوست مانکنش پرسیدم گفت فایده ندارد به درد هم نمیخوردند می خواهد در همان فرانسه کسی را پیدا کند و ازدواج کند.

شمس آمد با چند تاجر وسرمایه دار ایرانی تماس گرفت برایشان کنفرانس گذاشت ولی پاسخی دریافت نکرد. یکبار بدون آنکه به جزئیات پروژه اش کاری داشته باشم پرسیدم راستی تو خودت چه مقدارش را می خواهی سرمایه گزاری کنی؟ گفت من هیچی من میشم مدیر عامل آنها سرمایه گزاری می کنند. پرسیدم خوب چرا باید به تو اعتماد کنند. گفت اعتماد میکنند چون من کار بلدم. ادامه ندادم که حالا اگر با موقعیت مدیر عامل و دسته چکی که به اسم توست همه سرمایه را بالا کشیدی چه باید بکنند. خاله سی سی چند روز گله مندانه بمن زنگ زد که کار پسر نور چشم مرا نتوانسته ای درست کنی نه شریک برایش پیدا کرده ای نه همسر. گفتم خاله جان دوست روسش مرتب هر روز زنگ میزنه شمس مجرد نیست. گفت ای بابا ببین خودش چی میخواد تو همون کار را بکن. گفتم نمیتوانم اینکار ها غیر اخلاقی و غیر انسانی هستند. شروع کرد جیغ زدن که به پسرمن می گوئی غیر اخلاقی آنقدر فریاد زد که تلفن را قطع کردم ولی گویا با تک تک فامیل تماس گرفته و از من شکایت کرده بود.

خلاصه فریناز در این فضا بزرگ شده بود. نه در فضائی که نگار داستان من در آن می بالید و می خواستم که ببالد.

 

دم ظهر بود که« نگار» در آژانس مسافرتی به انتظار نوبت ایستاد. دختر جوانی از پشت کامپیوتر با لبخندی از اوخواست بنشیند. دختر گوئی مسئول شمارش زمان و حفظ اندازه های دقیق آن بود. نگار پا ها را یله کرد در آفتاب اول پائیز که از شیشه های وسیع مغازه می تابید و موکت لاکی را ملایم تر نشان میداد.  پشت پنجره  رنگهای زرد ونارنجی  به جان یک ردیف درخت کنار کانال سنت مارتن افتاده اثری از سبز باقی نگذاسته بودند. کبوتر ها تکه نانهائی را که مردم از ساندویچشان میریختند، نک میزدند. یکروز آفتابی پائیز بود ساعت نهار.

می شنوی ای مسئول گزارش زمان؟ ساعت نهار است. روزی پائیزی ست.

پا ها را بیشتر یله کرد در نور.

– انگار در تابلوهای فرشچیان پایم را فرو کرده ام. آن کدام تابلویش بود؟ مثل پائیزی که آتش گرفته است.

 

راستۀ کنار رود سن مارتن پر بود از کسانی که نهار ظهرشان را می خوردند و خیره به آب، گرمی آفتاب را با تنشان می بلعیدند روی سطح آب سایۀ سبز درختان مثل نوعی خزه ضخیم به نظرش رسید. یک جور جاجیم سبز رها شده از درختان. سرش را انداخت پائین و سعی کرد جائی را نگاه نکند از زمان نخواهد جلو بزند نخواهد عقب بماند نخواهد تقلب بکند و زمان مجازی به جان زمان بیندازد یا زمان را هک کند، زمان را قفل کند برای دیگران و برای خودش یک جای فرار پنهانی باز کند. هیچکدام ازینکار ها را نمیخواست بکند. اما اینبار مسئول زمان بود که به او گفت برای امروز وقت پر است برود روز بعد بیآید. نگار هم دری را پشت سر بست و در دیگری، در آرایشگاه را پیش رویش گشود.

 

کارگر آرایشگاه روپوش پلاستیکی سرمه ای رنگی را با بند از پشت سرش بست و او را نشاند روی صندلی.  منتظر نوبت. روی آینۀ بزرگ، سه نفری را که پشت به اونشسته بودند از پشت سر میدید. انگار سه پرنده درشت بودند همرنگ. سه دختر جوان مو های آنها را کوتاه و کوتاه ترمیکردند. هر بار با تیغ نزدیک میشدند بلافاصله یک ردیف مو جدا میشد و جای آن مثل یک خط لای باقی مو ها پشت سر مشتری باقی می ماند. زمین پر بود از طره های مو. فندقی، زیتونی، طلائی، سرخ، سیاه. همانطور که حرکت دست آرایشگران و برهنه شدن گردن سه زن شنل پوش را نگاه میکرد، وچشمش بجای سه زن سه پرنده میدید که برای اصلاح پر های خود توقفی سر راه، روی زمین داشته اند، با خود گفت نه این ما نیستیم که جدا میشویم و می ریزیم. این بخش پر رخوت، خواب آلود و گیج ماست. والا ما را نمیشود قطع کرد. یعنی خود ما را ، مای واقعی را. ما همگی با تار و پود به یک درخت عظیم چنان گره خورده و متصلیم که هیچ تیغی ما را قطع نمیکند.

یعنی باید ازینکه این طره ها را کوتاه میکنند و می ریزند، خوشحال باشم؟

بله چون خواب آلودگیها ست که کنار میرود.

یعنی چشمها باز میشود؟

چرا نشوند؟ روشن که میشوند.

نگار در دفترچه یادداشتش دنبال آدرس عینک فروشی گشت. شماره تلفش را وارد آرشیو تلفن دستیش کرد.

 

 

نگارچشمهایش را هم گذاشت. تصاویر و رنگهائی را که زیر پلکش پدیدار میشد به دقت دنبال میکرد. انگار زندگیش به اینکار بسته بود.منتظر بود و توقع داشت از لای آن رنگها و صحنه  ها یکدفعه چیزی، چیزی که روال زندگی را تغییر میداد پدیدار شود.

این نگاه  همه جا از کودکی دور و بر او چرخیده و خودش را اعلام کرده و به پرسش و پرسش ها تبدیل شده بود. اما حالا دیگر مسئله ابعاد دیگری پیدا میکرد. گاهی اتفاق می افتاد تا چیزی را نگاه میکرد شکلش عوض میشد و به صورت دیگری در میآمد. اصلاً راست راست چیزی پیش چشمش قد میکشید. گاهی هم یکدفعه بصورت یک تکه نور رنگی انگار از جائی به طرفش می پاشید. با خجالت بعضی از این صحنه ها را بصورت خاطرات یا داستانهای کوتاه نوشته بود تا چاپ کند. اما تردید داشت. موضوع تمام نشده و باید منتظر تحولات می ماند.

وقتی شنل پلاستیکی را دختر آرایشگراز دوشش برداشت ، از جا بلند شد.

– بنشینید خانم! بنشینید! کارم تمام نشده.

بُرس نرمی دست دختر دید و مو های ریزی را که از روپوش و پشت گردنش می ریختند روی موزائیکها.

جاروی دسته داری مو هارا در هم فشرد، فشرد تا همه را در گوشه ای انباشت.

حالِ آنیک را پرسید.

اینجا دیگر کار نمیکند. خانه خریده با دوستش ازینجا دوره.

شانتال را هم ندیدم

نه افسردگی داره هنوز خوب نشده مرخصی طولانی گرفته.

حیف دفعه پیش دیدمش با چه محبتی با مشتری حرف میزد چقدر موهاشو قشنگ رنگ کرد.

ما همه مون اینجا یک دوره افسردگی گرفته ایم. معمولا دو سال حداکثر شش ماه مرخصی لازم داره. بعد ولی بر می گردیم. دلمون برای مو های مردم تنگ میشه.

نگار به رابطه ی مو های چیده شده و افسردگی اندیشید. آیا کارکنان آرایشگاه ازین مو ها آویزان می شوند و می ریزند؟

جنیفر سالن را جارو میکرد. کپه ای از مو با رنگهای مختلف پیش پایش جمع شده بود.

دختر خاله من با اینها ماسک درست میکنه

ماسک؟

بله من البته نمونه کارشو ندیدم ولی میدانم از آرایشگاهها مو جمع میکنه تا کاردستی درست کنه.

سفر فری ناز به قونیه برای الهام گرفتن از روح مولانا و همکاری ادبی با او انجام نگرفت. در عوض دو تا از تابلو هایش که با موی جمع شده از آرایشگاهها تهیه شده بودند توسط هتل دار ایرانی دریک نمایشگاه جمعی شرکت داده شده مورد تحسین قرار گرفته و به یک نمایشگاه بزرگتر و مهمتر فرستاده میشوند  آنجا هم بهترین جایزه را دریافت کرده و فریناز برای دریافت جایزه و شرکت در دو مصاحبه با دو نشریه معتبر زنانه به فرانسه میآید.

در یکی از مصاحبه ها عکسی از پدر و مادرش را در حال رقص دو نفره گنجانده بود. پدر با کت شلوار سبز زیتونی و کفش های زرد و مادر لباس نیمه دکلته مشکی و توری بلند بر روی شانه ها. دیدن این عکس تردیدی برایم بجا نگذاشت که شرکت در کلاس رقص معلم ارمنی چیزی از رقص به زن و شوهر نیاموخته و تنها به منظورعکس گرفتن و به نمایش نهادن سپری شده است. دست آقا جعفر پشت کمر خاله سی سی چسبیده و خاله سی سی مثل رقصهای تانگوی آرژانتینی سر و کمررا به عقب برده و نود درجه خمیده بود اما وحشت از چشمانش می بارید و شال سیاهش که انگار گردن او را به دار آیخته باشد از دو سو تا زمین آویزان بود. جفت پا پریدنش در مهمانی ها و جیغ های شادمانی سر دادن به سبک واقعی هنر رقصیدنش نزدیکتر بود.

در توصیف کار فری ناز نوشته شده بود که این هنرمند باظرافت نشان میدهد که چگونه ریز ترین تار های وجود انسانها می تواند با هم نزدیک شده و به کوهی از اعتماد و همبستگی تبدیل شود بدون در نظر گرفتن خصوصیات بیرونی.

فری ناز در این سفر با من تماس نگرفت. خانم هتلدار که نمایندگی او را بعهده گرفته بود در پیامی روی واتس آپ برایم نوشت که فریناز سرگرم تهیه تابلو های دیگری بامو های کوتاه وبلند است و در یک تور اروپائی شرکت خواهد کرد. از طرف چند شرکت تولید کننده مواد زیبائی برای مو و رنگ مو هم برای همکاری هنری از او دعوت شده است.

در پیام دیگری عکسی از فری ناز و پسرش را که در گذشته نتوانسته بود مانکن موفقی شود کنار برج ایفل ارسال کرده و اطلاع داده بود که اینبار فری ناز سعی خواهد کرد استعداد پسرش را هم به حهانیان بشناساند. من این پسر را هرگز ندیده بودم هر چند مادرش از فتوژنیک بودنش بسیار گفته بود. اما در تصویر کنار برج ایفل، چهره اش بنظرم مخوف آمد.

از خانم هتلدار پرسیدم آیا مطمئنید این همان پسریه که فتوژنیکه؟

گفت بله الان مجلات مد مردانه همچو چهره هائي را می پسندند.

باید به داستانم برگردم و به نگار بگویم قبل از ترک آرایشگاه به شانه آن سه پرنده عظیمی که پشت سرش نشسته اند دست گذاشته ازاینکه زمین را برای آرایش مو هایشان انتخاب کرده اند تشکر کند. باید بگویم حتما بدون خداحافظی وتماس با آنها خارج نشود.

در مورد جاجیم سبز خزه بسته روی کانال سن مارتن هم باید فکر کنم ببینم چه باید کرد. آیا می توان فکر کرد کانال سن مارتن هم آرایشگری دارد که میآید مو های مرده او را کوتاه میکند و این جاحیم خزه بسته مجموعه همه آنهاست؟ در اینصورت باید بگذارم مثل قایق کوچکی دور شده و آرام آرام از هم بپاشد در طول مسیر. شاید هم رفت به تابلو های فری ناز چسبید. سطح لزج و ناپایدارش شایسته همراهی با نگار نیست. حتما آنرا دور میکنم. اما راستش را بخواهی دغدغه فکریم  دراین لحظه اینست که آیا میتوان این خزه ها و آلایش متکّثر را پالود یعنی به حالت مشحون از زندگی و درخشان ابتدائی متحول ساخت؟ می شود از دل این «از دست رفتگی» ، خمودگی، ماهی های فرز درخشان و شادمانی بیرون آورد که دریا و کانال سن مارتن را با وجودشان از نور و سعادت لبریز کنند؟ فکر میکنم و به تو اطلاع میدهم نگار. در ارتباط خواهیم ماند.

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

دو شعر از مجید نفیسی

Read Next

جشن ملی مهرگان – ستاره نادری