رودخانه ای از زن و زندگی و آزادی ـ افشین بابازاده
رودخانه همیشه چشمانم را می بستم تا آنچه در شهر فرو می ریخت را ببینم تا پای کوبی را ببینم در همین چشمان بسته مست می کردم مشت به دیوار ها می کوبیدم زمین را در خشمی کهنه می خسیدم با همین چشمان بسته واژه ها را می جویدم جمله ها را چنگ می کشیدم با همین چشمان بسته فریاد می زدم کسی را صدا می زدم