آشیانه ای پر از چشم بر بام اسیر اینستاگرام ـ طاهره بارئی

 

یک بال پرنده به چرخ و دنده ی اینستاگرام گیر کرده بود. نمیدانم گنجشک بود یا اردک. لک لک بود یا عقاب. سیمرغ بود یا ققنوس. هر چه بود یک پرنده بود با بالهای گشاده که یکی لای پنحه های اینستا گرام اسیر مانده مرتب دریده میشد….. صفحه ای تا صفحه بعد، رنگی از پی رنگی.

کار دارم باید بروم! و گوش اینستاگرام به این حرفها بدهکار نبود. پیشتر هم یکبار وقت پرواز بالای سر کشوری که اسمش را نمیدانست هر دو ی بالهایش با ذرات آلاینده اضافی و تشعشع فراتر از حد مجاز اورانیوم تیلیت شده ودردسر درست کرده بود. داستان مفصلی ست. گول خورد و باور کرد، یک دروغگوی بزرگ را. بعد هر چه مثل دسته جارو آن بال معیوب را روی زمین می کشید تا از شَرّ مواد غلیظ ولخته لختۀ اش راحت شود، نمیشد که نمیشد. یک رشته خط سیاه ، حالا بگوئید امضا یا اثر انگشت یا هر چه، روی زمین میماند و به او نیشخند میزد و باید همچنان این شرّ مرکب را با خود می کشید.

چقدر طول کشید بنشیند کنار پاک ترین چشمه های زمین و دوام بیاورد. از تنهائی دق نکند تا بالهایش کمی پاک شوند.

خیلی وقت بود که با دو تا بال هم نمیتوانست خوب بپرد.

طبیعی ست که سرعتش هم کم شده حتی لنگ بنظرمی آمد. جریان ابتدای تحوّلش از گنجشک بالدار به موجود عجیب فعلی شلوغ و به هم ریخته بود. مثل مورد ِگرم شدن دمای زمین و بالارفتن حرارت، که فضای بالای سرش بجای هوا، محلول رقیق شده ی سوزانی را عرضه میکرد و وقتی برای مطالعه ی اوّل وآنوقت وچه شد، چه شد باقی نمی گذاشت. باید فقط به فکر نجات خودت بودی، شده چند دقیقه، چند ساعت. شده با دلقک بازی ، با خود را به حماقت زدن. حتی اینرا هم درست یادش نبود که چطوردل به اینستاگرام و نشستن درسایه ی پیام های آن، بست.

به کنار دریا هایش نشستن که بوی دروغ میداد و قورباغه. طوری که دیگر همه چیز بنظرش عادی و پذیرفتنی می رسید.

و حالا نه می توانست خوب راه برود، نه بپرد. اصلاً یادش هم نمی آمد چطور زمانی می توانسته به تیزی بال گشوده از افقی به افقی اوج درختها را در نوردد.

همینطور دزدکی و دور از چشم رقبا پای درختهای عکسی می پلکید، فیس بوک همدوره ای های سابق را ورق میزد ودر جریان قد و قواره کیک های تولد وشکل وشمایل برند لباسهای عروسی قرار می گرفت بعد هم تا دم پیچ تلگرام می رفت و لب دکۀ فست فود، پیتزائی به دندان میکشید. زیر بار غذای ژاپنی نرفته بود و هیچوقت آنرا لایک نمیزد. اما این زندگی دیمی، سرسری و هرکی هر کی تا چه زمانی می توانست ادامه پیدا کند؟

با چنین مقیاسی از خوشی های نازل زمانۀ خودش، اوقاتش غالباً تلخ بود و میدانست چرا. پی گیری نمیکرد. ندیده بود گنجشکهائی که بدنبال سرنخ ماجرا بوده اند، بیشتر از او خوش باشند. فکر میکرد همینه که هست. یا با همۀ اینها، به جائی میرسم یا اینها مرا به جائی که باید میرسانند. اما انتظار هم سگرمه های تو رفته اش را باز نمیکرد. تنبلی و به کار نگرفتن بالها خمارش کرده بود. پا هایش بخاطر استفاده زیاد مثل پا ی زائران عهد کهن، چرک و خاک آلود شده، از ریخت افتاده بودند. نصف روز در بخش مجازی اینستاگرام چپه میشد، چند ساعت به پشت توی خاک و خُل خودش را می خاراند و همزمان لبۀ خیس بالش را در هوا باد میزد بلکه خشک شود.شب میشد و چراغها را خاموش می کردند

کرم ها و حشرات در طی روز از او فاصله می گرفتند. نه آنکه از او بترسند بلکه برای آنکه شبیه او نشوند. چه بهتر! ولی یک هاله بزرگ خلا ٔاطرافش را باز و بدون حفاظ نگاه داشته بود.

از پَرندگی به شتر گاو پلنگ لنگ ِ مُعلقّی تغییر نژاد داده بود. اینستاگرام گولش میزد و به ریشش می خندید ولی دوست دیگری هم نداشت.

این وضعیت ادامه یافت و علیرغم چند مورد قطع و وصل شدن برق، برنامه ها مثل سابق بود تا آنکه روزی داشت عضلات خودش را ورزش میداد، که درست پیش چشمش جسمی از بالا افتاد زمین و شالاپی صدا داد.

پرنده که ورزشش نیمه کاره مانده و عضلات کِش آمده اش او را شبیه جوجه ببری داخل سیخ کباب جلوه میداد، متوجه جنبیدن جسمی شد و پر های کوچکی را دید که از کناره های این موجود بسان جوانه های درخت بیرون زده اند.

برنامه دیدار وقتی کامل شد که دو چشم ریز سیاه او را چون عقابی رصد کردند. پرنده موفق شد پاهایش را برگرداند سر جایش وبه آنچه پیش رویش اتفاق می افتاد خیره شود. جسم کوچک چونان چتربازی سرگرم پس زدن چتری نامرئی بود و چیزی را از خود دور میکرد. عملیاتش که کامل شد آرام آرام شکل بچه گنجشکی پیدا کرد روی دو پا ، موقعیت خودش را محکم کرد، شرایط را سنجید و یکباره مثل برق از جا بلند شد و اوج گرفت.

چشمان خسته ی پرنده اسیر شده لابلای چرخ دنده اینستا گرام، توان بالاتر نگاه کردن را نداشت ولی میخواست هر طور شده مسیر پرنده کوچک را دنبال کند. برای اولین بار بعد از مدتها قلبش شروع کردن تند تپیدن.. … حس می کرد خون خیلی زیادی یکباره از مخزنی ناشناس وارد قلبش شده و دریچه ها را باز میکند.

قلبش سرعت گرفت. چنان سرعت گرفت که از حرکت دوّار چرخهای اینستاگرام جلو زد. در یک حرکت دفاعی و سریع، بال ش را از زیر سنگینی اینستا گرام که مثل اتومبیلی متجاوز جنبیدن او را متوقف کرده بود، کشید بیرون. و مثل‌آنکه تازه به دنیا آمده باشد، مثل آنکه تمام رمقش را جا گذاشته و با ابتدائی ترین ذخیره حیاتی خودش را رسانده باشد به سطح این زمین، روی یکی از پاهایش تکیه کرد. خوشحال بود. پای دیگرش را کمی بلند کرد. گردنی را که أوراق شده بود پیچاند و سرش را گرفت بالا.

باید می دید. باید معجزه جسم کوچکی را می دید که اسارت او را به اینستاگرام شکافته بود. یک زندگی جدید به او داده بودند. یک زمین جدید.

آشیانه کوچکی، آن بالا، لب بام دید. و انبوهی از چشمان ریزِ ماش مانند که با برقی بی دریغ می تابیدند. یک منظومه ی نو بالای سرش دید.

پس به اینها می گویند نسل ز ِد؟

4.17.2023

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

حجاب اسلامی«ایدئولوژِی» ست، نه پوشش

Read Next

مسموم کردن نوجوانان مدارس دخترانه دوباره شدت گرفته است