یادداشت:
عزیزان
شعری را که برایتان می فرستم گویی جان کنده و نوشته ام.
در این روزهای تاریخی گویی همه چیز در ما چکیده می شود تا قطره ای از وجودمان را نشان بدهد. هیچ زمانی حتی تصورش را نمی کردم شدنی شدن آرزویی را ببینم. تنها آرزویی را که همیشه برای سال های آگاهی ام، با دلیل و برهان، در من بوده (که در بسیاری دیگر هم بوده) به ناگهان می بینم که جوانان میهنم برآورده می کنند و یا می خواهند برآورده کنند.
مگر چه کار خیری در زندگی کرده ام که شایسته چنین سرنوشتی باید می شدم که ناگهان، و بهتر است بگویم به–گهان، همهء آنچه می خواستم را با گوش هایم بشنوم که مردم فریادش می زنند. هر چه بگوییم کم است. بهمنی از روی این کوه یخچال می غرد تا پایین بیاید. انگار که برف ها هم فکر می کنند و با خواسته ما و مردم هم بانگ شده اند. گویی همه چیز قرار است از گذشته های دور، بسیار دور، پند بگیرد. یعنی آنچه در اعماق ناخودآگاه ما دفن شده بود در سیلی از زیر زمین سر برآورده تا ما را به خودمان آشنا کند، تا اعتماد به نفس پیدا کنیم، و زیبایی هایمان را دنیا ببیند.
هر چه سعی می کنم منفی ها را ببینم پیدا نمی کنم. هرچه می خواهم به کسی شک ببرم استدلالم کار نمی کند. گویی می بینیم که می توان هموطن را واقعا دوست داشت، آدم دیدشان و خودت را آدم ببینی و نه موجودی با هزار تنفر فرهنگی و ناخواسته و پس زننده.
ناگهان همه قصه ها و افسانه هایمان معنی پیدا کرده و از درون ابهام و تیرگی بیرون آمده است. من مشاهده می کنم که ایرانی ها – بی آنکه شاید بعضی هایشان خودشان حتی بفهمند – به درکی، هویتی، تازه ای دست پیدا کرده اند. هنوز برایشان شفاف شفاف نیست اما قلب شان می بیند، شاید هم درک و چشم شان هم می بیند ولی نمی داند چرا برایش بیگانه نیست. گویی کودکی را در چند سالگی از پدر و مادرش جدا کرده اند و او در کشوری دیگر بدست خانواده ای دیگر پرورش می بیند ولی نمی داند چرا زبان فارسی برایش غیر آشنا نیست؛ در ناخودآگاه اش همه چیز ملموس است ولی نمی داند چرا.
این روزگار که در آن می زییم شاید هر هزار سال پیش بیاید. پاره ای از ما که هی نوشت و نوشت و نوشت، در بیش از هزار سال، گویی می خواهد به آرزویش برسد. او از این پس دلیلی برای ابهام و عرفان و تصوف و افسانه ها ندارد. من اینگونه می بینم که یک دروازه بیش نداریم. پشت این دروازه نه انتظار است و نه سلوک و تصوف، یا ابهام های فرار از مرگ و تشویش.
استدلالهایی چون «فرهنگ اسلامی هزار ساله» تو خالی تر از آنی بود که به ما می فروختند. مردم فرصتی نداشتند؛ یعنی مردم صبوری که مزهء بی نمک آن خالی را می چشیدند بردبارتر از اینی بودند که به عقل کسی می رسید. آنها هزار سال نوشتند و در بازی های دینی و عبادتی و فرهنگ سازی ها شریک شدند. به دینکار همه چیز دادند تا او با همه چیز همه را رها کند و برود.
این ها هم چاره ای ندارند تا همه چیز را رها کنند و به مردم بسپارند. ایرانی طبیعت گرا و متین و شاعر و متفکر دست بالا را گرفته و این همان آرزوی ماست که در خواب می دیدیم.
***
هنگام آخرین غروب آذر
که پهن می شود
روی نخستین طلوع دی ماه
خون انار سرخ
از دهان شادی جوان ها
می چکد
و شب بلند بالا
خورشید را در آغوش می گیرد
و زخمی های شعر ها را
نوازش می کند.
باز می آید
در خواب های شیرین ننه سرما
در کولاک برف های سنگین
در امتداد صبور لحظه های طولانی
با بهمن هایی که می غرند
در دل چله های بزرگ و کوچک.
می آید با هُدهد هایش
از روی کوه قاف
از روی برف های ترد
با اشک های شادی
در لبخند های خون به لب چکیده ها
و سکوت خود را
به بانگ در می آورد.
پس دلی جوان داشته
که با بهمنی زودهنگام
سرازیر می شود
در خیابان ها
در دورترین شهر ها
در دور افتاده ترین دهکده ها
و پایکوبی خیابانی اش
شعرها را
در آغوش می گیرد.
در این شب بلند
دختران و پسران
خیره در اویند و
یلدا
با کوه پایه های سرد اش
در چهار راه های بی قرار اش
پشت بیشه های منتظر اش
کنار دریاچه های تشنه اش
نگاه شان می کند
که در پیروزی زخمها
شادی می کنند.
12.14.2022
بنیاد میراث پاسارگاد