شهری به نام هلسینکی، از کلاس یوهان رودولف – برگردان کیومرث باغبانی

گزینش و برگردان:
کیامرث باغبانی

شهری به نامِ هلسینکی
در بارۀ شاعر
کلاس یوهان رودولف اَندرسون (Claes-Johan Rudolf Andersson) شاعر، نویسنده، موسیقیدانِ جاز، روان‌پزشک و سیاستمدار در سال 1937 در هلسینکی، پایتخت فنلاند، به دنیا آمد. او که ساکن همین شهر است، در دو دوره، نمایندۀ مجلسِ فنلاند و نیز چند سال وزیرِ فرهنگِ این کشور بوده است. در سالِ 1994، نامزدِ ریاستِ جمهوریِ فنلاند بود.
کلاس اَندرسون که از بنیانگذاران «اتحادیۀ چپِ فنلاند» است. از سالِ 1990 تا 1998 ریاست آن را به عهده داشته است.
او از اقلیّت سوئدی‌زبان کشور فنلاند است.
کارنامۀ ادبی اَندرسون شامل ده‌ها عنوان کتاب رُمان، نمایشنامه، فیلمنامه و شعر است. او همچنین آثاری غیرِادبی در زمینه‌هایِ سیاست، روان‌پزشکی و موسیقی دارد.
شعرهایش در بیش از پانزده مجموعه چاپ شده است. آثارش ده‌ها جایزۀ مهم نصیبش کرده است.
مترجم با شاعر در برنامه‌های ادبی فرهنگی «مرکز بین‌المللی فرهنگی هلسینکی» آشنا شد. در آن‌جا، مترجم چند بار میزبان شاعر بود. قرار ترجمۀ گُزیدۀ شعرهای شاعر نیز در همان‌جا گذاشته شد.

پَرسه¬ای طولانی در شهر
میانِ انسان¬ها و پیکره¬هاشان
سگ¬ها و تنهایی¬شان
پِیِ خویش می‌گردم.
تنهایی¬شان را
ـ که گه¬گاه، به‌هیبتِ فریادی
می¬دَرَد غِژاغِژِ تُرمُزها را ـ
لَمس می‌کنم.
من شاهدِ فُزونیِ تنهایی‌ام
هَمپایِ ازدحام و ترافیک.
کُهن¬بناها می‌پایند یکدیگر را
ـ از پَسِ پلکِ پرده¬ها ـ
فُروافتادنِ یکدیگر را
به پایِ آسمانخَراش¬ها
که بالا می¬روند، بالاتر
همراه با ازدحام و ترافیک.
در شهر، بَرمی‌خورم به
انسان¬هایی بی‌هویّت
سرگردان
با نگاهِ تُهی به پیرامونِ خویش.
گه¬گاه، یکی از آنان می¬پُرسد
کیستم؟
برایِ کیستم؟
کجا می‌روم من؟
با لبخندی دوستانه
راهی‌اش می¬کنم
به بخشِ ویژۀ لبریز از بیمار
آن‌جا، کارت¬شمارۀ تنهایی‌اش را می¬دهند به دستش.
در کارت آمده
او کیست و کجا باید برود
و این‌که او از آنِ کسی نیست
مگر کَلان‌شهری
که هستی¬اش را در نمی¬یابَد
و بی¬توّجه به تنهایی¬اش
داروخانه را نشانش می¬دهد
و راهروهایِ اداریِ بی¬پایان
یا گوری را
بیرون از حاشیۀ زندگیِ دیگران.
از آنان یکی را به یاد دارم
که کوشید شناکنان، بگریزد از شهر
و دیگری
که احساسِ گیجیِ عجیبی داشته
پیش از آن‌که بپرد بیرون و
سقوط کند کَفِ خیابان
و آن¬دیگری
که با تراموا به خانه رفت
و خود را در آن‌جا نیافت.
هنگامِ گردشِ شبانگاهی
به آنان برخوردم
کلافه و عصبی
سر می¬ساییدند بر شیشۀ ویترین‌ها
از فروشگاهی به فروشگاهِ دیگر
چونان شبپَره¬هایی
صیدشده در تورِ بزرگِ نگهبان.
در بیمارستان هم
سرگردان
پیِ نام‌ها و سال‌هایِ گذشته می¬گشتند.
گونه‌هاشان را به یاد دارم:
خشکیده¬درّه¬هایِ اشک.
نامِ شهر «هلسینکی»ست
این‌جا، انسان تنهاتر است از پیکره
بی‌هویّت¬اند انسان‌ها
شهری که در آن
سازه¬هایِ کُهن یکدیگر را می¬پایند
و سازه¬هایِ جدید تا آسمان بالا می¬روند.
در این شهر
انسان¬ها تنهاترَند از سگ‌ها.
شب فرامی¬رسد
ترافیک زیرِ کاپوتِ اتومُبیل‌ها می¬خوابد
گَرد و غُبار شهر را تصرّف می¬کند.
آنان را می¬بینم
یکی پس از دیگری
نشسته بر اسکله،¬ خیره مانده به دریا
یا در پارک
خیره به آسمانِ دودآلود.

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

ریشه های آریانا و آریاورتهٔ – جواد مفرد کهلان

Read Next

چند نکته درباره راه سوم (موج سوم) – پوریا زراعتی