
در یادداشتی نوشته ام: من سیستانی ها و بلوچ ها را به شرافت و شجاعت و جوانمردی می شناسم؛ مردمی که از دوران داستانی(اسطوره ای) و باستانیِ تاریخ ایران تا امروز ، مرزبانان غیور و صبور این آب و خاک بوده اند.در سال های اقامتم در کرمان(۱۳۵۲- ۱۳۵۳) با برخی از سران و سرداران بلوچ آشنا بودم و به عنوان«وکیل الرُعایا»! در تنظیم مکاتبات و مدافعات شان در دادگاه های کرمان کمک می کردم.بعدها،حضور یک دبیر ادبیّات بلوچ (با چهره ای آفتاب زده و زیبا)در دبیرستانهای شهرِ ما (لنگرود) و رفت و آمدهای او به کتابفروشی پدرم، به این آشنائی و شناخت غنای بیشتری بخشید.
سیستان از قدیم ترین ایام پایگاه تمدّن و فرهنگ ایران بود و – در واقع – سخن یعقوب لیث صفّاری در سرزنشِ شاعران عرَب زبان و اینکه «شعری که من اندر نیابم،چرا می باید گفت»،رخصتی شد برای سرودنِ شعر به زبان فارسی.
در زمان جانشینان یعقوب نیز سیستان پایگاهی برای ترویج زبان و ادب فارسی بود بطوری که دوران حکومت ابو جعفرصفّاری(در اواسط قرن ۱۰میلادی) دوران شکوفائی و رونق فکر و فلسفه و علم و صنعت و ادبیّات بود و از این رو،برخی پژوهشگران (مانندجوئل کرَمر)دوران وی را «طلیعۀ رنسانس ایرانی-اسلامی» نامیده اند.
مؤلف احیاء الملوک (تاریخ سیستان تا عصر صفوی) در بارۀ تولیدات و محصولاتِ غذائی سیستان در زمان شاه عبّاس صفوی(در قرن ۱۶میلادی) یادآوری می کند که مقدارِ این تولیدات چندان بود که « ۸ هزار خروار (حدود ۲ میلیون ۵۰۰ هزار کیلو) غلّۀ سیستان توسط شاه عباس خریداری شد…».
و یا:
«یکی از امرای هند با ۱۰ هزار شتر بار،به سیستان آمد و جمیعِ اهل قافله،مهمان حاکم سیستان شدند».
حکایت«چنگنواز سیستانی» برگی از یادداشت های روزانه ام بود که حدود ۴۰ سال پیش در نشریۀ «کاوه» (چاپ مونیخ، به سردبیری دکتر محمّد عاصمی) و سپس در ماهنامۀ «مهاجر» (چاپ دانمارک) و کتابِ «ديدگاه ها»منتشر شده و از همان زمان برای بسیاری این شعرِ کوتاه طلایۀ نوروز گردیده است بی آنکه به فضای عمومیِ سرایشِ آن اشاره ای شده باشد.
پس از گذشتِ حدود ۴۰ سال ، شرحِ زیر برای درکِ شرارتِ تازیان و صدای پُرشَرَرِ چنگنوازِ سیستانی می تواند مفید باشد: دیروزی که بی شباهت به امروز نیست.
در حملۀ تازیان به ایران ،سیستانیان مقاومتِ بسیار و تازیان خشونتِ بسیار نمودند چندانکه ربيع بن زياد (سردار عرب) برای إرعاب مردم و کاستن از شورِ مقاومتِ آنان دستور داد:
-« صَدری(بُلندائی) بساختند از آن کُشتگان [يعنی اجساد کشته شدگان را روی هم انباشتند]… و هم از آن کُشتگان، تکيهگاه ها بساختند و رَبيع بن زياد بَر شُد و بر آن بنشست…[بدین ترتیب] اسلام در سیستان متمکّن شد و قرار شد که هر سال از سيستان هزار هزار (يک ميليون) درهم به اميرالمؤمنين دهند با هزار وَصيف (کنیزک و غلام)»…ولی سیستانیان -باز-«ردّت آوردند» و حاکمانِ عرب را از شهر بیرون کردند[۱]
در آن شرایط سوخته و سوگوار وقتی سپاهيان «قُتيبه»(سردار عرب) نیز در سال ۹۰هجری (۷۰۹م) سيستان را به خاک و خون کشیدند، مردی چنگنواز،در کوی و برزنِ شهر – که غرق خون وُ آتش بود-از کشتارها و جناياتِ «قُتيبه» قصّهها میگفت و اشکِ خونين از ديدگانِ آنانی که بازمانده بودند،جاری میساخت و خود نيز،خون میگريست…و آنگاه، بر چنگ مینواخت و میخواند:
-«با اينهمه غم
در خانۀ دل
اندکی شادی بايد
که گاهِ نوروز است
اندکی شادی بايد/ که گاهِ نوروز است».
https://mirfetros.com
ali@mirfetros.com
[1] – ملاحظاتی در تاریخ ایران،علی میرفطروس،نشر فرهنگ،کانادا،۱۹۸۸= ۱۳۶۶،صص۴۸ ،۷۴ و۸۰
بنیاد میراث پاسارگاد