برگردان چند شعر فنلاندی به فارسی – کیامرث باغبانی

از مجموعه ی روشنایی
شاعر: خانم ریتوا لووکانن شاعر و نقاش فنلاندی
برگردان از فنلاندی به فارسی: کیامرث باغبانی

۱

گاه بدرقه دوست به یادت می آید

گاهی که گمان میبری باید سالی بگذرد

تا دیداری دوباره

بوقی بلند

و قطار راهی شد

ای سدهای زندگی
– ترمزهای اضطراری –
کجایید

کوپههای قطار پیاپی هم میگذرند
چون روزهای زندگی
آخرین کوپه
تیغ قاطع جدایی ست
که به کندهی ابد مینشیند
پر شکسته
روح بی حرکت
در آغوشت
دیر زمانی خیره میشوی به گذشتهات
روزها و ماهها را عوض میکنند
خاطرهها برگ به برگ.

امروز به آن میرسی
به آنی که دیگر انتظارت نیست

دوست بر میگردد
این ست پذیرش ذهنت
او بر خط استوا ست

همین فرداست که بترسی
او بر نمیگردد هیچ گاه

از پیش چشمانت باز میگذرند کوپههای پر.

2

پروانهای به شیشه میکوبد
در سرمای پاییز
از پشت پنجره
به شوق نور
چیزی نهان نیست
آشکارا میبینم
چشمها
پاها
بالهای مخملی
و شاخکهای نازک پروانه را

کنجکاوم
چه قدر زیبا
چه قدر روحانی ست
– پروانهی جان من –
در برابر نور
ساعتهای عمیق شب
پروانهی ابریشمین
قصه میگوید
با پیامی نرم
از جهانی دیگر

شب بخیر
پروانهی تابستانی.

3

تا قدرت داری
در اکنون این لحظه
این جهان تاریک را شمعی بیافروز
بخواه روشن شود در هر گوشه

هدف این نبود
و این کار رانکردی
شمع را گذاشتی در نزدیکی مرگ
در غرش خشم توفان

تو قدرت داشتی
در اکنون آن لحظه
این لحظهی زندگی را عاشقانه نگاه کنی
خواب خوابهایت بینیی در گذشتههای گم

تو قدرت داری
در اکنون همهی لحظه ها
همهی لحظههای مستی، زیبایی و رقص فرشتگان را
درک کنی در ساحل در یاچه

تو قدرت داری
در شکم جنگل پنهان شوی
نجوایی در بیابان باشی
نجوایی بر لبهای در حال مرگ

نجوایی بر عاشقان انسان و زندگی.

4

هر بهار
بذر کاشتم
از اشکهای سیاهم
از پس شب اما
صبح بر نخاست
تنها ستارگان ترسیدند و گریختند

و آسمان گنگ، نگاه کرد.

5

خستگی بر من چیره شد
در خواب دیدم مراسم تدفین را
بی جسدی
بی گوری
رنگ پریده
در خواست پوزشی بر لب و در دهان ماسیده
حیران
تاج گل را بالا بردم
میبینم نامم را روی روبان
دستهایم ناتوان ست
به پایین شل میشوند

آیا من جسدم
دیگر نتوانستم تاج گل را نگه دارم
آن را گذاشتم روی سرم.

6

چراغ آسمان خاموش
روی آفتاب سیاه
تا مغز استخوان میرسد سرما
سفر به نابودی ست
حس تیره شد در عمق
درجهان زیرین
در امارت معهود
به خواب دیدم خود را
در کهنه پلاسی
در گوشهی گهوارهای محصور

دزدانه چشم چرخاندم
بدنی سیاه را دیدم
– که مرا زاییده بود –
جسدی لخت
از سینه هایش شیر سپید میریخت
کوچک تر از آن بودم
تا به نوشیدن پیش روم

ترسی سیاه
– از خواب خویش –
در ذهنم نشست
ناگاه تو را یافتم
با این نشان:
ترک میکنیم وادی مردگان را.

7

در سیر جاریِ فکرم
سیل نور و روشنایی را
در مه بی هوشی میبینم
عقابی بزرگ
در هر سوی آسمان میچرخد
میخواهد بیاید به سراغم

هم میترسم و هم نه
دیدنی زیبا
چشمانش میخندیدند
پرهای طلایی، قهوهایاش
نور را انعکاس میدادند

ناگهان در کنارم فرود آمد
شادان از وصل
عقاب را نوازش کردم
چنگهای بزرگش در تنم فرو شد
و مرا به آسمان برد
به خود آمدم

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

دلار» طنزی از ابراهیم هرندی»

Read Next

ایزدبانویی در خطر (ویدیو)