امروز چهل و پنج ساله شدم…اين منم بر بلندای درخت گوجه سبز خانهام در قُمیکلا. دختري هفده يا هجده ساله كه آفتاب و مهتاب بايد گواهي میدادند بر نجابت و حجب و حياي او. ولی او آفتاب و مهتاب را هم از راه به در برد، كدام راه؟ همان راهي كه گفتند به خانهی بخت ختم میشود و عين دخترعموهايت خوشبخت مي شوی اگر پسران سر به زير و خانواده دوستِ ده به نجابتِ تو عاشق شوند. آخ كه مادرم چشم به در ماند و هيچ پسري توي قميكلا عاشق اين دخترِ دهاتيِ پر از زندگي كه تنش بوی درخت و دست هايش بوی داروك میداد نشد. دختري كه از درخت بالا میرفت و از كتابسراي حريری بابل كتاب میدزديد و توی چشم هاي همه زُل میزد و خنده و گريهاش هميشه با صدای بلند بود، دلِ هيچ كسي را نبرد. بعدها كه توی كتاب تاج خارم قصهی كتابهايی كه از كتابسرای بابل كش رفتم را نوشتم خود آقای حريری خواند و دعوتم كرد به همان كتابسرايی كه منِ بی پولِ قميكلايی به آن عاشق بودم. از ذوق مرده بودم كه قصههای مرا خوانده بود و به من خُرده نگرفت. آقاي حريری اين روزها كجاست؟ نمی دانم. اما خوب میدانم برادرم علي هميشه میگفت وقتی ذوق زده میشوی هيچ لطافتي توي خنده هايت نيست و بعد خودش هار هار میخنديد و می گفت تو خلاف سنگينِ زندگي مائی. آخ برادرم. خانوادهام جان و جهان من هستند ولی فاصلهها جان به لبم رسانده. براي يكي از بزرگترين ناشران نيويورك قصه ي زندگي ام را نوشتم ولي هر روز غصه هايم بزرگتر از قصه هايم مي شود. چند ماه پیش کتاب زندگیام به ایتالیایی ترجمه شد و به زودی به آلمانی منتشر خواهد شد. اما مگر میشود آدم اين حس نابِ فتحِ درخت را توي قصه بنوسيد؟ مگر مي توانم برادرم را جان دلم را توي قصه چنان به قاب كشم كه انگار تكه اي از قلبم است. قصههایم را را به جهان میگویم ولی غصهام را چه كنم كه با هر قصه اي از كودكي هايم، هزار بار مردم و و زنده میشوم؟ جاي من اينجا نيست. جاي من آنجاست كه هیچ حکومت ایدئولوژیکی میان خانوادهها جدایی نیندازد. جای من آنجاست که تمام خانوادهام را ببرم زير يك درخت بزرگ توي ده و بگويم شان كه من هر چقدر عاشق بالا رفتن از درخت باشم و شيداييِ پرواز، اوج من شماييد كه با بوسيدن تان جان و جهانم تازه مي شود. راستي قصه هاي تان را دور نريزيد حتي اگر غصه دارتان مي كند….روياهاي تان رو دور نريزيد، حرف بزنيد، بنويسيد…..
برگرفته از فیس بوک مسیح علینژاد
بنیاد میراث پاسارگاد