شیر کوه بذ، بابک خرمدین
فروغ بیزوال جاودان من
قبلهگاه و جان پناه نیکم این میهن
این همیشه سبز این همیشه پاک
این همیشه روشن و بلند و تابناک
این زلال تا همیشه جاری و روان
این طلوع بیغروب و مهر بیکران
این فلات پرُ شکوه ایمن از گزند
در گذار نیک و بد همیشه سربلند
آشیان دلفروز و خانه من است
در زمانهای چنین تباه و سرد
مهر او بهین بهانه من است
زیر آسمان پرُ فروغ روشنش
از درون سینه ستبر سنگها
میجهد به خاک چشمهای نور
و ز پس غبار میکشد بهدوش
خاطرات دور
١٠٠ دفینه عشق ١٠٠ خزانه شور
گویِیا هنوز از پس قرون
آن زمان که ماه میدمد به ناز پشت کوهسار
بر ستیغ کوه دژ گاه بذ میشود آشکار
و ز پس حصار جلوه میکند روح بابکان
بابک دلاور از فراز کوه میرود به تک
در رکاب او شیهه میکشد اسپ راهوار
این یل دلیر از نژاد شیر
در سکوت شب میرود به پیش
سرپناه او کوه و آسمان
در بلور ماه موج میزند
نقش گنگی از دوران باستان
میدرد ز هم پرده زمان
و ز پس غبار سالهای دور
میشود آشکار
کاروانی از خلق خسته جان
دیده ناروا خورده ناسزا
تازیانه از دست تازیان
مانده از ستم زیر بار غم
فقر و احتیاج جزیه و خراج
میکشد به دوش
بار ذمه این خلق ناتوان
تا بپا شد آن بارگاه ستم
تا بسوزد آن خانه ستم
در خیال من جلوه میکند
باز بابکان
شعله میکشد در نگاه او
گرم و آتشین خشم بیامان
آن یل دلیر شیر کوه بذ
آن طلایهدار
در کنار او سرخ جامگان
جمله جان سپار
راه بیگذر کوهها بلند قله سرفراز
لرزه افکند کاخ ستم را گرُد یکه تاز
سالهای سال کاخ اهرمن در تب شکست
سالهای سال در هراس و بیم دشمنان پست
سالها نبرد رزم و کارزار
سالها ستیز پیروزی و افتخار
نقشهای گنگ میدود بهم
پنجههای شب نقش دیگری میکشد کنون
میشود هویدا نقش مکر و خون
یار نیمه راه حیله و جنون
آنکه میزدی لاف دوستی از برای او
خنجر ستم میکشد کنون در قفای او
آسمان سیاه چهرهها دژم خلق ناامید
میکشد به بند شیر شرزه را روبه پلید
آه روزگار روزگار دون !
روزگار تاربخت واژگون !
بابک دلیر زیر یوغ و بند ؟
ژنده شیر نر بسته در کمند ؟
آه از این ستم وای از این افسون
شهسوار یل میرود اسیر
تا به سامرا نزد گرگ پیر
فوج دشمنان ترُک و تازیان
روز و شب همه در کنار او
لیک در قفا قلب ملتی
میزند ز اندوه و سوگوار او
معتصم همان خصم بد نهاد
بارگاه او خانه فساد
خود نشسته در انتظار او
پیر و نوجوان کودک و کلان
گرد دارالعام صف کشیدهاند
بابک دلیر با ردای سرخ
بر نشسته بر پیل کوه وار
همچو شیر نر پرُ دل جسور
همچو کوه بذ سخت و استوار
جمع تازیان گرد او به صف
نیزهها بدست تیغ ها به کف
معتصم بر او بانگ میزند:
مرد ناخلف کیستی؟ بگو
نیست پاسخی بهر پرسشش
دیدگان خلق سوی بابکان خیره میشود
آن دلیر گرُد میرود به پیش
خورده بر لبش مهری از سکوت
نیش خنجری در نگاه او
بار دیگرش میدهد ندا:
آی خیرهسر کر شدی مگر؟ نام خود بگو
بابک و سکوت
یک جهان پیام در سکوت او
ز هر نفرتش میچکد ز رو
معتصم ز خشم نعره میکشد:
ای بریده کام با من و سکوت؟!
آنگه از جنون میکشد غریو:
مرد تیغ زن کتف او بزن
مردک پلیدم رود به پیش
میدرد به در سرخ جامهاش
خون روشنش میچکد به خاک
تیره میشود آن نگاه پاک
لیکن از غرور
تا نبیند دشمن دنی روی زرد او
میزند به رخ رنگ لاله از زخم خون فشان
چهره میکند از گلاب خون ، رنگ ارغوان
آنگه از زمین سوی آسمان خیره میشود
شاد و پرُ توان بر خدای جان کرنشی میکند
آه کردگار ای همیشه یار
در ره میهن آسان باشدم مرگ و افتخار
باز معتصم عرب میزند نهیب:
تیغ زن بزن کتف دیگرش
بر کنش زبان مثله کن تنش
بابک دلیر در زلال خون آورد خروش
واپسین ندا از گلوی او میرسد به گوش
اینک ای ایران ای همیشه پاک
مرگ را چه باک ؟!
بیبها سری خون بهای تو گرفتد به خاک؟!
باز نقشها میدود به هم
سایههای شب میکشد مرا سوی آسمان
تا شکوه عشق تا سرای نور تا ستارگان
بینم آن زمان در سکوت شب
روح خرمش، جلوه میکند پشت کوهسار
بانگ مبهمی میرسد به گوش از پس حصار
بابک دلیر خرمی ترُاست ای بهین تبار
کی فتد به خاک آن درخت سبز
آنکه زاده شد از برای عشق
کی شود فنا آن که شد فدا
در ره میهن بهر افتخار ….
1380
بنیاد میراث پاسارگاد