همانگونه که پیشتر گفته شد ما در آغاز زمانۀ دیجیتالیسازی هستیم و هستۀ دیجیتالیسازی چیزی نیست مگر برونسپاری (Outsourcing) وظایف انسانی به ماشین. شاید نخستین پرسش این باشد که چرا ما انسانها در فرآیند برایش (Evolution) چندمیلیون سالۀ خود به این نقطه میرسیم که بخش بزرگی از وظایف خود را به ماشین بسپاریم.
به این پرسش فلسفی نمیتوان در چارچوب یک جُستار کوتاه پاسخ داد ولی میتوان به یک سلسله از نقاط کلیدی اشاره کرد: ما انسانها در دو جا راه خودمان را از جهان حیوانات جدا کردیم. تمدن ما انسانها با کنترل آتش آغاز شد، به سخنی دیگر همۀ تمدن انسانی بر آتش استوار است یا به عبارتی ما انسانها، فرزندان آتش هستیم. هیچ حیوانی در جهان تاکنون نتوانسته آتش را تحت کنترل خود در بیاورد. نکته دوم، تفاوت ماهوی ما انسانها از جهان حیوانات در داشتن «اراده» است[1]. تاکنون تفاوت انسان و حیوان را در سخن گفتن یا تولید ابزار ارزیابی میکردند. علوم مدرن نشان دادهاند که حیوانات هم با یکدیگر گفتگو میکنند و یا هستند حیواناتی که «ابزار ساز»ند. از این رو، «اراده» آن چیزی است که انسان دارد ولی حیوان ندارد [2] .
باری، میتوان نکات زیر را به عنوان نیروهای محرکهای عنوان کرد که باعث شده ما ماشینهای هوشمند را در مناسبات اجتماعی خود ادغام کنیم و بگنجانیم (integrieren) و بر آن شدیم که بخش بزرگی از وظایف خود را به ماشینهای هوشمند واگذار نمایم:
1- ما انسانها در درازنای تاریخ به این شناخت رسیدیم که نمیتوانیم تواناییهای ذهنی و مادیمان را در حوزههای گوناگون شناختی و علمی در یک مجموعه درهم تنیده میانرشتهای (Interdisziplinär) چنان به هم گره بزنیم که سرانجام بدانیم[3] Was die Welt im Innersten zusammenhält (چه چیزی جهان را در گوهر بر پا نگه میدارد). 2- انسان در درازنای تاریخ اثبات کرده که برای همنوع خود چندان قابل اعتماد نیست، نکتهای که توماس هابس آن را به شکل افراطی تعریف کرد: Homo homini lupus (انسان، گرگ انسان است). همین تجربه تاریخی-انسانی در ضمیر ناخودآگاه ما چنان نقش بسته که ترجیح میدهیم که تصمیمات را به «شخص ثالث غیرجانبدار»، در واقع به زبان امروزی به ماشینهای هوشمند که رها از مناسبات میانانسانی هستند، بسپاریم. 3- مشاهدات و شناخت علمی، ما را به این نتیجه رسانده که هیچ چیز در این جهان پایدار نیست و نیستی سرنوشت محتوم همۀ پدیدههای روی زمین است. هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، منظور مرگ بیولوژیکی نیست بلکه محو شدن از تاریخ هستی است. دستاوردهای علمی و فناوریهای کنونی این چشمانداز را به ما میدهند که دیگر مرگ بیولوژیکی را به عنوان «مرگ» درک نکنیم و اساساً درک ما از زندگی و مرگ از بنیاد دگرگون شود. 4- در زندگی روزمره مشاهده میکنیم که فناوریهای مدرن کنونی میتوانند در آینده مسایلی مانند کمبود آب، تولید پروتئین بدون دامپروری، ایجاد تعادل زیست محیطی و … را متحقق کنند، 5- انسانِ تاریخی موجودی است کنجکاو و اجتماعی. کنجکاوی و صیانت نفس [بقای نسل انسان] باعث شده که هموساپین که خود ما باشیم ابتدا تمامی کره زمین را به تصرف خود در آوریم. ما انسانها، همین کنجکاوی در مورد سامانه خورشیدی و کهکشان راه شیری که زمین در آن قرار دارد را نیز با خود حمل میکند. ما میدانیم که خودمان به عنوان انسان توانایی رفتن به مریخ یا سامانه آلفا سنتوری (Alpha Centauri) را نداریم[4]. بنابراین باید نمایندگان خود را قالب ماشینهای هوشمند به آنجا بفرستیم.
زمانی که ما همه نکات در بالا گفته شده را کنار هم بچینیم، میتوانیم پی ببریم چرا اینگونه عمل میکنیم. این واقعیت، صرفنظر از ارزشگذاری، بستری است که زندگی گذشته، حال و آینده ما را رقم میزند.
شناخت ضرورتهای اجتماعی و طبیعی
انگلس در کتاب آنتی دورینگ از قول هگل مینویسد: «هگل نخستین کسی بود که رابطه آزادی و ضرورت را به درستی ترسیم کرد. برای او آزادی، درکِ ضرورت است. ضرورت فقط تا زمانی برای ما نادیدنی و کور است که فهمیده نشود. آزادی در استقلال رویایی از قوانین طبیعی قرار ندارد، بلکه در شناخت این قوانین نهفته است و همچنین در امکاناتی که این قوانین به ما میدهند تا آنها را با برنامه و به منظور رسیدن به اهداف معینی بکار بگیریم.» [آنتی دورینگ، آلمانی، ص 106]
بدون شناختِ ضرورتها، صرف نظر از این که در چه حوزهای فعالیت میکنیم، کجروی و کجاندیشی رخ میدهد. ولی برای شناختِ ضرورتها ما به انبوهی از آگاهیها و اطلاعات نیازمندیم تا بتوانیم چرایی این ضرورتها را بشناسیم. برای نمونه یک روانکاو برای تشخیص اختلال روانی یا روانپریشی بیمار خود نیازمند انبوهی از اطلاعات درباره بیمار خود است وگرنه نمیتواند «ضرورت» پدیدار شدن این بیماری را بفهمد، و به تبع آن نمیتواند رهیافتهای پزشکی برای بیمارش تشخیص پیدا کند. بنابراین هر واقعیت یا هر پدیده، پیامد دست به دست هم دادن انبوهی از عوامل مادی و ذهنی در طی زمان است. ولی از آنجا که انسانها به دلایل گوناگون گزینهای عمل میکنند، معمولاً بخشی از فاکتها و عوامل دخیل در شکلگیری آن پدیده، آگاهانه یا ناآگاهانه، از قلم انداخته میشود. این یکی از ضعفهای بزرگ و در عین حال ذاتی انسان است: رویکرد گزینهای. همین رویکرد گزینهای منجر به این گردید که چارچوبهای خشک فکری [دینی یا سکولار] شکل بگیرند که به آن «ایدئولوژی» میگوییم، عینکی که به طور خودکار بسیاری از واقعیتها (فاکتها و دادهها) را فیلتر میکند و نمیتواند ببیند.
رویکرد گزینهای، یک رویکرد انسانیِ اجتنابناپذیر است. زیرا انسان در مناسبات اجتماعی و عاطفییی قرار دارد که با هزاران بند به دوستان، خویشاوندان، همفکران، جایگاه اجتماعی، فعالیت شغلی و حرفهایش و … وابسته و به گونهای اجتنابناپذیر متأثر از این عوامل پیرامونی است. اگر بخواهیم با زبان بودای تاریخی سخن بگوییم، «زندگی، رنج است»؛ رنج از مرگ انسانی که دوست داریم، رنج از بیماری فرزند یا مرگ او، رنج از خیانت همسر، رنج از بیماری و پیری خودمان و … ما انسانها چه بخواهیم و چه نخواهیم احساسات و عواطفمان متأثر از هزاران عامل در زندگی خصوصیمان است. خلاصه این که تصمیمات ما انسانها هیچگاه نمیتوانند مستقل از این تأثیرات انسانی-عاطفی صورت بگیرند. بنابراین شگفتانگیز نیست که بسیاری از تحلیلها، ارزیابیها و تصمیمات ما انسانها آمیزهای از منطق و احساس [عاطفه] است و دقیقاً به دلیل همین رویکرد گزینه ای – احساسی مان، تصمیمات و ارزیابی های ما در نهایت بر پایه منطق و خرد شکل نمی گیرند.
باری، شناخت رابطه مستقمی با مجموع اطلاعات و دادههایی دارد که ما از یک پدیده معین در اختیار داریم، یعنی هر چه دادههایی که در اختیار داریم بیشتر باشند ما میتوانیم به شناختی برسیم که به حقیقتتر نزدیکتر باشد. اگر به شناختشناسی اینگونه بنگریم، آنگاه به این نتیجه میرسیم که ما انسانها چندان در شناختِ خود از پدیدهها موفق نبودهایم، به ویژه در حوزه علوم انسانی.
خرد جمعی ما انسانها یک روند برایشی (evolutionär) دارد. دانش و آگاهی ما انسانها بسیار آرام آرام رشد و نمو میکند، هر گامی که به جلو میگذاریم تازه متوجه میشویم که در گام پیشین دچار چه خطاهایی شدهایم: آزمون و خطا زندگی ما انسانها را رقم میزند. هیچ شکی نیست که برآیند زندگی ما انسانها نسبت به 100 یا 50 سال پیش خیلی بهتر شده است ولی مشکلات انسانی ما هنوز پابرجاست و حتا شکافهای اجتماعی و اقتصادی بسیار فراختر از گذشته شده است و تضاد و ستیز انسان با جهانِ غیرانسانی، یعنی طبیعت و اجزایش، به اوج خود رسیده است. در یک کلام میتوان گفت که زندگی مطلق انسانها نسبت به گذشته بسیار بهتر شده است ولی زندگی نسبی آنها [مانند شکافهای اجتماعی و اقتصادی در زمان حال] بدتر شده است.
دو نکته اساسی در اندیشههای مارکس و انگلس
مارکس و انگلس را باید بنیانگذاران متدلوژی علمی در حوزه علوم انسانی، به ویژه اقتصاد سیاسی و جامعهشناسی، نامید. ما پیش از مارکس کسی را در تاریخ نمیشناسیم که در شناختشناسی خود متدلوژییی را به کار ببندد که هنوز هم، و در آینده نیز، اعتبار خود را نگه خواهد داشت، البته با تصحیحاتی که بدان نیز اشاره خواهد شد. روش مارکس در بررسی یک پدیده چه بود؟ گردآوری انبوه عظیمی از اطلاعات و دادهها در شکل آماری، طبقهبندی آنها و جستجو ارتباط درونی این دادهها و در نهایت یافتن قانونمندیهایی که این دادهها را در «ذات» خود به هم گره میزنند. او برای نگارش کتاب «کاپیتال/سرمایه»[5] بنا به گفته خودش، که درست نیز است، به اندازۀ کوه مون بلان اسناد و مدارک [بخوان اطلاعات و داده] گردآوری کرده بود. روشی که ما نیز هم اکنون در زمانه دیجیتالی با شدت چندین برابر ادامه میدهیم. شناخت یک پدیده با شناختِ اجزا ریز و درشت نهفته در آن پدیده معین ارتباط مستقیم دارد. هر چه اطلاعات و دادههای ما از یک پدیده بیشتر باشد، شناخت ما نیز از آن پدیده به حقیقت نزدیکتر است. همانگونه که گفته شد، نخستین کسی که در تاریخ بشری به گونهای بس پیگیر و روشمند به گردآوری و پردازش اطلاعات و دادهها در حوزه علوم انسانی اقدام کرد، مارکس بود. مارکس و انگلس بنا بر مشاهدات خود در علوم طبیعی به این درک رسیده بودند که جوامع بشری هم میتوانند قوانین خاص خود را داشته باشند، نتیجهگیرییی که در گوهر خود درست است.
از نگاه امروزی، نقدِ اساسی به شناختشناسی مارکس در مطلق کردن «قوانینی» است که او یا انسانهای دیگر کشف کردهاند. هنوز درک مطلق از «قوانین» در میان دانشمندان وجود دارد و از میان نرفته است.
برای بیان سادهتر شاید بهتر باشد که این نکته را با یک نمونهی بر همگان آشنا روشن کنیم. اصل یا قانون «آب در سد درجه به جوش میآید و در صفر درجه یخ میبندد» را همه میشناسیم. آیا همیشه چنین است؟ طبعاً پاسخ منفی است. بسته به این دارد که نمکهای موجود در آب تا میزانی باشند. آب سیرشده از نمک در 21- یخ میبندد و در 108 سانتیگراد جوش میآید. از سوی دیگر، هر آبی با نمکهای موجود در آن تحت فشارهای گوناگون با عناصر شیمیایی دیگر واکنشهای متفاوتی از خود نشان میدهند. بنابراین هر «آبی»، آب نیست و طبعاً هر چه ظاهرش مانند آب است، آب نیست. پس دانستن این یا آن قانون بخودی خود مشکلگشا نیست، باید با ابزار مناسب ابتدا خصوصیات و ویژگیهای آن آب معین یا مشخص را شناخت.
از این رو، «قوانین» به طورکلی اساساً از جنبۀ انتزاعی برخوردارند و عملاً فقط برای ما چراغها یا علائم راهنما هستند ولی نمیتوان به ویژگیها و مشخصات ملموس یک پدیده، حتا اگر قوانین مربوط به آن را بشناسیم، پی ببریم. یعنی برای ویژگیهای یک آب معین در فلان منطقه نمیتوانیم طبق قانون کلی بگوییم «این آب در 100 درجه به جوش میآید و در صفر درجه یخ میبندد».
کمبود اساسی نظریههای مارکس و انگلس، به ویژه انگلس در آنتیدورینگ، روشن نساختن جایگاه این «قوانین»، چه اجتماعی و چه طبیعی، در فرآیند اندیشیدن است. همین باعث شد که پیروان نظریههای مارکس و انگلس به یک خطای بزرگ با پیامدهای فاجعهآمیز درغلتند. آنها به جای گردآوری اطلاعات و دادههای کشور خود، بدون توجه به ویژگیهایش، همان قوانینی را دستمایه خود قرار میدادند که مارکس برای سرمایهداری آلمان یا انگلستان یا فرانسه یافته بود. روی هم رفته میتوان گفت که «قوانین» بخودی خود بیانگر چیزی نیستند و نباید بررسی یا تحلیل خود را با «قوانین» آغاز کرد، زیرا آنگاه دیگر این قوانین نه نشانههای راهنما و بالنده بلکه به دگمهای اندیشهستیز تبدیل میشوند.
ما در این جا به دو نکته بنیادین اشاره کردیم: 1- برای شناخت هر پدیده باید تا آنجا که میتوان اطلاعات و دادههای مربوط به آن پدیده را گردآوری و طبقهبندی کرد و بر پایه همین اطلاعات و دادهها به نتیجهگیری پرداخت، 2- قوانین، صرفنظر در چه حوزهای، بخودی خود بیانگر هیچ نیستند. نقطه شروع بررسی ما از یک پدیده نه به اصطلاح قوانین حاکم بر آن پدیده بلکه پردازش دادههای مربوط به آن است. قوانین، همیشه گوهر انتزاعی خود را نگه میدارند و فقط به ما میگویند که مرزهای بررسیمان در کجا هستند.
یک نکته دیگر که پرداختن به آن را به مقالهای دیگر موکول میکنم، موضوع «پیشبینیپذیری یا پیشبینیناپذیری روندهای طبیعی و تاریخی» است که میتوان از آن به عنوان پاشنۀ آشیل نظریههای مارکس و انگلس نام برد. مارکس عملاً با نظریه «اجتنابناپذیری سوسیالیسم» که از درون مناسبات متناقض سرمایهداری بیرون میآید، نه تنها دترمینیسم تاریخی را پذیرفته بود بلکه پذیرفته بود که روندهای اجتماعی پیشبینیپذیر هستند.
اندیشه «سوسیالیستی» در ایران
پیش از به پایان بردن مقاله شاید لازم باشد که یک مرور کوتاه به اندیشه «سوسیالیستی» در ایران بیندازیم. روشنفکران ایرانی متأثر از اندیشه سوسیالیسم با هر گونه اندیشیدن سرستیز داشتند. آنها نه مارکس را میشناختند و نه متدلوژی او را در بررسی مسایل اقتصادی-اجتماعی. در واقع اساساً نمیدانستند «کمونیسم» یعنی چه!
نخستین حزب کمونیست ایران [فرقه کمونیست ایران] در سال 1299 (1920) تشکیل شد. ظاهراً بنیانگذاران حزب کمونیست ایران نمیدانستند که کمونیسم [یا سوسیالیسم] مدلی بدیل برای کشورهای سرمایهداری است، یعنی کشورهایی که نه تنها بیشترین ارزش تولید شده توسط طبقه کارگر بلکه این طبقه از نظر جمعیتشناسی بزرگترین طبقه را در جامعه تشکیل میدهد. جامعه ایران در سدۀ نوزدهم هنوز یک کشور قبیلهای-روستایی بود و «در سال 1304 [1925]، کمتر از بیست کارخانۀ صنعتی جدید در کشور وجود داشت» [آبراهامیان، یرواند: ایران بین دو انقلاب، ص 182-183]. حال فقط به یک نمونه تطبیقی توجه کنیم: انقلاب 1848 فرانسه در 24 فوریه به شکل بسیار خشنی سرکوب شد. فقط در پاریس 3000 کارگر کشته و 15000 کارگر دیگر به مستعمرات فرانسه تبعید شدند. به عبارتی میتوان گفت که تعداد کلِ کارگران ایران در سال 1299/1920 از تعداد کارگران کشته شده و تبعیدی پاریس در سال 1848 کمتر بوده است، چه برسد به کل فرانسه. در سال 1850 در آلمان فقط 100 هزار نفر در معادل ذغالسنگ کار میکردند. حال نگاه کنیم به زمانۀ شکوفایی و رشد طبقه کارگر در ایران: « … در نتیجه از سال 1304 تا 1320 (1925 تا 1941) شمار مزدبگیرانی که در کارخانههای بزرگ مدرن کار میکردند از کمتر از 1000 نفر به بیش از 50 هزار نفر رسید. و در این دوره نیروی کار شاغل در صنعت نفت از 20 هزار به حدود 31 هزار نفر رسید. … [به عبارتی] این طبقه کارگر جدید [در سال 1320/1941] کمتر از 4% کل نیروی کار در ایران را تشکیل میداد» [ابراهامیان: همانجا ص 183]. یعنی در سال 1941/1320 کل طبقه کارگر ایران چیزی حدود 80000 نفر بود که از تعداد کارگران شاغل در معادن زغال سنگ آلمان در سال 1850 یعنی 100 هزار نفر بسیار کمتر است.
این سنگِ کج نخستینی بود که پیروان سوسیالیسم در ایران گذاشتند و دیواری که بر این پایه بنا شده بود تا «ثریای» امروز کج رفت. همین درک نادرست از مناسبات اقتصادی-اجتماعی ایران بعدها توسط کمینترن و جهانبینی استالینیتسی چنان تقویت و توانمند شد که به جریان غالب «اندیشه» سوسیالیستی در ایران تبدیل گردید.
همانگونه که گفته شد پیروان اندیشه سوسیالیستی در ایران روستاییهایی بودند که فقط خواندن و نوشتن میدانستند ولی با اندیشه و خردورزی رابطهی چندانی نداشتند. آنها بدون کوچکترین شناختی از جامعه خود نظریهای را نمایندگی میکردند که در آن جامعه محلی از اِعراب نداشت. میتوان با اطمینان گفت که ساختار فکری سوسیالیستهای اولیه ایرانی با ساختار فکری سوسیالیستهای نسلهای بعدی تا فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» هیچ تفاوت ماهوی نداشت: در واقع پیروان سوسیالیسم در ایران، از لحاظ جهانبینی و روشِ کاری، فرزندان مشروعِ و بلاواسطۀ فرقه کمونیست ایران هستند.
زمانی که گفته میشود که در این یا آن کشور مناسبات سرمایهداری حاکم است، یعنی چه؟ یعنی عمدۀ ارزش تولید شده و به تبع آن ارزش اضافی تولید شده در جامعه توسط طبقه کارگر آفریده میشود و در عین حال طبقه کارگر از لحاظ جمعیتی بزرگترین طبقه را نیز تشکیل میدهد. در واقع کارگران کشورهای صنعتی میدانستند و میدانند که عمدۀ ثروت جامعه توسط آنها تولید میشود. اگر از این زاویه به مناسبات سرمایهداری نگاه کنیم، آنگاه حتا وجود چند کارخانه و هزاران کارگر هم به خودی خود به معنای سرمایهداری بودن آن جامعه معین نیست. ابتدا باید دید ثروت عمده جامعه از کجا تولید و تأمین میشود. اگر کارخانهها در یک کشور توسط یارانههای دولتی سرپا نگه داشته شوند و منابع تأمین اقتصادی و اجتماعی نه از کارخانهها بلکه از منابع دیگری مانند نفت، طلا، الماس و … تأمین شود، به آن جامعه سرمایهداری گفته نمیشود. طبقه کارگر و نظم سرمایهداری در نزد مارکس و انگلس مفاهیمی کاملاً مشخص و تعریف شده هستند. کمون پاریس در سال 1871 عملاً در یکی از صنعتیترین کلانشهرهای اروپا رخ داد که جمعیت و ثروت اصلی توسط طبقه کارگر آفریده میشد. در سرکوب خونین کمون پاریس از 30 تا 40 هزار کشته شده دست کم 20 هزار نفر کارگر بودند و نزدیک به 50 هزار دستگیر و زندانی شدند (عمدتاً کارگر) و نزدیک به 8 هزار نفر (عمدتاً کارگر) تیرباران شدند. به این وضعیت میگویند سرمایهداری و طبقه کارگر، آنهم 70 سال پیش از آنکه تعداد کارگران ایران به 80 هزار نفر برسد [سال 1941].
در یک کلام میتوان گفت که «سوسیالیست»های ایرانی هیچگاه فرا نگرفتند که از استقلال فکری برخوردار باشند و در صدد پژوهش و شناخت جامعه خود حرکت کنند، با «دهنبینی» آغاز کردند و شوربختانه با مغزی تهی به سرنوشتشان پایان داده شد. از این رو، شگفتانگیز نیست که میراث علمی و پژوهشی سوسیالیستهای ایرانی، که البته نام دیگرشان «چپ» است، عملاً هیچ است.
*****
[1] البته «اراده» را باید از نو تعریف کرد. علاقهمندان میتوانند به کتاب «من کی هستم – و اگر چنین است، تا چه اندازه؟» (Richard David Precht: Wer bin ich – und wenn ja, wie viele?) اثر ریچارد داوید پرشت رجوع کنند. طبق فلسفه مبتنی بر عصبشناسی مغز [نویرو فلسفه] بسیاری از تصمیمات ظاهراً توسط خود شخص یعنی آگاهانه صورت میگیرد. از نظر نویروفلسفه، «اراده» یعنی تصمیم به انجام کاری پیش از آنکه ما آگاهانه به آن عمل کنیم توسط خود مغز، در ناخودآگاهمان، رخ داده است.
[2] اراده هیچ نیست مگر «تصمیم برای انجام یا انجام ندادن کاری». یک انسان گرسنه میتواند تصمیم بگیرد که غذایی را که جلویش گذاشته نیم ساعت بعدتر بخورد، در حالی که یک حیوان اساساً چنین «تصمیمی» را نمیتواند بگیرد.
[3] گوته، ولفگانگ: فاوست، بخش یک، شب.
[4] در آینده بالاترین سرعتی که شاید بتوانیم برای فضاپیماها بسازیم بیش از 30000 کیلومتر در ثانیه نخواهد بود، یعنی یک دهم سرعت نور. فاصله نزدیکترین سامانه خورشیدی به ما، آلفا سنتوری، 4.37 سال نوری است. یعنی برای رسیدن به این سامانه خورشیدی با سرعت نور به حدود چهار سال و نیم نیاز داریم، سرعتی که هیچگاه بدان نخواهیم رسید.
[5] جلد نخست کاپیتال در سال 1867 در زمان زندگی خود مارکس و جلد دوم توسط انگلس در سال 1885 (دو سال پس از مرگ مارکس) و جلد سوم در سال 1894 توسط انگلس.
برگرفته از بازنگری
http://baznegari.de
بنیاد میراث پاسارگاد