دو شعر از مجید نفیسی

باربد

بهاران

با باربد بازآ

با بربطی در بر

و شولای سبزی بر دوش.

از جویبارِ باغِ شاه شبانه بدرون رو

شتابان از پشت شمشادها بگذر

به سیبِ چرخانِ روی فواره

از گوشه‌ی چشم نگاه کن

و در میانه‌ی بیدها و کاجها پنهان شو.

در آنجا کاج کهنسالی را می‌یابی

که ترا به آسمان پیوند می‌دهد.

بربط را بر شانه بیاویز

و از شاخه‌های سترگِ کاج

پله به پله بالا رو

و در لابلای گیسوان سبزش

چون مرغی خوشخوان آشیان کن.

خسرو به ایوان خواهد آمد

و بر تخت نوروز خواهد نشست.

پیاله‌دار جامها را پر می‌کند

و مَردوی پیشکار شمعدانها را بر می‌افروزد

و خنیاگران خرامان به صحنه می‌آیند.

اما پیش از آنکه میرِ مطربان, سرکشِ فسونکار

به زخمه‌ای چند, چنگ را کوک کند

و دفزنها و کمانچه‌کشها بجای خود بنشینند

و خوانندگان به تک‌سرفه‌ای گلو صاف کنند

بربط را از زانوان برگیر

و شورِ “دادآفرید” را بنواز.

گزمه‌ها با گاوسرهاشان

و سرکشها با گاودمهاشان

خاموش می‌نشینند

و بربط بجای تو سخن می‌گوید

و سرپنجه‌های سحرآمیز تو

که رشکِ سرکش را برمی‌انگیزند

آهنگِ “سبز در سبز” ‌ت را

در خلوت باغ خواهند نواخت.

آنگاه

هنگامیکه خسرو هنوز در افسون است

از آشیان سبزت بزیر‌آی

و همچنانکه به چهره‌ی خود در حوض آب مینگری

از حاشیه‌ی شمشادها بی‌شتاب بگذر

و این بار از دروازه‌ی نیمه‌بازِ باغ

بلند و سرفراز بیرون آی

و چونان گذشته

خنیاگری خانه‌بدوش باقی مان.

بربط, اسبی‌ست

که در چراگاههای بزرگ می‌بالد

و در خانه‌های کوچک می‌افسرد.

   هجدهم ژوئیه 2001

*****

بیلی هالیدی

دختر سیاه! با تو می رقصم

دست بر کمرگاهت می گذارم

و پاورچین، پاورچین چرخ می زنم.

رِنگ بازیگوشت در هر رگم رخنه می کند

و شوری پوستت در خونم ته نشین می شود.

دریا دور است، اما صدای آن را می شنوم

دریا بزرگ است، اما در تن من خانه می کند.

بگذار از همین جا به پیشوازش رویم

کفش هایمان را درآوریم

و بر فرش دستبافش پا بگذاریم.

موج های کوچک به پاهایمان چنگ می زنند

و ما را به سوی آبهای سبز می خوانند.

دختر سیاه! با تو می رقصم

گوشه ی دامن بلندت را می گیرم

و نرم نرمک بر پوست آب پا می گذارم.

باد سرگردان بر گرد ما می تند

و مرغ توفان بر شانه هامان بال می گشاید.

آن دوردستها سرزمین کودکی من است

با درختان شاخه¬ تردی که اکنون چون سرانگشتان تو

بر سراسر پوست من سبز می شوند.

دریا هرچند بیکران است، اما در دل من می تپد

زمین هرچند پهناور است

اما در کاسه ی سر من می گنجد.

امشب هیچ مرزی نمی تواند مرا از تو جدا سازد.

… اما دستم ناگهان از موج گیر رادیو رها می شود.

دختر سیاه من به ناله می افتد.

آه! پس همپای رقص من خیالی نیست

دستم را از نو به کمرگاهش می گذارم .

صدای مخملی اش بار دیگر اوج می گیرد

و مرا با خود به رقص شبانه می کشاند.

28 فوریه 2001

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

گزارشی از «کوچه»درباره مسابقه تیم عربستان سعودی با سپاهان اصفهان: باخت تیم خامنه ای به تیم پهلوی

Read Next

خالیه سی سی، بندبازی برای همه فصول ـ طاهره بارئی