تاریخ انتشار: November 15, 2025
«حیف به تو ای ایران! کو آن شوکت؟ کو آن قدرت؟ کو آن سعادت؟ […] اهل تو فزون از حساب در ممالک عثمانی و روس و افغانستان و هندوستان و ترکستان و عربستان و فرنگستان از کثرت ظلم و شدت فقر پراکنده شده، بیسرمایه در کمال ذلت به فعلگی و نوکری روزگار میگذراند. در هر جا منکوب و خوار و مبتلای انواع مشقتها هستند…»[۱].
اگر این سخن آخوندزاده را با زبان امروزین بازبنویسیم، کمتر کسی بتواند دریابد که هم خود نویسنده و هم ایرانیانی که او از ایشان سخن میگوید، ۱۵۰ سال پیش جهان ما را واگذاشته و در آغوش تیره خاک خفتهاند. آیا سرنوشت، بخت، یا هر چیز دیگری که بر آن باور داریم، در بازآفرینی یک رخداد سرزمینی دست به یک شوخی تاریخی با ما ایرانیان زده است؟
آمار ایرانیان کوچیده یا گریخته از میهن را میان ۴ تا ۶ میلیون برآورد کردهاند. اگر فرزندان اینان را نیز که به هر روی دستکم “ایرانیتبار” به شمار میآیند، به این آمار بیفزاییم، با یک دیاسپورای ۸ تا ۱۰ میلیونی روبرو خواهیم بود، یعنی کمابیش یکی از هر ۱۰ ایرانی. ولی این دیاسپورا که پژواک نامش در بودوباش ما ایرانیان در پی هر خیزشی بلندتر میشود چیست؟ به گمانم پیش از پررداختن به زیستگاهی که بیرون از مرزهای سرزمین مادری است، بیهوده نخواهد بود اگر نخست به فنواژههای زیستگاه ملی در زبان پارسی بپردازیم.
بخش بنیادین تعریف دیاسپورا به مردمانی بازمیگردد که در بیرون از مرزهای ملی خود، یا همان میهنشان پراکنده شدهاند. “میهن”[۲] از ریشه maiθ در چم “ماندن” است، ای بسا این واژه در بزنگاهی پدید آمده باشد که ایرانیان دست از کوچنشینی برداشته بودند و اندکاند یکجانشین میشدند، یا در یک سرزمین “میماندند”. پس میهن را میتوان در دگردیسی به پارسی نو “ماندگاه” نامید، جایی که انسانها در آن به جهان میآیند و در آن میمانند. شاید بتوان میهن و زادگاه را نخستین ویژگی مردمانی دانست که آنان را زیوندگان دیاسپورا مینامیم. واژه دیگر کشور است[۳]، از ریشه krš در چم شیار و شکاف، که هم نگاه به مرز دارد و هم به شیارهایی که برای شخم زدن زمین پدید آورده میشوند، کاری که ویژه کشاورزان است. پس کشور نیز در نگاه ایرانی سرزمینی با مرزهای ویژه خویش است که مردمانش یکجانشین و کشاورزند، مردمانی که بر سر زمینهای خویش میمانند. سومین واژه بوم[۴] از ریشه bʰuH در چم “بودن” است، که همراه با “زادبوم”، “مرز و بوم” و “بوم و بر” چهرههای دیگری از میهن و کشور را وامینماید.
بدینگونه دیاسپورا از ریشه یونانی διασπορά (پراکنش، زیست پراکنده، زیستن در پراکندگی) درونمایهای وارون همه آن واژههایی دارد که در جهانبینی زبانی ایرانی برای زیستگاه آورده میشوند. میهن و کشور و بوم نگاه به سرزمینی بههم پیوسته و دارای مرزهای تعریف شده دارند که ماندگاه مردمانی همتبار است. در برابر آن برجستهترین ویژگی دیاسپورا بیمرزی و پراکندگی آن است، سرزمینی فراتر از مرزهای زیستگاه و بوم، یک “فرابوم” ناپیوسته که مردمان آن حتا روز و شبشان با هم یکسان نیست. از نمونههای برجسته این پراکنش شورای مرکزی جبهه ۷ آبان است که هموندان شورای مرکزی آن در ۷ کشور گوناگون میزیند.
همانگونه که در گفتاورد آخوندزاده و در آغاز این نوشته آوردم، این برای نخستین بار نیست که ما ایرانیان ناگزیر از وانهادن زادبوم خویش میشویم و پای در راه کوچهای بیبازگشت مینهیم. انبوهی از ایرانیان به روزگار قاجار همچون امروز در روندی روزافزون خان و مان خود را ترک گفتند و راهی سرزمینهای بیگانه شدند. از آن گذشته با شکست ایران در جنگ با روسیه، از روزی به روز دیگر بخشهای گستردهای از سرزمینهای ایرانی به ناگاه تبدیل به “فرابوم” فرهنگی شدند، با مردمانی ایرانی، پایبند به فرهنگ و تاریخ ایران، ولی در سرزمینی که دیگر نامش ایران نبود. در گذر چندین دهه شمار ایرانیان زیونده در فرامرز چندان فزونی یافت، که فرهیختگان ایرانی اندکاندک به ساماندهی هممیهنان خویش برخاستند. اگرچه میرزا فتحعلی شمار ایرانیان کوچنده را «فزون از حساب» میداند، ولی ما آمار روشنی از بزرگی و گستردگی دیاسپورای ایرانی نداریم. همین اندازه دانسته است که انبوهی از نشریهها/روزنامهها در شهرهای دور از همِِ جهان پدید آمدند و این پدیده میتواند نشانگر انبوهی زیوندگان آن شهرها باشد:
اختر: قسطنطنیه / حبلالمتین: کلکته / قانون: لندن / حکمت: قاهره / ثریا: قاهره / پرورش: قاهره
با نگاه به این فهرست میتوان گستره پراکندگی ایرانیان در سده ۱۹ و آغاز سده ۲۰ را میان کلکته و لندن دانست. در چنین گسترهای بود که ایرانیان اندک اندک بر واپسماندگی خویش آگاه شدند و دریافتند که کاروان شتابان تاریخ دیری است آنان را خفته بر کنار کورهراه سرنوشت جای گذاشته و گذر کرده است. از دل این ناآگاهی نویافته اندکاندک جوانههای نوینگرایی سرزدند. آخوندزاده نوشته بود:
«به خاک ایران آمدم، اما پشیمان شدهام. کاش نیامدمی و کاش اهل این ولایت را که با من هم مذهبند ندیدمی و از احوال ایشان مطلع نگشتمی. جگرم کباب شد. ای ایران، کو آن شوکت و سعادت تو که در عهد کیومرث و جمشید و گشتاسب و انوشیروان و خسروپرویز میبود. اگرچه آنگونه شوکت و سعادت در جنب شوکت و سعادت حالیه ملل فرنگستان و ینگی دنیا به منزله شمعی است در مقابل آفتاب، لیکن نسبت به حالیه ایران مانند نور است در برابر ظلمت. ای ایران، زمانی که سلاطین تو به پیمان فرهنگ عمل میکردند، چند هزار سال در صفحه ارم مثال دنیا به عظمت و سعادت کامران میبودند و مردم در زیر سایه سلطنت ایشان از نعمات الهی بهره یاب شده در عزت و آسایش زندگانی میکردند، بیچیزی نمیداشتند و گدایی نمیدانستند، در داخل مملکت آزاد و در خارج آن محترم میبودند و شهرت [و] عظمت سلاطین ایران کلّ آفاق را فرا گرفته بود چنانکه در این خصوص شهادت میدهد تواریخ ملت یونان نه اخبار ملت ایران، به سبب آنکه در میان ایرانیان آثار سلاطین ایران و کتب و قوانین ایشان نمانده است»[۵].
ولی این همسنجیها تنها از سرآمدان و اندیشورزان برمیآمد، توده کوچندگان را دغدغه نان چنان به خود سرگرم داشته بود، که جز به گذران امروز برای رسیدن به فردا نمیاندیشیدند. ولی همین گروه کوچک سرآمدان سرانجام اندیشهساز جنبشی شد که ایران را از دل سیاه واپسماندگی بیرون کشید و مردمانش را گوشکشان به آستانه جهان نو رسانید. سردبیری روزنامههای آمده در بالا را که دیرتر روزنامههایی چون ایرانشهر و کاوه نیز به آنها افزوده شدند، کسانی در دست داشتند که همگی همزمان اندیشهپرداز و کنشگر جنبش مشرروطه بودند.
جنبش مشروطه تلاشی برای خوکاوی ملی بود، تا ایرانیان بتوانند چشمی به گذشته و چشمی به آینده، خویشتن راستینِ خویش را از زیر آوار هزاروچهارسد ساله اسلام بیرون کشند، و همان مردمانی که میرزا فتحعلی و میرزا آقاخان آنان را رشک جهانیان میپنداشتند. این نیاز به خودکاوی فرجام آن همسنجیها بود، ایرانی برای نخستین بار خویشتن را در آیینه نگاه دیگران میدید و بازمیشناخت. این خودکاوی بزرگ اگرچه به فرهیختگی اندیشمندانی بزرگ از زن و مرد دلگرم بود، نتوانست پای در سپهر خودیابی بگذارد، تا مردی که از دل سیاه تاریخ به سده بیستم پرتاب شده بود بتواند با لشکری از تباهاندیشان همه دستآوردهای آن نیمسده را در سالی به باد دهد، خودکاوی ملی بدینگونه در آتش انقلابی ویرانگر خاکستر شد، تا دیگرباره و در موج دوم کوچ و گریز ایرانیان از خاکستر خویش برخیزد.
کارنامه اندوهبار و شرمآور آنچه که خود را روشنفکری ایرانی مینامید، روندی نو را در روشنگری ایرانی آغاز کرد؛ برای نخستین بار خیابان از دانشگاه به پیش افتاد، برای نخستین بار این توده بود که آگاهی را میجُست و مییافت و به رُخ “روشنفکران” میکشید. تودهای که تا پیش از انقلاب اسلامی و حتا تا دهههایی پس از آن در پیله خویش میزیست گاه به ناچار و گاه خودخواسته پای در خیابانهای جهانی گذاشت که ایرانی نبود و مردمانی را دید که زیست و بودوباششان مانند او نبود، یک همسنجی دیگر، اما این بار به دست همان تودهای که یکسد سال پیش از آن جز در پروای نان نبود. ایرانیانی که اکنون در گسترهای از کره شمالی تا بوتسوانا، از سیبری تا قطب جنوب و از میکرونزی تا افریقای جنوبی پراکنده شده بودند، بخت این را داشتند که به خود با چشمان بیگانگان بنگرند. اینان ولی به وارونه نیاکان خود مردمانی دانشآموخته و کارآمد بودند که در اندک زمانی زبان کشور میزبان را میآموختند، آیینها و رفتارهای مردمش را فرامیگرفتند و اینگونه توانستند کارنامه درخشانی از همپیوندی (integration) از خود برجای بگذارند. پیله دیرین شکافته شده بود و پروانه ایرانی آماده بود به سوی خویشتن خویش بال بگشاید.
در آنسوی مرزهای میهن مادری و در فرابوم ایرانی نو پدیده آمده بود. بسیاری از این میهمانان آمده بودند که برای همیشه بمانند، بیآنکه ریشههای خود را از یاد برند. پیشتر آوردم که میهن از ریشه maiθ در چم ماندن است، شگفت آنکه واژه میهمان نیز از همین ریشه است، دیاسپورای ایرانی به میهمانانی فرارُست که برای ماندن آمده بودند. ولی همین میهمانان همواره گوش بهزنگ رخدادهای سرزمین مادری بودند و با هر خیزشی آنان با دلهایی تپنده به خیابانهای گرداگرد جهان میآمدند، تا همگان بدانند که اگر آنان از ایران رفتهاند، ولی ایران هرگز از آنان نرفته است.
چکاد این همبستگی ملی در راهپیماییها و گردهماییهای جهانی انقلاب ملی ۲۵۸۱ (۱۴۰۱) بود. در آن ماهها ایرانیان حتا در شهرهایی که کمتر کسی گمان میبرد هممیهنی در آنها داشته باشد، چندین ماه پیدرپی به خیابان آمدند. اینبار نسل دوم دیاسپورا که در بیرون از مرزهای میهنش چشم به جهان گشوده و ای بسا هرگز آن را ندیده بود، به مادران و پدران خود پیوست تا نشان دهد “ارض موعود” ایرانیان نه از جنس آب و خاک، که از گوهر فرهنگی دیرپای و زاینده است. انقلاب ملی در کنار هزاران دستآورد نیک یک چهره دیگر هم داشت؛ این خیزش پرشکوه بزنگاه به انجام رسیدن یک خودیابی ملی فراگیر بود، جستجوی ایرانیان برای یافتن خویشتنشان به فرجامی خوش انجامید و آرزوی زیبای «سال دیگر در ایران» به یکی از گفتارهای آنان به هنگام بدرود بدل شد.
دیاسپورای ایرانی پس از سرنگونی مافیای اشغالگر اسلامی نیز همچنان یک سرمایه سترگ ملی خواهد ماند. یهودیان پس از ویرانی نیایشگاهشان در بیش از ۱۰۰ کشور جهان پراکنده بودند، ولی توانستند ۱۸۱۲ سال از کیستی ملی خود نگاهبانی کنند و پس از بنیانگذاری کشور اسرائیل به یاری میهنشان بشتابد، هرچند بسیاری از آنان هرگز در آنجا نزیستند. ما باید با بهرهگیری از این تجربه ارزشمند دیاسپورای ایرانی را همچون شاخهای از درخت تناور کیستی و فرهنگ ایرانی بدانیم که اگرچه در فرابوم سایهمیگسترد، ولی ریشهاش در خاک سرزمین مادری است. برای این کار باید تعریف ایرانی بودن را چنان گسترش داد که نسلهای آینده ایرانی را هم دربربگیرد، تا نوادگان و نبیرگان ما زیوندگان در فرابوم، همچنان مهر میهن را در دل بکارند و در زمانههای سخت به یاری او بشتابند. نبیرگانی که حتا اگر خود و نسل پیشینشان هم ایران را ندیده باشند، همچنان آرزوی دیدنش را در دل بپرورند.
ایران آینده باید کشوری باشد که نوادگان ما و نوادگان نبیرگانمان در هر جای جهان از همتباری با مردمان آن بر خود ببالند، همانگونه که ما از پس هزاران سال از همتباری با نیاگان هخامنشی و اشکانی و ساسانی بر خود میبالیم، با “وزارت فرابوم”ی که کارش ساماندهی این سرمایه بزرگ باشد، ساماندهی خویشتنی که پیوسته در کار بازآفرینی خویش است.
[۱] مکتوبات جلالالدوله، میرزا فتحعلی آخوندزاده
[۲] از mēhān (پارسی میانه)، maiθana (پارسی باستان) و maēθana (اوستایی)
[۳] از kišvar (پارسی میانه)، kršvar (پارسی باستان) و karšvan (اوستایی)
[۴] از būm (پارسی میانه) و būmi (پارسی باستان و اوستایی)
[۵] پیشین
بنیاد میراث پاسارگاد