روشفکردینی هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد! ـ ابراهیم هرندی

 

هدف من از نوشتنِ این یادداشت، انشا نویسی درباره ی روشنفکری دینی نیست. من این گفتمان را بیهوده، فرصت سوز و حوزوی می دانم. هرجامعه گیرهایی دارد و گیرنماهایی. گیرها نشانه های گرفتاری های حقیقی فرهنگی و اجتماعیِ جامعه است و گیرنماها، نمادهای ساختگیِ گرفتاری های دروغین. روشنفکری دینی، یکی از دکان های تولید و توزیع و تزریقِ گیرنماهای دینی ست. چنین است که می گویم این گفتمان بیهوده و فرصت سوز است و باید آن را “مقوله ای حوزوی” و بی بها دانست. حوزه ی دین هیچگونه پیوند و همپوشانی با گستره های علم و فلسفه ندارد و نمی تواند داشته باشد. باورهای افسانه ایِ هزاره های کهن را چگونه می توان در پرتو نگرش مدرن بررسید و به علم و فلسفه چسپاند؟ به حضرت عباس قسم این کار با هیچ ترفندی شدنی نیست! مهمتر از آن، این که، نیازِ پرداختن به دین و کنکاش در چندوچونِ آن در ایران سال هاست سپری شده است و اکنون تنها چیزی که بسته شدنِ پرونده ی خرافه باوری را در آن کشور به تاخیر انداخته است، جنگلی خویی ملایان و خشونت چنگیزی حکومت آنهاست. برپایی حکومتِ اسلامی در ایران، با همه شومی و ویرانگری که داشته است، تنها یک بازتاب فرخنده نیز داشته است که آن کندنِ ریشه اسلام از دل و جان مردمان آن کشور است. اکنون ایران را باید یکی از بی دین ترین کشورهای جهان دانست.

البته روشنفکران/نواندیشانِ دینی، نیمی از بارِ پروژه خود را که همانا مبارزه با نگرش و اندیشه ها و راه ها و رسم های مدرن است، بردوش دارند.(1) نیمه ی دیگر این بار بردوشِ نویسندگان و اندیشمندان غیرمذهبی و سکولاری است که به گفت و نوشت های آن روحانیون فکلی و مومنان یواشکی واکنش نشان می دهند و آن ها را جدی می گیرند و به بررسی اندیشه ها و آثارشان می پردازند. این چگونگی در چند دهه ی گذشته برپایه ی مکانیزم عرضه و تقاضا، بازاری را پدید آورده است که پایاندادِ آن ده ها کتاب و صدها جزوه و هزاران نوار و سی دی و نشست و گفتگو و شاید میلیون ها ساعت بگومگو و کشمکش های هیچ در پوچِ همه – سر- باخت، در میان جوانان درس خوانده ی ایرانی بوده است. این در حالی ست که تاریخِ تجربه زیسته در کشورهای دموکراتیک و صنعتی نشان داده است که تا زمانی که مردم مذهب را از دایره قدرت و از چرخه ای اداره امورِ این جهان به بیرون نرانند و به نیایشگاه ها و گورستان ها بازپس نسُرانند، نه تنها به دموکراسی و توسعه نمی رسند بلکه هرگز نیز نخواهند توانست که با جهان مدرن همراه شوند.

 

پُرنمایی باورهای دینی و مذهبی در ذهن ما و اشتهای زیادمان برای پرداختن به آن باورها، نشان از بیماری ذهنی تاریخی ای دارد که باید درباره اش درنگ کنیم. این بیماری ما را ناخواسته همدست کسانی می کند که کارشان ترمز سازی برای روندهای بهنگام اجتماعی و فرهنگی ست. آمادگی دل و جانِ بسیاری از هم میهنان ما برای افتادن بدام موضوعات پوچ و بیهوده ای که پایاندادی جز وقت کُشی و فرصت سوزی و پشیمانی نداشته است، نیاز به بررسی روشمند دارد. نمونه ی این گونه درگیری های ذهنی پوچ و بیهوده، پرداختن بسیاری از رسانه های فارسی زبان به سخنان دکتر عبدالکریم سروش در چند هفته ی گذشته است. جریان از این قرار است که مومنی بازنشسته در نشستی خانقاهی – فرقه ای در گوشه ی دنجی برای همدلان و همباوران و همنمازان خود از اوضاع روزگار نالیده است و سخنانی گفته است که از کسی چنو مایه هیچ شگفتی نمی بایست می شد.(2) اما اکنون که از برکت اینترنت و شبکه های اجتماعی می توان از اتاقِ نشیمن و یا شب نشینی های هفتگی در هر کوی و برزن، دری بسوی جهانِ پهناور گشود و به سخن پراکنی پرداخت، سخنان محفلی سروش نیز به بیرون درز پیدا کرده است. تا اینجای قضیه عادی ست. اما واکنشی که از سوی برخی از نویسندگان در رسانه های غیر مذهبی به سخنان او شده است، نشان می دهد که انگار هنوز بسی بیش از بسیاری از مردمی که ذهنِ خود را رها از ویروس دین و آلودگی های باورهای دینی و مذهبی می دانند، گوشی شنوا برای شنیدن سخنان آخوندها – گیرم از گونه فکلی آن ها- دارند و دلی برای پذیرا شدن آن سخنان و پرداختنِ به آن ها. برخی چنان از سخنان دکتر سروش برآشفته اند که انگار او تاکنون سکولار دموکراتی مردم گرا و آخوند ستیز بوده است و آنچه گفته است با تاریخ زیسته ی او و کارهایی که تاکنون کرده است، همخوان نیست.

 

آشکار است که دکتر سروش با آن که خود از دوران های تکلیف مداری و حق مداری در تاریخ سخن رانده است و آن دو را از یکدیگر جدا کرده است، اما باورهای دینی او سبب می شود که او از چشم انداز پارادایمی به جهان بنگرد که در آن چیزی بنامِ “شهروندِ آزاد و حقوقمند” وجود ندارد. از آن چشم انداز، اسلام دین فطرتِ بشر پنداشته می شود و قرآن راهنمای زندگی او. پس همگان بی که بدانند، ذاتی اسلامی دارند و سخت افزارِ وجودشان، نه تنها گرایش به مسلمان شدن دارد، بلکه تنها با نرم افزاری بنام “اسلام” که شیوه ی زیستنِ “درست و الهی” را بدانان می آموزد، کارا می شود و آنان را به کمال و رستگاری می رساند. در این چگونگی، نقشِ کانونیِ انبیا و اولیا و آخوندها از هرگونه اش، ارشادِ بشر برای نزدیک شدن به ذاتِ اسلامی شان است. در حقیقت آنان خود را شبانانی می پندارند که کارشان بردنِ گله ی گمراه آدمیان بسوی “خویشتنِ خویش” است. شبانان، نه رمه را حقوقمند می دانند و نه آنان را دارای توانِ گزینش می پندارند که با آن ها وارد گفتگو شوند. این که اهل دین در اسلام شیعی هیچ حقی برای دیگران قائل نیستند و در هرکجا که هستند، خود را بالای منبر می انگارند و گستاخانه هرزه درایی می کنند، برای این است که آنان مردم را گوسفندان گمراه خدا می پندارند و یاوه گویی و زورآوری خود را برآیندی از “امرِ به معروف” و “نهی از منکر” که دو فرع واجب در مذهب شیعه است، می دانند.

 

البته این که آخوندها این گونه رفتار می کنند، نه تازگی دارد، نه خبر است و نه باید خبرساز باشد. اما نیمه ی پنهانِ این فرآیندِ دوسر- باخت، واکنش های اهل قلم و رسانه از این سِلبرتی های ولایی و حوزوی ست. این چگونگی را در پیوند با سخنان کسانی چون؛ مصطفی ملکیان، مجتهد شبستری، عبدالکریم سروش، محسن کدیور و حتی عطا مهاجرانی در چند سال گذشته می توان دید. تاکنون هرگز هیچ یک از این افراد، نه نکته ای درخورِ نقد و نظر گفته و یا نوشته است و نه باید انتظار چنان کاری را از این گونه کسان داشت. البته بیشتر سخنان آنان نیز در راستای خرده حساب های خصوصی و خانوادگی خودشان بوده است و روی سخنانشان با همپالکی هایشان.

“روشنفکر ِدینی” گفتمان شگفت و آشفته ای ست. شگفت از آنرو که با آن که آشفته است، اما برخی آن را پذیرفته اند و بکار می برند و آشفته چون از دو واژه ناسازگار و گریزنده از یکدیگر ساخته شده است. نمونه ی این گونه برساخته های ناساز این هاست؛ سبزِ بی رنگ، مثلثِ چارگوش، مایع ِ خشک و، کجل ِفکلی. روشنفکر دینی کسی ست که هم از عقل می لافد و هم طامات می بافد. این چگونگی از آنروست که روشنفکری، پژوهش و پالایش و پرسش و جستجوی روشمند از چشم انداز فرهنگ مدرن است. فرهنگی لائیک که ویرانگر هر گونه دین و باور به نیروهای ماورایی ست و تنها آنچه را در دسترس دریافت های حسی انسان است، می پذیرد. فرهنگی که هیچ چیز را مقدس نمی داند و همه ی پدیدارهای هستی را یکسان می نگرد. فرهنگی که دستاوردهای علمیِ آن، جهان را ناهدهمند، خود رو و بی برنامه می پندارد و انسان را جانداری از میان بی شمار جاندارن جهان بی هیچ ارج و برتری می داند.

از سوی دیگر، دینداری، پایداری در باور به پنداره ها و انگاره های خِرد ستیز و پیوندهای فراطبیعی و افسانه ای ست. آدم دیندار، دلِ خوشی از فرهنگ مدرن و بازتاب های آن که ویرانگر دین و ایمان اوست، نمی تواند داشته باشد. دین، حوزه ی دلسپاری به افسانه های ِبی زمان و بی مکان است؛ افسانه هایی که در آن ها قوانین طبیعت رعایت نمی شود. در افسانه های مردی که با جانوران سخن می گوید و یا آن که زمستان را با فوتی بهار می کند و آن که با نهیبی، مردی را زن می کند، عصایی که ماری آدمخوار می شود، یا آن که برروی آب راه می رود و یا با اشاره انگشتی کوهی را کاهی می کند و یا مرده ای را زنده می کند، قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی شکسته می شود و اصول دانش و منطق کاربرد ندارد. این همه از چشم انداز روشنفکری که پِیرو خِرَدمداری مدرن است، باید رویدادهای بی اساس و دروغ پنداشته شود. اما روشنفکر دینی، نه تنها چنان نمی کند بلکه در پی توجیه علمی و منطقی آن ها بر می آید و اگر ناگزیر بشود، معجزه را که اساس برتری پیامبران و امامان و قدیسین انگاشته اند، نمادین و سمبلیک می خواند!

تا کنون سه رویدادِ بزرگ تاریخی، ادیان ابراهیمی را با خطر روبرو کرده‏است. نخست بازیابی اندیشه‏ های فیلسوفانِ یونانی بویژه آثارِ ارسطو در سده‏های دوازدهم و سیزدهم میلادی که خِرَد مداری و روشمندی آن ‏ها، ردِ وحی و افسانه باوری بود. دوم رنسانس و پی آمدهای ژرف آن، بویژه انقلابِ صنعتیِ اروپا بود. آن انقلابِ بزرگ، با به پرسش گرفتنِ همه ی باورها، راه ها و روش های پیشین، ساختار افسانه ‏ای جهان در پنداره ی غربیان را درهم ریخت و زمین را که تا پیش از آن مرکزِ هستی پنداشته می ‏شد، یکی از تریلیون ها سنگریزه در گوشه ‏ای از کیهان دانست. سومین رویداد، انتشارِ اندیشه ‏های داروین در نیمه قرنِ نوزدهم بود. داروین با بررسی فسیل ‏های گیاهان و جانورانِ پیشین، نشان داد که گیاهان و جانوران، نه آفریدگانِ آنی پروردگاری آسمانی، که پروردگانِ زمینی با تاریخی چهار هزار میلیون ساله ‏اند که با گذر از هزاره ‏های صبر و ستیز، از زیندگان تک یاخته ‏ای در دریاهای آغازین برآمده ‏اند.   این چشم انداز، با ردِ آفرینشِ هستی، انسان را که تا پیش از آن ،”اشرفِ مخلوقات”، و “قلبِ عالمِ امکان” پنداشته می شد، یکی از میلیاردها جاندارِ زمینی دانست.

رویدادِ نخست را، وانهادی از برخوردِ باورهای دینی و فلسفی پدید آورد. از آن پس، دیگر وحی و معجزه برای پذیرشِ باورهای دینی کافی نبود و کشیشان و کاهنان کوشیدند که این باورها را با دلایلِ خِرَد پسند و منطقی همراه کنند و بدیگران بیاموزانند. اگر چه بازنگری و ترجمهِ آثارِ فیلسوفان یونانی، مسیحیت را درگیرِ بسیاری از مفاهیمِ فلسفی نمود، اما این درگیری، نابودیِ آن دین را سبب نشد. رویارویی با انقلابِ فراگیرِ صنعتی، یکی از ادیان ابراهیمی، یعنی مسیحیت را بر آن داشت تا با دست یازی به دستاوردهای دانش‏ های مدرن، این دین را با دنیا هماهنگ کند. یکی از برآیند های این هماهنگی، پیدایشِ مسیحیتِ خرد مدار بود که بر اساسِ آن، قوانینِ طبیعت ابزارهایی برای فراهم آوردن رفاه و سعادتِ انسان انگاشته می ‏شود. مسیحیتِ خِرَد مدار برآن است که چون خداوند، جهان را به گونه ‏ای آفریده است که همه قوانین آن برای بهزیستی و تعالی انسان است، پس او را دیگر نیازی به دخالتِ روزمره در آن نیست. از این دیدگاه، دین و دانش همسو و همراه انگاشته می شوند، زیرا شناختِ پدیده‏ های طبیعی شناختِ خدا پنداشته می شود. بسیاری از دانشمندانِ بزرگِ قرن هیجدهم مانندِ نیوتن، بسیارمذهبی بودند و کوشش ‏های علمی خود را عبادی نیز می پنداشتند.

در چنان زمانی که خود شناسی، خداشناسی بود، پرداختن به طبیعت و کوشش در راه شناخت و شناساندن گیاهان وجانوران، کاری پسندیده و خدا پسند می نمود و بسیاری از کشیشانِ مسیحی، طبیعت شناسی را سرگرمیِ عبادی می‏ دانستند و گاه و بی گاه بدان می ‏پرداختند. یکی از پیش پندارهای این طبیعت شناسی این بود که؛ خداوند همه پدیدارها را به اندازه‏ ای که “باید”، آفریده است و جهان را هیچ کم و کاستی نیست. از اینرو، بسیاری از کندوکاوهای آنان نیز در پی نشان دادنِ کمالِ مطلقِ جهان بود و طبیعت، آینه ‏ای خدا نما پنداشته می‏ شد که خداوند آن را برای نمایشِ ذاتِ خویش در برابرِ انسان نهاده بود. روی آوردن به طبیعت در سده هیجدهم و نوزدهم، تبِ ذهنی فراگیری را می‏ مانست که شاعران را نیز گرفتارِ خود کرده بود. راسکین، شاعری که ایمان به وجودِ خدا را “خطایی ابلهانه” می ‏دانست، در نیمه دوم سده نوزدهم نوشت که : “کوه‏ها برای شادمانی و بهره وریِ ما ساخته شده‏ اند و در ساختنِ آن‏ها سلامت و رفاهِ انسان در نظر گرفته شده است.”

برترین طبیعت شناسِ دهه نخستِ قرن نوزدهم، ویلیام پی لی* که بخشی از نخستین کتابِ داروین در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگری می ‏دانست که به گفته او، جهان را مانند ساعتی زیبا و دقیق ساخته است: هرچیزِ این جهان، به گمانِ پی ‏لی، بجا و نیکوست و هر پدیده را در راستای سعادتِ انسان، وظیفه‏ ای ست.(3)

اندیشه های پی لی و همپالکی های او در سده نوزدهم میلادی در اروپا، امروزه در کشورهای اسلامی، دستمایه فکری کسانی ست که خود را روشنفکر و یا نواندیش دینی، می دانند. البته برخی مردم آن کشورها، بی خبر از وارداتی بودن این اندیشه ها و پخته خواری نواندیشان دینی، آنان را دلسوزان دین و اندیشه ورزان دینی می خوانند و می دانند. اما با سیری هر چند توریستی در دنیای نویسندگان مسیحی در سده نوزدهم و پی گیریِ برخی از اندیشه های کِشدار آنان تا به امروز، می توان دریافت که نواندیشان دینی، بویژه گونه ی ایرانی آن در دریافت، برداشت و بازساختِ آثار کسانی چون ویلیام پی لی و هماوردان او چابک و چالاک بوده اند و آن آثار را با آمیزه ای از شعرعارفانه کسانی چون مولوی و عطار، بومی و خودی جلوه داده اند. فراتر از آن، این نواندیشان کوشیده اند که با نادیده گرفتنِ دستاوردهای بزرگ و تاریخی چهار رویدادِ ژرفی که بدان ها اشاره شد، در بزنگاه های تاریخی مانند اکنون، با تمام توان خود به پشتیبانی از دین سالاری و حکومت مذهبی بپردازند و با سفسطه و مغلطه و ترفند و تـُرّهاتِ حوزوی، با روندها و رویدادهای مدرن مبارزه کنند.(4)

 

یادداشت ها:

 

  1. البته این که روشنفکران دینی خود را “نواندیشِ دینی” می نام اند، گویای این نکته است که آنان نیز در روشنفکر بودن خود تردید دارند. شاید هم نفرتِ ژرفِ آنان از گفتمانی بنام “روشنفکری” که از نگاه آنان، آفت دین و دشمن افسانه باوری ست، سبب شده است که خود را نواندیش بدانند.

 

  1. دکتر سروش در آخرین نوشته خود، چالش بزرگ این دوران را چالش حقوق و اخلاق می داند و برآن است که می توان از؛ “برهم خوردن توازن حق و تکلیف در دوران مدرن و غلبه مطلق حق بر تکلیف انتقاد و شکایت کرد و طالب بازگرداندن توازن میان آنها شد.” این جمله نکته ای کلیدی را در خود دارد و آن این است که انسانِ حقوقمند نمی تواند نظام اخلاقی کارایی برای خود پدید بیاورد. برآیندی از این سخن این است که هنگامی که کسی حق دارد برهنه بشود و عکس برهنه از خود بگیرد و در رسانه ها منتشر کند، دچار رذیلت اخلاقی می شود. یا همجنس گرایی که حق دارد با همجنس موافق درآمیزد، اگر چنان کند، از اخلاق دور می شود. اما تکلیف، خودبخود دیوارهایی برای پیشگیری از اُفت اخلاقی انسان دارد. آنچه این جمله به خواننده نمی گوید این است که درآن، حقوق شهروندی در برابر تکالیف مذهبی گذاشته شده است. او همچنین “فحش و فضیحت و پهلوی‌پرستی و اسلام ‌ستیزی” را در کنار هم ردیف کرده است تا به پهلوی پرستان و اسلام ستیزان توهین کند. “فحش و فضیحت”، رفتارها و کردارهایی ناشایست و نارواست که می تواند پیگردِ قانونی نیز داشته باشد. اما “پهلوی پرستی” و، “اسلام ستیزی”، در زمره حقوق شهروندی ست و هرکسی حق دارد که پهلوی پرست و یا اسلام ستیز باشد یا نباشد. سروش در پیوند با فمینیست های ایرانی می نویسد که؛ “ضعف بینایی اینان چنان است که نمی‌بینند عریانی و عورت‌‌نمایی که اکنون به گمان آنا ن بدل به فضیلت شده است، تا چندی پیش یک رذیلت بود، و شاید فردا دوباره ورق برگردد و باژگونه رذیلت شود.” اگر از ارزشداوری دینی سروش در این جمله بگذریم، باید یادآور شد که همین منطق را درباره علمای اسلام نیز می توان بکار برد و گفت؛ آخوندها چنان سفیهانه، خود را عتیقانه و رِترو بزک می کنند که گویی ریش و تسبیح و انگشتری عقیق و عبا و عمامه و جای مهر برپیشانی که تا پیش از انقلاب فضیلت پنداشته می شد، اکنون رذیلت انگاشته نمی شود.”

https://news.gooya.com/2023/03/post-74106.php

 

  1. https://www.amazon.com/Evolution-Life-Baraayesh-Hasti-Persian/dp/1780830459

 

  1. https://www.google.co.uk/books/edition/Natural_Theology/fxLXAAAAMAAJ?hl=en&gbpv=1

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

قانون اساسی چه نسبتی با فلسفه سیاسی دارد؟ ـ دکتر نیره انصاری

Read Next

میکی ماوس، امسال برای بچه های جهان از رسم های نوروز، سال نوی ایرانیان می گوید ـ سپاس به کمپانی دیزنی لند