سرگذشت یک زنبور معمولی که ژیلیتش را گم کرد ـ الهه نوشاد رهرونیا

 

از کتاب« منظومه‌  ناپیوند والگی

داستانواره و دکلمه از الهه نوشاد رهرونیا

نوازنده و آهنگساز: کیوان ساکت

ریش گذاشته بود.

در که زد، من عازمِ رختخواب بودم.

توی چشمی ِ در، یک تپه ریشِ آبیاری شده دیدم.

باز کردم.

یاسِ امین الدوله *

همانطور که روی سَردرخانه ام

آمدنت را تماشا می‌کرد،

به ریشت خندید.

به ریشِ من هم.

می‌دانست ریش­هایت محضِ سوگواریِ دلَت نیست،

تغیر پوزیشن داده‌ای که خَرَم کنی،

که باز پناهت بدم در طویله

حالا که تَبارَت،  زنبورِ معمولی بودنت، لو رفته بود.

و اینکه توی چَنته‌ات، کوفت هم پیدا نمی‌شد.

چه رسد به عسل.

*

تازه که با هم آشنا شده بودیم.

یکروز بی‌مقدمه از یاس پرسیدم

: زنبورای معمولی چی می‌خورن؟

خندید یاس به سوالم

و من تعجب کردم از خنده­‌اش

زیرا که پس ضمینهء ذهنم عسلی بود هنوز؛

و ذهنم هنوز با خاکستری‌های  تردید و ترس آشنا نشده بود.

فکر می‌کردم آن خوراکِ عجیب،

آن شهدزادِ شیرین،

خوراک تمام زنبورهاست.

یاس گفت: عسل که غذای اصلی نیست، زنبورا شهد گل می‌خورن، عسل و ذخیره می‌کنن واسه زمستون.

گفتم: پس زنبورای معمولی زمستونا غذا ندارن؟

*

من یک پروانه‌ام.

بال‌هایم آبی روشن .

لک‌هایم سبزِ تیره و صورتی‌اند.

لانه‌ام روی یک یاس امین الدولهء قدیمی است

که مدام نصیحتم می‌کند.

هر روز می‌گوید: چرا شوهر نمی‌کنی تو؟

و باورش نمی‌شود هر چه می‌گویم شوهر نیست.

من دلم می‌خواهد زن یک زنبورعسل بشوم.

درشت هیکل وقد بلند و تحصیل کرده،

که هر روز ریش‌هایش را از تَه بتراشد.

آخر به زبری ریش حساسم.

و هر روز خودش را با شبنم بشوید

که بوی عطر گل بدهد.

نه اینکه خودم یک عمر لای شاخه‌های یاس زندگی کرده‌ام،

برای همین بوی بد اذیتم می‌کند.

یک عسل ساز ِ ماهر می‌خواهم

که عاشق رنگِ آبی و سبز و صورتی باشد.

رنگ بال‌های من.

اما کو؟

*

در که باز شد، نه سلام گفتی نه علیک.

ریشت را دادی جلو، قلبت را عقب،

شاید هم  قلبت را توی خانه ات جا گذاشته بودی،

نمی‌دانم خلاصه ندیدمش.

نه تاپ تاپی،

نه های و هویِ ضربانی،

هیچ اثری نبود از قلبت.

من لباس خواب پوشیده بودم.

تو لباست مشکی بود.

می‌خواستی شمایلت سوگوارانه باشد.

بلکه دلم بسوزد برایت

گفتم که

سرت همیشه توی حساب بود.

اخم کردم.

طبق معمول اشک‌ات سرازیر شد.

اشک‌هات دَم مَشک‌ات بودند و سَهل الوُصول ،

مثل یک تمساح ریشوی ژیلت گم کرده، نشستی روی کاناپه

و هی اشک ریختی*

طوری که هرچه کُروکودیل بود از رو رفت

بعد تا توانستی اشک‌ها و ریش‌هایت را هم زدی

زدی و زدی تا کف کرد

مثل سفیدهء تخم مرغ

هم‌زنت برقی بود.

ساعت شد یک صبح.

چراغ را خاموش کردی و لباست را در آوردی.

نمی­خواستی چشمَم به تن‌ات بیوفتد.

گفتم: چرا لخت شدی؟

گفتی: می‌خوام پیش تو بخوابم.

و قیافه ات را معصوم کردی.

گفتم: شرمنده، سولاخِ چترتون تابلو شده. چتر باز! مگه من هتل وا کردم؟

و قیافه‌ام مثل اَزرقِ شامی* شد.

تو: من جز تو پناهی ندارم. منو اینجوری طرد نکن.

من: ننه من غریبم بازی در نیار! من خودم ننه‌مرده‌ام.

لباس‌هایت را سوت کردم دمِ در.

رفتم کنار در ایستادم که یعنی هِرّی، خوش گلدی!

گفتم : ببین دوباره شروع نکن من اعصاب اضافی ندارم.

یاس از روی سَردر داد کشید: اگه اعصاب اضافی نداری گوه خوردی در و روش وا کردی.

لال شدم.

گفتی: به تو کاری ندارم. روی کاناپه می‌خوابم.

لباس‌هایت را سوت کردم روی کاناپه.

صبح شد.

قندِ خونم آمده بود پایین.

دلم عسل می‌خواست.

عسل طبیعی،

عسل بهار،

بدون آب‌شکر*.

شهدِ آلاله می‌خواست خونم،

طعمِ گل‌های دشتِ لار*،

دست پختِ زنبورهای دماوند*،

نداشتی.

گفتم:آخه تو که یه حبّه قند تو دلت جا نمی‌گیره، چرا خودت و زنبور عسل جا زدی؟ مَرض داشتی؟

-|ـ دست خودم نبود. نمی‌خواستم تو رو از دست بدم. نفهمیدم چی شد.

– ـ حالا به دستم آوردی؟ من اگه تا یه رُبع دیگه بهم قند نرسه میرم تو کُما. اقلن پاشو برو یه بقالی‌ای ، یه قنادی‌ای  چیزی پیدا کن.

-ـ من با این ریشِ کف کرده و این پیرهن، چه جوری برم تو قنادی، روم نمیشه.

– ـ من می گم دارم می‌میرم، این میگه روم نمیشه! خوب ریشت و بتراش، پیرهنت و عوض کن…

-ـ فکر کردی به عقل خودم نرسید؟ لابد نمی‌تونم دیگه لعنتی!

-ـ پس می‌خوای انتظار بکشی تا من بمیرم؟!

-ـ مجبورم. چاره ای ندارم. سرنوشتم همینه.

-ـ بابا چه پفیوزی هستی تو! ایشالا مرض قند بگیری!

باز گریه کردی.

من هم،

درحالی که از زیر تخت،

از توی قوطی ِ جاسازم یک حبّه قند در می آوردم.

*

خواب دیدم توی دشتم.

آسمان نسیم را دور انگشتش می چرخاند و ذِکر می‌گفت.

گل‌ها مست بودند و می‌چرخیدند

انگار سَماع.

تو وزوز کنان آمدی با خنده،

دندان‌های سپیدت از لای خنده پیدا بودند،

پیراهن خاکستری راه‌راه  داشتی*،

و یک سطلِ عسل روی کولت.

دویدم.

تو هم دویدی.

مرا روی دو دستت بلند کردی و پریدی،

از گلی به گل دیگر.

مستانه مستانه پر کشیدیم.

گلی داد زد: « پرستش به مستی است در کیش مهر، پرستش به مستی است در کیش مهر، برون از این حلقه، برون از این حلقه ،هوشیارهاهاهاهاست، هوشیارهاست.»

گفتی: عاشق اون بال­‌های رنگارنگت ام لعنتی.

ناز کردم.

بال‌هایم را بوسیدی و باد تند شد.

گلبرگ‌ها سرگردان شدند،

و ظرف عسل از کولت افتاد.

من بال‌هایم را سفت گرفته بودم که یکدفعه پیراهنت پاره شد.

-پرسیدم: این چیه زیر پیرهنت؟!

ترسیدم از خطوط راه‌راهِ  زرد و سیاه* که از لای پارگی‌ها پیدا شدند.

تو بال‌هایت را روی پارگی‌ها گذاشتی

و بی خداحافظی از من دور شدی.

*

تولّدت بود.

هدیه را گذاشتم توی یک دانه انگور قرمزِ درشت،

کنار کیک تولدت.

گفتی: این چیه؟

گفتم: بازش کن.

قطره‌های ملسِ آب انگور چکیدند روی میز

و ژیلتِ نو از لای دانه انگور بیرون افتاد.

برش داشتی.

من منتظر دیدن شادی‌ات بودم.

نخندیدی. فقط گفتی« ممنون.»

من نتوانستم بپرسم چرا

و تو باز هم ریش‌هایت را نتراشیدی.

*

آن اوایل ریش نداشت.

هر بار می‌خواست بیاید دیدن من صورتش را شش تیغ می‌کرد

و یک ظرف عسل بهاری برایم می‌آورد.

من فکر می‌کردم عسل‌ها دستپخت خودش‌اند،

اما نبودند.

آنها را از بقالی سر کوچه می‌خرید.

و نه حتّی یک دستفروش توی جادهء دماوند*.

لابد حالش را نداشت تا آنجا برود،

لابد آنقدرها برایش مهم نبودم،

یا فکر می‌کرد ارزشش را ندارم .

نمی‌دانم، هر چه بود،

طعمِ شکر را فهمیده بودم.

خجالت می‌کشیدم به رویَش بیاورم،

یعنی باورم نمی‌شد.

یک روز قسم‌اش دادم که دستورِ پخت عسل را بگوید.

نگفت.

یاس شَک کرد.

گفت: یک کاسه‌ای زیر نیم کاسه ست پروانه. قضیه بو داره.

ماجرا که لو رفت دیگر ریشش را نتراشید.

ژیلتَش گم شده بود.

دیر شده بود.

وابسته‌اش بودم.

گفتم: عیبی نداره. یه ژیلت نو بخر.

اصلن من به همین عسل‌های بقالی هم قانعم.

گفت: که تا ابد سرکوفتِ زنبور عسل نبودنم و بزنی؟

*

من یک پروانه ام .

پروانه‌ای با کمبودِ قند خون، که زود به زود سرم گیج می‌رود وحالت تهوع می‌گیرم.

یاس امین الدوله می‌گوید: پاشو برو یه دوری بزن. با یه اوشکولی یه قراری بذار،حالا زنبور و پروانه هم نبود، نبود. محض رفع کُتی، دست‌کم سرت که گرم می‌شه. هی بشینی اینجا دپ بزنی خوبه؟

یاس فکر می‌کند به خاطر لو رفتن دروغ زنبورک دلم گرفته.

نه که نگرفته،

دروغ چرا.

دلم برای روزهایی که نقش زنبور عسل را برایم بازی می‌کرد تنگ شده.

اما دلم بیشتر از این گرفته که اینجا شهر است.

نه دشت دارد نه زنبور عسل.

فقط یک باغچهء کوچک دارد

با یک مشت زنبور قرمز گاوی

و …………معمولی.

۸۷.۳.۱۵

۱.یاس امین الدوله: نوعی یاس است با برگ‌های بیضی شکل کوچک و گل‌های ریز شیپوری سفید و زرد که معمولا روی سردر خانه‌ها یا دیوا‌رها و نرده‌ها می‌پیچد و آنها را پرمی‌کند. شهرت این درخت گل به خاطر عطر بسیار خوب و ملایم آن است.

۲.اشاره به مثل اشک تمساح ریختن،کنایه از گریهء دروغین.

۳.اَزرَق شامی: یکی از سرداران لشکر عمر بن سعد در واقعه‌ کربلا. کنایه از چهرهء خشمگین یا خبیث.

۴.در زمستان به خاطر نبود گل، بعضی زنبورداران مخلوط آب‌شکر را در کندوی زنبوران عسل قرار می‌دهند تا عسل مصنوعی تولید کنند. نتیجه چیزی شبیه به عسل اما با کیفیت پایین است. به آن عسل تقلبی هم می‌گویند.

۵.دشت لار: دشتی است در شمال شرق استان تهران. پر از گل‌های وحشی و زنبور عسل.

۶.عسل دماوند: عسلی است که در دامنه‌های پر گل کوه دماوند عمل می‌آید.

۷. پیراهن خاکستری راه راه: کنایه از بدن زنبورهای عسل.

۸.راه راه  زرد و سیاه :کنایه از رنگ بدن زنبورهای معمولی .

۹.دستفروش جاده دماوند: معمولن در فصل تابستان که مسافران از جاده دماوند، یا جاده­‌های منتهی به شمال کشور عبور می‌کنند، دستفروش­‌ها برای فروش عسل کنار جاده می­‌ایستند. خیلی از مردم بجای خرید از مغازه‌دارها، از این دستفروش­ها عسل تهیه می‌کنند.چون باوردارند که دستفروش‌ها که معمولن زنبوردار هستند،عسل طبیعی عرضه می‌کنند.

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

بیانیه بنیاد میراث پاسارگاد: دکتر اسماعیل خویی، یکی از شعرای بزرگ ایران، در تبعید در گذشت

Read Next

یک بررسی تطبیقی کوتاه درباره آفرینش جهان از دیدگاه قرآن و فردوسی ـ داریوش بی نیاز