1)
پس چرا هر چه می گویم
نوشته نمی بینم
می بینم : سکوت !
رنِگ نقطه ها
از چشمت گرفته
از کنُج ِ کاغذ بیرونم می برد
هوای سردِ نفس ها
دل ِ گیاهم را می شکند
بانوی آبی!
کمی برایم برگ بیاور
به شاخه های انگشتم بچسبان
باغچه بی شعر نماند
کلمه بی آب
در آواز بلند چشمت
سایه! جمع می کنم
تا هر وقت دلمان تنگ شد
دست مان سرد
برگردیم توی دشت کاغذها
با نقطه های ِبارانی
بپیچیم به دور کلمه ها
2)
از ابتدا
دلم به التهاب ِگرفتن ات آمد بشَویم دو نقطه:
یک خط راست
روی حرف ِمستقیم
ساده و صاف
از رقص ِ جمله
دست ها بتواند
به صدا بیاورد بگیرد !
به توگفتن : آشکار
نفس کش !
توی گلویی گلو پیدا کند
دل به دلدار برسد
راز!
گوش از پرده در آرد
پوست از سکوت
کندن بگیرد
شیوه ی عاشقِی
تنور به دور دهان ها بزند
که حرف :
روی زبان نگیرد سرخ!
کلمه بشود
از تو دوست!
از من داشتن
روی لب
ترکیب ِجان بگیرد
شاعر :
به جرات بنویسد !
عشق
ِ اتفاق رعد صدایی ست
که در جزر و مد چشم ها
برق
به دلی یکتا بزند
«دوست داشتن »
ترکیب مقدسی ست
مهُر
از روی لب ها بر دارد
فقط
روی لب تو بگذارد
3)
آن ماهی
رودخانه را
به دریا می رساند
اگر بین راه
تور
برایش پهن نکنند
بنیاد میراث پاسارگاد