به مناسبت سوم اسفند 1299
از: علی میرفطروس
صدمین سالِ رویدادِ سوم اسفند۱۲۹۹ و فراز آمدنِ رضا خانِ سردار سپه به پادشاهی، فرصتی بود تا بسیاری از پژوهشگران به چگونگی این رویدادِ بزرگ و سرنوشت ساز بپردازند. در بارۀ مفهوم «کودتا » و إتلاقِ آن به رویداد سوم اسفند-چنانکه سید ضیا طباطبائی نیز می گوید- چه بسا که تفاوت هائی باشد ولی وجه مشخّصۀ بحث های اخیر نوعی انصاف و واقع بینی در درکِ شرایطِ سیاسی-اجتماعیِ وقوع رویداد است؛ شرایط ناگواری که اولویّتِ اساسیِ آن استقرارِ امنیّت و حفظِ یکپارچگی ایران بود نه آزادی های سیاسی.
سال ها پیش ، در مقالۀ حکومت رضاشاه و «دست انگلیسی ها» به این موضوع پرداخته ام.در این میان – امّا – نقش سید ضیاء به عنوانِ «مردِ اول یا مردِ دوم کودتای ۱۲۹۹» – هنوز – آغشته به ابهام و اتّهام است.گفتگوی بلند روزنامه نگارِ برجسته-دکتر صدرالدین الهی- با نام «سیّد ضیا» پرتوی است بر این شخصیّتِ مهمِ تاریخ معاصرِ ایران!
این مقاله ده سال پیش با نام «سیّدضیا؛ سیاستمدارِ نفرین شده!» منتشر شده و اینک با اضافاتی انتشار می یابد. ع.م
ما راویان قصّه های رفته از یادیم
ما فاتحان شهرهای رفته بربادیم
(م. امید)
مردِ اوّل یا مردِ دوم کودتا!
راهیابی به خلوت سیاستمدارانی که دارای زندگی طوفانی و پُرآشوبی بوده اند، کارِ بسیار دشواری است،از آن جمله،گفتگو با سید ضیاء الدین طباطبائی که از سربازی(روزنامه نگاری) به سرداری(نخست وزیری)رسید و در زندگیِ خود از توفان های بسیاری گذشته و درعرصۀ سیاست ایران تاثیرات آشکاری داشته است؛انتشار روزنامه های جنجالیِ«شرق»،«رعد»و«برق»به قول سیدضیا: «حدیثِ آتشی است که در دلِ وی بود».
سرنوشت سیّدضیاء طباطبائی پیچیدگی های«سیاست ورزی»در ایران معاصر را نشان می دهد و به ما می آموزد که زندگی ، عقاید و عملکردهای بسیاری از رجال تاریخ معاصر ایران ، «تک خطی»یا«سیاه و سفید» نیست،بلکه دارای لایه های مختلف و پیچیده ای است که با انصاف و اعتدال باید مورد بررسی قرارگیرند. سیدضیاء روزنامه نگاری ضد کمونیست بود و نشریات وی -خصوصاً روزنامه های «کاروان» و «رعد»- دارای مواضع شدید علیه حزب توده و اتحاد جماهیر شوروی بودند ، با توجه به قدرت حزب توده در دولت قوام السلطنه و حضور ارتش شوروی درایران،شاید بازداشت سید ضیاء در اسفند ۱۳۲۴ به اتّهام «اقدام علیه امنیّت کشور» و «حیف و میل اموال عمومی» ناشی از مواضع ضدکمونیستی وی بود و از این نظر،شاید بتوان مانند خلیل ملکی و دکتر مظفّرِ بقائی، سیدضیا را نیز در شمارِ قربانیان «حمّام فین حزب توده» قرار داد،هم از این رو است که پس از گذشت یک قرن از رویداد سوم اسفند ۱۲۹۹ – هنوز نیز – زندگی و عملکردهای سیاسیِ وی آغشته به ابهام و اتّهام است.
پس از گفتگوی مفصّل با استاد پرویز ناتل خانلری با نام نقدِ بی غش ، سید
ضیا دومین کتاب دکترصدرالدین الهی است که من، مثل تشنه ای که در کویر به چشمۀ زلالی رسیده باشد، آنرا -به جان- نوشیده ام و در بارۀ آن با دکتر الهی سخن ها گفته ام.این گفتگوها را می توان سرآغازِ رواجِ «تاریخ شفاهی» در ایران بشمار آورد.
ضرورتِ تجدیدِنظرطلبی در تاریخ!
در جامعه ای که از«قدّیس بودن»تا«ابلیس بودن»راهی نیست، روبرو شدن با سیاستمداری مانند سیّدضیاء الدین طباطبائی نوعی«خطرکردن» است چرا که به قول دکتر الهی:
-«خیلی مشکل است که سیدضیای مرموز، سیدضیای کودتاچی، سیدضیای رئیس الوزرای کابینۀ سیاه ،سیدضیاء فلسطینی، سید ضیای مرتجع،سید ضیائی که همه او را یک عامل سیاست خارجی می دانند، بی پرده درمقابل انسان قرار بگیرد و آدم مجبور شود در افکار وُ عقایدی که با آن بزرگ شده و مَشرَب و سرچشمه ای که در آن غُسل تعمیدِ فکری کرده،تجدیدنظر کند» (صص ۱۳-۱۴).
این تجدیدنظرطلبی در جامعه ای که سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده اند می تواند «مخاطره آمیز» باشد و چه بسا نویسنده را با امواجی از دشنه ها و دشنام ها روبرو سازد چنانکه در بارۀ کتابِ آسیب شناسی یک شکست دیده ایم.
دکتر الهی دربارۀ تصوّرات اوّلیّه اش نسبت سیدضیا طباطبائی می گوید:
-«من در بارۀ او تصوّرِ خوبی نداشتم. نمیتوانستم با خوشبینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ما است، رو به رو شوم زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشتهاند،کوشیدهاند این نقطۀ عطف را مثل کابینهای که او تشکیل داد،سیاه معرفی کنند».(صص۱۲-۱۴).
کتاب سیدضیا-درواقع-حدیث نسلی است که به قدرِ مُمکنات و محدودیّت های خود برای نجات ایران از«گرداب بلا»(بقول ملک الشعرای بهار) کوشیده بود ؛ نسلی که گروهی از آن بدنبال دیکتاتوری همانند موسولینی بود،عدّه ای در سودای انقلاب لنینی و کسانی هم درصددِ دوستی با انگلیس و آلمان…عاقبتِ این کِشَش ها و کوشش ها برای برخی از آنان،«بدنامی» بهمراه داشته و برای برخی دیگر،«وجاهت ملّی» و «خوش نشینی»!…با توجه به شرایطِ دشوار و پیچیدۀ سیاست ورزی در ایران ، تنها با «نگاهِ مادرانه به تاریخ» می توان به بررسیِ تاریخ معاصر ایران نشست و از داوری های شتابزده و ناروا پرهیز کرد.
دکتر الهی، با اعتدال و انصافِ ستایش انگیزی کوشیده تا بر قضاوت های قبلیِ خود فائق آید و روایتی بی طرفانه و بی غرضانه از یکی از مهم ترین و درعین حال،مبهم ترین شخصیّت های تاریخ معاصرایران ارائه کند.الهی در پیِ«تحلیل» نیست بلکه – به عنوان یک روزنامه نگار-به دنبال «تعریف» رویدادها است تا خواننده-خود-به داوری بنشیند.حُسن سلوک، رعایت«مبادی آداب» در برخورد با شخصیّت نفرین شده ای مانند سیدضیا، تلطیف و ایجاد صمیمیّتِ خانوادگی در فضای گفتگو و در نتیجه،جلب اعتماد سیّدضیاء به سخن گفتن (که همسر دکتر الهی،خانم عترت گودرزی،در آن نقش داشته) به علاوۀ هوشیاری روزنامه نگار برجسته ای مانند صدرالدین الهی، مواردی هستند که چنین کتاب ارزشمندی را به ما -خصوصاً به نسل جوان ایران-ارمغان کرده است…و به راستی:برای روزنامه نگار پیشکسوتی مانند دکتر الهی چه موفقیتّی بزرگ تر از به حرف درآوردنِ یک «سوژهٔ خاموش»و اینکه«صیّادِ لحظه های تاریخی»باشد!.
الهی در آغازِ گفتگو، بی پرده از سیدضیا می پرسد:
– آقا راسته که میگن شما انگلیسی هستید؟
سیدضیاء پاسخ می دهد:
–بله! این طور میگویند
سیدضیاء دراین باره توضیح می دهد:
-«تاریخ سیصد سالهٔ اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر میکند، اما دشمنی با انگلستان موجب محو آدمی میشود. من به عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگیم، ضررِ این دوستی را کشیده ام اما حاضر نشدهام محو شوم».(صص ۱۱ و ۱۵).
سیّدضیا دراین باره ادامه می دهد:
-«درد این جاست.درد این جاست.هیچ کس تصوّر نمی کرد یک ایرانی بتواند قدمی بردارد و متّکی به روس و انگلیس نباشد.همه،همه را قیاس به نفس می کردند…هیچ کس درایران تصوّر نمی کرد که کسی بتواند کاری بکند بدون اجازۀ روس و انگلیس…این فکر،این عقیده سبب طغیان من شد؛گفتم بایدکاری کرد. برای مرحلۀ اوّل،بدون تکیه گاه.تنها تکیه گاه من،از خود گذشتگیِ خودم بود. فداکاری خودم بود. دُورِ خودم را قلم کشیدم .برای خودم زندگانی و آتیه نخواستم.به یک کاری خواستم دست بزنم که در تاریخ ایران بی سابقه بود و شکّی نیست که اگرمن إتکائی به[انگلیس]داشتم،ممکن نبود حکومت من در مدّت سه ماه منقضی شود،زیرا انگلیس ها کسانی نیستند که هیچ وقت سیاستِ دو ماهه یا سه ماهه تعقیب بکنند.اگرمن متّکی به کسی بودم و متّکی به انگلیس ها بودم ،تمام طرفداران انگلیس ها را به حبس نمی انداختم ،آنها را به آن روزگارِ فلاکت بار نمی انداختم.یکی از شکایت هائی که از من کردند این بود که« شما قرارداد [۱۹۱۹]را می خواستید الغاء کنید»(ص ۲۰۸).
استدلال سیدضیاء،شاید با برخی اسنادِ موجود تعارض داشته باشد، ولی بازاندیشی دراین باره را ضروری می سازد به طوری که امروزه ، پژوهشگرانی -مانند دکترهمایون کاتوزیان- ضمن اینکه رویدادِ سوم اسفند را ناسیونالیستی می نامند،گفته های سیّدضیاء دربارۀ زمینه های اجتماعیِ آن رویداد را تأئید می کنند.
سیدضیاء و موسولینی
سیدضیاء دربارۀ گرایش خود به موسولینی می گوید:
– «فاشیسم زائیدۀ تحقیر ملّیِ ایتالیائیها بود. روزی که من کودتا کردم، ایران در تحقیر آمیزترین لحظات تاریخی خود به سر میبُرد. رجال ما برای خوابیدن بغلِ زنهای شان از خارجی اجازه میگرفتند.اگر قیام علیه تحقیرِخارجی فاشیزم است،بله من فاشیست بودم(ص۵۳).
چنین گرایشی مختص به سیدضیاء نبود بلکه دیگرانی نیز در جستجوی «مردی مقتدر»و«مشت آهنین »بودند و همانند بهار درستایش موسولینی شعرهائی سروده بودند.
رویداد سوم اسفند ۱۲۹۹علیه احمدشاه قاجار و سپس،قدرت گیری رضاخانِ سردارسپه(رضاشاه)درچنین متنی از توقع ملّی و انتظارِ عمومی شکل گرفته بود که سیدضیاء، نخست وزیرِ آن بود.
سیدضیا در توضیح لزومِ«دیکتاتور» و «یک مشت آهنین» می گوید:
-«اوّلاً این متجدّدینِ اروپائی معنای دیکتاتور را بدکرده اند.می دانید که در رُمِ قدیم هر وقت مملکت دچار بحران می شد،«کنسول»ها-که درحقیقت اداره کنندۀ مملکت بودند-ازمیان قُضات برجسته یک نفر را به مدّت شش ماه یا یک سال -به عنون«دیکتاتور»انتخاب می کردند تا او با اقدامات فوق العاده و تدابیرِ خاص، اوضاع را روبراه کند و کار را دوباره تحویلِ«کنسول»بدهد.این سُنّت-یعنی انتخاب مردِ بحران-قریباً،هفت قرن در رُمِ قدیم سابقه داشت و بعد از قتل ژولیوس سردار ملغی شد،امّا سنّتِ وجودِ یک دیکتاتور،یعنی«مردِ بحران» همیشه وجود داشت مثلاً فکر می کنید ناپلئون بناپارت کی بود؟…»(ص۳۰۳).
نکته ای که سیدضیا به آن اشاه می کند، موضوعی است که کارل مارکس آنرا «بناپارتیسم»نامیده است.یعنی، ناتوانی احزاب و رهبران سیاسی حاکم و پیدایش شخصیّتی مقتدر و بدون وابستگیِ خاص طبقاتی درجامعه ای پُرهرج وُ مرج وُ آشوب.چنانکه درمقالۀ رضاشاه و «دست انگلیسی» ها گفته ام،رضاشاه محصول چنان شرایط نابسامانی بود.
امّا کودتا…
یکی از بحث های مهم تاریخ معاصرایران،رویدادِ سوم اسفند ۱۲۹۹ و ماجرای نخست وزیری سیدضیا،قدرت گیری رضاخان و انگلیسی دانستنِ این ماجرا است که هنوز هم در باورِ سیاسی بسیاری،حضوری حاضر دارد.سیدضیا به نحوی از سخن گفتن در بارۀ کودتا امتناع می کند ولی دکترالهی می گوید:
–«آقا نشد!ماآمده ایم که دربارۀ کودتا بپرسیم.دربارۀ اینکه پول کودتا را کی داد؟رضاخانِ سردارسپه چرا راه افتاد؟».
سیدضیا با مفهوم رایج«کودتا» مخالف است و در برابرِ توضیحِ دکترالهی دربارۀ تعریفِ سُنّتیِ «کودتا»می گوید:
-«این تعریف کودتا،مال جامعه ای ست که حکومتش به دستِ آدم هاست.در آن روز [سوم اسفند] ما با حکومتِ بی حمیّت و بی رگی که چیزی از وطن نمی دانست طرف بودیم و اگر می پرسید چرا توپ و تفنگی خالی نشد،برای این بود که به قول تُرک ها«بیله دیگ،بله چغندر»بود.آن شاه و آن رئیس الوزرا ، همان دیویزیون قزّاقِ بقول شما گرسنه و پاپتی هم زیادی اش بود»(ص۲۶).
سیّدضیا ضمن اینکه رابطۀ رضاخان با انگلیسی ها و ملاقات ژنرال آیرونساید با وی را«به کلّی بی اساس» می نامد، نقش خود را در کودتا،کلیدی می داند.او با دلایل متعدّدی مدّعی است که رضاخان-اصلاً- نه در فکر کودتا بود و نه به اشارۀ انگلیس ها این کار را کرده.سیّدضیا حتّی مدعی است که اعلامیۀ معروف رضا خان،بنامِ «من حُکم میکنم!» توسط او تقریر شده و «رضاخان تنها امضاکنندۀ آن بوده است».(صص ۴۷ و ۵۹).
درفرازِ دیگری از گفتگو، سیدضیا-باز-تاکیدمی کند:
-«…من، قصدِ عوض کردن همه چیز را داشتم.بارها به شماعرض کرده ام که من می خواستم زمامدار مطلق العنان ایران بشوم،چون آن خدابیامرز[احمدشاه] ساخته و پرداختۀ دستِ ناصرالمُلک بود؛علاقه ای به ایران نداشت،خبرهای بورسِ پاریس برایش از اخبارِ پُشتِ دروازۀ تهران مهم تر بود.تنها او نبود؛ رجال آن روزِ ایران دو دسته بودند:یا آن ها که ایران را می خواستندتا مثل براتِ پُستی به دست خارجیان بسپارند و حوالۀ زندگی بهترِ آخرِ عمر را در فرنگ بگیرند،و یا آنها که در ایران علاقۀ آب و خاک و ملک و آباء و اجدادی داشتند و حمایت خارجی را برای حفاظت خود لازم می دیدند.احمدشاه وسطِ اینها درمحاصره بود و من می خواستم یا او به کلی عوض شود یا به کلّی از بین برود»(صص۷۷ – ۷۸).
انگلیس علیه منافع خود کودتا می کند؟
به نظرسیّد:«کودتا دو نتیجۀ بزرگ داشت: لغو قرارداد ۱۹۱۹ ایران و انگلیس و به رسمیت شناختن دولت اتحادجماهیرشوروی سوسیالیستی»(ص ۴۹)…«این را درنظربگیرید! از این کودتائی که شد انگلیس چه بهره ای بُرد؟ اگربهره ای بوده، بهره را ایران برده،انگلستان چه بهره برد؟زیرا پلیس جنوب را من مذاکرۀ انحلالش را کردم.پلیس جنوب که منحل شد،انگلیس نمی خواست که ما روسیّه را[به رسمیّت]بشناسیم.انگلیس می آید کودتا کند تا بنده حکومت روسیه را[به رسمیّت] بشناسم؟…انگلیس مگر احمق بود؟بیاید کودتابکند[تا] قراردادش[۱۹۱۹] الغاء بشود؟،روسیّه [شوروی] را [به رسمیّت]بشناسد؟، …اوّلین دولتی که دردنیا حکومت شوروی را[به رسمیّت]شناخت،دولت سیدضیاء بود»(صص ۲۱۲ – ۲۱۳).
سیّدضیاء و لنین!
جالب اینکه سیّدضیا رویداد سوم اسفند را تحت تاثیر انقلاب بلشویکی لنین می دانست. او در سخنرانی های آتشینِ لنین حضور داشت و می گوید:
-«انقلاب روسیه در من – که مستعد انقلاب بودم – اثری عمیق گذاشت.من از نزدیک لنین را دیدم و در سخنرانی های متعدّدِ او حاضر بودم.در آن زمان من زبان روسی را به خوبی تکلّم می کردم و حرف های لنین را خوب می فهمیدم. به همین جهت است که من همواره در همۀ نوشته ها و گفته هایم – درطول اینهمه سال- در بارۀ عظمت لنین چیزی فروگذار نکرده ام…شما نمی توانید باور کنید روزی که لنین در بالکن یکی از بناهای کارگری شهرِ پتروگراد اعلامیۀ انقلاب را خواند و من پائینِ پنجره ایستاده بودم،چگونه تحت تأثیر و زیرِ نفوذِ کارِشگفتِ او قرار گرفتم!می دانید در آن روز عظیم لنین چه گفت؟ او در اوّلین جملات نطق انقلابی خود، الغای قرار دادِ تقسیم ایران بین روس و انگلیس ،چشم پوشی از همۀ مزایا و مطالبات مالی دولت تزاری درایران، و الغای کاپیتولاسیون را اعلام کرد.کلمات لنین برای من-که در آن پائین ایستاده بودم-در حُکم بازشدنِ دریچه ای به سوی آزادی و نجات ملّت ایران بود.انقلاب روسیه درمن منشاء بزرگ ترین تحوّل فکری بود.من با دیدنِ لنین و با مشاهدۀ انقلاب روسیه احساس کردم که می توان یک تنه در هر اجتماعی دست به کارِ یک تحوّل عظیم و بزرگ زد…آنچه من می توانم بگویم این است که کودتای۱۲۹۹ ازنقطه نظرِ شخص من،الهامی از انقلاب پتروگراد بود…انقلاب روسیه نشان داد که دنیا در دست سرمایه داران است،درحالیکه مالکین واقعیِ دنیا،کارگران و زحمتکشان هستند» (صص۲۳ و ۲۵).
گفته های سیدّضیاء را می توان پذیرفت چرا که در همان زمان،روشنفکرانی – مانند ملک الشعرای بهار- شرایطِ مرگبارِ ایران را چنین تصویر می کردند:
-« دو دشمن از دو سو ریسمانی به گلوی کسی انداختند که او را خفه کنند. هر کدام یک سرِ ریسمان را گرفته، میکشیدند و آن بدبخت در میانه تقلّا میکرد. آن گاه یکی از آن دو خصم یک سرِ ریسمان را رها کرد و گفت: ای بیچاره من با تو برادرم و مردِ بدبخت (ایران) نجات یافت. آن مرد که ریسمان گلوی ما را رها کرده، لنین است».
براین اساس،انقلاب روسیه موجب امیدواری عموم رهبران سیاسی و روشنفکران ایران برای آزادی از قیدِ «امپریالیسم روسیه» شده بود چنانکه عارف قزوینی نیز گفته بود:
ای لنین ! ای فرشتۀ رحمت!
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانۀ توست
بس کرَم کن که خانه،خانۀ توست
یا خرابش بکن تو یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بلشویک است خضرِ راهِ نجات
بر محمد و آلِ او صلوات
اینکه «وعده های برادرانۀ لنین» تا چه حد واقعی بوده؟ و به محض تحکیمِ «حکومت شوراها» آن وعده ها دچارِ چه تغییرات اساسی شدند؟ موضوعاتی است که می توان در این مقاله خواند.به قول شاعر:
خود را به ما چنان كه نبودی نموده ای
افسوس ! آنچنان كه نمودی نبوده ای
بهارا ! بِهِل* تا گیاهی برآید
درخشی ز ابرِ سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شامِ غم را –
که از دامنِ شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرفِ یخزارِ تیره-
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است وُ بندِ عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیدادِ بدخواه امروز سر کن
که روزِ دگر دادخواهی برآید
برین خاک، تیغِ دلیری بجنبد
وزین دشت گَردِ سپاهی برآید
(ملک الشعرای بهار)
در دوران هائی که«ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارید» شعر فارسی توانسته بخشی از تاریخ اجتماعی ایران را ثبت و ضبط کند و چنانکه در تاریخ در ادبیّات گفته ام:« در شعر فارسی تاریخ احتماعی ایران نَفَس می کشد».
سخن ملک الشعرای بهار در آستانۀ رویدادِ سوم اسفند ۱۲۹۹ بازتابِ آرزوی وی به «جُنبیدنِ تیغِ دلیری» و پدید آمدنِ «گَردِ سپاهی» بوده است.ترکیب واژگان و لحنِ محکم و استوارِ شعر چنان است که گوئی بهار در آرزوی ظهورِ فردی محکم و مقتدر است تا برآنهمه آشوب و آشفتگی پایان دهد،موضوعی که آرزوی عمومِ روشنفکران آن عصر بود و به قول بهار:«همه،اين را می خواستند».این انتظار محدود به تهران نبود بلکه تا تبریز و کرمان و کردستان نیز بازتاب داشت به طوری که ﻣﺤﻤّﺪ ﻣﺮدوخ ﮐﺮدﺳﺘﺎﻧﯽ ضمن اشاره به آشوب ها و آشفتگی های سیاسی و قحط وُ غلا ی تهران و احتکارِ گندم توسط «احمدشاه علّاف»، در بیانیّه ای – به فارسی بسیار بلیغ و زیبا – ضمن حمایت از رضا خانِ سردار سپه نوشت:
مُلک ایران چوبِ استبداد می خواهد هنوز
(تاریخ کُرد و کردستان، صص۳۱۷-۳۲۵و ۳۵۰-۳۵۱ و خصوصاً صفحات ۳۹۸ و ۴۰۱-۴۰۲).
در آن زمان، علاوه بر سیدضیا،شخصیّت هائی مانند سیدحسن مُدرّس،سردار اسعد بختیاری و نصرت الدولۀ فیروز (پسر فرمانفرما) « همگی در فکر کودتا بودند»(تاریخِ بیست ساله،مکّی،ج۱، ص۱۴۶)
سفر سیدضیاءالدین طباطبائی به روسیه و آگاهی وی از عقاید بلشویک ها از وی انسانی تُند ، انقلابی و عدالتخواه ساخته بود. این شعارها و تمایلات در روزنامۀ رعد منتشر می شد و مورد توجّه و ستایشِ شاعران و روشنفکرانی مانند ملک الشعرای بهار ،میرزادۀ عشقی، عارف قزوینی ،ایرجمیرزا و کلنل محمدتقی خانِ پسیان بود. سیدضیا به حقوق زنان نیز حسّاس بود به طوری که ضمن تأکید بر فقدان مشروعیّت و وجاهتِ قانونیِ بسیاری از نمایندگان مجلس،گفته بود:
-«این مجلس شورای مّلی،مجلس شورای ملّی نیست، مجلسِ یک عدۀ معدودی است…در ایران که نصفِ جمعیّت اش زن هست،چرا[زنان] در انتخابات شرکت نمی کنند؟…»(ص۱۷۸).
سیّد ضیا در برخورد با احمدشاه!
احمدشاه سیدضیا را«بلشویکی خطرناک»می دانست چراکه گفتار و کردارِ وی در برخورد با احمد شاه ،فاقد تملّق های رایج بود. وقتی احمدشاه از سیّد ضیا پرسید که چه لقبی مایل است به او داده شود؟سید ضیاء به دنبال عناوین رایج (دوله،سلطنه و…) نرفت و در عوض از شاه خواست تا در اعلامیۀ انتصاب، وی را «دیکتاتور» بنامد.شاه – حیرت زده از این عنوانِ نامتعارف – به این بهانه که این لقب موجبِ «تحقیر مقام و منزلت سلطنت است»، تقاضای سیدضیا را نپذیرفت (ایران؛برآمدنِ رضاخان…،سیروس غنی،ص۲۲۲)،
در روایتی دیگر : سید ضیاء در حالی که سیگاری بر لب داشت( آن هم در ماه رمضان) وارد اتاق احمد شاه شد و بدون اجازۀ شاه روی صندلیِ نشست.احمد شاه در حالیکه در اتاق قدم میزد، متوجۀ حرکات سید ضیا بود و لذا -با فریاد- از نگهبانان کاخ خواست:
– « این سیگار را از دهنِ این سید بگیرید! بیندازید بیرون!».(مکّی،ج۱، ص۲۴۳).
تند رَوَی های سید ضیا در مواجهه با احمدشاه و دستگیری اشراف و ثروتمندانِ معروف شاید ناشی از حسِّ تحقیر و توهینی بود که به زعم سیدضیاء نسبت به «رنجبران» إعمال می شد.یادآوری آن تندرَوَی ها -حتّی بهنگام پیری- وجودِ وی را سرشار از غرور و شادمانی می کرد:
-«آه! از بعد از روز کودتا… آدمهایی که میآمدند، آدمهایی که میرفتند، اظهار ارادتهایی که میشد، فحشهایی که میخوردم، تهمتهایی که به من می زدند، حقیقتهایی که در خودِ من بود، همۀ اینها فیلمهایی تماشایی است. چشم را میبندم و به یاد میآورم که یک مرتبه پانصد نفر از دُمکلفتهای این مملکت را یک سیّدِ جلنبُر روزنامهنویس صبح روز کودتا گرفت و توی زندان کرد. خندهام میگیرد. خوشم میآید. شاید تنها وقتی است که از خودم لذّت میبرم و فکر میکنم که این من، منِ یکّه و تنها، همۀ دولهها و سلطنهها و سلطانها و فلانزادهها و فلان وکالهها را گرفتم و در حبس انداختم.چه آدم جالبی بودم». (ص۳۶).
بازداشت عوامل انگلیس و «کابینۀ سیاه»!
سیدضیا در صبحِ روزِ کودتا با صدور اعلامیّه ای شدیدالحن و ملّی گرایانه بسیاری از اشراف ، شاهزادگان،زمینداران بزرگ و عوامل انگلیس را «که مانند زالو خونِ ملّت را مکیده اند» را دستگیرکرد .تعدادی از این شاهزادگان و اشراف بر سر درِ خانه های شان پرچم انگلیس را افراشته بودند تا بدینوسیله اعلام کنند «تحت حمایت دولت انگلیس»هستند.
اقدام دیگر سیدضیا لغو قرارداد معروفِ ۱۹۱۹بود؛قراردادی که او و ملک الشعرای بهار-در ابتداء- طرفدارِ آن بود.با اینهمه،کابینۀ سیّد ضیا به «کابینۀ سیاه» معروف شد!. نگاهی به ترکیب دستگیرشدگان-خصوصاً شاهزاده عبدالحسین فرمانفرما و پسرِ بزرگش – نصرت الدولۀ فیروز ( وزیر خارجۀ جوان وثوق الدوله) و کینۀ سوزانِ آنان نسبت به این «روزنامه نگارِ بی سر و پا»شاید علّتِ شهرت کابینۀ سیّد ضیا به «کابینۀ سیاه» باشد.عارف قزوینی در این باره تأکید می کند:
کابینهات از آن سیه شد نامش
هر روسیاهی را تو بودی دامش
و یا:
ای دستِ حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی تودۀ ملّت سپاهت بازآ
قربان کابینۀ سیاهت بازآ !
عبدالحسین فرمانفرما از حامیان و مدافعانِ معروفِ منافع انگلیس در ایران بود آنچنانکه ضمن داشتنِ نشان مخصوصِ افتخارِ از طرف پادشاه انگلیس ، قرار بود از طرف انگلیسی ها پادشاه عراق شود(ص ۲۵۱) . پسرش – نصرت الدوله- نیز سودای کودتا در سر داشت و مدتی پیش از دولت سیدضیا،در لندن منتظر اجازۀ کودتا از دولت انگلیس بود. سیّدضیاء دراین باره می گوید:
-«…پیرتر و پول دارتر از آن ها-یعنی فرمانفرما-را گرفتم.پیش از کودتا خیلی ها خیال می کردند به حریمِ حرمت جناب فرمانفرما نمی شود تجاوز کرد…در جریان تغییرِ سلطنت از احمدشاه (به علّت نداشتن فرزند) ریش سفیدان قجَر روی انتقالِ حکومت به خاندان فرمانفرما سازش کرده بودند»(صص۷۱ و ۷۶).
فرمانفرما املاک متعدّدی از مردم آذربایجان، کرمان،کرمانشاه ، کرج ،کردستان را غصب کرده بود. ظلم و ستمِ وی در فارس مقارن کودتای ۱۲۹۹ چنان بود که باعث طغیان مردم فارس گردید و لذا، احمد شاه- به توصیه و اصرارِ فرمانفرما و موافقت انگلیسی ها – خواهر زاده اش (دکتر مصدّق) را حاکم فارس کرد (نگاه کنیدبه: خاطرات و تألّمات دکترمصدّق،صص۱۲۱-۱۲۶و۳۴۱-۳۴۲).
سیدضیا و مصدّق!
رویداد سوم اسفند از پُشتیبانی عموم مردم – خصوصاً روشنفکران،روزنامه نگاران،معلّمان و کارمندان دولت – برخوردار بود و در شهرستان ها هم با آن مخالفتی نشده بود،ولی سرپیچیِ دکتر مصدّق(حاکم فارس) از پذیرفتن نخست وزیری سیّد ضیا و نیز خودداری وی از اجرای فرمان احمد شاه – جهتِ اطاعت از دولت سیّد ضیاء – اوّلین چالش بزرگ دولت کودتا بود. مکاتباتِ تُندِ سیدضیا و مصدّق نشانۀ عمق اختلافِ آن دو سیاستمدار است(نگاه کنید به: خاطرات و تألّمات دکترمصدّق ،صص۱۲۹-۱۳۰).
با توجه به مقام و منزلتِ عبدالحسین فرمانفرما- به عنوان دائیِ مقتدر و مورد علاقۀ دکتر مصدق- آیا دستگیری و تحقیرِ فرمانفرما و پسرش باعثِ مخالفتهای مصدّق نسبت به سید ضیاء و رضاخانِ سردار سپه(رضاشاه) -به عنوان«کابینۀ سیاه» و «پادشاهِ مخلوقِ دولت انگلیس» بود؟(خاطرات…،ص ۲۰۱).
نقطۀ اوج اختلافات مصدّق با سیدضیاء درجریان تصویب اعتبارنامۀ سیدضیاء در مجلس چهاردهم بود.مصدّق معتقد بود که «اقدام سید ضیاء به کودتا، مصداق اقدام علیه دولت بوده و طبق قانون انتخابات،اقدامکنندگان علیه حاکمیّت دولت صلاحیّت نمایندگی ندارند»،در حالیکه احمد شاه – بلافاصله -کودتا را به رسمیّت شناخته بود(مّکی،ج۱، ص۱۴۵) .احمدشاه از مصدّق(حاکم فارس)خواسته بود تا از دستوراتِ دولت سیّدضیا پیروی کند و این امر را در سراسرِ فارس به اطلاع عموم برساند.لذا، سرپیچیِ مصدّق از فرمان احمد شاه می توانست مصداق همان «جُرم»ی باشد که مصدّق در مجلس به سیّد ضیا نسبت می داد!
با این استدلال،مصدّق با اعتبارنامۀ سیدضیا در مجلس چهاردهم مخالفت کرد هرچند نتوانست اکثریّت آرای نمایندگان را جلب کند. درآن جلسه، دکتر مصدّق اتهامات تندی علیه سیدضیاء مطرح کرد و سیدضیا نیز در نطق طولانی و تندی به اتهامات مصدّق پاسخ داد و از خدمات خود یاد نمود.
در کتاب«سیدضیا» به این«جدال» اشارۀ گذرائی شده است ، گوئی که سیّد علاقه ای به بازگوئی آن ماجرا نداشت ولی آگاهی از محتوای این پاسخ برای شناختِ بهتر شخصیّت سیدضیاء ، درک اوضاع اجتماعی-سیاسی ایران بهنگام رویداد سوم اسفند و چگونگی قدرت گیری رضا خان سردار سپه بسیار مفید است. گُزیده ای از متنِ این«جدال» را به دست داده ام .
گفتنی است که نصرت الدولۀ فرمانرما (پسرِ بزرگ و محبوب فرمانفرما) در عقدِ قرارداد ۱۹۱۹ نقشی اساسی داشت و برای این کار، مبلغ ۲۸۰۰۰ پوند از دولت انگلیس رشوه گرفته بود که – بعدها – رضا شاه وی و خانواه اش را مجبورکرد تا مبلغ مذکور را به خزانۀ خالی دولت ایران مسترد کنند و در این راه،حتّی برخی از کاخ ها و املاک فرمانفرما را مصادره کرده بود.
ضرورتِ اخلاق در سیاست!
«جدال در مجلس» آیا موجب کینۀ سیدضیا نسبت به مصدّق بود؟.در سراسر گفتگو از این«کینه» خبری نیست بلکه سیدضیاء با احترام از مصدّق یاد می کند. شاید با گذشت ایام و فرونشستنِ غبارِ کینه ها وُ کدورت ها، و نیز نوعی سُنّت اخلاقی در میان دولتمردان آن دوران،باعث این احترام و اعتدال بود؛ سنّتی که اختلاف را تا حدِ دشمنی بالا نمی بُرد و به جایگاه رجال جامعه احترام می گذاشت.سید ضیا در بارۀ دکتر مصدّق می گوید:
-«دکترمصدّق تقوائی دارد که با آن زندگی کرده . من آن نوع تقوا را به حال او مفید و به حال ملّت ایران،مُضر می دانم،امّا هرگز نمی توانم بگویم که باید او را از یاد بُرد»(ص۷۶).
همین سُنّت اخلاقی بود که با وجود همۀ اختلافات گذشته،به محض آگاهی از مرگ دکتر مصدّق، سیدضیا- ناگهان – جلسۀ گفتگو را ترک می کند و به کاخ سلطنتی می شتابد تا شاه را برای انجام تشریفاتِ رسمیِ خاکسپاریِ مصدّق (به عنوان نخست وزیر سابق ایران)راضی کند.
سیّدضیاء:فرش فروشِ دوره گرد!
کابینۀ سیدضیا فقط 100 روز دوام یافت و او پس از ترکِ نخست وزیری و خروج از ایران، افسرده از آرزوهای برباد رفته ، به «کارِ گِل»پرداخت:«فرشفروشِ دوره گرد»!
به روایت سیدضیا:
-«وقتی به اروپا رسیدم،یکسره رفتم برلن . چندماهی مثل آدم های گیج بودم. بعد تصمیم گرفتم کاری کنم…من تمام شور و هیجان سیاسی خود را از دست داده بودم . می خواستم یک کارِ دیگر بکنم.این بود که شدم فرش فروشِ دوره گرد…چند تا قالیچه داشتم . یکی دو تا از آن ها را – به شیوۀ ترکمن هائی که قالیچه به شهر می آورند-انداختم روی دوشم و افتادم توی خیابان ها به فرش فروشی با هیأت ایرانی و کلاهِ پوستی. مردم جمع می شدند و من کنار پیاده روُ فرش ها را پهن می کردم و برای شان می گفتم که چه نقشی دارد و می فروختم .آقا سیدضیاء طباطبائی مدیر رعد راخاک کردم و شدم آقا سیّدِ فرش فروش…» (ص۹۸).
سیدضیا وقتی تعجّب و ناباوریِ دکتر الهی را می بیند،توضیح می دهد:
-«سرِ خودتان جدّی عرض می کنم.خدا نصیب تان نکند که آوارگی و سرگردانی آدم را به همه کار وا می دارد…[تا]فراموش کنم که چه برسرِ آرزوهایم رفته… رفته بودم یک مملکت را نجات بدهم،چشمم را بازکردم دیدم با سیلِ تهمت وُ افتراء،مثل خاشاکی روبیده شده ام،آنهم چه تهمت هائی و از زبان چه کسانی! همۀ دوله ها و سلطنه ها و همۀ ملاذ الانام ( فقها و شریعتمداران ) و خادم الشریعه ها».(صص۹۸-۹۹).
سیدضیاء ضمن یادآوریِ صدارت ۱۰۰روزه و آرزوهای برباد رفتهاش میگوید:
– «عصَبی بودم آقا! شبها به آپارتمانم که میرفتم، در هوای سردِ برلن دوشِ آب سرد را با فشار، باز میکردم، زیرِ آن میایستادم و از شدت سرما دندانهایم کلید میشد و جیغ میزدم و زنِ صاحبخانه خیال میکرد که من از تیمارستان آمدهام» (ص۹۹).
سیدضیا کتابی به نام «کتاب سیاه» تألیف کرده بود که شرح کودتا و ماجرای چند ماه حکومتِ خود را نقطه به نقطه در آن شرح داده بود، ولی متأسفانه از سرنوشت این کتاب خبری نداریم. به قول سیدضیا:
– «اگر روزی این کتاب را به طبع برسانم ایرانیان خواهند دید که من برای خدمت به مملکت چه کردهام. چهها میخواستم بکنم، و کیها نگذاشتندکه بکنم» (ص۴۲۵).
باچنان ترکیب گسترده ای از مخالفان، طبیعی بود که ادامۀ دولت سیدضیا بسیار دشوار و شکننده باشد.از این گذشته،سُنّت اشرافیِ حکومت در ایران با صدارتِ یک «روزنامه نگارِ بی سر و پا» مغایرت داشت.
در یک ارزیابی کُلّی به نظر می رسد که تصویرِ ملک الشعرای بهار از سیّد ضیاء درست و پذیرفتنی است:
-« …سید ضیاء طبعاً مردی انقلابی و با شهامت بود، اما به اصول ثابت انقلاب و اقسام تشکیلات از سوسیالیزم و کمونیسم، یا فاشیسم طبق رویۀ علمی و از روی منطق و کتاب احاطه نداشت.اصل معیّنی نداشت.نه کمونیست بودکه همه را بکُشد،نه فاشیست بود که با اعیان همکاری کند و تند روان را و کمونیست ها را خاموش سازد، نه حزبی داشت که به هم مسلکان خود کار بدهد و باقی را بیکار سازد، نه ایل و عشیره ای داشت که اقوام خود را برمردمِ دیگر مسلّط کند و نه…لااقل صد نفر دوست مناسبِ اوضاع را با خود همدست سازد…»( تاریخ مختصرِ احزاب سیاسی، ص ۹۵ و ۹۶۰).
از بخش های جالب کتاب،گفتگوی الهی با کلنل کاظمخان سیّاح (حاکم صبح کودتای ۱۲۹۹) و مقالۀ «ماژور مسعودخان کیهان»(نوشتۀ خانم فاطمۀ معزّی) است،دو شخصیّتی که در کنار سید ضیا و رضاخان پازل رویداد سوم اسفند را تکمیل می کنند.
گفتگو با محمّد ساعد مراغه ای نیز بسیار ارزشمند است؛سیاستمدار برجسته ای که در هیاهوهای سیاسی خاموش و فراموش شده است.این،تنها گفتگوی موجود با ساعد مراغه ای است و صدرالدین الهی او را از نسل سیاستمدارانی می داند که «حفظِ آب و خاک را – به هرقیمت – واجب می دانستند حتّی اگر به آنها وصلۀ خیانت بچسبانند.نسلِ ایران دوست ها.نسلِ مردانِ با تحمّل و پُرحوصله.نسل مؤمنین به قانون . نسلِ باورکنندگانِ عدالت و خیر.نسلی که تکرار آن شاید میسّر نباشد» (ص ۳۸۴).
***
چنانکه گفته ام : تاریخ معاصر ایران چونان آئینۀ شکسته ای است که تصاویرِ کج وُ معوجی از چهره های سیاسی ارائه می دهد، خصوصاً که این« آئینه» به زنگارِ ایدئولوژی های فریبا (چه دینی و چه لنینی) نیز آغشته است . بر ما است که با روانی روشن و ذهنیّتی بی تعصّب وُ آزاد، تکّه های این آئینۀ شکسته را در کنار هم بگذاریم و از آن، منشوری سازیم تا ابعادِ چندگانۀ شخصیّت ها و رویداد های تاریخ معاصر ایران را باز نماید.این امر-بی تردید- به غنای آگاهى های ملّی و شفافيّتِ حقيقت تاريخى کمک و یاری خواهد کرد.
۳۰بهمن ماه۱۳۹۰=۱۹فوریۀ ۲۰۱۲
بازنویسی: بهمن ماه۱۳۹۹= فوریۀ ۲۰۲۱
_____________________
*- بِهِل: از فعلِ آرزومندیِ هَلیدن، به معنای بگذار، باشد!
منابع:
الهی، صدرالدین: سیدضیا؛ مردِ اول یا مردِ دوم کودتا، شرکت کتاب، لوس آنجلس، ۱۳۹۰/۲۰۱۱
بهار، ملک الشعرا: دیوان اشعار، به کوشش مهرداد بهار، تهران، انتشارات توس، سال ۱۳۶۸
—- تاریخ احزاب سیاسی، تهران، امیرکبیر، چاپ دوم، ۱۳۵۷
غنی، سیروس: ایران؛ برآمدن رضاخان؛ برافتادن قاجار و نقشِ انگلیسیها، ترجمۀ حسن کامشاد، تهران، ۱۳۷۷
مردوخ، محمّد: تاریخ کُرد وکردستان (تاریخِ مردوخ)، ج۱، کتابفروشی غریفی، سنندج، ۱۳۵۱
مصدّق، محمّد: خاطرات و تألّمات، به کوشش ایرج افشار، نشرعلمی، تهران، ۱۳۶۵
مکّی، حسین، تاریخ بیست ساله، ج ۱، نشرعلمی، تهران، ۱۳۶۱
https://mirfetros.com
بنیاد میراث پاسارگاد
بنیاد میراث پاسارگاد