اشباح هولناک
با صورتکی از شیاطین اهل ریشخند
پر کرده اند نمایشگاه مُدرن زائی را
رُبات های بدون سر
به طراحی لباس نشسته اند
برای زنان بدون بدن
روی پله ها
دفتر و دستکِ اختلاس پخش شده
جای قُمری و سینه برفی و لک لک
پرندگان را بدینجا راه نمی دهند
جز با بالهای چسبیده به سنگ
کارگری بال بال میزند
با دستان گل آلود، گریخته به بلندای گنبد
تا مگر بیاید کبوتری و پروازش دهند
از نمایشگاه صادرات انسان به قفسه های اهریمن
پیاده اش کنند
در دورترین حاشیه تخیّل
شهر معماران غیر کاسب
شهرنشینی ِ محلول در طبیعت
«ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری
یاد آر ز شمع مرده
یاد آر
اختر به سحر شمرده یاد آر
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورهی طلائی
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائی
پیمانهی وصل خورده یاد آر»
«هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر وآوازی شنیدی
چون بشد آهسته شمعی کنج آن کاشانه روشن
یاد من کن
یاد من کن»
______________
ابیات آخر این شعر وام گرفته از: علی اکبر دهخدا و معینی کرمانشاهی
بنیاد میراث پاسارگاد