قطره – رعنا سلیمانی

 

چی شده که تازه یادش افتاده ما با هم سنخیتی نداریم؟ قبل از اینکه به ایران برگردم، توی شهر من را دید و پشتش را به من کرد. حتی جواب اس.ام.اس خداحافظی ام را هم  نداد. به درکِ سیاه زنیکۀ چِِقِر…لُمپن! الآن هم بیخود و بی جهت برگشتم. تو تراس رستورانی که توری مدیر آنجاست، کنار ایستگاه تراموا نشستم. محله خوبی است، خارجی ها کمتر می آیند.

بهار است، با آسمانی پر از ابرهای سفید که مدام با خورشید بازی می کنند. کافه چی از قبل لیوان، قاشق، چنگال و دستمال سفره چهارخانۀ سفید و قرمز و گیلاس های خالی را چیده است؛ همه چیز سر جایش تمیز و مرتب است.  زن و مردی آلمانی داخل رستوران شدند. زن، هیکلی گنده و دماغی سرخ دارد و مرد هم با جثه ای کوچک و چشمان نخودی آبی رنگ که دلخوری از آن می بارد، درست مقابل زن؛ نشست.

مگر  خودش نبود که هی می رفت  و می آمد و می گفت : طلاق بگیر، طلاق بگیر. من تنهات نمی زارم!

رفتار خودم را با او خوب بررسی کردم. در این مورد عذاب وجدانی ندارم. خیالم از بابت خودم تخت  راحت است. مدام می گفت: نخند، تو چشم مردها زل نزن، کلاس داشته باش با هر عمله و اکره ای خوش بش نکن. قر و قمیش نیا… با صدای بلند حرف نزن!

مدام سر من غیرتی می شد. به خاطرش تو دهان همه زدم. همۀ دوستام پشت سرش بد می گفتند. با همه قطع رابطه کردم. یعنی یه جورهایی آنها دیگر محلم نگذاشتند. می گفتند: اینو با خودت نیار.

ولی من هیچ جا بدون توری نمی رفتم .یعقوب بی نوا راست می گفت: پای این آدم باید از زندگیمون بریده شه.

هر دفعه که اسم توران را می آوردم چه الم شنگه ای به پا می شد. خودم را تکه تکه می کردم: منو از خانواده ام دور کردی… تو یه کشور غریب آوردی؟ حالا خوبه که از تخموترکۀ خودتونه !

صد البته که اگر به پشتیبانی توری نبود، من از این دل و جرأتها نداشتم. خدایی دروغ چرا! یعقوب هم مالی نبود. روزی که اسماعیل، شوهر منصوره مان، عکس یعقوب را که با آن موهای مشکی فُکُلی، کنار یک بی.ام.و سرمه ای رنگ، پشت به جنگل مه گرفته ایستاده بود، نشانم داد؛ چه قندی توی دلم آب شد. با خودم گفتم: دیگه مجبور نیستم هر روز خورشت قورمه سبزی بخورم و با صدای جارو برقی و غرغر مامان از خواب بیدار شم. می تونم هر آهنگیو که دوست دارم با صدای بلند گوش بدم. دیگه هی نمی گن خنده تو این خونه تا سالِ عموی بابا غدغنه… می تونم پرده ها رو کیپ تا کیپ بکِشمو تا لنگ ظهر بخوابمو..اصلاً چاییمو هم تو رختخواب بخورم.

با عکسهای یعقوب سر سفره عقد نشستم. با یک دسته گل لاله بنفش که آنقدر براق بود که فکر کردم مصنوعی است. با همان بی.ام.و سرمه ای رنگ در فرودگاه فرانکفورت منتظرم بود. عجب فرودگاهی بود، بس که بزرگ و شیک بود دوست داشتم همان جا بشینم و در و دیوارش را نگاه کنم.مثل آن مرد ایرانی که در فرودگاه مارشال دوگل چند سال زندگی  می کرد.  ولی نمی شد چون هول بودم ..هول شوهر! هول بالش زیر سر!

خاک بر سرش کنند! عجب شب گندی بود. توی قبر هم من را بگذارند؛ خاطره آن شب از یادم نمی رود. می خواستم عاشقش بشوم، پاره تنش بشوم، نشد دیگر! نگذاشت عرق تنم خشک شود؛ تا رسیدم یک چایی خوردم و دور و اطرافم را دید زدم؛ هوا تاریک شد. مدام می گفت : خیلی از عکسات خوشگل تری ……خیلی !

دستم را گرفت و توی تنها اتاق خانه بردم، یک دستۀ دیگر از آن لاله ها ی بنفش   توی گلدان، کنار میز آرایش بود و یک تخت دو نفره هم بود که توی آن اتاق کوچک خیلی بزرگ به نظر می رسید. همه چیز مهیا بود. خجالت می کشیدم از نزدیک نگاهش کنم. دستم را محکم تر فشار داد و گفت: می خوام یه چیز خیلی مهمی بگم ولی اول باید قول بدی که  ناراحت نشی.

تو دلم گفتم: یا بسم الله

گفت: من از اتاق می رم بیرون… تا وقتی نگفتم چشماتو باز نکن.

دلم هزار جا رفت. من از کجا می شناختمش؟ خودم را سرزنش کردم که چرا نفوذ بد می زنم؛ شاید می خواهد سوپرایزم کند؟ ولی او گفته بود: قول بده ناراحت نشی.

همان چند دقیقه برایم مثل یک قرن گذشت. وقتی صدایِ زدن پریز برق آمد، فهمیدم که برگشته است. گفت: چشماتو  باز کن ولی یادت باشد که قول دادی.

چشمتان روز بد نبیند. با دو تا دست توی صورتم زدم، فکر کردم جن دیدم. سقف خانه کوتاه بود. لوستر هم که با یک سیم فنری پلاستیکی درست بالای سرش افتاده بود، انگار یک لامپ مهتابی پر نور کم مصرف توی سرش روشن کرده بودند؛ دهان گشادش هم باز شد، تازه فهمیدم چرا تو عکس ها نمی خندید. دندانهایش هر کدام از هم یک متر فاصله داشت. درست عین غول چراغ جادو… علی بابا و چهل دزد بغداد بود. چی بگم والا؟ غول چراغ جادو حداقل سه تا آرزو بر آورده می کرد. این که همه آرزوهایم را به دلم گذاشت…! شانه های پهنی داشت، صورتی بی مو، صاف و بد قواره و دوم این که دروغ چرا  از او نمی ترسیدم! اصلاً حال نداشت بگوید چه کار کن یا چه کار نکن. از بخت بد من یک دانه مو هم نداشت. طاس طاس بود. حالا چی می شد فردای شب زفاف کلاه گیسش را بر می داشت! روحیه لطیف و مهربانی هم نداشت. هر وقت از سر کار می آمد، یک قوطی آب جو  به دستش بود و  مدام می گفت: ببین… اینجا نوشته الکل فیری.

الکل فیری را هر روز از دهانش می شنیدم. بعد ها دلیل تأکیدش را روی  الکل فیری فهمیدم. در آن مدت تو ترک الکل بود. بعدش هم که دوباره شروع کرد؛ شبها مثل کیسۀ آشغال بی حال یک گوشه می افتاد.

ً چشمم به در خشک شد، چرا توری نمی آید؟ مدام  به گذشته فکر می کنم. اصلاً چرا دوباره برگشتم آلمان! من که اینجا نه شوهری دارم، نه کاری. بعد از چهار…پنج سال که به تهران برگشتم، می خواستم بمانم. فکر کردم خیلی چیزها عوض شده و همه چیز برایم تازگی دارد؛ ولی ابداً اینطور نبود. انگار این مدتی که من نبودم زمان نگذشته بود. تابستان بود و  هوا داغ؛ هیچ بادی نمی وزید، نفسم بریده شده بود.

توی مسیر فرودگاه امام خمینی از جاده بهشت زهرا که  برگشتم با آسمانی به رنگ قهوه ای چرک؛ با هوایی ساکن و خشک که مانند سیل چسبانی به صورتت می ماسید، روبرو شدم. حتی سنگهای خیابان هم در حال تجزیه شدن بودند. همه چیز مثل اولش بود، نه تازگی داشت نه نشاطی..سگهای ولگرد با زبانی بیرون افتاده، کنار جاده له له می زدند. جنازه ای که از ته مانده های پوست و روده اش زیر چرخهای ماشین و لای جرز آسفالت ها تشخیص نمی دادی گربه بوده یا سگ؛ اندکی مسیر ماشین را عوض کرد. موتور سوارها با صدای گوشخراش و خشک موتورهایشان، از لا به لای ماشین های اسقاطی  لایی  می کشیدند .

پشت چراغ قرمز  دسته ای کور  و  کچ و چلاق کنار ماشین گدایی می کردند، پسر بچه ها با صورتی کثیف فال حافظ می فروختند و دختری با موهایی پر از کاه و خاک؛ پف کرده و خشک و سفت، اسپند دود می کرد.

بوی زباله ها دل و روده ام را به هم زد؛ زباله ها در این قسمت شهر به انبوه بلندی به شکل تپه های کوچک در آمده بودند؛ همه چیز داخلشان در زیر آفتابی که چشم را می زد به چشم می خورد از کاغذهای پاره پوره و قوطی حلبی های زنگ زده گرفته تا بوته های خشک و سنگریزه ها.  .  کمی جلوتر نرسیده به شهر، نقاشی های روی دیوار خانه های مشرف به اتوبان؛ عکس شهدای جنگ تحمیلی  بیشتر از همه خودنمایی می کرد. جلوتر دکه های روزنامه فروشی روزنامه ها و مجله هایی که مثل لباس روی رخت بند دولا بودند؛ با همان تیترهای سیاه و سفید..

مردم به نظرم واقعاً زشت و کریه می آمدند؛ دماغ یکی خیلی دراز؛ دهان یکی خیلی گشاد، چشمهای یکی باباغوری یکی پشت فرمان با دماغش تلفن می گرفت. راننده با لباسی تیره بوی گند لاش مرده می داد و هر چند دقیقه یکبار، لای ریش انبوه نتراشیده اش دست می کشید. خلاصه هیچی عوض نشده بود. مثل کسی شده بودم که اصلاً دیگر دل و دماغ رسیدن را نداشته باشد. بر عکس در خانه با استقبالی گرم روبرو شدم،  فامیل هم که قبلاً توجهی به من نشان نمی دادند، حالا مجیزم را می گفتند و دعوتم می کردند. مدام از من سؤال می کردند: اونجا چه جوریه ؟ می شه اقامت گرفت یا پناهنده شد؟
می تونی دعوتنامه بفرستی؟     نسبت به دخترهای ترشیده فامیل خیلی عزیزتر شده بودم. زیاد طول نکشید که سر پله اولم برگشتم.

کافه چی دو تا لیوان آب جو تگری روی میز گذاشت، یکی را جلوی من و آن یکی را درست مقابل من. گفتم: من که سفارش نداده بودم؟

طرف گره ای به پیشانی انداخت و گفت: توری گفت بیارم سر میز

هر چی که بود از صد تا مرد لارج تر بود. بچه آبادان بود و لاف زن  و مرام دار. بعد از جنگ هر کدام از دوازده خواهر و برادرهایش یک جای دنیا پرتاب شده بودند. دور لیوان طلایی آب جو از سرمای داخل  لیوان بخار کرده بود؛ یکی دو تا حباب ترکید و به هوا رفت. با خودم گفتم: چه خوبه آدم قطره باشه؛ بخار بشه… بعد ابر بشه، بعد بارون، بعد برگرده پایین؛ آبای زیر زمینی بشه و رود بشه و بعد دریا و بعدشم تصفیه بشه و خورده بشه و بعد …….. !

آنقدر توری نیامد که لیوان مقابل را هم با دو سه تا قلپ بالا رفتم. یک زن با سه تا پسربچه ی قد و نیم قد  وارد رستوران شد. از آن پسر بچه های تخس؛
دوتایشان سریع سراغ دستشویی رفتند؛ مادرشان هم دست پسر کوچک تر را گرفت و دنبال آنها سمت دستشویی رفت.

اگر الآن بچه ام بود هم قد و قواره این پسر کوچکِ بود. از فشار مثانه ام سمت دستشویی رفتم. یکی از درها عکس یک آدم با دو تا پای بی قواره و موی کوتاه و درِ دیگری آدمی با دامن و موهای بلند داشت. هر دو پُر بودند و زن با بچه کوچک تر پشت آن دری ایستاده بود که عکس زن داشت.

چقدر توی مطب دکتر جیغ زدم که خدایا جیش دارم؛ توران مثل مار زخمی دور خودش می پیچید دکتر هم پیرمردی ایرانی بود با موهای رنگ شده پر کلاغی که فکر کنم شماره رنگش اِن.یک بود.

تکه لختۀ خون خیال پایین آمدن نداشت. بیچاره بدجوری هوای این دنیا را کرده بود. مجید هم چه کارها که نکرد. وقتی فهمید که حامله بودم و بچه اش را انداختم. واقعاً دوستم داشت، قرار بود عقدم کند. دروغ چرا تازه از یعقوب طلاق گرفته بودم؛ یعنی جدا شده بودم طلاق ایرانی گرفته بودم.توری می گفت: مردا موجودات غیر قابل اطمینانی هستن، بداشونو باید بندازی توی دیگ و خوباشونو زیر دیگ هیزم کنی.

از عشق خودش هم می گفت؛ می گفت: عشق با اخلاقیات جور در نمیاد. رابطه مرد و زن مثل رابطه ارباب و رعیته

آن قدر توی گوشم خواند؛ که با پای خودم رفتم، بچه ام را انداختم. از لجن افتادم تو لجنزار. از سرمریضی بود که با یک آدم مریض بودم. همان موقع ها به توری می گفتم که من  کار ندارم و هیچ وقت هم شغلی نداشتم. هیچ هنری هم ندارم؛ دستم را گرفت و گفت: تا منو داری غم نداری

دکتر می گفت: تو ایران به اندازه موهای سرم بچه کورتاژ کردم ولی هیچ کدومشون انقدر کولی نبودن.

می خواستم با دندانهایم تکه تکه اش کنم؛ توری را هم همین طور. هر چه فحش بود نثارش کردم…  بازم نازم می کرد و قربان صدقه ام می رفت.

با دست به پشت در زدم. صدای سیفون دستشویی  را شنیدم. توران ضربه ای به در زد و بدون اینکه منتظر بفرمای دکتر باشد، آهسته وارد اتاق شد. با صدای در آورده شدن دستکش پلاستیکی از انگشتهای کلفت دکتر، دولا شد روی زمین شلوار لی ام  را به طرف من آورد. با تمام زور فریاد زدم: آقای دکتر این دیوانه را رو بیرون کن که دست به من نزنه.

دکتر با صدایی شبیه غار غار کلاغ گفت: عزیزم بیا اینجا!

بعد خطاب به توری ادامه داد: این قرصا رو روزی سه تا  بخوره، هر هشت ساعت یکی یا اگر سر ساعت نخورد…یکی صبح، یکی سر ناهار و یکی هم موقع خواب. متوجه شدی یا دوباره بگم؟

توری بغلم کرد. شیر آب را باز کرد و گفت: ادرار کن داروی بیهوشی از تنت بیاد بیرون. ولی فقط خون بود و خون بود و سیاهی. بعدش سعی کردم از دلش در بیاورم ولی مجید  حسابی حالش را گرفت. پاپیچ توری شده بود، فهمیده بود که تمام این کارها زیر سر توری بوده و
می خواست تلافی کند. مجید همه پولهایی را که به من دستی داده بود می خواست. بیچاره توری تا یوروی آخرش را پس  داد.

توری را دیدم. با دو تا لیوان بزرگ آب جو آمد و سر میز نشست. دستور داد یک سبد نان هم بیاورند.

گفت: غذا  می خوری ؟

گفتم:  نه، هیچی! فقط اومدم ببینمت .هنوز با من قهری؟

لبهایش را بر چید و چشمهایش را از من بر گرداند و گفت: چرا نرفتی خط اینترنتو به نام خودت کنی تمام اینا مالیاتش واسه من میاد؟

  • من که اصلاً استفاده نمی کنم!
  • ربطی نداره! هر ماه شارژ می شه
  • مگه من چیکار کردم؟ چرا با من بازی می کنی؟

گریه ام گرفته بود. اوایل که هم خانه اش شده بودم از او می ترسیدم. نزدیکم می شد، با موهایم بازی می کرد، ، جوشهای سر سیاهم را می ترکاند و مشت و مالم می داد. بعدش بعضی شبها بالای سرم بیدار می نشست و بِر و بِر نگام می کرد. ولی الآن نگاهم هم نمی کرد. سر و کله چند تا مشتری پیدا شد. قسم خورده بودم خونسرد باشم و گریه نکنم ، به توری گفتم: با این کارات می خوای بگی دیگه برات مهم نیستم ؟

  • آخ از دست این حرفات

حتی یک دفعه هم به من نگاه نکرد، بر عکس من چشم ازش بر نداشتم. چین و چروک های نازکی دور چشمهایش جمع شده بود. همیشه بلوز مردانه می پوشید و شلوار مشکی. چهل ساله بود ولی به نظر پیرتر می آمد. با انزجار گفت : خیلی کار دارم… چیزی خواستی، راحت باش بگو

کافه چی دستش را دراز کرد و لیوان های خالی را از روی میز برداشت. ناگهان ازش متنفر شدم از رابطه ام باهاش متنفر شدم. بلند شدم و بیرون آمدم. درست عین برف که زیر آفتاب آب می شود و بی اختیار حرکت می کند شروع کردم به راه رفتن. بی آنکه بدانم کجا می روم. در امتداد خیابان عریضی بودم! یک طرف ردیف درختان بلند و پر برگ بود و طرف دیگر رودخانه ای پت و پهن که قایق های تفریحی برای نشان دادن شهر به توریستها از رویش می گذشتند. همه چیز آرام بود؛
خانه هایی با سقف های شیروانی سفالی. خانوادها با بچه هایشان، زوج های عاشق؛ عده ای مرد که همه نوشیدنی می خوردند و با صدای بلند می خندیدند و منظره ها را تماشا می کردند.

رعنا سلیمانی

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

بیانیه شاهزاده رضا پهلوی درباره جشن ملی یلدا: شکوه ایران در جاودانگی آیین های کهن آن جلوه گر است