من زندگیم، شما را  دوست می دارم -طاهره بارئی

 

پیدا کردن دکتر چشم در بیمارستانی که تخصصش چیز دیگری ست وقتی مشکل تر میشود که در همان روز بخش بزرگی از کادر درمانی به اعتصاب پیوسته باشد. چند بار خواستم قید قرار قبلی گرفته شده را که به سه ماه پیش برمی گشت بزنم. اما سیلوی پای تلفن اصرار کرد که سری بزنم شاید قرارم عملی شد.

سیلوی دوره ای در سویس گذرانده و معتقد بود با قرار دادن یک شی عایق چون سنگ یا حتی گردو و بادام لای مشت و فشار به آن دو طرف راست و چپ مغز تنظیم و حتی برخی درد ها تسکین می یابند. جعبه زیبائی را که از مغازه چینی خریده بودم و سنگهای بسیار خوش تراش و زیبائی را که در ان نشسته بودند هر بار تحسین میکردم باز کرده و یک سنگ سبز با لکه های قهوه ای را انتخاب و درمشتم گرفتم. بلافاصه بنظرم آمد حدقه یا مردمک چشمی را با انگشتها پوشانده ام. و تا از اتوبوس جلوی بیمارستان قدیمی که زمانی در اختیار صومعه بوده و همان معماری را داشت، پیاده شدم یکباره ارکستری ازحدقه ها و مردمک ها به صدا در آمدند. بلوط ها ی ریخته روی زمین قهوه ای با برقی اینجا و آنجا. برانکارد های رها شده با لوله هائی که به جائی وصل نبودند و توپگ های زیر چرخشان مثل چشمهای لوچ به راست و چپ رانده شده بود. حتی روی پلاکارد اعتصابیون که فریاد میزندند انتقال خون بدون ما نمیشه چی میشه، علامت ورود ممنوع کشیده بودند. دایره ای پوشانده با یک خط اریب سیاه.

از دل راهرو ها و بخش های مختلف بدون آنکه یکنفر مانع من بشود می گذشتم. از داخل آزمایشگاه ها آنجا که تصویر استخوانهای قفسه سینه روی تابلو های نور سفید مورمور میشدند. سردشان بود؟ زیستشان همینست؟ صحنه های عجیبی بود دیدن این بازتاب درونمایه استخوانی انسان روی تابلو های روشن. نه صاحب داشتند و نه اسم . مستقل بودند. برای بهتر دیدن یکی حتی چند لحظه مکث کرده بودم. بنی بشری آنجا نبود و اسکلتها در قالب خود می تابیدند. جاری بودند.  بنظر میرسید در کشور خودشان و میان آداب و رسوم خودشان هستند و چندان نیازی به حضور کارمندان نداشته و ندارند. کشو های باز مانده، تلّی از پرونده روی میز کار، در های همه باز که به هم راه داشتند. همه اینها جزو زوائد سرزمین آنها بود.

یک ردیف روپوش سفید چون جمعی از پیران خرابات سر در بالین وجد فرو برده کنار فیلمی که دو کندوی باد کرده عسل را نشان میداد از دیوار تاب می خوردند.

راستی اگر چشمی برای دیدن، درست دیدن و چشمی برای نظاره ی این دیدن، در میان نباشد، اززندگی جز همین نوسان و مورمور شدن کنج دیوار ها چه باقی میماند؟

بعد از دوندگی در راهرو ها، در محوطه نیمه تاریک آرام گرفته بودم. فقط برای رفع خستگی و پوستر های روی دیوار را نگاره می کردم. هیچکس نبود. نه مریضی نه کادر درمانی. نه ایمدی به دیدن یکی از آنها.

 

چرا اعتصاب کرده اند؟ دلشان میخواسته کار دیگری بکنند؟ دست و دلشان دیگر به کار نمی رفته؟ می خواسته اند آزاد باشند و وقتشان را طور دیگری بگذرانند؟ با وضعیت چشم و نگاهشان چه رابطه ای داشت؟

هنوز مطمئن نبودم چکار کنم و جوابی برای هیچ سوالی نداشتم.

چند بازوی کودکانه ازداخل پوستری روی دیوار به طرفم دراز شده بودند. کودکان انگار از سقف یا دودکش خانه ای در منطقه جنگلی بیرون می آمدند که اطرافش از سرسبزی زمردگون بود. پائین پوستر نوشته بودند: اتاقهای مخصوص کودکان در اینجا زرد رنگ شده اند تا خورشید در محل سکونتشان بتابانیم.

خوب شد حداقل اینها را دیدم. پس به خورشید فکر کرده اند که چشم ناظر آسمان است..

چرا بازوی این کودکان بطرف من دراز شده، آنهم طوری که انگار پوستر را شکافته، خانه جنگلی را هم مثل قوطی کنسرو واژگون کرده اند. از من چه می خواهند؟ چه می خواهتد بیآورند؟

 

 

پیدا شدن مردی با روپوش سفید و قد بلند، آنجا و در آن لحظه، دهانه ی انتهای ترین راهروی سالن،  همانقدر غیر منتظره بود که باز شدن در متروکی که در آستانه اش ایستاده و تاریکی فضا را با عمودی روشن می شکافت.

این در به هر دری شبیه بود تا در یک مطب چشم پزشکی. بیشتر به در یک گاو صندوق ترک خورده قدیمی شباهت داشت.

حضور او یکباره تاریکی را نیشتر زده یک رعد کوتاه مهتابی به جای نهاده بود.

 

مرد سفید پوش تلاش میکرد از روی کارتی که در دست داشت اسمی را بخواند و موفق نمیشد. از لبهایش کمک گرفت. متوجه شدم دارد با اسم من کلنجار میرود. از جا بلند شدم گفتم: من هستم. کارت را آورد پائین. خودش را معرفی کرد: دکتر بن ودود. شما برای ساعت سه و نیم وقت داشتید اینطور نیست؟

بن ودود؟ پس عرب است. پسر شخص بسیار مهربان.

جلو جلو راه افتاد تا مرا به سالنی که چشمم باید آنجا معاینه میشد، راهنمائی کند.

وارد اتاق بسیار بزرگی شدیم که بخش عمده ی آن در تاریکی فرو رفته بود. دستگاههائی تقریبا هم شکل و هم اندازه گوئی سر در یک خواب مغناطیسی فرو برده بود و تنها حضور چند دگمه روشن نور و صدائی ممتد که بنظر میرسید از دل سیاراتی دوردست می‌آید حاکی از وجود حیات بود در کهکشانی غنوده در ظلمت.

دکتر اشاره ای کرد که بنشینم. تنها صندلی خالی کنار در را نشانم داد. خودش روی چهارپايه بلندی مستقر شد که روبروی من قرار داشت. یک آرنج را تکیه داد به میز کوچکی که میز تحریر نبود اما از آن برای نوشتن استفاده میشد. به محاذات بازویش، قفسه ای بسیار ساده ولی قدیمی دیده میشد با طبقات فراوان. نمونه های شیشه عینک لایه به لایه در آنها روی هم مثل تیره پشت انسان که در یک روند ناشناخته کشیده و شفاف شده باشند، غنوده بودند. دکتر نگاهبان این گنجینه بود و مرا طوری نشانده بود که در برابر این حقیقت قرارم دهد. یک چراغ دیواری مجموعه ای از ما دو نفر همچنین بخشی از اشیاء غیر متحرک مثل میز قفسه صندلی را روشن کرده به طرف هم میراند. تبلور زرین ظلمت از پرده بیرون افتاده بود.

شما جزو اعتصابیون نیستید؟

بدون آنکه سر بلند کند گفت: چرا ولی میدانم همه مراجعین لازم نیست پیرو اعتصاب ما باشند. آنها درخواستهای دیگری دارند.

گفتم همه اتاقها را به حال خود رها کرده رفته اند…

گفت من ازینجا استفاده میکنم در حالت عادی استفاده نمیشود. چون خیلی قدیمی ست.

بنظرم چیزهائی هستند که اعتصاب بردار نیستند.

– مثل چی؟

جواب فوری نداشتم.

– مثل کاری که چشم میکند. نمیتوان اعتصاب کرد.

– ولی خانم عزیز توی این دنیا آدمهائی هم هستند که به آنها گفته میشود نابینایان و بین ما زندگی میکنند ولی بینائیشان کار نمیکند.

با ملایمت و اندکی ناامیدی پرسیدم: اینطور فکر میکنید؟ شاید باز یک چیز هائی می بینند.

دکتر انگشتانش را مشت کرد حفره لای آنها را نگریست و تکیه دادش به سطح میز.

نه خانم گمان نمیکنم بینند! نمی بینند.

لبخند ی زده و ازینکه درس نگرفته و مثل همیشه با همه طوری حرف میزنم انگار یک عمر است با هم دوستان ِ یکرنگ و یکدلی بو ده ایم، احساس نارضایتی کردم.  با اینهمه ادامه دادم و گفتم که نمیشه کاملا مطمئن بود. و یاد روزی افتادم که در دوران دبیرستان به دبیر علوم طبیعی گفته بودم مطمئن هستم سنگهای کف کلاس حس دارند و او با حیرت و تاسف بمن نگاه کرده بود. آرزو داشت این حرف را نگفته بودم. از شاگرد اول محبوب کلاسش چنین توقعی نداشت ولی حرف گفته شده بود.

 

یک جارختی کنار دری که برای استفاده از روشنائی بیرون باز گذاشته بودند، چون قراولی در نیمه تاریکی با دندانه هائی بر فراز سر که هیچ چیز از انها آویزان نبود چون اسکلت موجودی غیر زمینی با تاجی شوریده به ملاقات من و پزشک بعنوان امری خطیر گوش فرا میداد.

بلند شدم. کت و کیفم را آویزان کرده دوباره نشستم.

–  مشکل شما چیه؟

– مشکل من نیست. خودم مشکلی ندارم. ولی همه اطرافیانم می گویند من یک جور دیگر می بینم. من یک جور دیگه می بینم. یک چیز هائی که همه میگویند ندیده اند.

چهره ی متحّیر دکتر در عرض چند ثانیه انگار به سنگ تبدیل شده آدم دیگری شده بود.

از جا بلند شد تابلوئی را روشن کرد. دو هلال سیاه سرد پشت گوشهایم حس کردم. اینها به دو پای دراز مثل کفش غواصان وصل بودند که از پیش چشمم آویزان شدند. شیئی که به آن عینک می گویند. دو بازوی سفید، شیشه ئی چون فَلس ماهی را میآورد در دایره های ضخیم قاب جا میدادد.دگمه چراغی را می زد. حروفی روی تابلو روشن میشد. گاه آنها را خوب می دیم گاه نه. با قاب عینکی خالی در چشم مرتب پیشروی میکردم. موجوداتی ریز، بسیار ریز در مایعی لزج شناور بودند و تعیین هویتشان را از من می خواستند. موجودات مرموز جهانی ناشناخته که حریف، همبازی می طلبیدند. فاصله رها کردن جهان بیمارستان و مخلوط شدن با جهان آنها به موئی بند بود.

نور روی تابلو مرا به چالش می طلبید. سرخ بود سبز میشد. با زیر دریائی کوچکم که فقط با گوشها و دست بسته به آن متصل بودم مرتب نخ بیشتری از قرقره باز کرده و جابجا میشدم.

به برکت اعتصاب بود که به این جهان درونی راه یافته بودم. از جهان برانکارد های رها شده پای در ورودی، در راهرو ها، که کسی را نمی بردند و چرخ های زیر پایه آنها را طوری پیچانده بودند که مثل چشم لوچ به زوایائی دور از میدان بنگرند و از رنج ندیدن بخود ببیچند.

از آنجا رسیده بودم به اینجا. با باز شدن یک در قدیمی و تابش ستون یک روشنائی سپید.

بر تخته پاره ها مرا می بردند. بی آنکه هیچوقت کاملا به دیوار نزدیک شوم.

راهم مایع بود ولی آنقدر استخوان ماهی، ستاره دریائي، مرجان از درون یک گنجینه مدفون در فضا پخش شده و بطرفم گسیل میشد که مرتب باید جا عوض می کردم. پیغام کسانی را می آوردند که در کشتی ِغرق شده زنده مانده و می خواستند هستی خودشان را مخابره کنند. شاید همان ساکنان اولیه کشتی بودند که در انتهای تلاشی کامل فقط سلول آغازینشان سالم مانده بود. روی چشمم، دستم می نشستند. لزج بودند. انبوه میشدند. روی مردمک چشمم را مثل چراغ قوه می پوشاندند. از مردمک چشم کسی جدا شده، میخواستند مردمکشان باشم. آب چشم دار میشد، نگاه پیدا میکرد. من به دکتر راست گفته بودم. میتوانم تکرارش کنم. ترسی ندارم.

بن ودود پس ازامتحان هر عدسی یادداشت برمیداشت. تا آنکه سرانجام قاب سیاه را از روی چشم و گوشم برداشت. بازش گرداند به قفسه که رفت چون چرخهای درشکه ای درازکشید روی جاده شفاف.

دکتر خودکارش را گذاشت روی میز و راه افتاد طرف انتهای اتاق. از روشنائی کابین خارج شدیم. روپوش سفیدش مثل چراغ قوه پیش پایم را روشن میکرد. نشستم پشت یکی از دستگاهها و خودش نشست آنطرف دیگر. منتظر بودم حرفی بزند چیزی بگوید در مورد دیگرگونه دیدن من. ولی سکوت را نمی شکست.

آیا باز لوله های رها شده از دو سوی برانکار های پایه بلند همچنان در ورودی پر درخت بیمارستان از دو سوتاب می خورند، خفه و منقبض، بدون قدرت باز گرداندن نفس، و دستگاههای انتقال خون مثل جعبه های واکس کفش به سوئی افتاده اند؟

 

چانه ام را فشردم به پایۀ گودی که زیر صورتم بود و پیشانییم را به پیشانی بلند دستگاه. چشمم را از پشت دایره ی کوچکی دوختم به اعماق جهانی شیشه ای که مرا به کهکشانی لغزنده و مارپیچ فرا می خواند. چون کودکی شروع کردم در این سرازیری با سروصدا دویدن. نقطه ای  رنگی در وسط بود که باید نگاهم ر ا بر آن متمرکز میکردم. مثل یک موجود تک سلولی با آن بافت منظم و ساده و رنگ شگفت آورش مجذویم میکرد.

انگشتهای دکتر را که چون چهار شاسی پیانو روی بدنۀ دستگاه خوابیده بود میدیدم. بدون آنکه پیوند آنها را با باقی تن یا مچ یا بازویش درک کنم. موجودی بی اعتنا به ماجرای من که برای اهدافی مستقل، از سیاره ای دیگر خود را به این سفینه چسبانده بود. اما مرا می دید و از پشت لوله های تاریک و آبهای رنگارنگ با چرخاندن کانون دستگاهش بسان موجودی عجیب الخلقه به جستجوی من در قعر آبها شنا میکرد.

دچار این گمان شدم  که دکتر بجای چشم قلبم را میکاود و بسوی نقطه ای که آنجاست پیشروی میکند.

در ژرفنای غلیط ترین تاریکی ها هر چه می گریختم و جا عوض می کردم باز تشخیصم میداد و به دنبالم می آمد.

 

دکتر از جا بلند شد . به تصویری می مانست که از داخل دستگاه کِش آمده باشد.

مرا برد نشاند پشت یک دستگاه دیگر و بازسوار زیر دریائیش شد در اعماق نگاه من تا دورترین کرانه ها را کاوید و بازگشت.

دستگاه سوم هم طی شد و نوبت چهارمی رسید.

دکتر گفت این آزمایش آخر است.

باز چانۀ ام نشست و از گفتن باز ماندم. پیشانیم نقش بست . مثل یک شکل منعکس میشدم. یکباره نوری چنان لطیف و درخشان در چشمم کمانه زد که انگار از شیر وعسل سرشته باشد.

– بالا را نگاه کنید!

– پائین را نگاه کنید!

– طرف راست!

– طرف چپ!

نگاهم را تماماً به این آبیاری سپرده بودم. نور  چون ابریشم وپرنیان با دیواره های نگاهم سخنی می گفت که نمی فهمیدم. اما سبکبالم می کرد.شیفته این گردش در شهر فرنگ شده و اهمیتی نمیدادم دکتر بن ودود حرفم را باور میکند یا نه.

– شاید قرار است اتفاقی در چشمم بیفتد. شاید به رازموضوع پی ببرم.

آن درختهای ناهمگون بدو ورود با شاخ و برگی پریشان و اصلاح نشده که از زیر چشم، اشیاء سخت کروی را تحت نظر گرفته و خوشحال بودند ربطی به آنها نداشته و از آنها نریخته است، چه نقشی در این ماجرا داشتنه اند. آیا میدانستند حتی اگر غلطک های پایه برانکارد از آنها نریخته باشد، جهان اطراف را فاقد بینائی کرده و کسی بخاطر کاج های خوش فرم شان به آنها جایزه نمیدهد؟

 

انگشتان دکتر از دوسوی دستگاه آویخته و سفر کیهانیش را به پیش می برد. باری سنگین به دوش گرفته بود. حالا حرکت دستگاه به صورت خودکار در آمده گرداننده را رها کرده بود. دکتر ودود مطمئن شده بود که پرومته به زمین رسیده است و نیازی به او نیست.

 

سرانجام تلسکوپش را رها کرد. روی چهارپایه چرخید. روپوش سفید گچیش تازه داشت روی دیوار قد می کشید که دختر بچه را دیدم. به دوربین نگاه میکرد. به من. با گوشواره های درشت درخشان. پیراهن و جلیتقۀ پر نقش و نگار محلی. یک دختر بچۀ کُرد بود. پشت سرش کوهستان و دامنه های گاه سرسبز و گاه سنگی.

زیر پایش نوشته بودند: من زندگیم! شمارا دوست دارم.

بهت زده با دهان باز به این منظره نگاه می کردم. اینجا؟ دراین تاریکی زندگی را دوست داشتن؟ میان کورسوی دگمه چراغها و دستگاهها؟

بازوی دکتر مثل قابی گچین کناره پوستر را گرفته بود. این بخش آخر مآموریتش بود؟

سکوتی که به درازا کشیده و مریضی که تکان نمیخورد، دکتر را متوجه کرد اتفاقی افتاده. کمر راست کرد و از کارتونی که در آن دنبال چیزی می گشت به طرف من بر گشت. نگاهم را دنبال کرد تا رسید به پوستر.

چشمم را از سرسبزی کوهستان و نگاه دختر کُرد کشیدم بیرون. پرسیدم این پوستر کار شماست؟

گفت کار من نه ولی من آنرا این سنجاق کرده ام. با عفو بین الملل کار میکنم.

داشت اوراقی را روی میزش مرتب میکرد.

پرسیدم این چه اشعه ای است که اینطور چشم را نوازش میدهد.

– یک نوع هالوژن است.

– اصلاً اذیت نمیکند.

ساده به دست نیآمده. سالها طول کشیده تا به کیفیت حاضر در بیآید. قصد هم همین بوده که چشم را اذیت نکند. تازه همین را هم خیلی ها تحمل نمیکنند. پَس می زنند.

– نور را؟

چند بار سرش را به علامت تصدیق تکان داد و با لبخند ملایمی گفت: نور را!

هر دو از جابلند شدیم. جا رختی سرش را جلو آورد تا کیفم را بردارم. چشمم هنوز به دختر بچه کرد بود. دامن بلند رنگارنگ و جرینگ جرینگ گوشواره های بلندش که دیگر صدایشان را به وضوح می شنیدم، از من چسبیده بود. از تمام اجزا وجودش چنان طراوتی ساطع بود که راه سنگها را تا نور در یک ثانیه می پیمود.

اشاره کردم به پوستر و به دکتر گفتم: ساده به دست نیامده، میلیارد ها سال صرف آن شده تا به کیفیت فعلی در آید.

ورقه ای را تا کرده داشت جا میداد داخل پاکت.

نسخه من است؟

«بن ودود» من و منی کرد و گفت نه.لازم ندارید.

 

تا بیرون بیمارستان تقریبا می دویدم. از جلوی برانکارد ها پرستاران معترض، مجمع برانکار های رها شده در باغ جلوی بیمارستان. می خواستم زودتر بیایم بیرون.

از در آهنی بزرگ خارج شدم. آنسوی خیابان یک مغازه محصولات هندی دیده بودم. مستقیم رفتم طرفش. دختر بچه سبزه روئی کنار پدر پشت پیشخوان بود. پشت سرشان روی دیوار تصویر یک زن هندی در لباسها و پیرایه های زرین. الهه ای شاید. و دم پنجره پر از جعبه های فلفل ریز سرخ و سبز هندی، بامیه، بادمجان، نارگیل و انبه.

از من پرسید چه خدمتی می تواند بکند به فارسی جواب دادم:

من زندگیم شما را دوست می دارم.

 

 

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

تصویر کودک ایرانی در دوران باستان و کودک ایرانی در قرن بیست و یکم

Read Next

بدون پوشش، به یاد آنها که زندگی خود را برای زن زندگی آزادی فدا کردند کاری از گروهConvictus