ابراهیم هرندی
تا پیش از فراگیر شدنِ فرهنگ غربی و جهانی شدنِ نگرشِ آن، مردمان هر سرزمین، هستی شناسی و نگرشِ زیستی ویژه ی خود را داشتند و جهان را از چشم اندازِ نیازهای زیستی خود، با چشمداشت به پاسبانی از زیستبوم و طبیعت بومی و پایداری آن می نگریستند. این چگونگی سبب می شد که اهالیِ هر حوزه ی زیستی، نگرشِ بومی خود را برپایه ی ارزش های خود شکل دهند. ارزش هایی که زمینه سازِ شیوه ی کرداری آنان و نیز داد و ستد آن ها با زیستبومشان بود. اما از زمانی که کشتی های غول پیکرِ کشورهایی چون انگلیس، فرانسه، اسپانیا، پرتغال، ایتالیا، بلژیک، هلند، دانمارک و پس از آن امریکا، بسوی کشورهای دیگر روانه شدند و برساخته های صنعتی و راه ها و رسم های زیستیِ غربیان را به سرزمین های دیگر بردند، اندک، اندک نگرشِ زیستیِ غربی، جایگزینِ همه ی نگرش های بومی دیگر شد و ارزش های بنیادی فرهنگِ غربی در همه جا جهانی پنداشته شد. اکنون دیگر در ذهنِ مردمانِ همه ی کشورها، زندگی بهتر، پیوندِ یکراستی با مصرفِ بیشتر دارد و پول پرستی و رقابت در برتری جویی مالی در بازار، راز رستگاری پنداشته می شود. اکنون دیگر کمتر کسی شرزه ی به پرسش گرفتنِ این ارزش های همه پذیر را دارد، بویژه که در پنداره ی همگانی، نگرش های دیگر، آزموده و شکست خورده انگاشته می شود و اگر کسی سخن از درنگیدن درباره ی آن ها کند، حکومت های شوروی، جمهوری اسلامی و کره شمالی را به او یادآوری می کنند.
هدف من در این یادداشت، ارزشداوری درباره ی نگرشِ زیستی ویژه ای نیست. آنچه می خواهم بگویم این است که یکی از بزرگترین گرفتاری های کشورهای پیرامونی در جهان کنونی، نداشتنِ نگرشِ زیستیِ بومی ست. نبودِ این نگرش، هرگونه کوشش در خودیابی، خودشناسی، و یافتنِ جایگاه و پایگاهِ قومی، ملی و استراتژیکِ مردمانِ کشور را بی بها می کند. برای روشنگری آنچه می گویم، بهتر است نمونه ای بیاورم. بریتانیا جزیره ای کوچکی در اروپاست که نگرشِ زیستی ساکنان آن را نیازهای آنان و جایگاه جغرافیایی آن جزیره شکل داده است. نخستین ویژگیِ ساکنانِ هر جزیره، “ذهنیتِ جزیره ایِ” آنهاست. این گفتمان را خودِ انگلیسی ها از دیرباز درباره ی خود بکار برده اند- (Island Mentality) – و آنرا دربرگیرنده ی خوشه ای از پنداره ها و انگاره های بنیادی در پیوند با خود می دانند. جزیره، تکه ای خشکی در دل دریاست که نه می توان دیوار بدورش کشید و دروازه ای برایش ساخت و نه مرزبانانی شبانروزی دورادورِ آن گماشت تا از یورشِ بیگانگان در امان بماند. این گرفتاری، آگاهی از امنیت مرزی را در ذهن مردم بالا می برد و به لیست ویژگی های ذهنیتِ جزیره ای می افزاید. آنگاه پرتوی از این آگاهی به نگرشِ زیستی راه می یابد و سبب می شود که کشورهایی مانند بریتانیا و ژاپن، داشتن نیروی دریایی بزرگ و نیرومند را بخشی از استراتژی امنیتی خود بدانند. در این چگونگی، نگرش زیستی را نیازهای زیستبومی و کمبودهای آن شکل می دهد. جزیره نشین با توجه به محدودیت زمینِ مناسب برای کشاورزی در گستره ی زیستی خود، ناگزیر از خریدِ بسیاری از فرآورده های کشاورزی و صنعتی از کشورهای دیگر است. پس باید اقتصادی صادرات- محور و نیروی کاری ماهر و ویژه کار داشته باشد تا بتواند بازارهای جهان را میدانِ فروش تولیداتِ خود کند. این که کشورهایی مانندِ انگلیس و ژاپن در سده بیستم در زمره ی بزرگترین کشورهای صادر کننده به بازارهای جهانی بودند، ریشه در برنامه ریزی روشمندِ دولت های آن دو کشور، در پرتوِ نگرش زیستی کارآمد در هریک از آن کشورها دارد.
نگرشِ زیستی در بریتانیا، از آغاز سده ی 18 میلادی تاکنون، در راستای نیازهای مردمِ آن جزیره، کشوری را پدید آورد که یک سده پس از برقراری حکومتِ سراسری در سال 1707، بزرگترین امپراتوری جهان در سراسرِ تاریخ خوانده شد. تا پیش از شکل گیریِ دولت ملی، هر گوشه ای از بریتانیا در دستِ حکمرانی محلی بود و هر کشور اروپایی که آهنگِ تسخیر این جزیره را داشت، پیش از آغازِ یورش خود با یکی از این حکمرانانان انگلیسی برای غلبه بر حکومت های ملوک الطوایفی دیگر، تبانی می کرد. هنگامی که این چگونگی بعنوان بزرگترین گرفتاریِ امنیتی شناخته شد، نیاز به دولتی مرکزی، ملی و سراسری پدید آمد. این دولت از اوانِ دهه ی 18 میلادی تاکنون همه ی نیازهای پایدار و دگرگون شونده ی کشور را بررسی، شناسایی و رده بندی کرده است و پیگیری آن ها را در برنامه های سیاست های کلان دولت ها گنجانده است. برای نمونه، این نکته که کشاورزی تنها حوزه ی کشت وکار نیست بلکه سویه ای امنیتی هم دارد که باید هرگونه برنامه ریزی در این گستره را با چشمداشت بدان پی گرفت. یا این که اگر قرار است صادرات، هسته کانونیِ اقتصاد باشد، نیروی کارِ ماهر و نیز زیرساخت های موردِ نیاز و نیز شبکه های بازاریابی و کیفیت پایی و پشتیبانی صادرات، همگام و همراهِ تولید و پخش و فروش باشد. و هم این که جزیره ای که برای ماندگاری نیاز به داد و ستد با جهان دارد، باید همه راه های ترابری؛ یعنی زیرزمینی، زمینی، آبی، خاکی، هوایی و سایبری نیز داشته باشد.
آنچه درباره ی بریتانیا گفته شد را در پیوند با کشورهای صنتعی دیگر نیز می توان گفت. اما این چگونگی را در پیوند با کشورهای پیرامونی که وابستگان اقتصاد جهانی هستند و نه پیوسته بدان، نمی توان گفت. نمونه ی کشورهای پیوسته، بیشترِ کشورهای اروپایی، امریکای شمالی، چین، ژاپن و کره جنوبی ست. اما کشورهایی که از آغازِ انقلابِ صنعتی اروپا تاکنون، موادِ خام صنایع کشورهای پیوسته را تولید کرده اند، کشورهای وابسته باید خواند. لیست این کشورها، دربرگیرنده ی بیشتر کشورهای نفتی، کانی و کشاورزی ست. بزرگترین تفاوتِ این کشورها با کشورهای گروه نخست این است که همه ی دگرگونی های آن ها، از شهرسازی، تا صنعت، خدمات، نظامیگری و شیوه های زیستی، واکنشی و بی برنامه بوده است. همه ی روندها و رویدادها در هرکشورِ پیرامونی، با چشمداشت به نیازهای کشورهای کانونی که موادِ خام آن کشور را می خرند شکل می گیرد. بسیاری از این کشورها سال ها مستعمره های کشورهای جهانخوار بوده اند و مردمان آن ها هیچ نقشی در آنچه بر و در کشورهایشان گذشته است، نداشته اند. کشورهای دیگر، مانندِ ایران نیز که مستعمره نبوده اند، در چنگالِ دیکتاتورهای دست نشانده ی ابرقدرت های نظامی و اقتصادی بوده اند و سیاست های خـُرد و کلانشان را نه نیازهای مردم و کشور بلکه آنچه جنگ های گرم و سرد میان ابرقدرت ها اقتضا می کرده است، شکل می داد و می دهد. از اینرو، مردم این کشورها هرگز در اداره ی حکومت های خود درگیر نبوده اند. این چگونگی سبب شده است که در کشورهای پیرامونیِ وابسته، هرگز زمینه و زمانی برای اندیشیدن به کیستی خویش و چیستی جهان پیش نیاید و گفت و نوشت درباره ی گیرهای حقیقیِ کشور، “اکیداًممنوع” باشد و گیرنماهای دروغین و باسمه ای جای گیرها را در گستره ی همگانی بگیرد. چنین است که کشور ما هرگز نگرشِ زیستیِ بومی نداشته است. کشوری هم که چنین نگرشی را ندارد، نه می تواند ملت به معنای مدرن داشته باشد و نه چشم اندازی بسوی آینده. داشتن چشم انداز، نیاز به مکانیزمِ هستی شناسی ملی دارد تا کیستی ملت، هویت ملی و سودِ ملی و فراتر از همه، همزیستی مردمان کشور را با همکاری نمایندگانِ همه ی مردم تعریف کند و جایگاه کشور را در جغرافیای سیاسی، اقتصادی و استراتژیک به شیوه ای روشمند و نهادین نشان دهد.
در نبودِ نگرش زیستی، اگر بخواهیم با خودمان روراست باشیم و رشته های ترفند و فریبی را که به دست و پای ذهنمان بسته اند و بسته ایم، بگسلیم و رها شویم، باید بگوییم که ما ایرانیان نیز مانندِ همه ی مردمِ سرزمین های پیرامونی، هنوز سر از خوابِ گرانِ هزاره های افسانه ای برنداشته ایم و پا به جهانی که در آن انسان “در” جهان است نگذاشته ایم. ما همچنان “با” جهان هستیم و رفتارها و کردارهایمان، واتاب های واکنشی به شرایط زیستی و زیستبومیِ دور و برمان است. آن که با جهان است، هستی اش زایش و آیش و رویش و روشی خودکار و بی دغدغه و بی پرسش دارد. زندگی چنان جانداری پیش بینی پذیر است و لگاریتمِ رفتارها و کردارهای او را می توان با حساب و کتاب بدست آورد. اما آن که خود را “در” جهان می پندارد، کُنشوری آزاد و برنامه ریز است و زندگی را گزینه های ارادی خود می داند و آگاه است که در هرگام، دایره ای سیصد و شصت درجه برای گزینه سمت وسوی جابجایی و رفتنِ خود دارد. او خود را در سویی و جهان را در سویی دیگر می انگارد و آنرا میدان کُنش ها و کوشش های خود – به گونه ای که می خواهد – می پندارد.
آگاهی از حسِ بودن در جهان، پیوندِ یکراستی با تجربه زیستی انسان و شیوه ی نگرش فرهنگی او دارد. هرچه جهان نگری آدمی افسانه ای تر باشد، آگاهی او از خویش و جهان اندکتر است و مرزِ میان خود و پدیده های دیگر برای او ناروشنتر. تنها آنان که خود را در جهان می پندارند، درگیرِ پرسش های جاودانه ای که به ذهنِ انسانِ آگاه و دانا می رسد، می شوند. این پرسش ها درباره ی کیستیِ انسان و چیستی جهان است. پیآیندِ این پرسش که من کیستم؟، پرسش های دیگری از این دست است؛ جهان چیست؟ من چه پیوندی با جهان دارم؟ من چگونه پیوندی با جهان باید داشته باشم؟ آیا اکنون در آنجایی که باید باشم، هستم یا نه؟ اگر نیستم، کجایم وچرا؟ اگرهستم، چگونه باید باشم؟ اگر نیستم، چرا نیستم و چگونه باید به آنجا برسم؟ هریک از این پرسش ها را در پیوند با هویتِ فردی و اجتماعی می توان و باید از خود پرسید و هریک را نیز پاسخ داد. آنچه بُحرانِ هویت نام گرفته است، هم ناتوانی از رسیدن به این پرسش هاست و هم، رسیدن و پاسخ های نادرست بدانها دادن. آنچه می تواند فرد را در رسیدن به این پرسش ها و یافتن پاسخ بدانها یاری کند، نهادهای آموزش و پرورش و رسانه های همگانی در جامعه ی دموکراتیک است. اگرچه خانواده، نخستین آموزشگاه جهان نگری و معناشناسی انسان است، اما آموزش و پرورش نقش بنیادی تری در شکل گیریِ نگرشِ زیستی انسان و ساختار هویت او دارد، زیرا که پدر و مادر نیز خود از کارگاهِ شکل دهنده ی آموزش و پرورش که ماشین انسان سازی در هر جامعه ی مدرن است، گذشته اند و هویت خود را در پرتو ارزش هایی که از آن آموخته اند، شکل داده اند.
بله، آموزش و پرورش، نهادِ انسان سازی ست که در هرجامعه ی آزاد، افراد را از کودکی در شکل گیری هویت و آگاهی از جایگاهشان در ساختار طبقاتی جامعه و جهان یاری می کند. اما چون این نهاد در کشورهای غیرِ دموکراتیک، ماشینِ برده پروری برای حکومت ها می شود و رسانه های همگانی نیز پایگاه هایی برای گمراه کردن مردم می باشند، بُحرانِ هویتِ فردی و اجتماعی، همیشه یکی از ویژگی های پُرنمای ذهنیتِ مردمِ کشورهای پیرامونی ست. نمونه ی ایرانی این چگونگی در روزگارِ کنونی، کوشش حکومتِ در بازنویسی تاریخ و ارائه ی تعریفِ تازه ای از انسان با هویت اسلامی ست که در عمل به پرورشِ لشکرهای بزرگی از سپاهی و بسیجی و ولایی و فدایی و مکتبی و ذوبی و موجی کشیده شده است. در برابرِ این گروه ها نیز، شمار بی شمارنمای دیگری از جوانان وازده از همه چیز و همه جا هستد که می توانند آذوقه ی انسانی هرگونه آسیب و آشوبِ اجتماعی و شورش های خیابانی شوند. این گونه، آموزش و پرورش، بعنوان نهادی مدرن، بجای آنکه کارخانه ی شهروندسازی باشد، حوزه ی پرورشِ مردان و زنانی بی هویت، بی آرمان، بی آینده و پیرو شده است. البته این داستان با آمدنِ این حکومت آغاز نشده است اما اکنون شتابِ بیشتری بخود گرفته است.
چنین است که هرجا که از آزادی خبری نیست، از آگاهی نیز نشانی نمی تواند باشد. از اینروست که می گویم بُحرانِ هویت و ناآگاهی از جایگاه خود در جهان، یکی از بنیادی ترین ویژگی مردم کشورهای پیرامونی ست. این بُحران چنان ما را گمراه کرده است که چون بازتاب های اقتصادی و فرهنگی کشورهای غربی بسوی کشورِ ما نیز سرریز شده است و ما را مصرف کننده ی فراورده های خود کرده است، ما نیز خود را درگیر در جهانِ مدرن و شهروند آن می دانیم. این توهّم سبب شده است که ما اکنون بیش از صد و اندی سال است که ناخشنود از جایگاه و پایگاه خود در جهان، بسیار جدی از خودمان می پرسیم که؛ ما چه کم داریم که از کشورهای اروپایی عقب تریم!؟ البته با اندکی درنگ در آنچه می پرسیم، می توانیم از خود بپرسیم که؛ ما؟ کدام ما؟ چه کسی و در کجا نشان داده است که از آغاز مایی در کار بوده است؟ این ما از کی شکل گرفته است و ویژگی های آن چیست و دربرگیرنده ی چه کسانی با چه ویژگی های همگون و مشترکی می شود؟ همین پرسش ها را درباره ی گفتمانِ “عقب افتادگی” نیز می توان کرد. مگر ما تاریخ و فرهنگ مشترکی با کشورهای اروپایی داریم که در چیزی از آنان عقب افتاده باشیم؟ مگر مسابقه ای با جایی در میان بوده است؟ مگر هدفی، برنامه ای، کششی، کوششی گروهی، ملی و تاریخی داشته ایم؟ از کی، چگونه و چرا عقب افتاده ایم؟ جلو و عقب یعنی چه؟ شگفتی آورتر، کوشش کسانی ست که از زمانِ عباس میرزا تاکنون کوشیده اند دلایلی برای این عقب افتادگی پیدا کنند! به گمانِ من ریشه ی همه ی این پرسش ها و پاسخ ها و کوشش های شبه اندیشمندانه را باید در پولِ نفت جستجوکرد که حکومت ها با آن بعنوان “پولِ مفت و بادآورده” رفتار کرده اند و بجای آن که بخشی از آنرا خرجِ زیرساخت های کشور کنند، بباد داده اند. غارت نفت و هدر دادنِ پول آن در سده ی گذشته و بزک کردن برخی از شهرهای ایران و بنیاد کردن ساختارهای روبنایی و رواج فرهنگ ریخت و پاش، توهّمات بسیار بزرگی برای بخشی از ایرانیان پدید آورد و زمینه سازِ کلافِ گوریده و درهمی از دشوارترین گیرهای حقیقی جامعه ایران شد.
جهانِ ذهنیِ مردم سرزمین های پیرامونی، جهانِ اوهامِ بیمارگونه است. نمونه ای از این اوهام در ذهنیت ایرانی این است که ما می باید اکنون کشور آزاد و آباد با مردمانی شاد می داشتیم، اگر دستهای آلوده ی بیگانگان در کار نمی بود. یا اگر انقلابِ مشروطه شکست نمی خورد. یا اگر دیکتاتوری شاهانِ پهلوی در کار نبود. یا اگر ملایان این چنین به ستیز با پیشرفتِ ایران برنمی خواستند. یا اگر جامعه ی بی طبقه ی توحیدی در کشور شکل می گرفت. یا اگر روشنفکران به کشور خیانت نمی کردند. یا اگر نظامیان بلوای خمینی را جدی تر می گرفتند و یا او را در هنگامِ ورود به ایران سربه نیست کرده بوند و یا دست به کودتا زده بودند. یا اگر قطب زاده….. اما تاریخ همان است که هست و با “اگر” و “مگر” بیگانه است. اگر هریک از این گزینه ها شدنی تر می بود، شده بود. آرمانِ داشتنِ کشوری آزاد و آباد با مردمانی شاد، آرمانی واکنشی ست که در ذهنِ ایرانیان، از زمانی که با دستاوردهای کشورهای غربی آشنا شدند، پدید آمد. اما آرمان آدمی چیزی ست و پروژه ی پیشرفت و توسعه، چیزی دیگر. آرمان آدمی، تنها خواهشی ذهنی ست و نه برنامه و نقشه ی راه. به گواهیِ تاریخِ زیسته، ایران از آغازِ آشنایی با فرهنگِ غربی تاکنون، هرگز آمادگی صنعتی شدن و جهش بسوی پیوستن به رده ی کشورهای سازنده و صادر کننده را نداشته است. فرارفتنِ کشوری از جایگاه خود بسوی پیشرفتِ صنعتی، نیاز به پیش آیندهایی بنیادی مانند؛ داشتن زیرساخت های مدرن، مدیریت کارا، برنامه ی درازمدت، نیروی کارِ ماهر، آب، انرژی، تکنولوژیِ روزآمد و نیز جایگاه استراتژیک در سیاست موازنه قوای جهانی دارد.(1)
نمونه دیگری از اوهام بیمارگونه، این پنداره ی نادرست در ذهنِ برخی از ایرانیان است که ما بازماندگانِ امپراتوری بزرگ هخامنشیان هستیم. (2) این پنداره بخودی خود می تواند بی زیان باشد اما اگر زمینه سازِ چشم اندازی سیاسی شود و آینده ی سیاسی ایران را در بازگشت به گذشته ترسیم کند، راهی به ناکجاآباد می گشاید. حقیقت این است که تنها پیوندی که ایرانیان کنونی با امپراتوری هخامنشی دارند این است که در سرزمینی زندگی می کنند که به گفته باستان شناسانِ اروپایی، روزگای مرکزِ بزرگترین تمدنِ جهان بوده است. باستان شناسی و تمدن شناسی دو رشته ی مدرنِ آکادمیک است و اروپایی ها، تمدن غربی را آخرین تمدن بشری و میراث دار همه ی تمدن های پیشین در تاریخ می دانند، از تمدن های چینی، مصری، یونانی گرفته تا تمدن های رومی و ایرانی. اما این چگونگی هیچ پیوندی با مردمی که امروز در آن کشورها زندگی می کنند ندارد و اروپاییان نه نسل های کنونی در آن کشورها را وارثانِ آن تمدن های باستانی می دانند و نه با آنان سخنی در این باره دارند. آن ها خود را کاشفانِ این تمدن ها می دانند و بسیاری از آثار گرانبهای باستانی آن تمدن ها را نیز در موزه های کشورهای خود نگه می دارند و نمادهایی از آن تمدن ها را نیز در میدان های شهرهای خود بنمایش می گذارند.
از نگاه غربیان، یونانیان معاصر، مشتی مردمِ بزچران و کشاورز هستند که توان اداره ی کشور خود را ندارند و دستِ گدایی دولت هایشان هماره بسوی بازار مشترک اروپا دراز است. همچنین مصر امروزی را کشوری کشاورزی با مردمانی ساده و خرافی و تهیدست و روستایی می دانند که با کمک سالانه امریکا و برخی از کشورهای عربی برسرِ پای خود ایستاده اند و هیچ نشانی از تمدن باستانیِ فراعنه با خود ندارند. در پیوندِ با ایران نیز، پنداره و انگاره ی انسان اروپایی دست کمی از آنچه درباره دو کشوری که نام بردیم ندارد و هرچه بوده است، در نیم سده ی گذشته زشت تر و زننده تر نیز شده است. اگر قرار است لوحی را که در ایران یافته اند، نخستین اعلامیه ی جهانی حقوق بشر بدانند، چگونه می توان این گزاره را با حکومتی که امروز فواره ی خون در میدان شهر برپا می دارد و با شعارِ مرگ بر این و آن، خواستارِ نابودی چندین کشورِ در جهان است هم پیوند دانست؟ البته بسیاری از مردم کشورهایی که نام بردم، تمدن های پیشینِ خود را مایه سربلندی خود می دانند و گاه سودای بازگشت به روزگاران شکوهمند گذشته را نیز در سر می پرورانند.
البته سخنِ من در اینجا این نیست که ما باید هرآنچه را اروپایی ها درباره ی ما می گویند، بپذیریم، بلکه می خواهم بگویم که وانهادهای تمدنِ باستانی ما با تاریخ افسانه ای اش نمی تواند کمکی به نقشه راه ما برای آینده کند. فراتر آن، روندِ رویدادهای جهانِ مدرن به گونه ای است که گذشته – حتی در کشوری مانندِ انگلیس که در آن مدرنیسم سنّت است – هرروز با آینده بی پیوند تر می شود. وانگهی ما یکبار راه بازگشت به گذشته را برای ساختن آینده ای بهتر آزموده ایم و اکنون نزدیک به نیم سده است که تاوان آن را پس می دهیم.
………………
- در اینجا سخنی از نیازِ به آزادی در پروژه ی پیشرفت به میان نمی آورم زیرا که رونقِ بازار در چین در سالهای گذشته نشان داده است که ای بسا پیشرفتِ اقتصادی در کوتاه مدت، بیش و پیش از آن که نیاز به آزادی داشته باشد، نیازمند به امنیت است.
- تا پیش از آغاز پروژه شناسایی تخت جمشید در اوانِ سده بیستم میلادی، مردم آنجا را دارالمک سلیمان و نیز مسجدِ حضرت سلیمان می پنداشتند و برآن بودند که آنجا را اجنه ساخته اند و مجسمه های شاهان خود را بر ستون های آن کنده اند.
بنیاد میراث پاسارگاد
بنیاد میراث پاسارگاد