نگاهی به رمان “آن قلم باستانی” نوشته مرجان گرکانی، به بهانه سپندارمذگان – مزدک بامدادان

شهرزاد قصه‌گو شاید شناخته شده‌ترین زن افسانه‌ای خاورزمین باشد. شهرزاد در هزارافسانه(1) با سرودن داستانهای پیاپی، از مرگ ناگزیر خویش و هزاران زن دیگر پیشگری می‌کند. گوهر بنیادین این کتاب پیوند میان سرایش افسانه و پاسداری از جان است. بدیگر سخن شهرزاد با بازگوئی افسانه‌های کهن با خوانشی زنانه، نگاهبان زندگی است. شاه چنان در ژرفای داستانهای او غوطه‌ور می‌شود، که هر شب ناشکیبانه در لبانش می‌آویزد و واژه‌واژه داستانهای او را بگوش جان می‌نیوشد و اینچنین مرگ و نیستی و نابودی را از یاد می‌برد. افسانه مردانه میدان را به افسون زنانه می‌بازد، امید از شبی به دیگر شب فزونی می‌گیرد و مرگ رخت برمی‌بندد.

در نگاه اسطوره‌ای زن در توان باروری و آفرینندگی خود نماد فرهنگ نیز هست، چرا که فرهنگ برگرفته از فْرَ-ثَنگَ (fra-θanga) پارسی کهن، در چم کِشت و پرورش و آموزش است و همچنین فرازآوردن و فراکشیدن و در یک واژه، هر آنچه که انسان می‌آفریند. از دیگر سو یکی از ریشه‌های واژه افسانه در پارسی کهن ساهَنَه (sâhana) در چم واگفتن و آگاهانیدن است. بدینگونه شهرزاد در نمادشناسی خود زنی است که وامی‌گوید، تا نه تنها خویشتن خویش را، که فراتر از آن زنانگی را و از رهگذر آن فرهنگ را از چنگال دیو خشم و ویرانی برهاند. به مانند همه فرهنگ‌های کهن در سرزمین ما هم زنان پاسداران فرهنگ و نگاهبان آن در برابر ویرانگری مردانه بوده‌اند، به ویژه که “میهن”، این بستر بارآور همه آفریده‌های زیبای انسانی نیز در زبان ما اندریافتی زنانه، و در واژه “مام میهن” حتا مادرانه(2) است. پس شهرزاد قصه‌گو با افسون خود زن و جان و زمین را می‌پاید و در برابر مرگ‌خواهی فرمانروائی مردانه سپاه می‌آراید.

مرجان گرکانی در رمان “آن قلم باستانی” آیین دیرین افسانه‌سرایی زنانه را پی می‌گیرد تا واگفتی زنانه از تاریخ مردانه ما فراپیش چشمانمان ‌نهد، که در آن افسانه و تاریخ و اسطوره و حماسه درهم می‌آمیزند و نقشی یگانه از تاریخی هزاران ساله بدست می‌دهند. روایتگر زمان حال خود نویسنده، و راوی زمان گذشته سیمرغ است، پرنده‌ای افسانه‌ای که در شاهنامه فردوسی آشیانه دارد و نماد زنانگی آفرینش جهان است. رمان اگرچه در بخشهای تاریخی به پژوهشهای دانشگاهی وفادار می‌ماند، ولی به هنگام نیاز گاهی نیز داستانها را بگونه‌ای بازگو می‌کند که با آن نگاه پیوسته زنانه همخوانی داشته باشند. بدینگونه در داستان فریدون نقش فرانک، در داستان مزدک نقش خرمک، در نبرد با مسلمانان جایگاه مهرآرا و در داستان بابک نقش گل‌اندام برجسته‌تر می‌شود. گاه نیز چیستانی تاریخی با واگفت زنانه واگشوده می‌شود؛ آیا المقنع براستی خود را از آن رو در نقاب درمی‌پوشید که چهره‌ای نازیبا داشت، یا زنی بود که جامه مردان دربر کرده بود؟

داستان در دفتر پروفسور ادموند استاد انستیتوی زبانهای شرقی دانشگاه پاریس آغاز می‌شود تا با گشت‌وگذاری دراز در زمان و مکان در بازار کهنه‌فروشان تهران آزاد‌شده از بند رژیم اسلامی به پایان برسد. در میان این آغاز و آن پایان خواننده به همراه آرتا، قهرمان داستان بر بال سیمرغ می‌نشیند تا به آغاز هستی بازگردد و به تماشای آفرینش انسان و نخستین نبرد اهورا و اهریمن بنشیند و از آنجا در سفر اینانا به جهان زیرین با او همراه شود و فرجام اندوهناک زن‌خدای عشق و باروری را به چشم ببیند.

«[پس با من به اوروک بیا به شهر اینانا! و با چشمان من ببین و با گوش من بشنو اما در پایان با خرد و مهر درونت به داوری بنشین!] سیمرغ بالهایش را از هم گشود و باری دیگر آرتا را در آغوش خود جای داد و او را بنرمی به سینه‌اش فشرد. آرتا احساس کرد از درون می گسلد و به درون وجود او راه می‌یابد. دمی پس از آن خود را دربرابر دروازه ی شهر”اوروک” یافت»

با شکست ایزدبانوی سومری دختران مهر و ماه در سرتاسر جهان پراکنده می‌شوند. نشان مهر و ماه، عنصری است که قهرمانان رمان را از آغاز تا به پایان همراه می‌کند و گاهی بر زره زنان رزمنده‌ای می‌نشیند که بیاری فرانک مادر فریدون آمده‌اند، گاهی بر سپر مهرآرا، سردار سپاه ساسانی در جنگ با مسلمانان نقش می‌بندد و گاه نیز بر سینه گل‌اندام همسر بابک خرمدین می‌درخشد.

«بابک گفت: [پس از سالها این نخستین شبی است که در آرامش بکنار هم در بستریم!] و پس از اندکی درنگ گویی بیاد چیزی افتاده باشد، ادامه داد: [فردا راه درازی در پیش داریم و باید…] گل‌اندام بسوی او به پهلو چرخید و به چشمانش نگریست و پیش از آنکه بتواند سخنش را به پایان برد دست بر لبانش گذاشت و گفت: [غم فردا مخور و این دم گرامی دار! شاید فردایی نباشد!] بابک چشم از ماه برگرفت و به گل‌اندام خیره شد. نشان نیم‌رخ ماه بر گردن زن زیبا نور مهتاب را بازتابانده بود و زیبائی چهره او را دوچندان کرده بود، تو گویی ماه به بستر بابک آمده بود. چنان شگفت‌زده به او خیره شد که گویی تا آن دم پی به زیبایی او نبرده بود. عاشقانه او را در آغوش کشید و لبهایشان بر روی هم قرار گرفتند . . .»

سیمرغ، نماد جاودانه زنانگی آفرینش، داستان‌سرای این رمان است. او که فرزانگی و مهر را همزمان در سینه خود دارد، میان سومر و تهران، آکاد و آذربایجان، هگمتانه و ووپرتال و شوش و پاریس در پرواز است و تاریخ جهان را در مهی وهم‌انگیز فرومی‌افکند، تا خواننده خود را باز پرسد ما در کجای این راه دراز و پرپیچ‌وخم ایستاده‌ایم و مرز میان تاریخ و افسانه در کجاست؟ کدام بخش از آنچه که ما تاریخش می‌نامیم براستی رخ داده‌ است و کدام بخش زائیده پندار گزارندگان است؟ آیا مرد بودن بیشینه تاریخنگاران، زنان را از صحنه این نمایش به میان تماشاچیان نرانده است؟

سپندارمزدگان بهانه‌ای کهن برای پاسداشت سه گوهر “زن، زمین و زمان” است. در “آن قلم باستانی” این سه گوهر جاودانه هستی در هم می‌آمیزند و افسانه بر گونه‌های تاریخ بوسه می‌نشاند؛

به فرخندگی روز زن و دلدادگی،

و به پاس نیاگان خردمند،

آن آفریدگاران فرهنگ جاودانه مهر!

آن قلم باستانی

نویسنده: مرجان گرکانی

نشر فروغ

1) نام “هزار و یکشب” یا الف لیلة و لیل پس از ترجمه عربی بر این داستان نهاده شد.

2) در نزدیک به همه زبانهای اروپایی واژه میهن (Vaterland، Fatherland، Patrie) مردانه و برگرفته از patér یونانی

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

در آستانه ی هشتادسالگی ـ شکوه میرزادگی

Read Next

صدای ساقه عید- طاهره بارئی