و اما سایه…. مرا ببخشید! دیگر او را دوست ندارم ـ ف. م. سخن

با شعر سایه زندگی کرده ام. آن ها را از بر کرده ام. کلمات اش در آن قالب های زیبا بر جان و دل ام نشسته است. در زمان جنگ در بیابان های جنوب، زیر باران گلوله و خمپاره، زیر نور منورها قطعاتی از شعر او را که با دست نوشته بودم سعی می کردم ببینم و بخوانم و از حفظ کنم….

و این سال ها پیش بود. سال هایی که مثل قرن بر ما گذشت.

اما به تدریج از سایه و سایه ها دور شدم؛ جدا شدم؛ زمانی رسید که آن ها را که دوست می داشتم، دیگر دوست نداشتم.

شاملو را هم دوست می داشتم و امروز دیگر در او چیزی نمی یابم که بخواهم دوست اش بدارم. دیگر آن همزاد را در شعرش نمی یابم و خاموش مانده ام….

نیما را هم به همین شکل….

تنها کسانی که از آن گذشته های خوابگون برای من مانده اند یکی فروغ است و دیگری سهراب…

روی آن ها هم دیگر حساسیت گذشته را ندارم.

دوستی مجازی دارم که مدتی ست با من چپ افتاده -که ایرادی هم ندارد- و مرا خودخواه و خودبزرگ بین می داند، و او بود که جایی در مذمت من به تمسخر نوشته بود «کسی که شعرا و نویسندگان باید از او -یعنی از ف. م. سخن- اجازه بگیرند که شعر بگویند و یا مطلبی بنویسند.

خیر چنین نیست. من همان طور که یک نویسنده سیاسی معمولی هستم، یک خواننده ی شعر، یک خواننده ی رمان معمولی هم هستم و جایگاه خودم را هم خوب می دانم و فکر نمی کنم که کسی از من باید برای کاری که می کند اجازه بگیرد.

تنها ایرادی که دارم، نظرم را می گویم. صریح می گویم. روشن می گویم. گاه بر خورنده می گویم. ولی می گویم.

این که چرا سایه و شاملو و خیلی های دیگر را امروز دوست ندارم دقیقا به خاطر همین موضوع است:
«آن ها آن چه می گفتند، با آن چه بودند یا آن چه فکر می کردند فرق داشت.»

آن ها در اشعارشان خودشان نبودند. و من کسی را که خودش نباشد، و خدای شعر و شاعری و علم و دانش و فرهنگ و سیاست هم که باشد دوست نمی دارم.

رفیقی داشتم که بسیار می دانست و بسیار خوش سخن و خوش نظر و هنرمند بود، اما زن اش را می زد و روی او چاقو می کشید!

باور کردنی نبود اما این دوگانگی در وجودش بود.

بعد از چند دهه دوستی، روزی دوستی او را زمین گذاشتم و از کنارش گذشتم.

این که کسی بزرگ ترین شاعر معاصر باشد، هم طراز حافظ باشد، کلماتی که می نویسد دُرّ و گهر باشد، دیگر برای من مهم نیست.

مهم این است که زندگی شخصی و زندگی اجتماعی اش منطبق باشد با آن چه می گوید و می نویسد.

برای کسی که این انطباق را نداشته باشد صنار ارزش قائل نیستم.

دوست مجازی من می تواند مرا خودبزرگ بین بپندارد و بگذار که بپندارد. برای من چنین پندارهایی اهمیت ندارد. من که خودم خودم را می شناسم و اینجا هم دارم صریح و روشن، بدون لکنت و اما و اگر خودم را می شناسانم؛ دیگر چه جای حدس زدن و گمان بردن؟

سایه شعرش و افکار سیاسی اش، با آن چه بود و آن چه می کرد فرق داشت.

شما در زمان شاه، می توانی مخالف شاه باشی. می توانی مخالف دم و دستگاه او باشی. می توانی مخالفت ات را ابراز کنی یا سکوت اختیار کنی و کسی از مکنونات قلبی ات با خبر نباشد.

در این ها هیچ ایرادی نیست.

اما این که مخالف شاه باشی و طرفدار کمونیسم -آن هم بدترین نوع اش، یعنی نوع استالینی-، بعد در مهم ترین دستگاه کشور شاهنشاهی یعنی رادیو بالاترین مقامات را داشته باشی، برای خودت دم و دستگاه داشته باشی، مثل سران مملکت زندگی کنی، تو را با سلام و صلوات هر روز به اداره ات بیاورند و به خانه ات بر گردانند، مسافر که باشی، مسافر فرست کلاس باشی، در آن دستگاه که مخالف اش هستی، مقام و منزلت داشته باشی، من این را دو رویی می دانم. بدتر از آن نمک خوردن و نمکدان شکستن می دانم. حال سایه نه، خودِ خودِ حافظ. من، برای او تره هم خرد نمی کنم.

نمی گویم دیگران هم مثل من باشند و مثل من در مورد اهل قلم فکر کنند. ابدا. دیگران کجا بودند که بخواهند نظر مرا بدانند و از آن خنده دار تر طبق نظر من عمل کنند؟ همین چند صد نفری که مطالب مرا می خوانند؟!

من همیشه افکار خودم را گفته ام و می گویم. ممکن است در نظر دیگران آن چه می گویم حتی ارزش لحظه ای تامل هم نداشته باشد.

من نیمایی که طبق روایات، عالیه خانم را کلفت خودش می پنداشت، و برای اش به جای عطر، پیاز برای پوست کندن می خرید، والاترین مقام شعر نو را هم که داشته باشد، به صنار تاخت نمی زنم.

من ملک الشعرایی که بچه های اش را ترور می کرد، که چرا سر و صدا می کنند و نمی گذارند حضرت اش خواب بعد از ناهارش را بکند ارزش اش را یک پول سیاه هم نمی دانم.

سایه شاعری طراز اول بود؟
نیما بنیان گذار شعر نو بود؟
ملک یک مرغ سحر ش برای به حرکت در آوردن یک ملت بس بود؟

این ها برای من ارزش نیست. شاعری که زمان شاه استالینیست باشد، زمان خمینی مجیز گوی حکومت نکبت باشد، در جای امن هم که هست، حکومت نکبت اسلامی را زیر رگبار کلمات زیبای اش نگیرد، هیچ ارزشی ندارد.

مدت هاست که دیگر شعر نمی خوانم. دیگر نوشته ی ایرانی ها را نمی خوانم. بس که دلزده هستم از دو رنگی ها؛ از در زندگی چیزی بودن و در نوشته و شعر چیز دیگر بودن ها.

همین طور هم نسبت به اهل سیاست بی خیال شده ام.

بهترین حرف ها را هم که بزنند -که نمی زنند و اغلب در تکرار تهوع آور افتاده اند و همین طور دور خود می چرخند، و حرف شان با عمل شان، با زندگی شان کم ترین نزدیکی یی ندارد- باید از کنارشان گذشت. حداقل نیازی به تعریف و تمجید از آن ها نمی بینم.

ما اگر دگرگونی می خواهیم، اولین اش باید دگرگونی درونی برای خود بودن و رو راست بودن با خود و دیگران باشد. نظام نکبت هم که برود، تا ما خودی که هستیم نباشیم، این کشور هرگز یک رنگ نخواهد شد؛ یک رنگی یی که شرط اول سعادت مردمان یک کشور است….

برگرفته از گویا نیوز

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

عقده پهلوی چیست؟ ـ مزدک بامدادان

Read Next

شاهزاده رضاپهلوی: ایران خانه ماست باید دلسوز آن باشیم