کره جنوبی و ایران: داستان دو کشور – امیر طاهری

 

من آدم حسودی نیستم. اما هر سال در ماه اکتبر برای چند روز با شبیخون حسادت روبرو می‌شوم. این شبیخون به شکل جایزه ادبی نوبل ظاهر می‌شود، با این پرسش دردناک: این بار هم نوبت ما نشد؟

تردیدی نیست که این جایزه علاوه بر ملاحظات ادبی، بر اساس ملاحظات دیگری نیز اهدا می‌شود؛ کوشش برای گسترش دامنه جایزه از چند کشور غربی و چند زبان پر‌گوینده و خواننده به دیگر کشورها در آسیا و آفریقا و دیگر زبان‌ها‌ــ حتی زبان یک قوم کوچک. گردانندگان بازی نوبل همچنین می‌کوشند تا جایزه را بر اساس جنسیت (زن، مرد و اخیرا دوجنسیتی‌ها) دین و مذهب، رنگ پوست، چپ‌گرایی و راست‌گرایی گسترش دهند.

اما در همه موارد و مراحل، یک عامل نقش مهمی دارد: کشوری که برنده احتمالی جایزه از آنجا برخاسته است. به طور کلی، می‌توان گفت که نویسندگان و شاعران کشورهای «دموکراتیک» شانس بیشتری برای بردن دارند، اما به شرط آنکه دست‌کم تا حدی چپ‌گرا باشند یا لااقل نقش چالشگر نظام اجتماعی‌ــ‌‌سیاسی وطنشان را بر عهده گیرند. یک نویسنده یا شاعر دست‌راستی فرانسه یا بریتانیا به طور مثال، شانس کمتری نسبت به هموطن چپ‌گرای خود دارد.

در آن سوی طیف، نویسندگان و شاعران دست‌راستی اگر در کشورهای کمونیستی زندگی می‌کردند، شانس بیشتری داشتند. سولژنیتسین اگر اهل سوييس می‌بود، به نوبل نمی‌رسید.

برگردیم به دغدغه من در این مقاله: چرا ایران با آنکه در نیم‌قرن اخیر از یک شکوفایی ادبی کم نظیر در تاریخ معاصر برخوردار بوده است، هنوز حتی توی صف هم نیست؟

به عنوان یک کتاب‌خوار، من معمولا آثار برندگان نوبل را با اشتیاق می‌خوانم. سال گذشته یک هفته را صرف خواندن «هفت پیکر» یون فوسه (‌Jon Fosse‌)، نویسنده نروژی، کردم که آن را می‌توان روایت فست‌فودی از عرفان و تصوف دانست؛ مکاشفه‌ای درباره ماهیت ربانی با الهام از مایستر اکهارت، عارف اروپایی قرن سیزدهم و چهاردهم، که از چشمه افلاطون، توماس آکویناس و شهاب سهروردی نوشیده بود.

امسال دو کتاب هان کانگ، رمان‌نویس کره جنوبی را که برنده نوبل شد، خواندم: «گیاهخوار» و «من خداحافظی نکردم». هر دو رمان به شکل عجیبی منعکس‌کننده کل تجربه کره جنوبی به عنوان یک دولت‌ــ‌ملت است، بی‌آنکه هیچ ربطی به مسائل سیاسی یا مسلکی داشته باشد. من نمی‌دانم آیا خانم کانگ در کلاس‌هایی که رمان‌نویسی می‌آموزند، شرکت کرده است یا نه. اما هر دو رمان او بر اساس آموزه‌های چنین کلاس‌های برنامه‌ریزی و نوشته شده است. هر دو ارزش خواندن دارند، اما سرانجام خواننده احساس می‌کند که با دو اثر ادبی غربی اما به زبان کره‌ای سروکار دارد.

اما آیا این را نمی‌توان درباره کل تجربه کره جنوبی به‌عنوان یک ملت‌ــ‌دولت بیان کرد؟ این پرسش که برای دست‌کم دو شب بر کم‌خوابی دیرین من افزود، مرا به یاد نخستین سفرم به کره جنوبی در سال ۱۹۷۳ میلادی انداخت. در آن سفر ۱۰ روزه، از سئول، پایتخت، تا بندر پوسان در جنوبی‌ترین نقطه شبه‌جزیره از چند شهر، شهرک و روستای دیگر نیز دیدن کردم. در آن زمان، کره جنوبی هنوز زخم‌های جنگی را که دو دهه قبل صورت گرفته بود، جبران نکرده بود. اینجا و آنجا بناهای نیمه‌ویران، گودال‌هایی که یادگار بمب‌ها بودند و البته مردان و زنان میانسالی که جنگ آنان را به دنیای توان‌خواهان فرستاده بود.

در آن زمان، با آنکه من در ایران خودمان فقر دیده بودم و در هندوستان و بنگلادش با سوپرفقر آشنا شده بودم، باز هم از فقر گسترده در کره جنوبی یکه خوردم: خانه‌هایی که چیزی جز زاغه نبودند، مغازه‌های نیمه‌خالی از کالاهای موردنیاز مردم، زیر‌بنای درب‌وداغان‌‌شده، پوشاک وصله‌پینه‌ای، پاهای برهنه یا کفش‌های سوراخ‌‌دار و صورت‌غذاهای محدود حتی در بهترین رستوران‌ها. نتیجه‌گیری شتاب‌زده‌ام این بود: کره جنوبی تا صد سال دیگر هم به درجه رشد اقتصادی ایران خودمان نخواهد رسید. تازه ایران خودمان هم هنوز در مرز متوسط قرار داشت.

در آن سال‌ها، ایران با سرمایه‌‌گذاری در کشتی‌سازی پوسان و برنامه‌ریزی برای ساختن دو پالایشگاه نفت در کره جنوبی، در نقش دوست کمک‌کننده قرار داشت. در آن زمان هرگز تصور نمی‌کردم که چرخ تاریخ طوری بگردد که ایران به قهقرا برود و کره جنوبی فقیر و گیرنده‌کمک در طی دو دهه، تبدیل شود به یکی از ۱۰ قدرت صنعتی‌ــ‌‌بازرگانی جهان.

در آن سفر، اگر بیشتر توجه می‌کردم، شاید پیشرفت حیرت‌انگیز کره جنوبی را در افق می‌دیدم. دست‌کم سه‌عامل مهم کره را در مسیر پیشرفت قرار داد. نخست دردها و زخم‌های عمیق جنگ که اکثریت مردم کره را زیر شعار اعلام‌نشده «بعد از این هرگز!» متحد می‌کرد. می‌گویند قدر عافیت کسی یا ملتی داند که به مصیبتی گرفتار شود. کره جنوبی فقیر قدر عافیت را فهمیده بود، زیرا به مصیبت گرفتار شده بود. آن هم چه مصیبتی: یک میلیون کشته، تل‌هایی از ویرانه‌های شهرها و روستاها، به‌ هم خوردن ترکیب جمعیتی بر اثر کشته شدن مردان جوان در جنگ و سقوط تولید کشاورزی و فقدان یک پایگاه صنعتی. تنها در منطقه غیرنظامی دی‌ام‌زد (DMZ) که کره جنوبی را از کره شمالی جدا می‌کند، احساسی از آرامش و آمیخته با هراس وجود داشت و تنها پرندگان بودند که می‌توانستند با پرواز بر فراز دیوارها و سیم‌های خاردار، از این کره به آن کره بروند.

دومین عامل، تفاهم عمومی مردم بر دوستی و اتحاد، اگر نخواهیم بگوییم قیمومیت، با ایالات متحده بود. در سال‌های پس از جنگ، چپ‌گرایان شبه‌جزیره کوشیده بودند تا هر دو بخش کره را زیر نفوذ اتحاد شوروی قرار دهند. بعضی از آنان زیر نقاب ملی‌گرایی، با آتش زدن پرچم آمریکا و شعار استالینی «یانکی برگرد به خانه‌ات!» کَروفَری داشتند. در حالی که ایالات متحده حضور چندانی در شبه‌جزیره نداشت. با آغاز حمله کمونیست‌ها به فرمان مسکو و با کمک پکن زیر فشار مسکو، آمریکا برای اجرای قطعنامه سازمان ملل، مبنی بر حفظ استقلال کره جنوبی وارد جنگ شد. ائتلافی که آمریکا رهبری می‌کرد، سرانجام موفق شد که سیل سرخ را پیش از رسیدن به سئول، متوقف کند. آمریکایی که سوزاندن پرچمش سمبل وطن‌پرستی شده بود، تبدیل شد به دوست و سال‌ها بعد، شریک صنعتی، علمی، فرهنگی و نظامی.

با کمک آمریکا بود که طرح سپهبد ریجوی برای ایجاد یک ارتش ملی در طی چند ماه پیاده شد و کشورک جنگ‌زده توانست در نبرد برای حفظ استقلال خود، مستقیما نقش داشته باشد. در همان زمان، نوشته‌های کیم اوک گیونگ، فیلسوف امروزی‌سازی کره‌ای که زیر خرواری از تبلیغات استالینی دفن شده بود، با زحمات نوه‌اش، که یکی از روزنامه‌نگاران برجسته کشور شد، در دسترس مردم قرار گرفت. شعار کیم این بود: «اگر می‌خواهیم خودمان بمانیم، باید تغییر کنیم!» اما چگونه تغییری؟ کیم تجربه ژاپن در عصر می‌جی، یعنی امروزی‌‌سازی با حفظ هویت، را تجویز می‌کرد. می‌جی (روشنگر) لقبی بود که به موتسوهیتو، امپراتور جوان و پرچمدار اصطلاحات در ژاپن، داده بودند.

کیم خود را «محافظه‌کار انقلابی» می‌خواند. از یک سو محافظه‌کار بود، چون آنچه را دلپذیر بود، آنچه را مفید بود، آنچه را کار می‌کرد و آنچه دوست می‌داشت، حفظ می‌کرد. از سوی دیگر انقلابی بود، زیرا آنچه را دوست نمی‌داشت، آنچه را کار نمی‌کرد و آنچه را رنج‌آور بود، کنار می‌گذاشت. در همان حال کیم اصرار داشت که قدرت‌های غربی، چین و اتحاد شوروی را دور نگاه دارد. این موضع‌گیری را بعضی هواداران او به‌ویژه در میان جوانان دانشجو، نوعی ضدآمریکایی بودن می‌دیدند. این تعبیر نادرست از کیم را سینگمان ری، نخستین رئیس‌جمهوری پس از جنگ جهانی دوم، تصحیح کرد، با این تحلیل که آمریکا اگر هم بخواهد نمی‌تواند ما را ببلعد، زیرا ساختار امپریالیستی اهمیتی ندارد. برعکس، ژاپن، چین و اتحاد شوروی سه جلوه از امپریالیسم‌اند و رابطه با دیگر کشورها را فقط از دریچه تسلط بر آنان می‌نگرند.

اجماع مردم کره جنوبی برای بهره‌گیری از الگوی می‌جی ژاپن در دوران ریاست‌جمهوری سپهبد پارک چونگ هی، به اجرا گذاشته شد. پارک در دوران اشغال شبه‌جزیره از سوی ژاپنی‌ها به دنیا آمده و در نوجوانی به ارتش ژاپن پیوسته بود. او حتی نام و نام‌خانوادگی ژاپنی برگزید و پس از آموزش در دانشکده جنگ در توکیو و شرکت در چند نبرد در جنگ جهانی دوم، نشان دلاوری امپراتوری ژاپن را نصیب خود کرد. با شکست ژاپن و خروج آن از شبه‌جزیره، پارک برای مدتی به حزب کمونیست پیوست اما با آغاز جنگ کره و ورود نیروهای آمریکایی به شبه‌جزیره، وارد ارتش نوبنیاد کره جنوبی شد و به‌سرعت به درجات فرماندهی رسید.

پارک پیش از آنکه وارد سیاست شود و سرانجام به ریاست‌جمهوری برسد، همه گزینه‌های قابل‌تصور برای وطن خود را دانسته یا نادانسته، تجربه کرده بود. انضمام کره در امپراطوری ژاپن، وحدت شبه‌جزیره در چارچوب یک نظام کمونیستی، تبدیل کره جنوبی به یکی از اقمار چین کمونیست یا اتحاد شوروی و سرانجام استقلال محدود زیر حمایت نظامی و سیاسی ایالات متحده.

پارک این گزینه آخر را پذیرفت، زیرا در مصاحبه‌ای که با او داشتم، تاکید می‌کرد که اولویت‌های او در آن زمان نجات مردمش از فقر مزمن، عقب‌ماندگی سیاسی و اجتماعی و رکود اقتصادی دیرپا بود.

او گفت: «اگر نتوانید نان شب خود را تامین کنید، هرگز مستقل نخواهید شد.»

پارک در گفت‌وگوی آن روز، از سه نوع حکمران سخن گفت: حکمران ویرانگر که اسیر مرام و مسلک جزمی خویش است، حکمران سازنده که اولویتی جز توسعه و تحول ندارد، و حکمران صندلی گر‌م‌کن که استاد وقت‌کشی است.

پارک تایید کرد که از دید او، مردم کره سه دشمن داشتند: نادانی، بی‌کفایتی و عقب‌ماندگی. هدف او شکست هر سه دشمن بود و در آن زمان مدعی بود که در مسیر پیروزی قرار دارد.

البته در آن سفر، با مخالفان پارک نیز دیدن کردم: دانشجویان و روشنفکرانی که او را «دیکتاتور» می‌خواندند. کسانی‌ که خود را سخنگوی «کارگران و زحمتکشان» معرفی می‌کردند، اما در واقع یک عده بچه‌پولدار بودند که با تعقیب اخبار مربوط به شورش‌های دانشجویی در اروپا و آمریکا، بدون آنکه خود بدانند یا بخواهند، همان برنامه پارک یعنی غربی‌ کردن کره را اجرا می‌کردند. دانشجو و روشنفکر کره‌ای آن زمان می‌بایستی چپ‌گرا باشد، زیرا چپ‌گرایی مد روز دانشجویان و روشنفکران غربی بود.

در آن نخستین سفر من به کره، من با قد ۱۶۵ سانتی‌متری جزو بلند‌قدها قرار داشتم اما در سفر بعدی در ۱۹۹۳، جزو کوتاه‌قدان بودم. در آن ۲۰ سال، کره جنوبی با رشد اقتصادی فوق‌العاده و تغییرات فرهنگی‌اجتماعی پرچمدار مللی شده بود که با عنوان «پرهای آسیا» شناخته می‌شدند. کشوری‌ که در آغاز استقلال خود در پایان جنگ جهانی دوم، حتی از مستعمراتی مانند سومالی و ماداگاسکار فقیرتر بود، اکنون با عبور از مرزهای فقر سیاه، وارد باشگاه ملل مرفه می‌شد.

در ۱۹۹۳، از آنجا که سفرم برای پوشش خبری سفر رسمی یک رهبر خاورمیانه‌ای بود، فرصت دیدار از شهرهای خارج از پایتخت را نیافتم. اما به‌خوبی می‌شد دید که سئول، شهر نیمه‌خفته ۲۰ سال قبل، تبدیل شده است به یک ابرشهر مدرن، یک نیویورک آسیایی، شهری که هرگز نمی‌خوابد.

۱۰ سال بعد در سومین سفر به کره، تیمسار پارک جزو تاریخ شده بود. کره جنوبی نظام ریاستی‌ــ‌پارلمانی را که او پی‌ریزی کرده بود، به‌عنوان یک واقعیت پذیرفته بود. به عبارت دیگر، دعواهای کهن بر سر نوع یا شکل نظام دیگر مطرح نبود. نیروی خلاقه مردم کره بسیج شده بود تا کشور فقیر دیروز با یک کشاورزی قرون‌وسطایی را تبدیل کند به یک قدرت صنعتی بزرگ.

توسعه و تحول در رشد اقتصادی به‌ناچار امکانات لازم برای نوزایی فرهنگی و ادبی را نیز فراهم کرد. کره جنوبی وارد بازار سینما و تلویزیون شد و اکنون جزو ۱۰ کشور بزرگ‌ در این زمینه است. کشتی‌سازی پوسان که با کمک مالی ایران زمان شاه آغاز شد، اکنون کره جنوبی را به بزرگ‌ترین سازنده کشتی‌ در جهان تبدیل کرده است. بر اساس همان برنامه مشترک، قرار بود که یک مرکز کشتی‌سازی نیز در بندرعباس به کار افتد که با روی کار آمدن آیت‌الله خمینی هرگز اتفاق نیفتاد. پالایشگاهی که با پول ایران ساخته شد، بعدا به مالکیت دولت کره درآمد و ۱۹ پالایشگاه برنامه‌ریزی‌شده دیگر هرگز ساخته نشد.

کره جنوبی در عالی‌ترین سطوح در صنایع مدرن به‌ویژه تکنولوژی عالی در ردیف پنج قدرت جهانی قرار گرفته است و در بعضی زمینه‌ها اولین و دومین در دنیا به شمار می‌رود.

همانطور که می‌شد انتظار داشت، پیشرفت اقتصادی و علمی کشور پیشرفت ادبی را نیز به همراه داشت. بدین‌سان شگفتی‌آور نیست که هان کانگ برنده جایزه ادبی نوبل امسال است.

کره‌ای‌ها توانستند برنامه «ژاپن دوم» را که روزی آرزوی ایرانیان بود، در دنیای واقعیت به اجرا درآورند. آنان به جای ما «ژاپن دوم» شدند، در حالی‌ که ما امروز احتمالا «بنگلادش دوم» به شمار آییم. کره‌ای‌ها با خودداری از دشمن‌تراشی، مناسبات خود را با همه کشورها و حتی کره شمالی کمونیست که «دشمن» به شمار می‌آید، در مسیری معقول قرار داده‌اند. دو ماه پیش، کیم جونگ اون، رهبر کره شمالی، رسما اعلام کرد که تامین وحدت دو کره از طریق جنگ، دیگر سیاست حزب و دولت او نیست. ۵۰ سال پیش، ایالات متحده بزرگ‌ترین سرمایه‌گذار در کره جنوبی بود. در ۲۰۲۳، کره جنوبی یکی از پنج سرمایه‌گذار بزرگ خارجی در ایالات متحده بود.

اما، ما چه کردیم؟ پرچم آتش زدیم، گروگان گرفتیم، جنگ راه انداختیم، ترور کردیم، هارت‌وپورت کردیم، دشمن تراشیدیم، ثروتمان را به باد دادیم و منابعمان را نابود کردیم، نویسندگان و شاعران و سینماگرانمان را به تبعید فرستادیم یا در داخل به‌صف کردیم تا «کاخ سفید» را تبدیل به حسینیه کنیم. هیچ قدرتی نمی‌توانست ما شکست دهد، اما خودمان خودمان را شکست دادیم.

و امروز، به‌اصطلاح بعد از خرابی بغداد، تعجب می‌کنیم که کسی ما را دوست ندارد و کسی به شاعران و نویسندگان ما،‌ با آنکه اکنون از نظر ادبی در راس جدول ارزش‌ها قرار دارند، جایزه نوبل نمی‌دهد.

برگرفته از ایندپندنت فارسی

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

آقای تورج دریایی مراقب دوستی دشمنان فرهنگ و تاریخ ایران باشید – شکوه میرزادگی

Read Next

حکومت اسلامی دریک ماه گذشته به طور متوسط هر روز بیش از ۴ ایرانی را اعدام کرده است