بزرگداشتِ کسروی به ابتکارِ «بنیاد میراث پاسارگاد» بهانهای شد تا از این فرصت بهرهمند شوم و به دو سه نکتهی بااهمیت دربارهی کسروی اشاره کنم.
کسروی در حوزههای گوناگون مانند تاریخ، دین و زبانشناسی نوشتههای فراوانی دارد. حوزهی تخصصی او حقوق بود ولی دانش او در دیگر حوزهها اساساً بر «خودآموزی» استوار بود. از این رو، شگفتانگیز نیست که ما در مجموعِ نوشتههای او با نابسامانیهایی در متدلوژی علمی روبرو میشویم. ولی جایگاه اصلی و واقعیِ کسروی در مرتبهی نخست نه گزارشها و تحلیلهای او از تاریخ و دین و زبانشناسی بلکه در حوزهی «نقد دین و فرهنگ حاکم» بود. به همین دلیل به نظر نگارنده کسروی در مرتبهی نخست یک «کنشگر فلسفی» بود، اگرچه اگر بخواهیم کارنامهی او را در این حوزه بسنجیم متوجه میشویم که خود کسروی به گونهای مخالفتاش را با فلسفه به ویژه فلسفهی یونانی، ارسطو و افلاطون، اعلام کرده بود. او مینویسد:
«فلسفه در بیرون از دین پدید آمده ولی سپس با همهی دینها درآمیخته، و از این رو است که ما از آن گفتوگو میداریم. این نخست در یونان پدید آمده و سپس به مصر و روم و عربستان رسیده، و از افلاطون و ارسطو گرفته تا ملاصدرا و ملاهادی هزاران کسان آن را دنبال کردهاند و هر یکی چیزهایی از خود بر آن افزودهاند، ولی باید گفت همه رنج بیهوده بردهاند و جز گزند سودی از کوششهای ایشان برخاسته. کسانی نام فلسفه را میشنوند و میپندارند راستیهایی در پشتِ سر آن جا گرفته، چه دانند که جز نام یک رشته پندارهای بیهوده نیست. ما نمیخواهیم به فلسفه درآمده از آن گفتگو داریم. تنها سستی بنیاد آن را باز مینماییم، و این میکنیم تا دانسته شود آنچه فیلسوفان دربارهی خدا و جهان گفتهاند در خور ارجی نیست.»
حال این پرسش طرح میشود که چگونه میشود که خود کسروی فلسفه را «یک رشته پندارهای بیهوده» میداند، به ویژه فلسفه با خاستگاه یونانیاش را ولی نگارنده «ویژگی» او را درست در همین نکته میداند؟ برای پاسخ به این پرسش شاید لازم باشد که تعریف خود از فلسفه را اندکی راستوریست کنیم!
فلسفه، مفاهیم یا فنواژههایی چون مُثال افلاطون، یا گزارههای منطقی ارسطو، یا پیشمفاهیم (a priori) کانت، یا دیالکتیک هگلی، یا زمان و هستی هایدگر نیست. این فنواژهها یا گزارهها خودِ فلسفه نیست بلکه ماحصل یا پیامدِ فلسفه است. فلسفه در معنی اصلی و واقعیاش یعنی «دانشِ پرسشگریِ گفتگوبنیان». شاید بتوان گفت که فلسفه تنها حوزهایست که هیچ سقفی برای پرسشگری در آن وجود ندارد، تنها حوزهای است که در آن هیچ پرسشی «نه گناه و نه احمقانه» است. بنابراین آنچه که ما امروز از فرآیند طولانی فلسفه در غرب میشناسیم، ریشه در پرسشگری گفتگوبنیان دارد که ماحصل آن تولیدِ هزاران مفهوم نوین در گسترهی اندیشه است. فلسفه مانند فیزیک و شیمی و دیگر علوم طبیعی نیست که بتوان یک تعریف مشخص، جهانشمول و همهپذیر برای آن ارایه داد. یعنی فلسفه، علم نیست بلکه یک «نگاه» است که بنیان آن از یک سو بر گفتگو [دیالوگ] قرار دارد و از سوی دیگر طرحِ پرسشهای نوین و حتا بیملاحظه است.
و این در حالی که «سقفِ پرسشگری» در دین بسیار کوتاه است و پرسشها به سرعت با «خط قرمزها» روبرو میشود و به اصطلاح دیگر جایی برای «بازی اندیشه» باقی نمیماند. به عبارتی یعنی دینداران هم پرسشگری در حوزهی دینی خود دارند ولی به دلیل ممنوعیتها در سطح بسیار محدود و بستهای باقی میماند و کلاً پرسشها نمیتوانند از طریق پاسخهای نوین بازتولید شوند و پوستهی خود را بشکنند و وارد یک مرحلهی دیگر از اندیشه شوند.
شاید اگر کسی امروز نوشتههای کسروی را زیر ذرهبین بازنگری ببرد، متوجه میشود که او چه در حوزهی تاریخ و چه دین و زبانشناسی اشتباهاتِ نظری بزرگی داشته است. از سوی دیگر نباید فراموش کرد که کسروی انسانی خداباور و دینمدار [بهدینی] بود. با این وجود ویژگی این شخصیتِ روشنگر ایرانی نه تنها در طرحِ پرسشهای نوین تا سرحدِ «شوکدرمانی» بلکه برداشتنِ گامهای عملی در این راستا بود و به اصطلاح «آلترناتیوسازی» میکرد، زیرا او همه امکانات لازم برای تبدیل ایدههای خود به واقعیت را فراهم ساخت: او رسانههای خود را داشت (پرچم و پیمان)، دین خودساختهی خودش را داشت (بهدینی) و هم حزب خود را (باهماد آزادگان). یعنی میتوانیم بگوییم که او یک «روشنگر عملگرا» بود: کسی که خواهانِ تخریب مناسبات گذشته و جایگزینی آن توسط مناسباتی بر اساسِ ایدههای نوین خود بود.
یکی از خصوصیاتِ چنین روشنگرانی، بیباکی آنهاست. بدون «بیباکی» هیچ روشنگری قدم بر روی زمینهای مینگذاریشدهی دین نمیگذارد. زیرا وظیفهی هر روشنگر، چه در اروپا یا ایران یا هر جای دیگر در مرتبهی نخست، مبارزه با سیاهی یا ارتجاع [دینی] است. و مبارزه با خشکاندیشی دینی از دشوارترین وظایف تاریخیِ روشنگران مُدرن است چه آن زمان که کلیسا در اروپا حاکمیت داشت و چه امروز که مسجد در خاور میانه بر جان و مال مردم حاکم است. سرمایهی اصلی کسروی برای بهکارگیری دانستههایش، شخصیتِ بیباک او بوده است که به او این توان را داد تا اطلاعاتِ گستردهی علمیای که به صورت خودآموز به دست آورده بود با ارادهای قوی در پراتیک سیاسی به کار ببندد.
شوربختانه جوامعِ بشری در تولید و پرورش چنین انسانهایی چندان گشادهدست نیست: انسانهایی بااراده و بیباک که از یک سو با خودآموزی، تشنگی علمی خود را سیراب میکنند و از سوی دیگر در گسترش دادن دانستههای خود بدون مماشات با ارتجاعِ فرهنگی-دینیِ حاکم، «نقشه راه» خود را دنبال میکنند. از این رو، به نظر نگارنده شاید لازم نباشد که ما امروز برای دریافت اطلاعات علمی خود در زمینههای دین و تاریخ و زبانشناسی به آثار کسروی رجوع کنیم. آنچه شاید برای ما روشنگران یا روشنفکران ایرانی لازم باشد این است که او را به عنوان یک الگوی روشنگرِ مدرن و بیباک بهتر بشناسیم.
بنیاد میراث پاسارگاد