نوروز، عید نیست
نوروز، عید نیست، بلکه جشن آغاز فصل خیزش و رویش و روش است. عید از ریشه “عود” بروزنِ گود، بمعنای بازگشت، گفتمانی در حوزه ی نگرشِ اسلامی ست. مسلمانان دین خود را دینِ طبیعیِ ذاتِ انسان می انگارند و برآن اند که هر نوزاد، مسلمان زاده می شود اما آموزش و پرورش در فرهنگ های غیراسلامی، گوهرِ خداجوی آدمی را که تسلیم در برابر خدا بجهان می آید، از راه بدر می کند و بسیاری از آن فرهنگ ها، از او باشنده ای خودخواه و سرکش و نافرمانبردار می سازند. از نگرشِ اسلامی، این چگونگی برای آن است که فرهنگ هایی که انسان را کـُرنشگر و تسلیم در برابر فرمان های الهی بارنمی آورند، او را تا جاودان در چنگال دیوی درونی بنامِ “نفسِ اماره” گرفتار می کنند و در آن جهان به دوزخ می فرستند. این نفس آنچنان زورمند و فریبکار است که گاه از مسلمانان نیز تاب و توان می بَرَد. از اینرو مسلمانان گهگاه نیاز به درنگ در رفتارها و کردارهای خود برای بازگشت به ذاتِ خدای جوی خویش دارند. روزهایی که در اسلام ویژه ی این چگونگی ست، “عید” نام دارد، یعنی روزِ عودت دادنِ نفس بسوی طبیعتِ راستین خود. در کتابِ نهج البلاغه که شیعیان آن را دفتر آموزه های علی ابن ابیطالب، نخستین امام خود می دانند، آمده است که؛ “هر روزی که بدون گناه سپری گردد، روزعید است.” مراد از این سخن، آن است که هرروزی که مسلمان دست از نفسِ هواخواهِ خود بردارد و بیادِ خدا باشد و خود را تسلیمِ او کند، در آنروز او به ذات خداجوی خود باز می گردد.۱ در روایت های دیگری آمده است که هر جمعه، عیدِ مسلمانان است. روزی برای درنگ در پرونده هفتگیِ بندگی خویش و کوشش در بازگشت به ذات تسلیم پذیرِ خود
در تاریخ هزار و اندی ساله ی اسلام، مسلمانان به هر سرزمین که یورش بردند، کوشیدند تا همه ی نمودها و نمادهای فرهنگ بومی آنجا را ویران کنند. هرچه را نیز نتوانستند نابود کنند، خودی کردند. نوروز یکی از این آیین های ماندگار است که چون ماندگار شد، در دگردیسه کردن آن کوشیدند و آن را “عیدِ نوروز” خواندند. آنگاه برای خودی کردنِ آن، حدیث ها و روایت ها ساختند و دعاهای عربی برایش نوشتند. اما عید کجا و نوروز کجا؟ نوروز، زمانِ گل برافشاندن و پایکوبی و هلهله و شادی و شادخواری ست. اما عید، روز توبه و انابه و نگونبان شدن و سربرخاک نهادن و ناله و زاری کردن بدرگاه خدای عرب های بادیه نشین است.
نوروز، جشنِ پیروزی زندگی برمرگ، بهار بر زمستان، هستی بر نیستی، گرما بر سرما، روشنایی بر تاریکی، شادمانی بر اندوه، ترسالی بر بدسالی، سبزی بر خشکی، سرخی بر زردی، خُّرمی بر خمودگی، و ترانه بر تباهی ست. اگرچه این روز اکنون شکلی نمادین دارد و برای ایرانیان و بسیاری از مردمان دیگر سرزمین های همجوارِ ایران، سرآمدِ سنّتهای نیکو و یادآور روزگاران کهن آنان است، اما رازِ ماندگاری نوروز در جایگاه زمانی آن است.
نوروز برآیندِ فرهنگیِ پدیده ای طبیعی ست. رویدادی هرساله که ریشه در طبیعت دارد و مردمانی در گوشه ای از جهان که گستره ی نوروز می توانش خواند، به پاسداشتِ آن می پردازند. اما پرسش اساسی دربارۀ نوروز این است که چرا این پدیدۀ طبیعی، جهانی نیست؟ پاسخ این پرسش را باید در زیستبومِ نوروزیان، یعنی مردم گستره ای که نوروز را جشن میگیرند، جُست. نوروز جشن آئینی در گسترۀ فرهنگ کشاورزی ست. آغاز زمانی که در پنداره ی کشاورزان، زمین نفس می کشد و زندگی در دل ِ دانه از خواب زمستانی خود بر می خیزد و هسته ی بسته، در نهانخانۀ خاک، از خواب ِ گران خود بیدار می شود و در تب رویش زبانه میکشد. پس نوروز، نوید دهنده ی خیزش و رویشِ گیاهان و زایش و بالش جانوران است. آغاز چرخه ی تولید کشاورزی.
کشاورزی دستاورد انسان در سرزمینهایی ست که دام و دانه در آن ها، نیاز به پرورش و پالایش دارد. آنجا که دانه، دیمی و بی دستیاری دشتبان میروید و میوه از درخت، بخودی خود می افتد، کسی به پیشواز فصل رویش نمی رود. در چنان زیستبومی، ماندگاری در گرو کار و کوششِ شبانه روزی کشاورزان نیست. اما آنجا که تب رویش پیوندی نزدیک با تاب زیستن دارد و پایان زمستان، پایان بی دام و دانِگی و کم داری ست، بهار پیام آور زندگی بهتر، سازندگی بیشتر و آبادی و شادی دنباله دار است. این گونه است که دشتزیانِ فلات ایران از دیرباز به پیشواز بهار میرفته اند و آمدن فصل رویش و زایش را خوش می داشته اند و آغاز بهار را روزِ نو شدن هستی می دانستهاند و در آن روز به هلهله و پایکوبی میپرداخته اند. از اینروست که می گویم، نوروز، سالروزِ پیروزی زندگی بر مرگ است.
فراتر از آن، در سرزمین هایی که هوا سرد می شود، زمستان برای جانوران خونگرم، یعنی پرندگان و پستانداران، دشوارترین فصل سال است. بیشترِ این جانوران سرمای زمستان را بویژه در سرزمین های سردسیر تاب نمی آوردند. جانوران خونسرد با فرو کاستنِ شعله ی هستیِ خود، به خواب زمستانی می روند، مانند قورباغه و لاک پشت که در گل و لای زیستبوم خود فرو می روند و گاه تا شش ماه می خوابند. اما جانوران خونگرم، ناگزیر از بیدار ماندن و خوردن و نوشیدن برای تامین انرژی هستند تا دمای بدن خود را ثابت نگه دارند. برخی چون پرندگانِ مهاجر، از قشلاق به ییلاق می روند. چندی از جانوران نیز لایه ای ستبر از چربی در زیر پوست خود میرویانند تا ااندام های درونی خود را گرم نگه دارند. با این همه، زمستان بزرگترین کُشندۀ جانوران است و هیچ دشمنی برای آن جانوران، بدتر از زمستان نیست.
زمستان فصل مرگباری برای جانوران است. شمار جانوارنی که در هر زمستان از سرماخوردگی و بیماریهای ویروسیِ دیگر می میرند، بسی بیش از مرگ و میر ناشی از رویدادهای مرگزای دیگر است. این چگونگی در برگیرنده ی انسان نیز که جانوری سرما گریز است، میشود. پذیرش ِاین سخن برای مردم سرزمینهای گرمسیر دشوار است، اما راست این است که هر زمستان، صدها هزار نفر را به کام نیستی می فرستد و میلیونها نفر را هم با سرماخوردگی و سینه پهلو و قولنج، ناکاره می کند. شادباش نوروز، در گذشته شادباشِ تاب آوردن زمستان و به سلامت گذشتن از آن و زنده ماندن بود. همه ی سرزمینهایی که زمستانهایی با سرمای کُشنده دارند، آغاز بهار را به گونه ای جشن می گیرند. چنین است که میگویم نوروز، جشن پیروزی زندگی بر مرگ است. آیینی فرهنگی که ریشه ای طبیعی دارد.
نوروز، عید نیست، نوروز است. چنین است که “عیدِ نوروز”، گفتمانی همانندِ حقوقِ بشرِ اسلامی و یا فمنیسم اسلامی و یا اندیشمندِ اسلامی ست. ترکیبی ناهمایند و ناهماهنگ است؛ مانندِ کچلِ مو فرفری، خفته ی بیدار، سبزِ بی رنگ و یا مثلثٍ چهارگوش
***
بهــــار
گره بگشای از ابرو، بهار است
چمن بـیدار و آهـو باردار است
هوا هــنگامه ای از عـطر رویـش
زمین آبستنِ صد چشمه سار است
برآی از خود، برافشان گل، رها کن
رهـــا کـن، زنـدگی نـاپـایـدار اسـت
ببین، بشــنو، بخــوان آرام، آرام
پیامی را که روی شاخسار است
نسـیمی را که خـیزد از دل کـوه
و آوازی که در هر جویبار است
بیابان “را گل خوشبو گرفته” ست
شـــکوفه در هـوای انفــجار است
پرسـتو در هــوای تـازه پـرّان
و بلدرچین دوباره بی قرار است
چه نرگس ناز و نازک برگ و نوروست
چه پیـچک تـازه روی و تـابـدار است
نشـسته دسـته دسـته، بـافه بـافه
کنار چشمه جلبک، در چه کار است؟
دلا از نـاامـیدی دسـت بـردار
بهار است و بهار است و بهار است
***
آن همه آوازه ها از نفت بود.
بزرگترین و پُربازتاب ترین رويدادِ تاریخیِ ایران دردوسده ی گذشته، کشفِ نفت در سال 1908 میلادی و آغاز فرآوری اش دو سال پس از آن بود. می گویم بزرگترین، زیرا که هرگز هیچ رُخدادی تا این اندازه، مایه ی دگرگونیِ ایران و ایرانیان نبوده است. کلنگِ نخستین چاه نفت در خاورميانه در ايران زده شد و نخستين بشکه نفت از اين سوی جهان، از ايران بسوی انگليس روانه شد. از آن پس ایران بعنوان فروشنده ی نفت و خریدارِ کالاهای موردِ نیاز خود، به بازارهای جهانی پیوست. آنگاه خریدِ و مصرفِ کالاهای بازارهای صنعتی همان و توهّمِ “حضور” و درگیری و دست داشتن در روندها و رویدادهای جهانِ مدرن همان. اما علیرغم هیاهو و کودتا و شهرنشینی و دانشگاه و پیشرفت و روشنفکری و انقلاب و همه ی برچسب های فریبنده ای که در سده ی گذشته ساخته و پرداخته و زده شده است، آنچه حقیقت داشته این است که سرمایه های کانی ایران برباده رفته است و پولِ آن خورده و برده شده است و زمینه ی هیچ زیرساختِ بنیادی و اساسی برای ماندگاری آن کشور و مردمانش فراهم نشده است. اکنون پس از یکصد و اندی سال که شیرهای نفت شبانه روز باز بوده است و آن سرمایه ی کانی، یکسره و بی امان، همراه با هرپدیده ی صادراتیِ دیگری که در آن کشور یافت می شده، به فروش رفته است، شمارِ فزاینده ای از مردم، بیش از هرزمانِ دیگر، تهیدست و گرسنه و بی پناه و آسیب پذیرتر از گذشته اند.
اکنون تجربه ی تلخِ تاریخِ زیسته و پی آیندهای آن، آشکارا نشان می دهد که آنچه بوده است، هیاهویی در پرتو درآمدِ نفت بوده است و بس. نه سنجش و پژوهش و پالایشی در راستای سودِ ملی، نه هستی شناسی و جهت یابی استراتژیک و آزادی درگیری در رویدادها و روندهای بنیادی، نه هیچ کوششِ معناداری برای برپایی نهادی مردمی و مدنی و نه نقشه ی راهی برای گذر از تنگناهای سیاسی و اقتصادی و فرهنگی. آنچه براستی جدّی بوده است، فروشِ نفت و برباد دادنِ پول آن در سده ی گذشته و بزک کردن برخی از شهرهای ایران و بنیاد کردن ساختارهای روبنایی و رواج فرهنگ ریخت و پاش بوده است. این چگونگی، گیجی و پریشانی ذهنی ژرفی برای بخشی از ایرانیان پدید آورده است و زمینه سازِ کلافِ گوریده و درهمی از دشوارترین گیرهای حقیقی جامعه ایران شده است.
فروشِ نفت می توانست برای کشور سودمند باشد اگر که درآمدِ آن در راه بنیادِ نهادهای ماندگارِ مدنی مانندِ دموکراسی، دولت، اقتصاد، رفاهِ همگانی، فرهنگ، آموزش، پایداری کشور و سرمایه گذاری بکار رفته بود. یا اگر بخشی از آن درآمدِ هنگفت، در راهِ ریشه کن کردنِ باورهای خرافی با هدفِ زمینه سازی برای برپاکردن نهادِ آموزش و پرورشِ مدرن، بکار گرفته شده بود. یا اندی از آن ثروت، به سرمایه اجتماعی برای پروسه ی شهروندسازی و همگرایی ملی برگردانده شده بود. اما شوربختانه گواهِ تاریخی روشنی که امروز پیش روی ماست، نشان می دهد که هرچه بوده و شده است، اکنون از آن درآمدِ کلان، ایرانی ویران با حکومتی خرافی و مردمی ناامید و گریزان از هرگونه ارزش و اخلاق و سیاست بجا مانده است. کشوری که انگشت نمای همه جهانیان در زشتی و پلشتی و انسان ستیزی و تروریسم است.
*
- به پیشــــوازِ بهــــار
بهار در راه است
– بهار!؟
– امسال!؟
آری، بهار در راه است.
دوباره رویشِ هستی
دوباره جوشش هر خوشه،
در نهاد گیاه
نگاه نقره ای شب،
در آبگینهی ماه.
دوباره بلدرچین،
هوای ساختن آشیانه خواهد کرد.
هوا، اگرچه نفس گیر،
شهر، اگر بیمار
و سفره، گرچه تهی ست
اگر چه هیچ…..
دلا رها کن و بگذر
بهار اکنون دیوانه وار در راه است.
***
- بـر گِـردِ مـزار ِ بلـبل ِ ســـوزاکی
باز هم بهار دیگری از راه رسید. اگر در کشوری زندگی می کنی که در آن هنوز بهار نیامده است و هر گز هم نمی آید، بهار چیزی جز خاطره ای دور نمی تواند باشد. اما آنجا ها که می آید، براستی که مرده را زنده می کند. دوباره زمین نفس می کشد و کوه ودشت ودمن سبزه باران می شود. بهار جشن ِ نورویی زندگی ست. فصل سرشار ِ رویش و شادی و شکوه هستی. بهار، هلهله ی هستی در دست افشانی برگ درختان وغُلغُل ِ چشمه های روان وعشوه لاله های جوان و آهوان چمان است. نیست؟
نـــــع. همه این ها اشتباه است. این فصل مردم را به معصیت می اندازد. آخه چی معنی داره که ناگهان این همه گل و گیاه، بی هیچ مناسبتی سراز زمین برکشند. نه سالروز میلاد پیامبر و ائمه اطهار در این فصل است و نه هیچ یک از اعیاد مهم. حالا اگر دردهه فجر این اتفاقات می افتاد، یه چیزی. وانگهی، این که این همه چشمه ی جوشان از دل کوهساران برخیزند و بی خود و بی جهت سر به صحرا بذارند، اسراف محض است. خب، آب این چشمه ها را کسبه می توانند مهار کنند و تو شیشه بریزند و به ژیگولوها و خارجی ها که آب از شیشه می خورند، بفروشند.
ما دلمان خوش است که ضد انقلاب را از کشور تار و مار کرده ایم. بله، قطب زاده را اعدام کردیم. بنی صدر را بیرون انداختیم. بیشتر هنرمندان و نویسندگان را آواره و دربدر کرده ایم. اما دست ِ دشمن خانه زادی را که سالی یکبار سروقتمان می آید و به همه ی ارزش هایمان می خندد و می رود، باز گذاشته ایم. خب، این گل های بی حجابی که این قدر در این فصل در جنگل ها و کوه ها و دشت ها قد می کشند و می افرازند و می افروزند وعشوه گری می کنند، جز خدمت به طاغوتی هایی که به کوه و جنگل می روند، چه سودی برای این انقلاب داشته و دارند؟ این بلبل های بی شرمی که بی خیال از ماهیت اسلامی جامعه ما، سحرگاهان ادای خوانندگان زن را در می آورند و چهچه می زنند و دل مردم را می برند، چه فایده ای جز تیره کردنِ دل ها و نزدیک کردن آن ها به شیطان دارند؟ صدای نحس بعضی ازاین پرندگان از صدای مرضیه هم بهتر است! حالا آیا خطر بهار از کسانی که حکومت را ارث پدری خودشان می دانند، کمتر است؟
بی خود نیست که نشریات ضد انقلاب ِ خارج نشین چندیست بند کرده اند به بهار و مزایای آن. متاسفانه می بینم که بعضی از نشریات داخلی هم – انشاالله از روی نادانی – با آن ها همصدا شده اند و در مدح و منقبت نوروز و بهار، شعر و مقاله می نویسند.
من هرچه فکر می کنم، می بینم که اولیای امور باید فکری اساسی به حال این جریان بکنند. این که سالی یکبار تمام این سرزمین اسلامی، همه استعدادهای خداداد خودش را، بخاطر مسافران نوروزی، در راه سرسبز کردن دشت و صحرا بکارببرد ، والله این کار درستی به نظر نمی رسد، بخصوص که آب و هوای مناسب این فصل باعث می شود که مردم بی خود و بی جهت خوش خوشانشان بشود و بیشتر بطرف معصیت کشیده شوند. این همه گرده افشانی گل ها و گیاهان و جفتگیری و کثافت کاری های دیگر حیوانات در این فصل، همه نشانه این است که این فصل را خداوند تعالی برای این پدید آورده است که ما را امتحان کند. این گیاهان و جانوران که برای این کارها صیغه عقد جاری نمی کنند. پس همه این کارهای خلاف عفتی هم که می کنند، غیر شرعی و حرام است. از این ها گذشته این کارها در این روزگارِ کرونایی، برای خود این حیوانات زبان بسته هم خوب نیست. شما می دانید در این فصل چقدر از این مرغان هوایی بر اثر این ندانم کاری ها و ابتلا به بیماری تلف می شوند؟ ببینید شاعر در این باره چه گفته است:
فصلی ست خوش و هوا بود افلاکی
در حــمد و ثنا نشــسته کـرم خـاکی
شـمع و گل و پروانه همه خاموشند
بـر گِـرد ِ مـزار ِ بلـبل ِ ســـوزاکی
باید جلوی این کارها را گرفت. باید غنچه گل های حشری و شهوی را پیش از عید با همت نیروهای محترم بسیج مردمی چید. باید آن آهو بچگانی را که با ناز و ادا در کوه ها و دشت های فراخ کشورمان می چمند و آهوهای مسن تر را به گناه وا می دارند، ادب کرد. از کجا معلوم که همه این فتنه ها زیر سرِ امپریالیست ها و صهیونیست ها و آلِ سعود نباشد؟ مگر تهاجم فرهنگی شاخ و دم دارد. همین است دیگر. این که امکانی فراهم شود که دلهای مردم از خدا دور شود و به شیطان بزرگ نزدیک گردد. هر نوع امکانی برای این کار در این فصل فراهم است. از شادی و شور و حال گرفته تا ماچ وموچ و سفر و زدن به کوه و دشت و صحرا
ما باید از بزرگان دین درس بگیریم و نگذاریم که بیگانگان این طوری با آب و خاک و طبیعت کشورمان بازی کنند. ما باید از امام امت درس بگیریم. من تو دهن این بهار می زنم. من دهن بلبل را سرویس می کنم.
بنیاد میراث پاسارگاد