مدت ها بود که دست چپم در مواقعی در بیداری واکثرا در خواب بی حس میشد. مثل اینکه خون به انگشتان دستم نمیرسید.ارتباط بدن با هر یک از اعضا و هر گونه عکس العملی از طریق گردش خون صورت میگیرد. طبیعی است که در صورت اختلال در آن، ارتباطات بدن با عضوهایش بصورت عملکرد غریبه هائی در می آیند که از یکدیگر بی خبرند.
پس از مراجعه به دکترمشخص شد که یکی از رگهای رساننده خون در ناحیه مچ دست تنگ شده است و باید عمل شود. البته لازم به بستری شدن نبود ولی این عمل باید در بیمارستان انجام میشد.
روز عمل به بیمارستان، به بخش جراحی رگ ها رفتم و پس از معرفی خودم به پذیرش بخش، بمن گفتند که در اطاق انتظار روبرو منتظر بمانم تا مرا صدا کنند.
وارد اطاق شده ، سلام داده و روی یک صندلی نشستم. در اطاق سه نفر دیگر نیز منتظر بودند. یکی از آنها مرد نسبتا جوانی بود که چشمانش را بسته بود و به پشتی صندلی خود چسبیده بود. نفردوم یک خانم بسیار شیک پوش جوان بود که حتی جواب سلام من را هم نداد و نفر سوم زن میانه سالی بود که مجله ای را نگاه میکرد. پس از حدود 10 دقیقه دختر جوانی پیر مردی را که روی صندلی چرخدار نشسته بود بداخل اطاق آورد. پس از قفل کردن ضامن چرخ ها به پیر مرد گفت ، پدر بنشین ، میان و می بردند. پاهای مرد روی صندلی چرخدار با یک پتوی کوچک نقش چهار خانه اسکاتلندی پوشیده بود.
بعد از رفتن دختر، پیرمرد کوچکترین نگاهی به افراد نشسته در اطاق نکرد و فقط زل زده بود به ورودی اطاق که درست مقابلش قرار داشت و میتوانست رفت و امد آدم ها را ببیند. هر از گاهی پرستاری در حال عبور از جلوی درظاهر میشد و او دستش را بلند میکرد و میخواست چیزی بگوید که پرستار رفته بود. من که کلا در بحر رفتار انسانهای حاضر در اطاق رفته بودم ، متوجه شدم که ازلحظه ورود پیر مرد به اطاق هیچ یک از منتظران کوچکترین توجهی و حتی نیم نگاهی به این تازه وارد نمی کردند.
بعد از مدتی پیر مرد هر ازگاهی با خود میگفت : من تنهام. چرا منو گذاشت و رفت . پشت سر او پنجره ای رو به حیاط بزرگ بیمارستان قرار داشت که درختان زیادی را میدیدم. اخر پائیز بود و برگهای بسیار کمی روی درختان باقی مانده بود و اکثر ساقه درختان لخت بود. با شنیدن همزمان جمله تنهائی مرد مسن و دیدن درختان بیرون ، تداعی معانی عجیبی در من پدیدار شد. بنظرم آمد که هر کدام از درختها را میتوان به منزله یک فرد در نطر گرفت. برگهای انسانی را میتوان بمنزله برنامه ریزی ها ، اهداف، تماس ها و دغدغه های انسانی دانست؛ هنگام وزش باد ، درختان از طریق تکان برگها با هم در تماس هستند و با یکدیگر حرف میزنند. برگهای انسانی همان دغدغه ها و اهدافی که میخواهد به ان برسد میباشند که معمولا جز خود فرد کس دیگری از ان با خبر نیست ودر صورت اطلاع هم حس و درک واقعی از آ ن را ندارد. لذا برگهای انسانی با هم حرف نمیزنند. اگر درختان فقط در زمستان تنها هستند ، انسانها همیشه تنها هستند.
بعد ازجراحی دستم که بیش ازیک ربع طول نکشید ، در هنگام خروج از بیمارستان و در طبقه همکف دو باره مرد نشسته روی صندلی چرخ دار را دیدم که همچنان با خود حرف میزد. بطرفش رفتم و دست روی شانه اش گذاشته و در گوشش گفتم :
عزیزم ناراحت نباش ، همه ما تنهائیم . من ، تو ، او. همه. همه
بنیاد میراث پاسارگاد