چرا بوخارین ها کُد  پنهان دیالکتیک را نمی‌داننـد -طاهره بارئی

 

نوشته ای که در زیر مطالعه خواهید کرد بازنویسی مقاله ای ست که شش سال پیش منتشر شده است. مراجعه مجدد به آن و تجدید نظر در نکاتش، آنهم در آستانه سال جدید میلادی، بخاطر نیاز کره زمین به دوستی بین انسانها و تشکیل حلقه های شفقت و همیاری بجای دسته بندی ها بمنظور اعمال نفرت ورزیِ، خود فراتر بینی و تحقیردیگری ست. گرایشی که از نیاز عاجل به بقای این سیاره نشأت می گیرد.

 تشویق و امید به دوستی ورزیدن بین انسانها بمعنای پذیرش تحقیر و فرودستی از سوی هیچکس نیست. بعکس می طلبد که انسانها با احترام به فرهنگ و دین و آئین و جایگاه اقتصادی خود، هر چقدر هم که فرودست شمرده شده باشد، وارد تعامل باهمنوعان خود شده برای پایداری و نیکروزی سیاره مان، پروژه های کوچک و بزرگ متناسب با توانهای خود تدارک ببینند.

انتخاب «بوخارین» بعنوان شخصیت این نوشته نه به قصد قهرمان سازی از او بلکه نوعی انتخاب برای روایتی ست که خشک و آکادمیک نبوده حالت داستانی داشته باشد.

*****

صدا‌هائی هستند که یکبار  که آنها  را شنیدی دیگر از یاد نمی‌روند و اگر یک بخش از این فراموش نشدنی‌ بودنشان بخاطر نوع حافظه تو و انتخاب‌هایش در بخاطر سپردنی‌ها باشد، یک بخش هم به خود این صدا‌ها و گلو‌هائی که آن را سر داده‌اند ارتباط داشته از آنجا می‌آید. چیزی تمام‌نشده در این صدا‌ها هست که می‌خواهد پایان گیرد. انگار در آن‌سوی زمان ایستاده و منتظر، چشم به این‌سو دوخته‌اند تا کسی آنها را بشنود، و وقتی شنید و ارتباط برقرار شد، بتوانند خودشان را بگوش کسانی که نتوانسته‌اند آنها را بشنوند، برسانند. کاری تمام نشده در خاطر آنها هنوز زنده است و می‌خواهند آن را بگویند، آن را بشنوانند. گو اینکه بخاطر نوع مناسباتی که تا به امروز در جهان حاکم بوده، صدا های مشابه باز تولید شده و آنها هم به جمع صدا های سرگردان پیشین می پیوندند که منتظر شنیده شدنند.

ضدای کسانی که می خواستند بپرسند: ای رهبر چرا نیاز داری که من مرده باشم؟ و حال آنکه میتوانم برای مردمم مفید باشم.

در مطالعه‌ای که برای تهیه مقاله ای داشتم، یکی ازین صدا‌ها را شنیدم. صدای بوخارین، که رومن رولان مردی با قدرتِ اندیشۀ او را، گنجی برای روسیه تلقی کرده است.

صدای او را در طی نامه‌ای شنیدم که از زندان به استالین نوشته و در آن با نامیدن استالین، به نامی که در طی سالهای انقلاب توسط رفقای نزدیکش به کار می  رفته می‌پرسد: «کُبا، چرا نیاز داری که من مرده باشم؟

رنگی از معصومیتی کودکانه و استیصال انسانی درمانده و امیدباخته دراین پرسش هست که جنون اتهاماتی  را که جز سادیسم و خونخواری در آن چیزی نمی‌یابد، درک نمی‌کند. و همین ست که دراین جمله کوتاه خواننده‌اش را از درد می‌آکند. آیا برای انحطاط انسانیتی که نزدیکترین، وفادارترین و فعال‌ترین و از جان مایه  گذاشته‌ترین یارانش را با خفت به جرم‌های واهیِ اختراعی و گاه خودساخته، به زندان می‌فرستد و نامه‌های توبه‌ای از او در خواست می‌کند که ارائه‌اش باز کافی نیست و خود به دقت برای تدوین آن به نحوی که زشت‌ترین لکه‌ها را به دامان طعمه‌اش بنشاند قلم به دست می‌گیرد و سرانجام او را به جوخه مرگ می‌سپارد، علامت دیگری لازم است؟

حتما این پرسش و این استیصال شما را به یاد پرسش هائی از ین دست در طی تاریخ پنحاه سال اخیر می اندازد. که در کادر روابط سیاسی اقتصادی قومی حهانی دیگری ادا شده و البته پاسخی نگرفته اند.

نامه بوخارین بعد از مرگ استالین ، در ۱۹۵۳ هنوز در میز کاراو وجود دارد. برای چه به مدت پانزده سال آن را نگاه داشته؟ از آدمی با آن درجه از تعجیل و دست و پا زدنهای شتابزده که رسیدن هر چه سریع به موارد مورد نظرش را به هر بهائی می‌خواهد اِعمال کند اینگونه خواباندن دراز مدت یک نامه در بستر زمان و کش‌آوردن حضور آن عجیب به نظر می‌رسد.

چطور به این تعلُل ناآشنا  تن داده، به کش‌آمدن روز‌ها در کنار نامه و شاید نامه‌هائی که رفقای نزدیکش هنگام دست‌وپازدن غریقانه به امید نجات برایش نوشته‌اند، و دستخط‌ها را نگاهداری کرده است؟ این نامه‌ها چه رضایت‌خاطری برایش به همراه می‌آورده است؟ در تمام این سالها آن صدا‌های مستاصل که علت این‌همه بیدادِ بی‌دلیل را درک نکرده و چون کودکی که نه تنها راز آشوب‌های جهان پیرامونش را نمی‌فهمد، بلکه می‌خواهد با دستهای هر چند کوچکش برای آرام کردن امواج کاری بکند (و اجازه نمی‌دهند)، چه بخش اهریمنی از وجود او را تحکیم ‌بخشیده و نوازش می‌کرده اند که حفظ‌شان کرده است؟ مجسمش کنید که پشت میزش می‌نشیند و چون ضبط صوتی این صدا‌ها را روشن می‌کند. صدا برای بار هزارم در گوشش می‌پیچد: کُبا چرا می‌خواهی که من مرده باشم؟ کُبا چرا می‌خواهی که من زنده نباشم؟

سکوت کبا و أمثال او در لباس ها و ژست های متفاوت، این صدا را خاموش نمیکند.

آنها هنوز نمرده‌اند. و در این مورد هنوز بعد از پانزده سال از استالین می‌پرسند چرا می‌خواهد آنها زنده نباشند؟

به یک دلیل ساده؟ تا خود استالین بتواند زنده بماند با توهّماتش نسبت به بزرگی خودش. آن استالین ذهن ساخته اش.

به قول آلن بزانسون استالین فقط اصول لنین را با اراده آهنین اجرا کرد و گرنه خودش یک نمونه بَدلی و ناقص از لنین، بیشتر نبود. مقالۀ «مارکسیزم و مسئله ملی» را به توصیه لنین، همین بوخارین برای استالین نوشته بود. آن موقع که فشار رویا ها و آرزو هایش برای مردم نمی گذاشت بر جهت گیری گردونه ای که راه افتاده بود دقیق شود.

آه، بوخارین با استعداد و هوش شگرفش در بسیاری زمینه‌ها! بوخارین که در زندان هم چهار کتاب نوشت و شعر سرود. بوخارین که چنان هنرمندانه نقاشی می‌کرد و کارتن خلق می‌کرد که یکبار دوستی به او توصیه کرد سیاست را کاملا کنار گذاشته و خود را وقف نقاشی کند. بوخارین با شناختش در شعر و بررسی شعر روسیه. بوخارین با ذکاوت و قدرتش در زمینه درک اقتصاد. آه، باز خودش بود که توصیه کرد استالین از اشتراکی کردن زمین کولاک‌ها با توسل به نیروی نظامی خودداری کند. گفت نتیجه فاجعه‌آمیز خواهد بود. گفت بگذاریم دهقانان دارا شوند. و استالین گفت نه، و او را از دفتر سیاسی بیرون گذاشت. و نتیجه فاجعه‌آمیز هم شد.( گویا پیش از آغاز اجرای «اشتراکی کردن» زمین‌ها و دارایی‌های دهقانان، حدود ۵۷ میلیون راس دام در اتحاد شوروی  وجود داشت. پس از پایان این پروژه‌ی استالینی شمار دام‌ها به حدود ۸ میلیون راس رسید. دهقانان دام‌های خود را ‌کشتند و خوردند و حاضر به «اشتراک‌گذاری» آنها نشدند. این شاحض‌ترین نتیجه کمونیستی کردن زندگی روستایی در اتحاد شوروی بود که بوخارین با اجرای آن مخالف بود.)

از استثمار روستائیان به ضرب اسلحه حمایت نمی‌کند؟ آه، این بوخارین با دل‌نازکی‌اش برای روستائیان!! مگر لنین نگفته بود که بوخارین و یکی دیگر، آری از چهره‌های طلائی حزب‌اند اما اگر هر حُسنی دارد این بوخارین دیالکتیک را خوب درک نکرده! لنین می‌فهمید دیالکتیک چیست، و بوخارین که هنرمند بود و قلم توانائی داشت و خودش بود که تز سوسیالیزم ابتدا در یک کشور و اشاعه‌اش باشد بعد، را نوشت، نمی‌فهمد. استالین هم خُب این تز را بدون نام بردن از بوخارین مطرح کرد. نمی‌کرد؟

(ممکن است بیاد بیآوریم که همین بوخارین در فکر و عمل با بسیاری از آنچه انجام شده بود شرکت داشته و مخالف هم نبوده. (بیخود نیست اگر در ابتدا آنچنان توسط لنین تحسین شده است. تفاوت اساسی او امّا در پی بردن به اشتباهاتش و تلاش در جهت برگرداندن سیر جریاناتی بود که در آن شرکت داشت. در نامه ای می نویسد: «چقدر بچه و خام بودم». گمانم باید ترّحم در مورد انسانها و قضاوتی با انصاف و همه جانبه را  در موردشان بیآموزیم. اگر بخشی از پرونده کسی تاریک است، چنانچه هشیار شده و با پشیمانی در پی تغییر نتیجه عملکردش برآمده، و زندگیش با این صفحه، نه صفحه تاریک نادانی‌ها و ستمگری‌ها بسته شده، نگریستن به بخش روشن را نادیده نگیریم.)

با کسی که دیالکتیک مورد نظر سران قدرت را نفهمد باید همینطور رفتار کرد، هر چه را دارد از او گرفت و به اسم خود، ثبت کرده او را لگد مال کرد.!!!

اما این دیالکتیک چیست که لنین و استالین می‌‌فهمند و بوخارین نمی‌فهمد؟ این دیالکتیک که هر بار میتواند اسم تازه ای بخود بگیرد،جنگ و نزاع بی‌وقفه، است بدون مهر و عطوفت. مأمور راهنمائی گذرگاه‌های جهان بودن تا همه را بطرف خشم و نفرت و جلوگیری از پیچیدن به جاده‌های دشمنِ فرعی کشاندن. تا مبادا از شدت جنگ و خونریزی و بزن بزن کاسته شود.

به قول آلن بزانسون، دو شقّه بینیِ ساختاریِ اندیشه لنین، از جهان و طبیعت، به طبقات کشیده می‌شود و در نهایت به خود آدمها. آدمها می‌توانند داخل دو دسته بجنبند، در انتظار نبرد، و بین آنها آنچه جریان دارد و حکم‌فرماست، نفرت است. لنین چنین شرایطی را تجسم و می‌خواهد تحقق بخشد. برای او همبستگی انسانی فقط در شرایط جنگ با گروه مخالف می‌تواند عرضه شود و وجودش می‌بایست زیر اصل فراگیرتری، یعنی نفرت، قرار گیرد. پرخاشگری و خشونت حیرت‌آور لنین، که می‌شد فکر کرد بخشی از کاراکتر اوست، جنبۀ فردی خود را در این دورنما از دست داده و باید زیر مجموعه دکترین او قرار داده شود.( این دکترین های نفرت در تحت لوای ادعا های متعددی میتوانند رخ بنمایند)

نویسنده انگلیسی مارتن امی، اعتقاد دارد که بوخارین شاید تنها چهره عمده بلشویک بود که با داشتن «تردید‌های اخلاقی» توانست بی‌رحمی و رفرم‌های اوائل اتحاد شوروی را مورد پرسش قرار دهد. مارتن امی می‌نویسد، بوخارین گفته است در مدت جنگ شهری چیز‌هائی دیده که نمی‌خواهد حتی دشمنانش ببینند.

نگران نباشید، مارتن امی، طرفدار سرمایه‌داری نیست. رُمان‌نویسی ست که کارهایش روی افراطی‌گری‌های سرمایه‌داری متأخر در جوامع غربی زوم شده که پوچی و غیر قابل فهم بودن آنها را با طنزی تند به نمایش می‌گذارد. نیویورک تایمز از او به عنوان استاد آنچه «ناخوشایندیِ نو» لقب داده، نام برده است.

شرکت کورکورانه در بیرحمی ها برای جلوگیری از دیوانه شدن

بوخارین آنچنان که به دوست دیرین و مخالف قدیمیش بوریس نیکلاوسکی، یکی از رهبران منشویک، اقرار کرده از ۱۹۲۹ به اجبار تن به اطاعت از خطوط حزب سپرده بوده است. به نقل از نیکلاوسکی، بوخارین از تلف شدن توده مردمی کاملا بی‌دفاع، زن و مرد و کودک، در زمان اشتراکی کردن و تسویۀ اجباری کولاک‌ها حرف زده و گفته این جریان اعضا حزب را غیرانسانی کرده و تغییرات عمیق روانی در کمونیستهائی که در این کمپین شرکت کردند بوجود آورده. آنها به‌جای دیوانه‌شدن، پذیرفتند که ایجاد خوف و رُعب را به عنوان یک روش طبیعیِ دستور داده شده از سوی مافوق بپذیرند و به اطاعت از تمام دستوراتی که از بالا می‌آمد به چشم یک فضیلت بزرگ بنگرند. آنها دیگر انسان نبودند، دندانه‌های یک ماشین مخوف بزرگ بودند.

و فرق بوخارین با آنها، آن رگه‌های روشن انسانیت در او بود که به این اطاعت ایمان نیآورد.

بوخارین به لیدر دیگر منشویک، رقیب بلشویک‌ها، فئودور دان، نیز گفته بود که استالین مردی بود که حزب به او رای اعتماد داد، پس فعلاً به نوعی سمبل حزب است، گر چه او انسان نیست بلکه اهریمن است. به‌نظر فئودور دان پذیرش بوخارین از رهبری این حزب، بخاطر اعتقاد به حفظ حزب با سر پا نگاه داشتن اتحاد در آن بود.

بوخارین به آندره مالرو گفته بود که استالین مرا خواهد کشت. نزد دوست دوران نوجوانیش، ایلیا اهرنبورگ نیز آشکار کرده بود که سفری که استالین به بهانه انتقال آرشیو مارکس و انگلس به شوروی به او سپرده بود، یک تله بود تا ببینند او با چه کسانی ارتباط خواهد گرفت. در طی همین سفر همسرش که از فضای خصمانه علیه شوهرش خبر داشت به او پیشنهاد کرد همآنجا بمانند و به روسیه بازنگردند. اما بوخارین گفت خارج روسیه، سرزمینی که دوست می‌داشت و خود را به آن متعهد می‌دانست، نمی‌تواند زندگی کند.

بوخارین تنها دوست مردم شوروی نبود. او دوستان فراوانی در غرب داشت. چه گناه بزرگی ست دوست داشتنی بودن، هوشمند و هنرمند بودن، نزد موجودات سطحی و خام و پر مدعا!! از تروتسکی نقل شده زمانی که لنین او را در لندن گردش می‌داد با اشاره به بنا‌ها، فرضاً بنای وست مینستر می‌گفت «اینهم وست مینسترشان». برای لنین، به گفته تروتسکی «آنها» انگلیسی‌ها نبودند، دشمنان بودند.

لنین علیرغم سفر‌های اجباری متعددش به مراکز فرهنگی غرب، هرگز علقه‌ای با آنها ایجاد نکرده بود. حتی با جوانان حزب کمونیست فرانسه دوستی نورزیده بود. اما این بوخارین بین همین «آنها» می‌توانست دوستانی داشته باشد، کمیته‌ای از همین «آنها»، برای نجات او فعالانه کار کردند هر چند موفق نشدند.

محبوبیت به مدد ایجاد علقه های دوستی با انسانها

بوخارین در دوره‌ای که از چشم استالین افتاده و قدرت و جایگاه‌های رسمی‌اش را از دست داده بود، باز همچنان از محبوب‌ترین اعضا حزب بود. به مدد چه خصلتی؟ نفرت پراکنی‌هایش؟ نه حتماً دوستی‌ها و رفتار مهرآمیزش. رفتار انسانی که بین بشریت دیوار آهنینی ساخته شده با آجر و خاک نفرت نمی‌بیند. آنقدر هم دلخستۀ نبرد و دلخستۀ پیروزی سریع و انباشته از حرص و آز و تمایل به از آن ِ خود کردن داشته‌های دشمن نیست، که از فرصت به دست آمده در غرب استفاده کرده، روسیه را به دست استالین بسپارد.

دنبال دسیسه و توطئه علیه استالین و حزب نبود اما بعد از پی بردنش به ماهیت قضایا، خواست روشنگری کرده و زنگ خطر را بصدا در آورد. ولی پیش کی؟ کادر‌های حزب، نه انقلابیون مُجرب و ثابت، بلکه انتخاب‌شده  بودند، با این معیار که چقدر ایدئولوژی و دیالکتیک سرکشیده باشند. این بود مبنای صلاحیت آنان. آنها نه در قبال حزب و نه حتی توده‌ها بلکه در قبال سوسیالیزم مسئول بودند. بنابراین چون در همینجا، در قلب تشکیلات هم آن نزاع معروف در کار بود، سوسیالیزمِ ایدئولوژی هم، دشمنی داشت که همان بورژوازی باشد و خودش را در انتقاد آشکار می‌کرد. در ماتریالیسم لنین، یک عنصر غیر مادی، یعنی ایدئولوژی، در قلب همه چیز قرار گرفته بود برای همین آزادی انتقاد وجود نداشت. آزادی انتقاد یعنی آزادی فرصت‌طلبی.( اینگونه ایجاد ترس از انتقاد را تحت جمله بندی های بی معنای دیگری هم میتوان انجام داد و انجام هم میشود)

دستگاه و ماشینی را که با چنین مرکزی بالا برده باشند، و چنین جمله بندی های ایدئولوژی نام گرفته ای در رگ و پی و عصب کادر‌ها و مسئولینش دویده باشد، بوخارین چگونه می‌توانست تغییر دهد؟ نتوانست! بعضی‌ها معتقدند که او حتی تلاش کرد دادگاهش را به محلی برای روشن کردن چهره استالین تبدیل کند.

دوران کوتاه و زودگذری را که در بین مشت‌ومال شدن‌ها از هر سو، برای زنگ تنفس هم که شده، پُست گرفت، و سردبیری «ایزوستیا» را به او دادند، موقعیتی تلقی کرد تا با استفاده از آن تمام وقت از خطر رژیم‌های فاشیست در اروپا و نیاز به انسانیتی پرولتر، سخن بگوید.

صبر کنید، تمام نشده. نه اینکه لنین و ایدئولوژیش انسانی یا معتقد به اخلاق نباشد! او با صدائی پُر از جلیتقه و زنجیر ساعت جیبی و پالتو نظامی، اعلام می‌کند که اخلاق بورژوائی را که مبانی بیرونی دارد، پَس زده است ولی به یک اخلاق کمونیستی معتقد است. این اخلاق، که شباهتی به آنچه «اخلاق» نام‌گذاری شده ندارد، چیزی ست که اولویت را به نبرد پرولتاریا می‌دهد.(باید پرسید این همان نیست که به ماکیاولیسم و هدف وسیله را توجیه می‌کند، می‌انجامد؟)

و اما چیست ده فرمان این اخلاق لنینی؟ داغون کردن امپریالیست‌ها. با همان صدای پر از جلیتقه و زنجیر ساعت، اخلاق تازه‌ای تعریف می‌کند با این قد و قواره:
«ما می‌گوئیم آنچه به درهم شکستن جامعه استثمارگر و جمع کردن همه کارگران دور پرولتاریا برای خلق یک جامعه کمونیست باشد، اخلاقی ست.»

می‌بینید؟ هر چند در مورد فرهنگ، لنین مدعی ست تمام متعلقات فرهنگ بورژوازی را از زیر ذره بین و غربال گذرانده و همه را داهیانه ارزیابی و بهترین‌ها را (آنهم دست تنها!) انتخاب کرده و گذاشته در جیب پرولتاریا، اما حداقل در آنجا به نوعی آمیزش و خط و مرز مشترکی بین فرهنگ بورژوازی و کارگری صحّه می‌گذارد و تلاشش برای پاک کردن این مرز و از دل طبقه کارگر بیرون آورده بودنش جدی نیست. اما در مورد اخلاق، هیج مرز مشترکی وجود ندارد. یعنی اخلاق تعریف شده، دیگر هیچ مناسبتی با اخلاق نداشته، فرصت طلبی و ماکیاولیسم کامل با زیر پا گذاشتن تمام اصول اخلاق را می‌طلبد.

اخلاق در دل خود مراقبت از حقوق دیگری را می‌طلبد

و وقتی کاملا نفی شود، چه هولناک است و چه راهی به سوی بدویت باز می‌کند، به سوی قوانین جنگل و جمع دیو و ددان.

تکامل انسان در این سیستم چیزی جز موفق شدن به زنجیر دریدن کامل در سایۀ پروار شدن از نفرت و خشم و آمادگی روز و شب برای چنگ و دندان نشان دادن و نبرد کردن، به چه جای دیگری می‌تواند برسد؟ آن یکی اگر کلیسا بود و داروی خواب و رخوت به توده‌ها می‌داد، این یکی دوپینگ و داروی نیروزا در برابرش می‌گذارد، با تولید تشنج و بی‌صبری و هیجان و حرص زدن دائم. کدام تأمل؟ کدام تفکر؟

آیا پوپولیسم امروز و دلقک‌ها و کاریکاتور‌های فاقد خرد و اصالت اندیشه که به صندلی‌های راهبری پا می‌گذراند، مسیرشان از خیلی خیلی وقت پیش با ریشخند زدن به فهم و شعور و اصالت و اخلاق، صاف نشده؟ چرا علت همه آن را نزد انواع «نئو»‌های سیاسی و اقتصادی جستجو می‌کنیم؟

یکپارچه بودن جامعه بشری در ارتباط درونیش چنین ایجاب می‌کند. ممکن نیست اتفاقی در یک گوشه دنیا بیفتد بدون آنکه اثر آن به کل کره زمین منتشر نشود. در گذشته تکنولوژی ارتباطات به این پیشرفت نرسیده و این تأثیر نهادن جهانی و تأثیرگیری به سرعت امروزی عیان نمی‌شد ولی وجود داشته و بوده است.

برای آلن بزانسون، هر دو گانه‌نگری، که جهان را به صورت بستری تقسیم شده به دو نیرو ارزیابی می‌کند و هر نوع ایدئولوژی ازین دست، نیروئی پنهان در پشت جهان می‌بیند سرگرم توطئه. پیروزی خیالی حزب، با کلافگی دائمش نسبت به شناسائی و کشف این نیروی شّر، در یافتن پیروزمدانۀ این توطئه‌هاست. حزب در این دستگاه، قبل از همه یک ضدتوطئه است. و اندازه این ضدتوطئه باید برای تناسب با نیروی توطئه‌گر مرتب بزرگتر شود. حزب به خودش روی تناسب قوا با دشمنی که می‌خواهد از توطئه‌هایش بپرهیزد، شکل می‌دهد. اگر جای دشمن، مشخص و محدود باشد، حزب می‌تواند محدوده‌ای برای شدت و گستره فعالیتش در نظر بگیرد، اما اگر دشمن همه فضا را گرفته باشد، حزب هم باید تمام و کمال عمل کند. در دوگانه‌بینیِ نیرو‌های فعال در طبیعت، اگر دشمن دارای چنین نیروی عظیمی باشد، نیروی مقابل هم که در حزب خلاصه می‌شود، خودش را دارای قدرتی بی‌اندازه، برابر با نیروی متضاد می‌پندارد. فقط می‌پندارد، نه آنکه باشد. و توّهم روی توهّم انبار می‌شود. دروغ روی دروغ!

در خود روسیه حتی یک نسل قبل از انقلاب اکتبر دشمن همه‌گیر است. یکی از پیشگامان فکریش باکونین، می‌نویسد دلمشغولی حزب باید براندازی کامل تمام ساختار‌های جهان باشد. پیشرفت ایدئولوژی می‌بایست اندازه گیری ارتفاع، عرض و عمق جهانی باشد که باید برانداخت.

بعد از جا انداختن مارکسیزم در این سیستم فکری و پروراندن بخش «شر» در آن، دشمن دیگر به گروهی از انسانها منحصر نمی‌شود. این ساختار درونی جامعه است، در همه ابعادش، از اقتصادش گرفته تا سیاستش، فرهنگش، همه چیزش که به توطئه آغشته.

این توطئه اوج پیروزمندش را در جائی و چیزی پیدا می‌کند. برای همین، حزب با تاسیس خود به عنوان ضدتوطئه، ضد جامعه‌ای برابر با آن یکی ایجاد می‌کند. ازین پس همه چیز به او مربوط می‌شود و او از کنارهیچ چیز ساده نمی‌گذرد و هیچ چیز در انسان برایش ناشناس نیست.

این سیستم توطئه‌یاب، در همه جا و همه چیز و نزد همه‌کس، دیگر چه وقتی برای ساختن، رسیدگی به منافع مردم و پیشرفت فکری و رفاهی آنان دارد؟ او با ضد توطئه بودن و دشمن‌کوب ماندن، کار اصلی‌اش را انجام می‌دهد. لنین اعتراف می‌کند که درهم شکستن، نُه دهم وقت و فعالیت آنها را به خود اختصاص داده است.( امروز هم ازین نوع فعالیت های وقت گیر پاکسازی و دشمن زدائی بسیار می بینیم)

ناپدید شدن اصل ایجاد رشته های دوستی بعنوان علت العلل تشکیل جوامع انسانی

این اصلاً با سیاست و دیدگاه فلسفه ارسطو همخوانی نداردکه اعتقاد داشت انسان اگر زندگی جمعی را برگزیده برای بافتن رشته‌های دوستی ست، می‌خواهد در خانواده باشد یا روستا یا هر جمع دیگر. و ازین رشته‌های دوستی، برقراری منفعت جمعی و استقرار شایستگی و نیکوئی را مدّ نظر دارد. برای لنینیسم اینچنین نیست، نه نفع جمعی مورد نظر است و نه دوستی. نفرت و جنگ، شاخ‌های جامعه مورد نظر او هستند.

در سال ۱۹۱۵ لنین بخشی را از گفته‌های کلاشویتز (Clausewitz) کُپی کرده از آن خود می‌کند که: جنگ ادامه سیاست است از راه‌های دیگر.

اما لنین این جمله را اصلاً با محتوای مورد نظر کلاشویتز به کار نمی‌برد. بدون پرداختن به جزئیات این تفاوت، به این اشاره بسنده می‌کنیم که در این رویاروئی که در اثر اوج‌گیری اختلافات از دو سو ممکن است پیش بیآید، چنانچه نتیجه نهائی تصمیم دو طرفه به صلح باشد، کاملا پذیرفتنی و قابل اجرا ست. یعنی جنگ، جنگی ست که می‌تواند به صلح بیانجامد، و این صلح بر پایه نفع جمعی قرار گرفته است.

جنگ برای صلح یا ادامه انهدام؟

نزد لنین، چیزی ازاین نفع جمعی و صلح در میان نیست. جملۀ گرفته شده را لنین در کادر فکری خودش مسخ می‌کند. جنگ برای او باید به انهدام و پاک‌سازی کامل دشمن بیانجامد و طبعاً ضرورتِا نفرتی را می‌طلبد که کلاوشویتز ضروری محسوب نمی‌کند. مگر همین لنین نبود که می‌گفت اگر انقلاب به یک پیروزی قطعی برسد ما حسابمان را با جناح تزار به روش ژاکوبن‌ها حل می‌کنیم. با پاکسازی بیرحمانه دشمنان آزادی و درهم شکستن مقاومت آنها با زور…..

و جای دیگری نیز همین لنین رفیق خلق‌ها مگر نگفته پنهان کردن لزوم یک جنگ ریشه برکننده و خونین به عنوان ضرورت فوری یک اقدام آتی، دروغ گفتن به مردم است؟

آه چه دوست می‌داشته راستگوئی را!

ادبیات ریشه کن کردن، پاکسازی، نابودی،سلب کردن

در سال ۱۹۱۸ بعد از انقلاب اکتبر لنین اعلام می‌کند که گرچه بوروژازی نزد ما شکست خورده اما کاملا ریشه‌کن و نابود نشده و بنابراین از مسئولیت ساده‌ای مثل سلب دارائی از سرمایه‌داری باید به ایجاد شرایطی بپردازیم که در آن بورژازی نه بتواند وجود داشته باشد، نه خود را بازسازی نماید.

جنگ برای نابود کردن و ریشه‌کن‌سازی ست. نه اینکه خواسته لنین جنگ باشد، نه! اصلا! مبادا چنین فکر کنید، اعلان جنگ، خودش وجود ابدی و همیشه حاضر دارد. علمی ست! و حضور صلح و آرامش در اجتماع است که یا نوعی فریب باید باشد یا شکست.

در چنین فضای فکری، به دست گرفتن قدرت برای راندن اسب‌های جنگ، به وسواس تبدیل می‌شود. از یکطرف توطئه‌های پنهان در کارند، از سوی دیگر جنگ در همه چیز و همه جا اعلان شده، پس لنینیسم باید بجنگد، و برای جنگ قدرت داشته باشد. هدفش انقلاب باشد برای زیر و رو کردن و داغون کردن دشمن، و به دست آوردن حاکمیت.

چشمهای درهمه طرف دشمن بین

چشم ِ دشمن‌بین که نمی‌تواند آرام بنشیند. از یکسو دشمنان جای او را در قدرت و تکیه‌زدن بر حاکمیت انترناسیونال گرفته‌اند و باید برگردانند، از سوی دیگر عجول بودنش را که بزرگی آن رابطه مستقیم دارد با اندازه‌ی حرص و طمع، نمی‌تواند کنترل کند، چاره نیست مگر خلع سلاح دشمن از همین نزدیکترین فاصله‌ها.

دایره دشمن آنقدر نزدیک می‌آید که نه فقط دوستان و همراهان سابق را در بر می‌گیرد، به روستائیان بیچاره‌ای اشاعه می‌یابد که جنس کوچکی را خواسته باشند در بازار سیاه بفروشند. آنها بورژوازی نیستند ولی باید اسمی برایشان در طیف دشمن ساخت. خُرده‌بورژایشان کرد تا در ذیل ستون دشمن‌ها قرار بگیرند و سرکوب کردنی. چرا؟ چون در این تفکر دشمن از داخل دادوستد بیرون می‌آید. چون تمام «ریشه‌کن باید گردد»‌ها، باز هم به نتیجه نرسیده باز هم از دشمن آثاری باقیست. کجا؟ همین بازار‌هائی که روستائیان مسکین اجناس کوچکی در آن می‌فروشند یا معاوضه می‌کنند. لنین فریاد بر می‌آورد که بازگشت دادوستد، بازگشت کاپیتالیزم است. و در فریاد وحشتش، روستائی بی‌پناهی را که جنسی معاوضه کرده، کارفرما، نام می‌دهد.( امروز هم دشمن میتواند همه همسایگان تو باشد و هر کسی که دستش به دهانش میرسد و قدرت جنبیدن دارد)

اصل دو بودن نیرو‌ها و حضور دائم دشمن، در ساختار، در ذات است، از آن نمی‌توان خلاص شد.

و تعجب لنینی در همین نقطه سر باز می‌کند. قرار بود با فرو کوفتن بورژوازی، آن نیروی دیگر، یعنی سوسیالیزم پدیدار شده باشد و نشده. این غلط از آب در آمدن معادلات و پندارها نه تنها به اندک «به خود آمدن» برای کنار گذاشتن تئوری جنگ طبقات منجر نمی‌شود، درست بعکس به سرسختی در تأئید آن ادامه می‌یابد. اعلام می‌شود که جنگ طبقاتی پایان نمی‌پذیرد بلکه شکل عوض می‌کند و بطور غیر قابل مقایسه با قبل سرسخت‌تر شده چرا که نیروی مقاومتِ استثمارگران، صد بلکه هزار بار بخاطر «شکستشان» افزایش یافته، و حالا کلیت مردم تحت تأثیر آنها عمل می‌کنند بلکه بزودی زیر قدرت آنها قرار می‌گیرند.

خرید و فروش جزئی روستائیان در یک بازار مسکو یکباره زمینه‌ساز سناریوئی می‌شود برای پیچاندن واقعیت و اخذ چند سکۀ دروغ و دلخوشی به آن.

سناریوی گسترش دشمن های ادعا شده و خیالی

گسترش جغرافیای دشمن برای اثبات پیروزی خود، بعد از لنین بطور تصاعدی ادامه می‌یابد، گردن همین روستائیانی که دستشان به دهنشان می‌رسید، و چیزی برای مبادله داشتند با اشتراکی کردن زمینهایشان شکسته می‌شود.

در ضمن، در پاسخ به چه باید کرد در چنین شرایطی، با دشمنی که از هر جا سر بر می‌آورد، لنینیسم، آنچنانکه لنین در ۱۹۱۸ نوشت، یک راه بیشتر نداشت پیش پای همه بگذارد، اطاعت بی‌چون و چرا از رهبران کار، یعنی رهبران حزب.

ضرب شدن همه چیز در عدد دو، وسواس قدرت و تمایل به کسب همه جانبه آن را هم دو برابر می‌کند. بیتابی و عجول بودن فردیِ لنین هم در این نمایه، ابعادی نجومی به خود می‌گیرد. همچنان که قدرت درو کردن بی‌چون و چرای موانع خیالی را.

و چه تضادی با رفتار بوخارین، که چنین عجول نبود! استالین از دفتر اقتصاد نوین که تحت مسئولیت او قرار داشت ایراد می‌گرفت که «سریع» عمل نکرده و دستاورد‌هایش کم بوده است. استالین صنعتی شدن «سریع» می‌خواست. قد افراشتن سریع پیش دشمن! اما بوخارین که در زمینه اقتصاد درخشان بود و با پیگیری و مطالعه اقتصاد جهانی می‌دانست آنها در کجا ایستاده‌اند و سرمایه‌داری در کجا، پیشرفت آرام را بدون ضرب و زور عاقلانه می‌دانست. نه اینکه علاقه به صنعتی شدن و پیشرفت مردمش نداشت، نه! فهمیده بود که سرمایه‌داری خودش را تثبیت بخشیده و فرمول‌های سیاست باید تغییر کنند. به‌علاوه در معادلات بین پیشرفت و صنعتی شدن، اولویت را به جان انسانها می‌داد.

انعطاف برای دیدن واقعیت و فرود از رویا ها

و استالین نمی‌خواست این را بپذیرد. بوخارین که لنین او را ناتوان از درک صحیح دیالکتیک تلقی کرده بود، توان بررسی «واقعیت» و تن دادن به قوانین آن را داشت. اصلاً اینطور بگویم، بوخارین قدرت دیدن واقعیت و فرود از رویا‌ها را داشت، و برای اینکار باید از فیلتر‌های مختلف فرهنگی، فردی، پاک بوده باشد. بررسی‌های اقتصادیش از آغشتن به نیاز‌ها و هوس‌ها و خواستهای فردی او مسخ نشده بود.

این شتابزدگی و زود و سریع خواستۀ خود را تقاضا کردن، جای مطالعه فراوان دارد. آیا از نادانی و احاطه نداشتن به جنبه‌های بسیار زیاد واقعیات پیش رو و خام طبعانه همه چیز را سیاه و سفید، یا سریع و کُند دیدن برمی خیزد؟ از جنون قدرت و میل به کنترل همه چیز از جمله زمان؟ استفاده از آن به عنوان اتهام برای کوبیدن طرف مورد نظر؟ از حرص وطمعی اعتراف نشده؟ یا همۀ اینها و گاه برخی از آنها؟

«سیمون وی» در نقد اندیشه مارکس می‌نویسد که او هر چند به دریافت‌های نوین و هوشمندانه‌ای رسید اما آنگاه که خواست مجموعۀ آنها را با انگشتان آرزو و خواسته خودش کمی هُل بدهد، آن را مسخ کرد و از ریخت انداخت. جای پیشگوئی‌های پیامبرانه نسبت به آینده در این دستگاه بی‌جا بود.

او در جوانی به درک فرمول‌های تازه‌ای از ایده‌آل اجتماعی نائل شد و در سنین پختگی به فرمول تازه یا بخشاً تازه‌ای برای تعبیر یا ترجمۀ تاریخ. ولی اندیشه او تمام ارزشش را با لغزیدن به پیشگوئی از دست می‌دهد. او از متد خودش ابزاری برای پیش‌بینی آینده‌ای ساخت که هماهنگ با آرزو‌ها و خواست‌هایش باشد. و اینکار را با وارد کردنِ فشار به متد و به ایده آل، و مسخ و از شکل انداختن آنها، یکی پس از دیگری صورت داد.

سیمون وی درمقالۀ «اندر تناقض مارکسیزم» تاسف می‌خورد که مارکس با شُل کردن اندیشه‌اش اجازه آن‌همه مسخ فکری به خود می‌دهد. با آنهمه ادعا در مورد دنباله‌رو نبودن و به رنگ جماعت در نیامدن، به دنباله‌روی شاید ناخودآگاهی از خرافات کاملا بی‌پایه زمانه خودش در پرستش و عبادت تولید، پرستش صنایع بزرگ، ایمان کورکورانه به ترقی، راه کج می‌کند.

هیچ چیز اجازه نمی‌دهد که به کارگران بگوئیم علم به همراه آنها و پشت و پناه آنهاست. علم همانقدر با آنهاست که با همه و برای همه است. اگر به آنها گفته شود این علمی که امروزه با قدرت مرموزش در مدت یک قرن چهره جهان را تغییر داده است، با آنهاست، آنها بلافاصله خواهند پنداشت صاحب نیروئی عظیم و بی حد و مرز هستند. و حال آنکه اینگونه نیست.

این که هیچ، تازه دانشی روشن‌تر، دقیق‌تر، از جامعه ما و مکانیزم آن، نزد خود کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها، سندیکالیست‌ها نیز نسبت به آنچه نزد محافظه‌کاران، بورژوا‌ها یا فاشیست‌ها ست، دیده نمی‌شود. اگر هم تشکیلات کارگری دانشی برتر در اختیار داشتند که مطابق واقعیت نیست، باز هم این موضوع به آنها اجازه در دست داشتن وسائل ضروری برای عمل و اقدام را نمی‌داد. علم در این حیطه، براستی بدون داشتن تکنیک هیچ است. و داشتن علم فقط اجازه استفاده از تکنیک را می‌دهد، نه مالکیت آن. و غلط‌تر آنکه از این ایده دفاع کنیم که پیش‌بینی همین علم که معلوم نیست نزد کیست آینده درخشانی برای کارگران ذخیره کرده. البته اگر آدم نخواهد سرسختانه با چشم بازهم این موضوع را نبیند، و اگر نیت درستی داشته باشد.

و هیچ چیز نیز دم دست نیست که بقبولاند کارگران ماموریت خاصی، وظیفه‌ای تاریخی به عهده دارند که آنچنان که مارکس می‌گفت جهان را نجات دهند. هیچ علتی وجود ندارد که اگر چنین ماموریتی را با آنها می‌بینیم، آن را برای بردگان عصر برده‌داری یا رعیت دوره قرون وسطی نبینیم. کارگران هم، همچون بردگان، همچون رعیت، زندگی سختی دارند. به‌طور ناعادلانه‌ای سخت. خوبست که از منافع خود دفاع کنند، خوبست که خود را رهائی بخشند، اما بیش از این نباید چیزی افزود. توهّماتی که با زبانِ پاگذاشته به متعلقات علم و کلیسا به آنان عرضه می‌شود، برایشان مضّر خواهد بود. چرا که به آنها این توهّم را می‌بخشد که همه چیز آسان خواهد بود، که آنها از پشت سر، توسط خدائی به نام ترقی، به جلو رانده می‌شوند، که فیوضاتی غیبی و مدرن به نام تاریخ، بیشترین مشکلات را برایشان حل خواهد کرد.

و سرانجام: هیچ موردی ندارد که به آنها وعده داده شود در طی تلاش‌هایشان برای رهائی به قدرت و کامروائی خواهند رسید.

یک طنز ساده، آسیب فراوان به بار آورده. با بی‌اعتبار سازی ایدآلیسم متعالی، روحیۀ وارستۀ سوسیالیست‌های ابتدای قرن نوزده، کاری نکرده مگر پائین‌تر کشیدن طبقۀ کارگر.(sur la contradiction de marxisme، 1934)

چنین اعوجاجی در عمل با فشار به واقعیت برای هم اندازه کردنش به قامت آرزو‌ها، آنچنان که سیمون وی می گوید، در بوخارین دیده نمی‌شود. اگر هم ایده‌آل‌ها و رویا‌هائی دست نیافتنی در ابتدا او را تهییج می‌کردند، واقعیت رودرو خیلی زود او را به خود آورد.

اما آن نگاه عجول که واقعیت را متناسب به نیاز مبرم توطئه‌بینی و دشمن‌شناسی، سوراخ سوراخ می‌کرد، چه اتهامی به بوخارین وارد کرد؟

– گرایشش در اقتصاد و سیاست کاپیتالیستی ارزیابی می‌شود.
– متهم به توطئه برای براندازی دولت شوروی.
– اینکه می‌خواسته با گروهی دیگر از همان سال ۱۹۱۸ لنین و استالین را ترور کنند.
– ماکسیم گورکی را مسموم کنند.
– اتحاد شوروی را تقسیم و خاکش را پیشکش ژاپن و آلمان و انگلیس کنند.

هولناک بودن اتهامات و محاکمه بوخارین بسیاری را در آن سالها از کمونیزم رویگردان کرد.

فَوران دروغ در پرونده‌های پر َورَق و پَروار اتهامات، عقل را به سُخره گرفته، منطق را زیر پا له می‌کند. اما در عین حال خبر می‌دهد که قدرتی در کار نیست و پیروزی حاصل نشده است.

پیروزی حتی پانزده سال بعد نیز حاصل نشده بود، برای همین نامه بوخارین باید در اتاق کار استالین حضور می‌داشت تا کُبای نائل نیآمده به آرزو‌هایش، با شنیدن صدای زندانی خود را در قدرت ببیند.( شاید بتوان اینجا به فلسفه روی أورد و گفت تنها حقیقت است که پیروز میشود نه توطئه و خود برتر بینی و تحقیر دائم غیر خودی)

بوخارین قول گرفته بود بعد از او به خانواده‌اش کاری نداشته باشند. اینهم علامت دیگری از ندانستن دیالکتیک مرموزی که از مستیدی به مستبدی از نامی به نامی دیگر دست به دست شده است!  بعد از او همسرش را به اردوگاه کار اجباری فرستادند.
اندیشه‌های اقتصادی او بخصوص در زمینه بازار سوسیالیزم، این شایستگی را داشت که رفرم‌های «دنگ شیا ئوپنگ»، را در چین تحت تاثیر قرار داد ه و بکار گرفته شوند.

اندیشه‌ها وقتی از دل نیت‌های پاک برای نفع بشریت ادا شده باشند، راه خود را خواهند رفت و جای خود را پیدا می‌کنند. در شبکۀ جهانی ارتباطات اندیشه و عمل، ممکن است به ترافیکی برخورده و مدتها و سالیانی از جریان یافتن باز داشته شوند ولی به راه افتادن و منتشر شدن، آینده آنهاست. حتی اگر نتیجه قابل بحث باشد.

بوخارین دیالکتیک شیوع نفرت، نزاع دائم و جهان شقه شقه، انسانیت پاره پاره را نمی‌دانست. او مال همه جهان و دوست بشریت بود. دیالکتیکی را که لنین در ضدیت با کلیسا چون چلیپائی، اما نه به عنوان اتحاد آسمان و زمین، فراز و فرود، بلکه یکی‌به‌دو کردن و چکاچک همیشگی بدویت، از سینه آویخت، بوخارین به جا نمی‌آورد.

و صدای او مثل صدا‌های بسیار دیگری ناتمام مانده‌اند. چیزی نگفته در این صدا‌ها هست.

اگر حکومتی، دولتی، دوست مردم و دوست منافع جمعی بود به تمام متفکرینی که در هر زمینه، اقتصاد، فلسفه یا جامعه‌شناسی باشد، تا فیزیک و روانشناسی و الهیات و غیره، ارج نهاده عالی‌ترین فرصت‌ها را برای ادامه تحقیقاتشان و ارائه آنها به مردم اعطا خواهد کرد.

دنبال دشمن و دشمن‌تراشی و دشمن‌شناسی نگشته، به آنچه بشریت را به‌هم نزدیک و موافقت‌ها را ایجاد می‌کند، وقت خواهد گذاشت. از حقیقت، حتی اگر شکست اندیشه و پروژه خودش باشد نمی‌هراسد. و شمشیر چوبیش را با لبخند تسلیم می‌کند.

…….

کاری تمام نشده در این صدا‌ها هست.

—————————————————

پانوشتها
Alain Besançon
Les origines intellectuelles du Léninisme
ص 196 تا 233

simon Weil
sur la contradiction de marxisme

Amis, Martin. Koba the Dread, ص115

Lénine
Matérialisme et empiriocriticisme

بوخارین روی ویکی پدیای انگلیسی
https://en.wikipedia.org/wiki/Nikolai_Bukharin

بوخارین روی ویکی پدیای فرانسه زبان
https://fr.wikipedia.org/wiki/Nikola%C3%AF_Boukharine

مقالات مرتبط:
آمادگی برای پسا سرمایه داری
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/65427/
گام به گام تا گلوبال دموکراسی
http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/64685/

 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

ما باید بسته بندی انرژی ایران را تغییر دهیم ـ دکتر جلال ایجادی (بخش 6)

Read Next

خجسته باد سال نوی جهانی، با آرزوی آزادی و صلح و شادمانی برای مردمان جهان