امیر طاهری
برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد
به عنوان بهترین شخصیت سال 1401 (2022)
در رشته ی ژورنالیسم و علوم ارتباطات
ایران: «بازگشت به خویش» در برابر «بازگشت به خیش»
اگر شرط «رشد انسانی» را که از سوی سازمان ملل متحد تعیین شده است در نظر بگیریم، ایران امروز، زیر سلطه جمهوری اسلامی، در پایینترین رده جدول قرار میگیرد.
اکنون بیش از یک دهه است که ایران با کاهش دموگرافیک تدریجی روبهرو است، روندی که اگر ادامه یابد کشور ما را با خطر امحای جمعیتی روبهرو خواهد کرد. این کاهش دموگرافیک ناشی از کاهش ازدواج یا به تعویق انداختن آن و سپس کاهش زاد و ولد در خانوادههاست. هر دو کاهش به گفته جامعهشناسان ناشی از گسترش نومیدی و ترس از آینده در بخشهای وسیعی از جامعه است.
از سوی دیگر رکود اقتصادی دیرپا، اکنون با رشد زیر صفر با احتساب تورم لجام گسیخته، تواناییهای مادی و تشکیلاتی کشور را برای رویارویی با مشکلات به شدت کاهش داده است.
در همان حال، فرار مغزها که به گزارش بانک جهانی در حد رکورد تاریخی قرار دارد، ایران را از بهرهگیری از بهترین مدیران خود هم در بخش دولتی و هم در بخش خصوصی محروم میکند. فرار سرمایه نیز در افزودن بر عمق بحران کنونی نقش دارد.
اگر روند کنونی ادامه یابد، میتوان گفت که یک ایرانی که امروز زاده میشود در مقایسه با یک ایرانی که نیم قرن پیش به دنیا میآمد، آیندهای بس تیره و تارتر خواهد داشت.
سال گذشته، چیسه کدی، رئیسجمهوری کنگو (کینشاسا) در یک سخنرانی تکاندهنده مدعی شد که فقط دو کشور در چهل سال اخیر در جهت عکس تاریخ حرکت کردهاند: کنگو و جمهوری اسلامی ایران.
چیسه کدی، که در آغاز ریاست جمهوری خود بود، تاکید کرد که این آسیبشناسی بالینی باید نقطه آغازی باشد برای درمان بیماری مزمن کنگو که آیندهای است از استبداد، فساد، قبیلهگرایی و مداخلات بیگانه. به عبارت دیگر زنگ خطری که به صدا در میآید هدفی جز بیدار کردن مردم ندارد.
این زنگ خطر در مورد ایران زیر سلطه جمهوری اسلامی نیز به صدا درآمده است.
امروز حتی پرشورترین مدافعان سابق خمینیگرایی میپذیرند که حکومت آرمانی آنان نتیجهای جز استبداد، فساد، هرج و مرج اخلاقی و احساس ناامیدی در مقیاس ملی نداشته است.
اما آنچه می تواند سبب نگرانی باشد بهرهگیری از این آسیبشناسی برای تعمیق نومیدی ملی و ترسیم افقی تیره و تار برای ملت ماست.
در این زمینه بسیاری از مخالفان نظام کنونی با مدافعان سابق خمینیگرایی همصدا هستند.
هر دو گروه گناه وضع اسفناک کنونی را به گردن «مردم» میاندازند. همه ما با پرسش «چرا مردم کاری نمیکنند؟» روبهرو شدهایم. همه ما شنیدهایم که «ایرانیان لایق همین حکومتاند زیرا نمیخواهند با یک قیام عمومی به آزادی برسند.»
افکندن گناه بر گردن قربانی گناه مطلب تازهای نیست. ضربالمثل «خلایق هر چه لایق» را همه شنیدهایم.
ادوارد گیبون، تاریخنویس انگلیسی، ادامه عمر امپراتوری روم را حاصل «صبر و تحمل» مردم روم میدانست. تاریخ نویسان دیگر، گناه ادامه رژیمهای استالینی در شوروی و نازی در آلمان را به گردن مردم آن کشورها میاندازند. ارزیابیهایی از این دست دو نتیجه دارد: نخست از مسئولیت گردانندگان رژیمهای مورد بحث میکاهد و در بعضی موارد حتی آنان را در نقش قربانی رخوت یا بی تفاوتی مردم قرار می دهد. دوم، با عمق دادن به ناامیدی عمومی، اعتماد به نفس قربانیان حکومتهای استبدادی را از میان میبرد و در نتیجه امکان هر حرکت نجاتبخش را کاهش میدهد.
در اینجا مشکل کار بهرهگیری از کلیشه «مردم» است که یک مفهوم انتزاعی و سیال بیش نیست. مردم ایران پنجاه سال پیش جور دیگر و البته اکثریت کسان دیگر بودند و پنجاه سال بعد هم کسان دیگر و جور دیگر خواهند بود.
کنت دوگوبینو، دیپلمات فرانسوی و «ایرانشناس» سده نوزدهم، مدعی بود که «مردم ایران» هرگز از دوران سیاهی که در آن میزیستند خارج نخواهند شد.
ارنست رنان هموطن گوبینو و پژوهشگر فرهنگ آریایی عقیده داشت که ایران یک ملت آریایی اصل است که با پذیرفتن اسلام به سطح پایین تری تنزل کرده است بیآنکه امیدی برای ترقی داشته باشد.
خوب اگر بپذیریم که مردم ما لایق نظام کنونیاند و اوضاع همان است که هست- یا بودور که واردی خودمان- چه نیازی به پژوهش اقتصادی و اجتماعی و مبارزه سیاسی داریم؟ در کف شیر نر خونخوارهای- غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟
منادیان نومیدی که گناه اوضاع امروز را به گردن «مردم» میاندازند، دانسته یا ندانسته خود را از «مردم» جدا میکنند. آنان مانند خدایان کوه اولمپ، از بالا به پایین مینگرند و در کائنات انتزاعیات خود به داوری مینشینند.
نتیجه داوری آنان ضربه زدن به اعتماد به نفس همان «مردم» است که از دید آنان میبایستی به پاخیزند و سرنوشت خود را به دست گیرند.
اما واقعیت چیست؟ آیا بایستی از آینده ایران ناامید شد؟ اگر تفاوت میان «حوادث» و «جریانها» را درک کنیم، پاسخ ما یک «نه» قاطع خواهد بود. «حوادث» عبارتند از رویدادهای اینجا و اکنونی که در یک برهه زمانی کوتاه رخ میدهند و به آسانی قابل رویتاند. «حوادث» بر اساس اصل ارسطویی وحدت زمان، مکان و موضوع شکل میگیرند و از چارچوب محدود خود فراتر نمیروند.
«جریانها»از سویی دیگر مانند چشمهسارها یا قناتهای زیرزمینی هستند که در متن زمانی طولانی شکل میگیرند و سرانجام با ظهور در متن هستی به دگرگونیهای گسترده و دراز مدت میانجامند.
نگاهی به تاریخ کشورمان در چهار دهه گذشته یادآور «حوادث» و «جریانها» بسیار خواهد بود. همین «مردم» که به گفته اصحاب یاس، جغدهای دور از آشیان، اهل مبارزه و قیام علیه ظلم نیستند، تنها سه هفته پس از روی کار آمدن آقای خمینی و همراهان او بزرگترین تظاهرات اعتراضی را در تهران در چارچوب دفاع از حقوق زنان برگزار کردند. آنچه خبرنگار نیویورکتایمز که سمپاتیزان «انقلاب اسلامی» هم بود به صورت یک «حادثه نامنتظره» گزارش کرد.
از آن پس همین «مردم» به اصطلاح گریزان از مبارزه، تاریخی را تالیف کردهاند سرشار از نبرد علیه نظام خمینیگرا.
تقریبا هیچ روز یا هفتهای نگذشته است بیآنکه بخشی از مردم ما با تظاهرات، اعتصابات و نبرد فکری و قلمی، این نظام غیرایرانی، اگر نخواهیم بگوییم ضدایرانی را به چالش بکشند.
دهها هزار اعدام سیاسی و میلیونها تبعید سیاسی را نمیتوان نشان حضور یک «مردم» گریزان از مبارزه و پذیرای استبداد به شمار آورد. در ۱۰ سال گذشته، مردم ما با دست خالی در صدها شهر کشور در برابر ماشین سرکوب رژیم ایستادهاند و قربانی دادهاند.
همه این ایستادگیها و قیامها را میتوان در چارچوب «حوادث» بررسی کرد، اتفاقات موسمی و موضعی که به ظاهر نمیتوانند یک «جریان» تاریخی بیافرینند.
اما یک نگاه دقیقتر نشان خواهد داد که ایران در چهار دهه گذشته، پیدایش، گسترش و عمقگیری یک «جریان» بزرگ تاریخی را نیز شکل داده است.
این «جریان»، برخلاف «حوادث» ذکر شده که به سادگی قابل رویتاند، با یک نگاه دیده نمیشود اما، سرانجام و در مقیاس تاریخی، نقش اساسی را در گذار ایران از برزخ کنونی بازی خواهد کرد.
این «جریان» را میتوان با نامهای گوناگون معرفی کرد: توفان پنهان زیر آرامش دریا؟ جستوجوی آب حیات در ظلمات؟ اما یک عنوان سادهتر شاید گویاتر باشد: بازگشت به خویش؛ یعنی دوباره ایرانی شدن که، در تحلیل نهایی، به معنای طرد هویت جعلی عرضه شده از سوی خمینیگرایان خواهد بود.
این «بازگشت به خویش» به معنای ارتجاع یا «بازگشت به خیش» نیست.
در اینجا سخن از روند تاویلی برای کشف ریشههای خونی، قومی و تاریخی مطرح نمیشود. درواقع، «بازگشت به خیش» هسته مرکزی دکترین خمینی بود که تمامی دنیای امروز را به این بهانه که ساخته و پرداخته خاجپرستان و بنی اسرائیل است، محکوم میکرد و جهان آرمانیاش را با الگوی خلافت کوتاه علی ابن ابیطالب میجست.
جریان «بازگشت به خویش» به معنای احیای گفتمان ملی ایرانی در برابر گفتمان اسلامی جعلی انقلابیون ۱۳۵۷ است. امروز در همه زمینههای فرهنگی، ادبی و اجتماعی، گفتمان ملی روبه رشد است و گفتمان جعلی انقلاب اسلامی در حال عقبنشینی.
حتی آقای خامنهای، رهبر کنونی نظام خمینیگرا، اکنون از «ملت ایران» سخن میگوید، مشاطهگران رژیم در خارج نیز ناگهان مبلغ «منافع ملی» شدهاند.
خوشبختانه، این گفتمان ملی، بر خلاف گفتمان اسلامی- کمونیستی ۱۳۵۷ که در چارچوب محدود بخشی از روحانیت شیعه و گروههای کوچک و بزرگ چپنشینان شکل گرفت، اکنون در سراسر ایران حضور دارد.
نجات ایران از برزخ کنونی، تنها با پیروزی این گفتمان ممکن خواهد بود. نیروهای مخالف نظام کنونی، با هر مرام و مسلک سیاسی، در تامین این پیروزی نقش دارند.
نخستین وظیفه آنان، خودداری از تبلیغ نومیدی و گسترش عدم اعتماد به نفس ملت ماست. ایران، در طول تاریخ خود، از بسیار چالشها سربلند و پیروز به درآمده است و این بار نیز سربلند و پیروز به درخواهد آمد.
اما وظیفه مهمتر مخالفان نظام کنونی، عرضه سیاستها و راهحلهای واقعبینانه برای رویارویی با مشکلات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی ایران است.
یک «نه به جمهوری اسلامی» کافی نیست و هرگز پایگاه سیاسی- سیاستی جدی تلقی نخواهد شد؛، همانطور که یک «مرگ بر شاه» نتوانست هیچ یک از مشکلات ایران آن روز را حل کند.
خوشبختانه، امروز، ایران هم در سطح سیاستگذاری و هم در سطح درک سیاسی عمومی، نسبت به بسیار کشورهای به اصطلاح «درحال رشد» در وضع بهتری قرار دارد.
وظیفه مخالفان جدی نظام کنونی، عبور از عقدههای شخصی یا گروهی، خودداری از ذکر مصیبت بهعنوان هسته اصلی بحث سیاسی و دوری از وسوسه انتقامجویی است.
اکنون که گفتمان ملی رو به اوج است، بایستی به مرحله تازهای از بذرافشانی فکری پرداخت: عرضه راهحلهای عملی در چارچوب این گفتمان.
هماکنون، در داخل ایران در سطح مردمی، کوششهای فراوانی برای تعریف و تفهیم و سرانجام، راهگشایی برای مشکلات ما در زمینههای محیطزیست، خشکسالی، رکود اقتصادی، آسیبپذیری میراث فرهنگی، چالشهای اخلاقی- اجتماعی و تهدیدات خارجی و داخلی علیه امنیت ملی ما جریان دارد.
معرفی این کوششها و قرار دادن آنان در مسیری مشترک میتواند و باید رسیدن به هدف نهایی، یعنی تغییر رژیم در ایران، را تسریع کند.
فعالان سیاسی مخالف نظام خمینگرا، بهجای آنکه بپرسند «چرا مردم قیام نمیکنند؟» باید بپرسند: «چرا ما هنوز نتوانستهایم یا نخواستهایم محملی برای این قیام عرضه کنیم؟»
غرض از طرح این پرسش، سرکوفت زدن به فعالان مخالف رژیم نیست. آنان، به نوبه خود، میتوانند و باید دستاوردهای دهههای گذشته را تضمینی برای اعتماد به نفس به شمار آورند. کوشش مجموعه آنان مانع از آن شده است که نظام خمینیگرا به ثبات برسد و در داخل و خارج ایران مقبولیت لارم برای پذیرفتن یک جامعه درازمدت را بهدست آورد.
اما اکنون با مرحله بعدی این نبرد طولانی روبهرو هستیم: مرحله عرضه یک سیمای سیاسی جایگزین که میداند چه میخواهد و میتواند نشان بدهد که آنچه میخواهد، همان خواست اکثریت مردم ایران است.
پیام تلفنی یک هممیهن از یکی از بنادر خلیج فارس هنوز در گوش من است: «ما میدانیم چه نمیخواهیم، اما حالا وقت آن است که بگوییم چه میخواهیم.»
این چه میخواهیم، میبایستی از حد شعار فراتر برود و به شکل سیاستهای حسابشده و واقعبینانه در مرحله جدید مبارزه با اعتما به نفس و امید به پیروزی عرضه شود.
برگرفته از ایندپندنت فارسی
چین و ایران؛ پیش به سوی روابط استعماری؟
آیا چین در پی بهرهگیری از ایران بهعنوان مهرهای در بازی جهانی قدرت است؟ آیا جمهوری اسلامی میکوشد تا با نزدیکی به چین، بیمهنامهای برای ادامه حیات خود بیابد؟
این پرسشها، بار دیگر، با سفر آقای حسین امیرعبداللهیان، وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی، به پکن مطرح میشود. اما نگرش به این سفر در تهران و پکن کاملا متفاوت است. در تهران، رسانههای دولتی چنان وانمود میکنند که وزیر اسلامی برای «تبادل نظر درباره مسائل مهم بینالمللی» به جمهوری خلق میرود. به عبارت دیگر، این سفر برقآسا دو قدرت مساوی را کنار هم قرار میدهد. خبرگزاری سپاه پاسداران، فارس، حتی مدعی است که «همکاری چین و ایران آمریکا را به لرزه درآورده است.»
اما رسانههای کنترلشده چین این سفر را طور دیگری گزارش میدهند. خبرگزاری دولتی شینهوا میگوید وزیران خارجه کشورهای نفتخیز خلیج فارس یعنی عربستان سعودی، کویت، امارات متحده عربی، بحرین، عمان و ایران در این هفته به پکن سفر میکنند تا درباره نیازهای فرابردی جمهوری خلق به نفت وارداتی گفتوگو کنند. به عبارت دیگر، از دید پکن، جمهوری اسلامی چیزی جز یک منبع نفت خام، یا به گفته محمود احمدینژاد، رئیسجمهوری پیشین، یک «پمپبنزین» نیست. اما در همین زمینه محدود نفت نیز جمهوری خلق کوچکترین لطفی به جمهوری اسلامی نشان نمیدهد. صادرات ایران به چین از نزدیک به روزانه دو میلیون بشکه در سال ۲۰۱۶، به روزانه ۶۰۰ هزار بشکه در سال جاری کاهش یافته است. اما همین مقدار نفت صادراتی نیز حاصل تخفیف جانانهای است که تهران به سود پکن اعمل میکند؛ پنج تا شش دلار برای هر بشکه- در حالی که دیگر صادرکنندگان نفت در خلیج فارس و قزاقستان تمامی بهای رسمی محاسبهشده بر اساس نفت برنت را دریافت میکنند.
به عبارت دیگر، جمهوری اسلامی ناچار است که به جمهوری خلق برای خرید نفت باج بدهد. ماجرا به همین جا هم ختم نمیشود. جمهوری خلق هماکنون نزدیک به ۳۰ میلیارد دلار از درآمد نفتی ایران را در بانکهای خود منجمد کرده است و اصرار دارد که هرگونه پرداخت در آینده در چارچوب صادرات کالا از چین به ایران صورت گیرد. در همان حال، با امضای بهاصطلاح «سند راهبردی» در سال گذشته میلادی، صادرات چین به ایران از ۵۲ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۶ به ۱۶ میلیارد دلار کاهش یافته است.
«سند راهبردی» مورد بحث البته سرابی بیش نیست. آقای محمدجواد ظریف، وزیر خارجه پیشین اسلامی که آن را امضا کرد، با قاطعیت اعلام کرد که «هیچ قراردادی بسته نشده است» و سند مورد بحث در واقع چیزی جز یک «فهرست آرزوهای متقابل» نیست.
رسانههای دولتی چین میگویند آقای وانگ یی، وزیر خارجه جمهوری خلق، در دیدار با وزیران عرب، بهویژه فیصل فرحان از عربستان سعودی، درباره «موضوعهای گوناگون بینالمللی» از جمله چشمانداز بازار انرژی جهانی، امنیت افغانستان، تنش جاری در قزاقستان و سرمایهگذاریهای مشترک مذاکره خواهد کرد. اما وقتی میرسیم به آقای امیرعبداللهیان، موضوع مذاکرات محدود میشود به ارائه تخفیفهای بیشتر تهران در بهای نفت، همکاری برای پیشبرد مذاکرات اتمی در وین و راهیابی برای آزادی بخشی از داراییهای توقیفشده ایران.
رویای آیتالله علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، برای ایجاد مثلث پکنـ تهرانـ مسکو برای مقابله با «شیطان بزرگ» پوچتر از همیشه به نظر میرسد. نه پکن حاضر است نه مسکو که با پذیرفتن تهران بهعنوان شریک و متحد جدی، مناسبات خود با دهها کشور دیگر در خاورمیانه، اروپا و آسیا را به خطر بیندازند.
در همان حال، رقابت چین و روسیه در آسیای مرکزی که نمونه جدید آن را در قزاقستان میبینیم، مانع از آن است که این دو قدرت به درجهای از اعتماد متقابل برسندــ اعتماد متقابلی که شرط اول برای هر نوع همکاری راهبردی است. هرچه جمهوری اسلامی به چین نزدیکتر شود، از روسیه دورتر خواهد شد و به عکس، نزدیکی بیشتر با روسیه، بهناچار، به دور شدن از چین خواهد انجامید.
هم چین و هم روسیه مناسبات بینالمللی را از دیدگاه کلاسیک امپریالیسم قرن نوزدهمی مینگرند. هر دو البته، هر یک به شیوه خاص خود، کشورهایی مانند ایران را چیزی بیش از اقمار بالقوه خود نمیدانند. آیتالله خامنهای با این تصور که رژیم او میتواند بر اساس تساوی مقام و موقعیت در کنار چین یا روسیه قرار گیرد، نتیجهای جز فریب خود و همکارانش به دست نخواهد آورد.
چین با چرخش شدید برای دوری از کمونیسم یا تبدیل آن به ناسیونالیسم تهاجمی، وارد مرحلهای تازه از تاریخ معاصر خود میشود. تا پیش از این چرخش، الگوی چین برای حضور در صحنه بینالمللی شبیه بود به الگوی هلند در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم: یافتن بازارهای تازه بدون وابستگی بیش از حد به نیروی نظامی. در همان زمان، الگوی انگلیسی بر اساس امپراتوریسازی با بهرهگیری از نیروی دریایی، قایقهای توپدار در ضربالمثل شکل گرفت. چین به رهبری شی جینپینگ، رئیسجمهوری، اکنون در پی پذیرفتن الگوی مشابهی است.
در این مسیر، جمهوری خلق برنامهای گسترده برای ایجاد شبکهای از پایگاههای نظامی چندمنظوره را شکل داده است. در دریای چین خاوری، بیش از ۵۰ جزیره، گاه با اخراج اهالی، بهصورت پایگاههای دریاییـهوایی بازسازی شدهاند. در گوادر، در ساحل دریای عرب در پاکستان، چین سرگرم ساختن یک پایگاه بزرگ دریاییـهوایی برای قدرتنمایی در بخشی مهم از اقیانوس هند است. در اقیانوس کبیر، جمهوری خلق در پی دستیابی به پایگاه در جزایر سلیمان است با نیمنگاهی به پرطمع به کالدونی نو که هنوز در کنترل فرانسه است. در آفریقا، نخستین پایگاه چینی هماکنون در جیبوتی روی نقشه است و مذاکرات برای استقرار دستکم دو پایگاه دیگر در مجمعالجزایر کومور و در صورت بازگشت آرامش، اریتره در جریان است.
با این حال، شبکه پایگاههایی که چین برای حضور فعال خود در اقیانوس هند لازم دارد با یک خلاء بزرگ روبهرو است: دریای عمان، خلیج عدن، خلیج فارس و دریای سرخ.
در این حوزه، ایالات متحده آمریکا و متحدانش در پیمان آتلانتیک شمالی با حضور در بحرین، امارات متحده عربی، شبهجزیره مسندم و جزیره مصیره در عمان، فضا را برای ورود هر قدرت تازهای، از جمله چین، تنگ کردهاند.
نمیتوان تصور کرد که کشورهای عرب ممکن است یک روز تصمیم بگیرند که پایگاههای آمریکا و «ناتو» را به جمهوری خلق تحویل دهند. از سوی دیگر، نمیتوان تصور کرد که یمن، حتی اگر جنگ جاری تمام شود، بتواند در آینده قابل پیشبینی به درجهای از ثبات برسد که پذیرفتن یک پایگاه نظامی خارجی را ممکن سازد. بدینسان، تنها کشوری که میتواند خلاء مورد بحث را برای چین پر کند ایران استــ آن هم به شرط آنکه جمهوری اسلامی بتواند به تسلط کنونی خود بر تهران ادامه دهد.
این بدان معنا است که ایران، دستکم در حال حاضر، از سه نظر برای جمهوری خلق جالب است: نفت ارزان، بازار قرقشده و احتمال استقرار پایگاه نظامی مثلا در شبهجزیره جاسک برای «نظارت» بر دریای عمان، دریای عرب، خلیج عدن و البته، خلیج فارس.
بدینسان، آنچه آقای خامنهای بهعنوان «شراکت استراتژیک» با جمهوری خلق عرضه میکند، چیزی جز پذیرفتن یک رابطه استعماری نخواهد بود. جالب اینجا است که موضع ضدآمریکایی و بهطور کلی ضدغربی جمهوری اسلامی یحتمل چنین رابطهای را از سوی چین و، به شکلی دیگر، روسیه آسانتر میکند. جمهوری اسلامی، یا هر رژیم دیگر که در تهران سر کار باشد، تنها با باز نگه داشتن امکان رابطه سودبخش با همه قدرتها، میتواند از افتادن در تله رابطه استعماری با یک قدرت خودداری کند.
به همین سبب بود که ایران، پیش از کسب قدرت آیتاللهها، میکوشید تا از وابستگی بیش از حد با یک طرف و دشمنی بیش از حد با طرف دیگر خودداری کند. در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، ایران بهترین مناسبات را با اتحاد جماهیر شوروی داشت. همچنین، ایران در حالی جمهوری خلق چین را به رسمیت شناخت که ایالات متحده همچنان رژیم مائو زدونگ را «غیرقانونی» قلمداد میکرد.
استقرار مناسبات عادی با شوروی و چین نیازمند بستن قراردادهای «راهبردی» نبود. ایران با هر دو کشور قرادادهای بازرگانی ترجیحی داشت که حدود تعرفههای گمرکی را تعیین میکرد، استانداردهای طرفین را به رسمیت میشناخت و تسهیلات بازرگانی عرضه میکرد.
امروز نیز میتوان با عقد چنین قراردادهایی، بهجای خیالبافیهای «راهبردی»، به مناسبات بازرگانی در جهان واقعیت پرداخت. در «سند راهبردی» که آقای ظریف امضا کرد، سخن از ساختن ۴۰۰ شهر جدید در ایران، با سرمایه و کار چینی، در میان است. در همان سند، «پرورش کرم ابریشم» نیز مطرح است. اما در جهان واقعیت، نه ساختن شهرهای جدید در حیطه امکانات آقای خامنهای است و نه پرورش کرم ابریشم.
جمهوری اسلامی از آنجا که یک نظام ایدئولوژیک است، تمامی هستی راا از پس شیشه کبود ایدئولوژی خود مینگرد و میپندارد که «فهرست آرزوها» تنها با اعلام و امضا واقعیت پیدا میکند.
تردیدی نیست که ایران باید با چین و تمام ۱۹۳ کشور دیگر عضو سازمان ملل متحد روابط عادی و مناسبات بازرگانی مفید داشته باشد. در مورد چین، استقرار چنین روابطی دشوار نیست زیرا، همانطور که یاد شد، دو کشور بهمدت نزدیک به یک دهه، پیش از «انقلاب اسلامی»، در چارچوب یک قرارداد بازرگانی ترجیحی، همکاری و دادوستد داشتند. احیای آن قرارداد، البته با تغییراتی که پس از چهار دهه اجتنابناپذیر شده است، میتواند به استقرار و توسعه مناسبات عادی و مفید بین دو کشور کمک کند. در آن چارچوب، چین نمیتواند در پی کسب پایگاه نظامی در ایران باشد و ایران به باجدهی به چین برای خرید نفت نیازی نخواهد داشت. در همان حال، اگر آقای خامنهای خواست کرم ابریشم پرورش بدهد، مانعی در راه خود نخواهد یافت.
متاسفانه برقراری مناسبات عادی و مفید با چین، یا هر کشور دیگر، بدون پایان وضع غیرعادی در ایران میسر نخواهد بود. تا زمانی که آقای خامنهای و همکاران ایشان ایران را در وضع غیرعادی نگه میدارند، هیچ سفر دیپلماتیک، هیچ مذاکره و هیچ «سند راهبردی» نتیجهای مثبت برای ایران و ایرانیان نخواهد داشت.
برگرفته از ایندیپندنت فارسی
مفهوم مقدس در زمانه ی
برگردان علی محمد طباطبایی
چندین دهه بود که ناسزا گویی به مقدسات به عنوان مفهومی مبهم کنارگذاشته شده تلقی می گردید، هرچند که اکنون شاهد بازگشت تماشایی آن به مثابه موضوعی داغ و با ابعاد جهانی هستیم. در سازمان ملل تلاش هایی صورت گرفته است تا به زودی با امضای یک معاهده ی جهانی به ناسزا گویی به مقدسات جنبه ی غیرقانونی داده شود. سازمان کنفرانس اسلامی (OIC) و واتیکان تبدیل به شرکای واقعی در لابی گری برای انجام این معاهده شده اند.
دادگاه اروپایی حقوق بشر نیز در شیوه ی پیچیده ای که دارد، این فکر را مورد حمایت قرار داده است. در سال های اخیر، مفهوم ناسزا گویی به مقدسات در عین حال در مرکز پرونده های قضایی درحال تعقیب در فرانسه قرار دارد که توسط روحانیان کاتولیک و مسلمان به جریان افتاده اند.
اما منظور از ناسزا گویی به مقدسات چیست؟
این همان پرسشی است که استین دکی فیلسوف و فعال حقوق بشری سفر خود به درون این موضوع پیچیده را با آن آغاز می کند.
ناسزا گویی به مقدسات که منشأ آن به موسی باز می گردد، در مبنای یهودی – مسیحی خود به معنای بی احترامی نسبت به نام خداوند و در معنایی وسیع تر معادل با بی احترامی نسبت به امر الهی است.
انجیل یهودی ها واژه ی ناکوب (به صراحت گفتن) و کیلل (نفرین کردن و دشنام دادن) را مورد استفاده قرار می دهد تا دو تخطی متفاوت اما در نهایت مرتبط با هم را نسبت به امر الهی توضیح دهد. ناکوب به معنای بر زبان آوردن نام ممنوعه ی خداوند است در حالی که کیلل یعنی توهین کردن به خداوند و آنچه با او مرتبط است. یونانی ها این دو واژه را به کلام کافرانه و رنجاندن با سخن ترجمه کردند. جریمه ی آنها مرگ به توسط سنگسار کردن بود.
بعضی از فضلای مسیحی در باره ی کل موضوع راحت تر بودند. آکویناس به شوخی می گفت که یک کلمه ی توهین آمیز کله ی خداوند را خراش نمی دهد.
تجدیف یا قرائت اسلامی از ناسزا گویی به مقدسات هرگز در مقایسه با کفر که به معنای رد « حقیقت الهی » و گناهی غیر قابل بخشش تلقی می شد توجهات را به خود جلب ننمود.
توهین به مقدسات در آخرین تجلی خود فرزندی است از اظهارات سیاست پسند (political correctness). سازمان ملل و دادگاه های اروپایی بسیاری که بر آن مسلط هستند این واژه را به عنوان « ناکامی در احترام به باورهای دینی یک فرد یا یک گروه دینی » تلقی می کنند. گویی که در اینجا امر الهی از بحث خارج شده است.
استین دکی نشان می دهد که توهین به مقدسات مدت هاست که دیگر مسئله ی مورد توجهی که صرفاً در انحصار ادیان ابراهیمی باشد نیست. بعضی از هندو ها و سیک ها نیز خود را با سیاست های مسلط در جهان همساز کرده و این واژه را به دین خود منتقل کرده اند.
برای مثال، نقاش هندی و مسلمان زاده اف.ام. حسین پس از یک دهه مزاحمت و تعقیب قانونی توسط محافظه کاران هندو به زور وادار به ترک موطن خود گردید و علت آن نیز در اصل نقاشی های برهنه ای بود که هنرمند از خدایان زن هندو میکشید و باعث خشم آنها می شد.
خانه به دوشی حسین در تبعید ادامه یافت. حتی در انگلستان دموکراتیک، او توسط بنیادگرایان مورد آزار قرار گرفت. نمایشگاهی از آثارش در لندن تنها چند روز پس از افتتاحیه اش به دلیل تهدید به انجام خشونت بسته شد. ستیزه جویان سیک از به روی صحنه رفتن تئاتری که یک نمایشنامه نویس سیک بریتانیایی در لندن نوشته بود جلوگیری کردند، و چپگرایان به مسلمانان ملحق شدند تا انجام اپرایی ازموتزارت در برلین را مانع شوند. در سرتا سر جهان، فهرست نمایشنامه ها، نمایشگاه های نقاشی و کنسرت هایی که به دلایل مفهوم تازه ی توهین به مقدسات (blasphemy) متوقف شده است روز به روز طولانی تر می شود.
در سال 2008، دادگاه عالی هند در دهلی این هشدار را اعلام نمود: « یک پاک دینی (puritanism) جدید در نام پاکدامنی فرهنگی به مرحله ی عمل درآمده است، و تعداد انبوهی از مردم جاهل در حال تخریب هنر و بازگرداندن ما به دوره ی پیش از رنسانس هستند ».
در بسیاری از موارد، کسانی که توهین به مقدسات را به عنوان سلاح به کار می برند، خودشان بی دین هستند. ادعای آنها این است که به نمایندگی از جامعه ی دینی عمل می کنند که ادعا می شود توسط یک رمان، یک نمایشنامه یا حتی یک کاریکاتور احساساتشان جریحه دار شده است.
همانگونه که دکی نشان می دهد، دفاع از « پاکیزگی فرهنگی » تنها انگیزه ی کسانی که بر اساس درک جدیدی از توهین به مقدسات اسیر تاریکی شده اند نیست. آنچه نیرومند تر و خطرناک تر می باشد، توسل جستن به « احترام » برای هرگونه تعبیر از « جامعه ی » واقعی یا خیالی یا « هویت دینی » است.
اما آیا این درست است که کسی، به چیزی احترام گذارد که به باور او ارزشی برای احترام گذاردن ندارد؟ و آیا این کافی خواهد بود که به نام آزادی بیان با استفاده و سوء استفاده از توهین به مقدسات مخالفت کنیم؟
دکی بر این باور است این قضیه را نمی توان با توسل به عهدنامه های جهانی که توهین به مقدسات را ممنوع می سازند و یا به کمک قوانینی که در یک کشور به مورد اجرا گذارده می شوند فیصله داد.
برخی برآورد ها از آن حکایت دارند که در جهان بیش از 5000 هزار دین متفاوت و یا قرائت هایی از آنها وجود دارد. آیا سازمان ملل باید انتقاد نسبت به تمامی آنها را ممنوع سازد و یا لازم است که بعضی از جوامع دینی به عنوان درجه ی دو تلقی شده و در برابر توهین به مقدسات بی دفاع رها شوند؟ مشکل دیگر روشن کردن این قضیه است که چه کسی در هر دوره ای سخنگوی یک دین محسوب می شود و این چه کسی است که باید تصمیم بگیرد آیا توهینی به مقدسات انجام گردیده یا نه؟ و قضیه ی مهم تر این که آیا می توان فردی را که به دینی باور ندارد با معیار های همان دین به توهین به مقدسات محکوم کرد؟
نه چندان مدتی طولانی پیش از این، تعداد اندکی می د انستند که توهین به مقدسات چیست و تعداد به مراتب کمتری به چنین چیزی اهمیت می دادند. هرچند امروزه، دیگر به موضوع همایش های مراجع بالا تبدیل شده است که از جمله ی آنها برخی نیز توسط سازمان ملل حمایت می شوند.
در نیجریه، چه مسلمانانی که به قتل عام مسیحی ها می پردازند و چه مسیحیانی که مسلمانان را می کشند، هرکدام دیگری را به توهین به مقدسات متهم می سازند.
دکی بر این باور است که با پرداختن به این برداشت جدید از توهین به مقدسات، ما از پرسش آزادی بیان فراتر رفته ایم. او می گوید: « احترام و توجه به شهروندان مستلزم یک گفتمان عمومی است که نسبت به تمامی دیدگاه ها گشوده باشد ». پیشنهاد او « اصل عدم پیروی » است که منظور از آن اجازه ندادن به هر شخصی است که بتواند به نام دین آزادی بیان دیگری را انکار کند.
برای دکی « انجام خشونت تلافی جویانه » بر علیه کسانی که به مقدسات توهین می کنند معادل است با انجام خشونت توسط تروریست هایی که به دنبال اهداف سیاسی خود هستند، و یا آنچه آدم ربایان و اخاذی کنندگان برای منافع مالی خود انجام می دهند. دکی می گوید: « دولت ها و مقاماتی که وظیفه شان اجرای قوانین است در همه جا موضعی عمومی اختیار می کنند که مطابق با آن با تروریست ها و گروگان گیران مذاکره ای به عمل نمی آید ». علت آن این است که آنها می خواهند نشان دهند که خشونت وسیله ای بی فایده برای رسیدن به اهداف سیاسی یا شخصی است.
همین اصل را هنگامی باید به مورد اجرا گذارد که توهین به مقدسات به عنوان بهانه ای برای انجام خشونت مورد استناد قرار گرفته است. دکی بر این نظر است که اگر « اصل عدم پیروی » در همه جا پذرفته شده و مورد استفاده قرار گیرد آن کسانی که در اثر توهین به مقدسات جریحه دار شده اند و یا فقط چنین وانمود می کنند، با هنر، ادبیات و استدلال مقابله به مثل خواهند کرد و نه با بمب یا خنجر. اصل عدم پیروی تضمین می کند که « از انجام هرگونه اقدامات قانونی معنی دار توسط تهدید به انجام خشونت جلوگیری نشده است ».
کتاب دکی که در باره ی موضوعی مناقشه برانگیز نوشته شده از جهت بررسی های علمی قانع کننده بوده و سهمی بزرگ در مطرح ساختن این بحث بسیار مهم ایفا خواهد کرد.
یک قرن نبرد مشروطه و مشروعه در ایران
زندگی سیاسی ایران در 150 سال گذشته، یعنی از هنگامی که ایرانیان با روبروشدن با چالش غرب دریافتند که از مرکز تمدن به حاشیه رانده شدهاند، با یک نظم ادواری درگیر بوده است. در این نظم ادواری دو جهان بینی، یعنی ملیگرایی از یک سو و اسلامگرایی از سوی دیگر، در رقابت با هم گاه در فراز و گاه در نشیب بودهاند. در آغاز این دو جهانبینی همانند دوقلوهای سیاسی بهم چسپیده بودند به طوری که کنشهایشان در دو جهت مخالف نتیجهای جز توقف ایران در یک نقطه صفر تاریخی نبود.
از دید صوفیان، این نقطه صفر برابر است با نیروانای هندوان، یعنی جایگاهی که در آن انسان به توازن کامل میان جسم و روح رسیده است. اصطلاح فارسی این نقطه «سکینه» است، یعنی محل سکون ابدی. اما مسأله اینجاست که یک جامعه هرگز نمیتواند برای همیشه در«سکینه» زندگی کند. قانون اصلی خلقت دگرگونی دائمی و اجتناب ناپذیر است. در 1880 میلادی که نخستین کنگره بزرگ «جدیدیان»، یعنی مسلمانانی که خواستار اصلاحات سیاسی، فرهنگی و مذهبی بودند، در اوفا، پایتخت ایالت باشکیرستان در روسیه تزاری برگزاری شد، معدودی از روشنفکران ایرانی به خوبی میدیدند که میهنشان، یعنی «کشور داریوش» که روزی 44 در صد از ربع مسکون را در بر میگرفت، اکنون در کمتر از یک صد از جهان زندانی باورها، سنتها و تمشیدات اجتماعی است که در دنیای جدید نمیتوانند جایی داشته باشند.
برای آنان، مانند بسیار صاحبان اندیشه در دیگر سرزمینهای مسلمان نشین، این پرسش مطرح بود: آیا راه نجات در تثبیت هویت اسلامی ماست یا در تعریف مجدد ما به عنوان ملتها؟
پاسخ اسلامگرایان به شکل شورشهای ضد امپریالیسم غربی به رهبری روحانیون، یا روحانینمایان، داده شد – از آخوند سوات گرفته تا مهدی در سودان، ملا حسن در سومالی و شاگردان محمد عبدالوهاب در شبه قاره هند و شبه جزیره عرب. در ایران، روحانیت شعیه، در ائتلافی تنگاتنگ با زمینداران بزرگ و بازرگانان، جبهه مقاومت را رهبری میکرد و دستکم تا پایان قرن نوزدهم مقام مسلط را داشت.
اما پس از آن، با چرخش آونگ به سوی روشنفکران غیرمذهبی، یا مسلکی، آرمانگرایی در رقابت با اسلامگرایی در مرکز صحنه قرار گرفت. به گمان ملیگرایان، دولتهای اروپایی بر اثر باز تعریف خود به عنوان یک ملت – دولت، نه یک جامعه دینی، به پیشرفت و قدرت دست یافتند. بنا براین مسلمانان نیز میبایستی جوامع خود را با سازماندهی تازهای در ردیف ملت-دولتهای جهان معاصر قرار دهند.
در آغاز سده بیستم اندیشه بازتعریف جوامع اسلامی به صورت ملت-دولتها هم در ایران، زیر حکومت دودمان قاجار و هم در امپراتوری عثمانی به سوی یک دوئل تاریخی با اندیشه تاکید و تثبیت هویت اسلامی حرکت میکرد. در عثمانی، جدیدیان در چارچوب نهضت تنظیمات و با « خط شریف گلخانه» خود را در صف اول یک انقلاب سیاسی-اجتماعی قرار دادند و سرانجام چند دهه بعد، پس از فروپاشی امپراتوری و انحلال خلافت، کنترل کامل گفتمان و کردمان را در ترکیه نوبنیاد به دست گرفتند.
در ایران، دو همزاد سیاسی – ملیگرایی و اسلامگرایی، در جریان انقلاب مشروطیت، که در این ماه یکصد و سیزدهمین سال آن را جشن گرفتیم، با دو برچسب رقیب «مشروعه» و «مشروطه» روبروی هم قرار گرفتند. در ایران نیز، مانند امپراتوری عثمانی، پیروزی نصیب ملیگرایان یا مشروطهخواهان شد. اما در ایران برخلاف ترکیه نوزاد، طرف پیروز نکوشید تا طرف مغلوب را به کلی حذف کند. در ایران، بر خلاف عثمانی – ترکیه، مشروطیت یک جنبش انضمامی بود نه یک حرکت حذفی. در مشروطه ایران هم برای سلطنت دیرینه، البته در چارچوب یک بازتعریف اساسی، جا بود و هم برای دین اسلام که آشکارا قابلیت عرضه گفتمانی تازه را از دست داده بود.
در سالهای 1960 تا 1970 میلادی، نظم ادواری زندگی سیاسی ایران با اختلالاتی تازه روبرو شد. اصرار شاه در «امروزی سازی» (یا به زعم مخالفان اش «غربگرایی»)ی سریع، بخشهای بزرگی از زندگی جامعه سنتی و محافظهکار ایران را سخت نگران کرده بود. در آن روزها در دیدار با آیات عظام در قم و مشهد و تهران شاهد نگرانی و گاه خشم آنان از اصلاحات شاه بودم – به ویژه بازتعریف مقام زن در جامعه. با این حال عقب زدگی، برای آن نگوییم عقب نشینی، اسلامگرایی در حوزه فکر و عمل سیاسی در ایران سالهای آخر شاه به معنای پیشروی و نیرویابی ملیگرایی نبود. «امروزی سازی» یا «مدرنیزاسیون» ایران به صورت یک طرح بزرگ مهندسی با مدیریت تکنوکراتها صورت میگرفت و به هیچ روی جنبه راهبردی مسلکی به رهبری سیاسیون ملیگرا را نداشت. به عبارت دیگر، ملیگرایان بی آنکه توده مردم را قانع کرده باشند که «امروزی سازی» ایران هم ممکن است و هم مطلوب، طرح بزرگ شاه را برای از دست ندادن اتوبوس ترقی اجتناب ناپذیر میپنداشتند.
در چارچوب این طرح، ایران زمان شاه از نظر اقتصادی، اجتماعی، ادبی و فرهنگی به پیشرفتی کمنظیر در تاریخ معاصر دست یافت. اما نبرد سیاسی لازم و اجتناب ناپذیر میان دو چشم انداز رقیب، ایران ملیگرایان و ایران اسلامگرایان، هرگز اتفاق نیافتاد. سقوط سریع رژیم شاه، که در واقع چهار ماه بیشتر طول نکشید، مانع از آن شد که دو مسلک رقیب مواضع و مطالب خود را برای توده مردم توضیح دهند و نیروی مردمی لازم برای بازسازی یک جامعه درازمدت را گرد آورند.
نتیجه این اجتناب از نبرد سیاسی لازم این بود که شاه موفق شد یک جامعه کوتاهمدت پر از موفقیتهای مادی جذاب و قابل لمس بوجود آورد. اما این جامعه کوتاهمدت همانقدر مقاوم بود که روستاهای پوتمکین در دوران کاترین روسیه.
جانشنیان شاه نیز قربانی همان اجتناب از نبرد سیاسی دو چشمانداز شدند. آنان نیز بیآنکه پایگاه مردمی لازم برای ایجاد یک جامعه درازمدت را ساخته باشند، به اهرمهای قدرت دست یافتند. نتیجه پیروزی آنان جامعه کوتاهمدت دیگری بود به نام جمهوری اسلامی که نور و انرژی آن در حد نور و انرژی تپهای از پوشال است در آتش.
هدف انقلاب مشروطیت ایران، ایجاد یک جامعه درازمدت بود – جامعهای که در آن برای همه عناصر اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و مذهبی ایران جایی شایسته مقام و منزلتشان در نظر گرفته شده است.
آیا امروز در مرحلهای تازه از چرخش ادواری زندگی سیاسی ایران هستیم؟ آیا شکست اسلامگرایی در ایجاد یک جامعه درازمدت، آونگ را باز به سوی ملیگرایی رانده است؟ پاسخ به این پرسشها بدون پژوهش بیشتر و منظمتر، آسان نیست. با این حال پاسخ موقت من، بر اساس شنیدهها و خواندهها و تماسهای بهناچار م%
پاریس چرا می سوزد؟
برگردان علی محمد طباطبایی
دسته های نوجوانان در كلاه های دوچشمی با آتش زدن اتوموبیل های پارك شده در گوشه و كنار خیابان ها، شكستن شیشه ی پنجره های مغازه ها با راكت های بیس بال و در هم شكستن باجه های تلفن عمومی و چپاول سینماها، كتابخانه ها و مدرسه ها كار خود را شروع می كنند. هنگامی كه پلیس در صحنه حاضر می شود شورشیان با سنگ، چاقو و راكت بیس بال به استقبال آنها می روند.
این ها صحنه هایی از كرانه ی غربی نیست، بلكه مربوط است به 20 شهرك فرانسوی كه غالباً به پاریس چسبیده اند، ولی اكنون به درون روایتی اروپایی از انتفاضه فرو رفته اند كه به نظر می رسد فعلاً خارج از كنترل است.
گرفتاری ها یك هفته قبل و ابتدا در Clichy-sous-Bois حومه ای محروم از شرق پاریس آغاز گشت. وزیر كشور لاف زن فرانسه نیكولا ساركوزی با ارسال 400 پلیش شدیداً مسلح برای « تحمیل قانون جمهوری » واكنش نشان داد و وعده كرد كه « لات ها و اراذل » را ظرف همان روز سر جای خود خواهد نشاند. هرچند كه طی چند روز بعدی همه می توانستند در یابند كه این یك « طغیان عناصر جنایتكار » نبود كه بتوان آن را با تركیبی از لاف زنی و باتوم ها رفع و رجوع كرد.
روز دوشنبه در پاریس همه از « بحران بی سابقه » صحبت می كردند. هم ساركوزی و هم رئیسش، نخست وزیر دومینیك د ویلپن مجبور شدند كه از مسافرت های خارجی خود انصراف دهند تا به حل و فصل معضل آشوبگران بپردازند.
اما این ها همه چگونه آغاز شده بود؟ روایتی پذیرفتنی از آن حكایت دارد كه در میانه ی هفته ی گذشته گروهی از پسرهای نوجوان در محله ی Clichy مشغول یكی از ورزش های مورد علاقه ی خود بودند: سرقت قسمت هایی از اتوموبیل های پارك شده.
به طور معمول هیچ رویداد فوق العاده ای نمی بایست روی دهد، زیرا سالها بود كه پلیس در آن حومه ی پاریس حضور نمی یافت. دردسر هنگامی آغاز گردید كه یكی از سكنه ی آنجا، بانویی فضول، به پلیس تلفنی بازی سرقت از اتوموبیل ها را كه در روبروی منزل او به وقوع می پیوست گزارش داد. حالا دیگر پلیس موظف بود كه كاری كند ـ عملی كه معنایش داخل شدن در شهری بود كه، همانگونه كه اشاره شد، برای پلیس منطقه ی ممنوعه محسوب می شد.
و همین كه پلیس وارد صحنه گردید نوجوانان كه برای سال ها بدون كمترین مزاحمت بر Clichy حكومت می كردند واقعاً به خشم آمدند. یك تعقیب و گریز واقعی در خیابانها به وقوع پیوست و دو نوجوانی ها كه در واقع تحت تعقیب پلیس نبودند در یك پست فشار قوی برق پناه گرفته و در نتیجه در اثر برق گرفتگی جان باختند. و همین كه خبر مرگ آنها انتشار یافت Clichy یكجا به خروش آمد. دسته های نوجوانان با فریاد های « الله اكبر » و مسلح به هرچه می توانستند به دست آورند آغاز به وحشی گری كرده و نیروهای پلیس را مجبور به فرار نمودند.
مقامات رسمی نمی توانستند به دسته ای از نوجوانان جازه دهند كه پلیس را از ناحیه ای فرانسوی بیرون اندازند. بنابراین آنها مقابله به مثل كرده و نیروهای ویژه مشهور به CRS را با خودروهای زره پوش و شیوه های خشن عملیاتی به منطقه گسیل داشتند.
ظرف فقط چند ساعت علت اصلی حادثه فراموش گردید و موضوع به تقاضای نمایندگان آشوبگران مبنی بر آن كه پلیس فرانسه باید « مناطق اشغالی » را ترك كند تبدیل شد. در اواسط هفته شورش به سه ایالات همسایه ی پاریس با جمعیت 5/5 میلیون نفری سرایت كرد.
اما در این نواحی دچار ناآرامی شده در واقع چه كسانی زندگی می كنند. در خود Clichy بیش از 80 درصد سكنه را مسلمان های مهاجر یا فرزندان آنها تشكیل می دهند كه غالباً از كشور های عربی و آفریقای سیاه آمده اند. در شهرهای دیگر درگیر ناآرامی جامعه ی مسلمان های مهاجر 30 تا 60 درصد جمعیت را تشكیل می دهد. اما این ها تنها ویژگی هایی نیستند كه تعین كننده اند. میانگین بیكاری در این نواحی در حدود 30 درصد برآورد شده است، و اگر كارگران آینده از میان این نوجوانان مورد نظر باشد درصد بیكاری به 60 درصد می رسد.
در این شهرهای حومه ای كه در دهه ی 1950 و در تقلید از سیاست مسكن شوروی در دوره ی استالین ساخته شده است، مردم در شرایط بسیار فشرده در كنار هم زندگی می كنند، گاهی چندین نسل در یك آپارتمان كوچك، تا به این ترتیب « زندگی واقعی فرانسوی » را فقط در برنامه های تلویزیونی تماشا كنند.
فرانسوی ها به موفقیت سیاست های خود در جذب خارجی ها به دورن جامعه ی فرانسوی بسیار افتخار می كنند، آنچه كه گفته می شد مهاجرین را با هر پیش زمینه ای به « فرانسوی واقعی » و آن هم در گذر فقط یك نسل تبدیل می كند. این سیاست ها تا زمانی كه مهاجرین در گروه های كوچك به فرانسه می آمدند مفید بود و به این ترتیب آنها می توانستند در جریان اصلی جمعیت فرانسه حل شوند. اما وقتی در این نواحی كمتر از 20 درصد شاگردان مدرسه ها را فرانسه زبانها تشكیل می دهند جذب نمی تواند موفق باشد. از طرف دیگر هنگامی كه در دهه ی 1990 فرانسه خدمت اجباری نظام وظیفه را لغو نمود، سازوكار توانمند دیگری را نیز برای جذب از دست داد.
هنگامی كه تعداد مهاجرین و فرزندان آنها در یك منطقه ی بخصوص افزایش می یافت، همواره تعداد بیشتری از سكنه ی فرانسوی به « محله های آرام تر » نقل مكان می كردند و به این ترتیب جذب باز هم با دشواری بیشتری روبرو می گشت.
در بعضی از نواحی این امكان برای یك مهاجر وجود دارد كه تمام عمر خود یا فرزندانش بدون حتی كمترین نیاز به زبان فرانسوی سپری شود، تا چه رسد به آشنا شدن آنها با هرگونه جنبه ای از فرهنگ فرانسوی. نتیجه چنین عملی بدون شك غرق شدن در احساس بیگانگی است و در عوض برای اسلام گرایان افراطی موقعیتی فراهم می شود كه بتوانند پیام های خود را برای جدایی نژادی دینی و فرهنگی تبلیغ كنند.
حتی بعضی ها خواهان نواحی هستند كه در آنها مسلمان ها اكثریت جمعیت را تشكیل می دهند تا به این ترتیب آنها بتوانند بر مبنای نظام « ملت » در امپراتوری عثمانی سازمان دهی مجدد شوند: هر جامعه ی دینی (یا ملت) از حقی برای سازمان دهی زندگی اجتماعی، فرهنگی و آموزشی در مطابقت با عقاید دینی خود برخوردار خواهد بود.
در بعضی از نواحی فرانسه یك نظام بالفعل « مبتنی بر ملت » هم اكنون وجود دارد. در این بخش ها تمامی زنها موظف به رعایت « حجاب » اسلامی هستند در حالی كه مرد ها ریش های خود را به اندازه ای بلند می كنند كه رهبران دینی توصیه می كنند. در این نواحی افراط گرایان باعث شده اند كه مغازه دارانی كه نوشابه های الكلی یا گوشت خوك به فروش می رساندند به نقاط دیگر نقل مكان كنند. آنها « خانه های فساد » یعنی سالن های رقص، سینماها و تئاتر ها را مجبور به تعطیل شدند كردند و بیشتر اداره ی امور این مناطق را به دست گرفتند.
خبرنگاری كه تعطیلات آخر هفته گذشته را در Clichy و شهرهای همجوارش Bondy ، Aulany-sous-Bois و Bobigny گذرانده در همه جا فقط یك پیام عمده را شنیده است: مراجع فرانسوی نباید مداخله كنند. « همه ی آنچه ما می خواهیم این است كه ما را به حال خود گذارند »، این را مولود دهمانی می گوید، یكی از « امیرهای » محلی كه در مذاكرات برای قانع ساختن فرانسوی ها جهت عقب نشینی پلیس و اجازه دادن به كمیته ای از شیخ ها ـ عمدتاً از اخوان المسلمین ـ برای گفتگو در باره ی پایان دادن به خصومت ها شركت دارد.
پرزیدنت ژاك شیراك و نخست وزیر د ویلپن بسیار دمغ و رنجیده اند زیرا بر این تصور بودند كه مخالفت آنها با سرنگونی صدام حسین در سال 2003 می توانست در جوامع اسلامی، كشور فرانسه را به سمبل قهرمانی تبدیل كند. آن توهم اكنون نقش بر آب شده است و حكومت شیراك كه فعلاً از میان بحران عمیق سیاسی عبور می كند به نظر می رسد كه در برآمدن از پس آنچه روزنامه ای فرانسوی آن را « بمب ساعتی در حال تیك تیك كردن » می نامد سخت ناتوان است.
اكنون روشن شده است كه تعداد قابل توجهی از مسلمان های فرانسه نه تنها دست رد بر سینه ی جذب شدن در « فرهنگ برتر فرانسوی » می زنند كه قاطعانه معتقد هستند كه اسلام والاترین شكل زندگی را عرضه می دارد كه تمامی انسان ها باید آرزومند آن باشند.
پس بالاخره چه باید كرد؟ یك راه حل كه توسط Gilles Kepel یعنی مشاور شیراك در مسائل اسلامی ارائه شده است خواهان ایجاد « یك آندلس جدید » است كه در آن مسیحی ها و مسلمان ها بتوانند در كنار یكدیگر زندگی كرده و در ایجاد یك آمیزه ی (سنتز) فرهنگی همكاری كنند.
هرچند كه مشكلی كه با این رویای Kepel وجود دارد این است كه در آن موضوع مهم قدرت سیاسی به هیچ وجه مورد توجه قرار نگرفته است. چه كسی باید بر این آندلس جدید حكومت كند: مسلمان ها یا فرانسوی های عمدتاً سكولار؟
سیاست فرانسوی به ناگهان دوباره ارزش توجه كردن دارد، حتی اگر چه برای استدلال ها و منطق معیوبش باشد.
منبع نیویورک پست
برگرفته از گفتمان
روشنفکران فریبخورده و آیتالله فریبکار
فریب خوردگان از خمینی، خود فریب بودند. آنان نخواستند ببینند که ایران پس از نزدیک به یک سده هنوز با این انتخاب روبهرو است: مشروعه یا مشروطه؟
«فریب خوردیم!»، «طرف گولمان زد!»، «یارو سرکارمان گذاشت!» اینها از جمله ادعاهایی است که برخی از سرخوردگان «انقلاب اسلامی»، طی چهار دهه گذشته عنوان کردهاند.
بر اساس این ادعاها، آیتالله روحالله خمینی که در آخرین شورش علیه سلطنت مشروطه در ایران، در نقش رهبری قرار گرفته بود، توانست با بهرهگیری از تقیه و کتمان، اکثریت فعالان سیاسی آن زمان را، از چپ افراطی گرفته تا راست دین زده، بفریبد. مدعیان فریبخوردگی میگویند: خمینی، به گفته باقر پرهام، سخنگوی کانون نویسندگان در آن زمان، در نقش رهبر مبارزات ضد استعماری و ضداستبدادی ظاهر شد، اما در حقیقت بنیانگذار یک نظام استبدادی بدتر از نظام پیشین شد.
اما آیا میتوان خمینی را فریبکار خواند؟ آیا او یک گندمنمای جو فروش بود؟ آیا فریب خوردن که یک فعل متعدی است، میتواند یکطرفه باشد؟ مثلاً آیا ایران مستعمره بود که خمینی بتواند یک رهبر ضد استعماری باشد؟
در جستجوی پاسخ برای این پرسشها بار دیگر به سراغ نوشتهها و گفتههای آیتالله، هم پیش از انقلاب، هم پس از آن رفتم. برای نخستینبار در سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ به سراغ نوشتهها و گفتههای خمینی رفته بودم و حاصل کار زندگینامهای بود که زیر عنوان «روحالله خمینی و انقلاب اسلامی» به انگلیسی نوشتم. این بار اما فکر کردم یک نگاه سریع به سخنان آیتالله در نخستین روزهای پیروزی مشروعه بر مشروطه کافی خواهد بود تا نشان بدهد که او نه میخواست و نه میتوانست دیگران را بدون خواست خودشان فریب بدهد. بهعبارتدیگر فریبخورده همواره همکار و شریک جرم فریب دهنده است.
هدف «انقلاب» چه بود؟ این سؤال را خمینی در شرفیابی گروهی از رهبران چپگرا در قم پاسخ داد. او گفت: «هدف ما ایجاد انسان قرآنی است.» بدانید که رمز پیروزی این است که شهادت را آرزو کنید. برای زندگی این دنیا، زندگی حیوانی ارزشی قائل نباشید. قرآن انسانی را ساخته که با قدرت الهی پیشروی کرد. در کمتر از نیمقرن بر امپراتوریها غلبه کرد. بهعبارتدیگر «منشور حزب کمونیست» از مارکس و انگلس نمیتواند جای قرآن را بگیرد و ماتریالیسم دیالکتیک بازی کودکانهای است. به گفته خمینی «این اسلام بود که ما را پیروز کرد، نه مبارزات پرولتاریایی!»
در نگاه بعضی رهبران بهاصطلاح ملیگرا، خمینی ملیگرایی را یک توطئه صهیونیستی خواند. او گفت: «صهیونیستها بین مسلمانان جدایی انداختهاند. جدائی بین مسلمینی که در حدود یک میلیارد در اطراف عالم منتشر هستند. تبلیغاتی کردند تا نگذارند وحدت کلمه ایجاد بشود. (با تقسیم امت اسلامی) ملتهای مختلف ساختند، چیزی که در صدر اسلام مطرح نبود.
از زمان عثمانی که مسلمین حکومت قوی داشتند و قدرتی بود که گاهی با ژاپن و شوروی جنگ میکرد و غلبه میکرد، معالوصف از وحدت میترسیدند.
جالب اینکه شرفیاب شدگان، این تزهای آیتالله را با سکوت گوسفندوار پذیرا شدند. آنها یادآور نشدند که امپراتوری عثمانی، هرگز با ژاپن و شوروی جنگ نکرد. آنها یادآور نشدند که امپراتوری مورد تحسین آیتالله، برای نزدیک به چهار قرن با یاران شیعه صفوی در حال جنگ بود. در زمانی که هنوز صهیونیسم شکل نگرفته بود.
در شرفیابی گروهی از ملی-مذهبیها، آیتالله چنین افاده کرد: «دشمن ما فقط محمدرضا نبود. هر کس که مسیرش اسلام نباشد دشمن ماست. با هر اسم که باشد. هر کس جمهوری بخواهد دشمن ماست. برای اینکه دشمن اسلام است. ما گفتیم این سلطنت کثیف را نمیخواهیم. سلطنت الهی میخواهیم که احکام الهی در آن تحقق پیدا کند.» بهعبارتدیگر اصطلاحاتی مانند «مردمسالاری دینی» که نامدارترین مبلغ آن حجته الاسلام محمد خاتمی اردکانی است، نمیتواند در جهان آیتالله خمینی جایی داشته باشد.
در شرفیابی گروهی از فعالان دموکراتیک، آیتالله باز هم با صراحت موضع خود را بیان کرد: «هر کس جمهوری دموکراتیک بگوید، دشمن ماست. برای اینکه اسلام را نمیخواهد. ما اسلام را میخواهیم، دموکراسی را نمیخواهیم. جوانهای ما خون دادند برای اینکه اسلام را میخواستند، نه دموکراسی را. ما آزادی که اسلام در آن نباشد نمیخواهیم. ما استقلالی که اسلام در آن نباشد نمیخواهیم. آزادی و استقلال بدون اسلام به چه دردمان میخورد؟ وقتی اسلام نباشد هزار آزادی هم باشد چه فایده؟ ممالک دیگر هم آزادی دارند. ما آن را نمیخواهیم. تمام بدبختی ما از دست چنین اشخاصی است که فریاد آزادی میکشند. میخواهند برای شما یک مملکت غربی درست کنند که در آن آزاد و مستقل باشید. اما نه خدایی در کار باشد، نه پیغمبری نه امام زمانی نه قرآنی و نه احکام خدا. نه نمازی و نه شهادت که برای ما فوز است. میخواهند شما مثل سوئیس بشوید. اما امت آن را نمیخواهد. قرآن را میخواهد.»
البته هیچیک از شرفیاب شدگان جرئت نکرد یادآور شود که سوئیس جای زیاد بدی هم نیست و در آن میتوان مسلمان بود یا نبود. اما در آزادی و امنیت و احترام و رفاه زندگی کرد.
آیتالله هرگز کندذهنی خود را پنهان نمیکند. او خواستار یک حکومت آخوندی و بر اساس ولایتفقیه است. تزی که سالها پیش از شورش ضد مشروطه، در کتاب «حکومت اسلامی» مطرح کرده بود. بهعبارتدیگر او پرچم به خاک افتاده شیخ فضلالله نوری را برمیدارد تا انتقام مشروعه را از مشروطه بگیرد.
در یک شرفیابی، گروهی از کمیته چی های اسلامی آیتالله خطوط جامعه آرمانی خود را پررنگتر کرد. او گفت: «هر کس با آخوند و روحانیت مخالف است، دشمن شماست. بعضیها میگویند رژیم شاه را نمیخواهند و با آن دشمن هستند. اجانب را هم نمیخواهند و با آن هم دشمن هستند. اما آخوند را هم نمیخواهند. آخوند یعنی اسلام و روحانیت و اسلام در هم مدغم هستند. آنکه با آخوند دشمن است، دشمن شماست. او ممکن است آزادی را برای شما تأمین کند، استقلال را برای شما تأمین کند، اما استقلالی که در آن امام زمان نیست، آزادی که در آن پیغمبر اسلام نیست، ما با اینها همان مبارزهای را میکنیم که با محمدرضا کردیم. اسلام منهای روحانیت، خیانت است. نه اسلام. اگر روحانیت حذف شود اسلام در کار نیست. اگر آخوند برود، کل مملکت میرود.
البته کمیتههای مخاطب «امام»، جرئت و آگاهی لازم برای پاسخگویی را نداشتند و حتی نمیتوانستند یادآور شوند که ۹۵ درصد مسلمانان جهان بدون آخوند زندگی میکنند و اسلام بدون آخوند را «خیانت» نمیدانند.
در شرفیابی گروهی از استادان دانشگاه، آیتالله خطاب به دکتر ملکی، رئیس انقلابی دانشگاه تهران میگوید: «اگر گمان میکنید علم منشأ سعادت است، ولو هرچه باشد، اشتباه میکنید. برای اینکه علم گاهی متشاء به بسیاری از تفاوتهاست. اگر دانشگاه فقط دنبال این باشد که فرزندان اسلام را با معلومات بار آورد و معلومات را رویهم بریزد، این برای سعادت است. فایده ندارد. ضرر دارد. اگربنا باشد تربیت علمی باشد.
شما یک طبیب درست میکنید. این طبیب فردا میشود کاسب که معطل میکند برای اینکه حق ویزیت زیاد بکند. ممکن است از نظر طبابت، طبیب خوبی باشد. ولی چون اسلامی نیست با دوافروش میسازد تا نسخه هرچه گرانتر بنویسد. شما از دانشگاه مؤمن بیرون دهد نه عالم صرف. ما از مدرسهها مؤمن بیرون بدهیم.»
البته این بار نیز هیچیک از حاضران جرئت نمیکند از آیتالله بپرسد شما از کی و چگونه کارشناس امور آموزش عالی شدهاید؟
گاه شرفیابی خدمت «امام» جنبه کمیک پیدا میکند. در یک شرفیابی خمینی به خطا فکر میکند احمد حاج سید جوادی، وزیر کشور اسلامی، وزیر کشاورزی است و در نتیجه اوامری در مورد کشاورزی صادر میکند. «امام» میگوید: «آمریکاییها با اصلاحات ارضی، کشاورزی ما را از بین بردند. تا ما از آنها گندم بخریم.» سپس میافزاید: «اما راجعبه کشت تریاک و مواد مخدر که عبارت است از تریاک، هروئینی که متأسفانه زیاد هم شده است. راجعبه تریاک که در مملکت ما زیاد کشت شده، باید دولت به قیمت نسبتاً معقول بخرد. اگر دولت به قیمت معقول بخرد، دیگر نیاز به قاچاقفروشی نیست. اصلاحات ارضی افراد فاسدی را جلو آورد که نمیخواهند کشاورزی به ثمر برسد.»
در اینجا نیز وزیر کشور کابینه مهدی بازرگان، جرئت ندارد به امام بگوید که او وزیر کشور است نه وزیر کشاورزی. در مذهب خمینیه امام معصوم است و خطاناپذیر.
در چند شرفیابی، روزنامه نگاران، روشنفکران و اندیشمندان، آیتالله الگوی کاملاً تعریف نشده از ناکجاآباد موردنظر خود را در برابر الگوی دموکراسی غربی و نظام کمونیستی قرار میدهد. او میگوید: «مملکت ایران یک مملکت اسلامی است. قوانین آن هم اسلامی است. در قانون اساسی مشروطه هم این اصل که هر چه برخلاف قانون اسلام باشد، قانونی نیست و قانون باید موافق قوانین اسلام باشد، هست. یعنی هر قانونی که برخلاف گفته قرآن باشد نمیتواند قانونی باشد.»
این بار نیز هیچیک از حاضران جرئت نمیکند بگوید ایران دوره مشروطه نیز یک مملکت اسلامی بود. همانطور که خود آیتالله اعتراف میکند، تنها چیزی که کم داشتند تسلط روحانیون بر دولت بود. حتی واژه «مملکت»، یعنی کشور پادشاهی، مورد قبول آیتالله به این شرط که «ملک» یک روحانی باشد با عنوان «ولیفقیه».
در یک شرفیابی دیگر آیتالله میگوید: «اینها که فریاد آزادی میزنند غربزدهاند. آزادی غربی میخواهند. یعنی بیبندوباری. حضرت امیر با معاویه جنگ کرد چون معاویه میخواست یک رژیم طاغوتی برقرار کند. خلافتی که در آن مشروبات و قمار در مجالسشان بود. خلیفه رسولالله در مجلس شرابخواری و قمار حاضر میشد و پس از آن مشروب خواری به نماز میرفت و امام جماعت هم میشد. این خطر بزرگی برای اسلام بود. این خطر را سیدالشهدا علیهالسلام دفع کرد. امیر المومنین میدید که دین خدا در خطر است. برای خدا قیام کرد. امام حسین هم همینطور.
در اینجا هیچیک از حاضران که در میان آنها عمامه به سران نیز هستند، یادآور نمیشود که هزار سال فقه و تاریخ شیعه، دلایلی فراتر از اختلاف بر سر مشروب و قمار برای جنگهای داخلی اسلام ذکر کردهاند و بازگویی نبرد علی و معاویه و نبرد حسین و یزید به سبک خمینی، واقعاً کودکانه است.
در شرفیابی دکتر کریم سنجابی، وزیر امور خارجه کابینه آقای بازرگان، قرار بود آیتالله، تعلیمات لازم برای دیپلماتهای اعزامی به اروپا عرضه کند. خمینی گفت: «آنقدر از غرب و پیشرفت آن تبلیغات کردند که جوانهای ما را غربی بار آوردند و بهجای مغز اسلامی، مغز غربی گذاشتند. بهطوریکه اعتقاد اکثر بچهها و جوانهای ما این است که همه چیز باید غربی باشد. اما غرب پیشرفتهای مادی دارد. اما دنیا را بهصورت یک جنگنده و یک وحشی بار آورده است. تربیت غربی انسان را از انسانیت خودش خلع کرده است. انسان غربی شده دیگر انسان نیست. بهجای او یک حیوان درنده درست میکنند. آنچه هست چنگودندان حیوان درنده است. آزادی که غرب میخواهد، آزادی بیبندوباری است. مخالف سنت اسلامی است. ما میخواهیم تربیت غربی را از بین ببریم و تربیت اسلامی را جایگزین کنیم.
کسی نمیپرسد که آیتالله کجا و چگونه با تمدن غرب آشنا شدهاند. خود او میگوید: «وقتی در پاریس بودیم». البته آقای سنجابی یادآور نمیشود که «امام» فقط چهار ماه در فرانسه بود و هرگز پاریس را ندید. زیرا از فرودگاه به شهرک «نوفللوشاتو» رفت و از آنجا به فرودگاه برگشت برای پرواز به تهران. ازاینگذشته چطور میتوان دیپلماتهایی را که به غرب میروند، برای توهین به کل تمدن غربی مأموریت داد؟
در شرفیابی گروهی از روشنفکران غربزده، آیتالله مضامین همیشگی را تکرار میکند. او میگوید که روشنفکران غربزده وارداتی را کنار بگذارید. غربزدهها را کنار بگذارید. به آنها به التماس دعا بگویید برگردند به اروپا سر عیاشی کردنشان.
در شرفیابی گروهی از مارکسیست – لنینیست های هوادار شوروی، آیتالله میگوید: « بعضیها حاضرند کمونیست دیکتاتور باشد، اما آخوند نباشد. از آخوند میترسند. از عمامه و نعلین میترسند نه از دیکتاتور. اما بدترین دیکتاتوریها آن است که کمونیستها دارند. حتی غرب آنطور دیکتاتور ندارد.»
در یک شرفیابی دیگر آیتالله پنبه هواداران دکتر مصدق را میزند. «میگویند مصدقی هستیم. حالا هر چه باشد. باید وکیل و مجلس در کار باشد. اما دکتر مصدق وقتی یک مطلبی پیش آمد که من حالا یادم نیست، گفت من با خود ملت حجت میکنم. ما از خودتان رأی میخواهیم اگر چنانچه وکیلی هم نگیریم.»
در یک شرفیابی وزیر دادگستری ظاهراً از «امام» میخواهد که در برابر عکسالعملهای شدید بینالمللی علیه اعدامهای سریع، غالباً با محاکمههای چنددقیقهای و نقض حقوق بشر موضع بگیرد. آیتالله میگوید: «حقوق بشر اسلام با حقوق بشر غربیهای وحشی تفاوت دارد. پاکروان، القائیان و هویدا را کشتیم. بختیار و شریف امامی را نیز اگر گیر بیاوریم میکشیم برای حقوق بشر.»
مشاطه گران جمهوری اسلامی سالهاست که مدعیاند خمینی هرگز خواهان نابودی اسرائیل نبوده است. اما او در چندین «شرفیابی» موضع خود را بهروشنی اعلام کرد. او میگوید: «اسرائیل جرثومه فساد است. اگر محو نشود، تمام منطقه را میخواهد. او قناعت نمیکند فقط به فلسطین و مسجدالاقصی. او همهجا را میخواهد. باید این رژیم غاصب را از بیخوبن کند. من ۲۰ سال است که به اعراب توصیه میکنم، این ماده فساد(اسرائیل) را طرد کنید.»
خمینی، مکرر و مکرر مواضع خود را با صراحت بیان کرد. او دشمن ملیگرایی، دموکراسی، آزادیگرایی و کثرتگرایی است. او خواستار یک حکومت «ولایتی» است که در آن یک صاحب عمامه و نعلین عنصر و مجری احکام الهی است و «فصل الخطاب» به شار میرود. او مخالف سلطنت نیست اما سلطنت از نوع الهی آن یعنی نظام مشروعه، نه سلطنت مشروطه.
فریب خوردگان از خمینی، خود فریب بودند. آنان نخواستند ببینند که ایران پس از نزدیک به یک سده، هنوز با این انتخاب روبهرو است: مشروعه یا مشروطه؟
نقدی بر فیلم سیریانان
آنجا كه خود انزجاری آمریكایی با تئوری های توطئه ی عربی تلاقی می كند
برگردان علی محمد طباطبایی
مردی كه قرار است به زودی در یك كشور ثروتمند عربی و غنی از نفت به حكومت برسد در حال طراحی سیاست های اصلاح طلبانه است كه از جمله ی آنها اجازه دادن تحصیل به دختران و امضای قرار داد نفتی با چین می باشد. اما درست چند روز قبل از آن كه وی امور آن كشور را به دست گیرد مورد سوء قصد قرارمی گیرد. لیموزین ضد گلوله ی او با بمبی كه از راه دور كنترل می شود در میان صحرا منفجر شده و وی به قتل می رسد.
اما واقعاً چه كسی می خواهد كه یك چنین امیر روشنفكری را از سر راه بردارد؟
پاسخی كه در فیلم « سیریانا » محصول پر فروش جدید هالیوود با شركت جورج كلونی داده می شود بسیار ساده است: آن جنایت توسط سازمان سیا شاخه ای از حكومت ایالات متحده كه وظیفه اش انجام ترفند های كثیف است به انجام می رسد.
اما به راستی چرا درست در زمانی این امیر روشنفكر باید به قتل برسد كه پرزیدنت جورج دبلیو بوش علناً ابراز می كند كه علاقمند به روی كار آمدن چنین رهبرانی در جهان عرب است؟
بار دیگر پاسخی كه توسط نویسندگان متن آن فیلم داده می شود آسان و سرراست است: دولت ایالات متحده آمریكا در كنترل منافع كمپانی های نفتی تگزاس قرار داد و از این رو نمی تواند به هر حكومت عربی اجازه دهد كه با چین قرار داد نفتی امضا كند.
من آن فیلم را ماه گذشته در نیویورك و در نمایشی ویژه تماشا كردم و تصور نمی كردم كه نسخه های غیر مجاز آن فیلم به این زودی در سراسر كشور های عرب دست به دست گردد. به این ترتیب من طی چند هفته ی گذشته نامه های الكترونیكی بسیاری از دوستان خود در كشورهای عربی دریافت كردم كه معتقد بودند آن فیلم ـ به قول یكی از آنها ـ « شاهد مسلمی » است بر آن كه ایالات متحده در این گوشه از جهان تاب تحمل رهبران دموكرات را ندارد.
مطابق با ضرب المثلی قدیمی هرگز نمی توان كسی را كه نمی خواهد متقاعد شود مجاب نمود. اگر به خاطر آوریم كه تعداد فوق العاده زیادی از مردم كشورهای عربی از این تصور كه قربانی قدرت های بیگانه شده اند كاملاً احساس رضایت می كنند پس سازندگان « سیریانا » درس به استاد می دهند. مدت ها قبل از آن كه « سیریانا » ساخته شود آن عرب ها كاملاً از این جهت قانع شده بودند كه هر مصیبت و بدبختی كه گریبان گیر آنها می شود علتش توطته ی قدرت های پیمان شكن غربی است.
در آفریقای شمالی، جایی كه فرانسوی ها برای مدت بیش از یك قرن حكومت می كردند هر كمبود و خلافكاری مهمی به حساب آنها گذاشته می شود. از مصر تا اقیانوس هند بدبختی ها ابتدا تقصیر انگلیسی ها بود تا آن كه بعداً آمریكایی ها به عنوان چهره ی اصلی متقاعدكننده تر در سرزمین تخیلی تئوری های توطئه ظاهر شدند. (در لیبی جایی كه در قرن گذشته برای مدتی ایتالیایی ها در قدرت بودند حتی برای رویدادی مانند قطع ارتباط تلفنی در 2006 مورد سرزنش قرار گرفتند).
آیا اگر به خاطر تئورسین های توطئه بیاوریم كه هیچ كدام از قتل های سیاسی مهم در جهان عرب طی قرن گذشته با ایالات متحده یا هر قدرت خارجی دیگر ارتباط نداشته برای آنها فرقی هم می كند؟
با نخست وزیر سابق لبنان رفیق حریری آغاز كنیم كه در فوریه ی گذشته به قتل رسید. آیا قاتل او سازمان سیا بود یا آن گونه كه عبدل حلیم خدام معاون سابق رئیس جمهوری سوریه به تازگی اعلام نموده آن قتل توسط محفل جنایتكاران در دمشق طراحی و انجام شده است؟
فهرست رهبرانی كه از 1900 به این سو ترور شده اند بسیار طولانی است و شش نخست وزیر، سه شاه، یك امام در قدرت، هفت رئیس جمهور و ده ها نماینده ی مجلس و مسئولان نظامی عالی رتبه را در بر می گیرد. هر كدام از آنها یا توسط ستیزه جویان اسلامی (غالباً اخوان المسلمین) یا ملی گرایان پان عرب و یا سازمان های اطلاعاتی تندروی عرب به قتل رسیدند. این كه چرا بسیاری از مردم كشورهای عربی نظریه هایی را مورد استقبال قرار می دهند كه شوربختی آنها را ناشی از اعمال شریرانه ی بیگانگان می داند شاید تا حدی قابل درك باشد، اما هنگامی كه آمریكایی های بسیاری گرد هم می آیند تا فیلمی بسازند كه در آن كشورشان به عنوان مظهری از شرارت و پلیدی معرفی می شود انگیزه ی آنها چندان هم روشن نیست.
فیلم « سیریانا » تنها به یك قتل سیاسی محدود نیست، بلكه ایالات متحده را به عنوان قدرتی به تصویر می كشد كه مسبب اصلی بیشتر تروریسمی است كه از خاورمیانه منشا گرفته. این فیلم كمپانی های نفتی آمریكایی را به عنوان كارفرمایان در كار بردگان آسیایی معرفی می كند، در حالی كه سازمان سیا در این فیلم تامین كننده ی اصلی بمب هایی است كه تروریست ها مورد استفاده قرار می دهند.
اما چرا یك آمریكایی شریف باید به نوشتن یا كارگردانی كردن و یا بازی كردن « سیریانا » علاقمند باشد؟ اگر ایالات متحده همانقدر شیطانی است كه آنها می گویند آیا نباید آنها از خود شرمنده باشند؟ و اگر دولت آمریكا ـ و كنگره ی آن نیز همچنین ـ در نظارت و كنترل كمپانی های نفتی آمریكایی است آیا باید اكنون به این نتیجه برسیم كه هالیوود آخرین سنگر دموكراسی آمریكایی است؟
البته یك پاسخ به آن كه چرا باید كسی بخواهد چنین فیلمی بسازد همان گرایش آمریكایی به پول درآوردن است. وضعیت امروز به گونه ای است كه برای مخالف بودن در آمریكا بازار بزرگی وجود دارد. در مسافرتی كه به تازگی به آمریكا داشتم متوجه شدم كه اگر بخواهید مردم آمریكا به حرف شما گوش فرا دهند باید آنها را به ریشخند بگیرید. در یك جلسه هنگامی كه به طور مودبانه اظهار كردم كه جورج دبلیو بوش احتمالاً انتخاب بهتری از ملا عمر یا صدام حسین است چیزی نمانده بود كه حاضرین مرا هو كنند. واقعیت این است كه امروزه در ایالات متحده بازاری برای خودانزجاری به راه افتاده و بسیاری از جمله همین تولید كنندگان « سیریانا » عزم خود را جزم كرده اند كه آن را برای منافع خود مورد استفاده قرار دهند.
اولین وا (Evelyn Waugh) وضعیت فعلی آمریكا را هنگامی كه سازندگان « سیریانا » كودكی بیش نبودند به خوبی شرح داده است: « موقعیتی دلپذیر تر از مخالفت با جامعه ای دموكراتیك و باثبات وجود ندارد ». علت آن نیز روشن است: در یك جامعه ی دموكراتیك و باثبات كه قانون از انسان محافظت می كند می توان دروغ گفت، كلاه برداری كرد و دیگران را به اشتباه انداخت و همه ی آنها را در نام مخالفت سیاسی به انجام رساند و در عوضش به شهرت و ثروت رسید.
این واقعیت كه سازمان سیا چندان فرقی با دستگاهی پرهزینه كه اطلاعاتش به بیرون درز می كند ندارد و توسط گروه های رقیب در حاكمیت سیاسی آمریكا برای متهم كردن یكدیگر مورد استفاده قرار می گیرد چرا باید مایه ی نگرانی سازندگان « سیریانا » باشد؟ ریش سفیدان سیا شاید به سهم خود از سوریانا بسیار خوششان هم بیاید، حتی اگر فقط به این خاطر باشد كه آن فیلم نشان می دهد كه هر كاری به واقع از دست مامورین این سازمان ساخته است!!!
طرفداران خود انزجاری در ایالات متحده چه خوبست كه بر بخش دوم نقل قولی كه از اولین وا آورده شد تعمق كنند: « هر چقدر یك جامعه پر طول و تفصیل تر و پیچیده تر باشد به همان نسبت نیز در برابر تهاجم آسیب پذیر تر است و فروریزی اش به هنگام شكست تمام عیار تر ». این افراد كه به طرز نگران كننده ای بخش بزرگی از نخبگان این كشور را شامل می شوند در حال انجام سه كار هستند:
اول آن كه آمریكا كه به عقیده ی آنها قدرتی شیطانی است هدفی مشروع برای حمله های انتقام آمیز تندرو های عرب و دیگران است. دوم، پیام آنها برای مردم آمریكا این است كه تمامی این سخنان از دموكراسی یاوه ای بیش نیست و كمترین دلیل برای آن این كه تصمیم های اصلی در آمریكا نهایتاً توسط باندهای سرمایه داران و البته سیاستمداران و حقوقدان هایی كه مزدور آنها هستند انجام می گیرد. و آخر از همه آمریكایی های از خود منزجر ـ و شاید بدون آن كه به آن واقف باشند ـ عرب ها را به سطح اشیاء صرف در تاریخ تقلیل می دهند. از نظر آنها این آمریكایی های قدرقدرت هستند كه هر جزء ناچیز از زندگی عرب ها را تعین می كنند، و این وضعیتی است كه در آن عرب ها در بهترین حالت فقط تماشاچی هستند و در بدترین حالت قربانیان خشونت آمریكایی. حتی این فیلم اتهام انجام اعمال تروریستی توسط اعراب را پس می گیرد و نشان می دهد كه این عوامل سازمان سیا هستند و نه عرب ها كه تصمیم می گیرند چه كسی كدام فرد را و در كجا به قتل خواهد رساند.
این فیلم كه مدعی است نسبت به « عرب هایی كه قربانی امپریالیسم آمریكا شده اند » همدلی دارد در واقع نمونه ای است از قوم پرستی خارج از كنترل. پیام آن این است كه عرب ها هیچ اند، حتی آن تروریست هایی كه انگیزه ی معینی دارند هم نیستند و در نهایت چیزی نیستند بیش از عروسك های خیمه شب بازی كه سر نخ های آنها در دستان آمریكایی های قدرقدرت است.
هنر اصلی سازندگان « سیریانا » با القای این نظریه كه ایالات متحده هم نفت اعراب را ربوده و هم خاصیت تصمیم گیری آنها را در واقع تلاشی است برای ربودن چیزی به مراتب مهم تر از عرب ها: ربودن تاریخ آنها. مسئله ی شگفت انگیز آن است كه اكنون چنین به نظر می رسد كه عرب ها هم مایل هستند به این دزد یاری رسانند. یا شاید همه چیز طبیعی است و نباید چندان حیرت انگیز باشد.
مدعیان، همیشه در تاریخ شباهت های بسیاری به یكدیگر داشته اند. از این رو شاید چندان عجیب نباشد كه عرب ها در حال آموختن هنر خودانزجاری از آمریكایی ها هستند در حالی كه آنها نیز در حال پروراندن ذوقی برای نظریه های توطئه به سبك عربی می باشند.
تاریخ انتشار اولیه چهارشنبه 28 دی 1384
گفتگوی جمشید چالنگی با امیر طاهری ـ جمهوری اسلامی در بن بست انزوا ـ خرداد 1401
گفتگویی با امیر طاهری در ارتباط با مسایل این روزهای ایران ـ خرداد 1401
گفتگویی با امیر طاهری درباره تصویت قطعنامه شورای حکام آژانس بین المللی انرژی اتمی علیه ایران، به دلیل عدم همکاری با آژانس (6 جون 2022)
بخش هایی از گفته های آقای امیر طاهری (در گفتگوی پارس تی. وی با ایشان ـ 2018)
در ارتباط با حملات اخیر به رضاشاه و ناسیونالیسم ایرانی و اتهام «نازیسم» به رضاشاه و باورمندان به ناسیونالیسم ایرانی. همچنین درباره مفهوم «آریایی بودن»
صفحه اصلی برندگان جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد
برخی گفته ها و نوشته های آقای امیر طاهری
برخی گفتگوها، و نوشته ها درباره آقای امیر طاهری
برخی از عکس های آقای امیر طاهری
خبرها و مطالب مربوط به جایزه بنیاد میراث پاسارگاد به زبان انگلیسی
بنیاد میراث پاسارگاد