از: ماندانا زندیان
پیشکش به سبا خویی، که جان و جهان پدر را روشن نگاه داشت
«من فکر میکنم امید، بخش نامیرندۀ روان هر شاعر است- گیریم ناخودآگاه؛
چرا که فکر تحقق یافتن آرمانهای یک شاعر حتی پس از مرگ او،
برای او خوشایند است.»- دکتر اسماعیل خویی(۱)
دکتر اسماعیل خویی شاعر، نویسنده، مترجم، دانشآموختهٔ فلسفه در ایران و انگلستان و از بنیادگذاران کانون نویسندگان ایران است. فلسفهٔ مارکسیسم را از روی مطالعه و پژوهش میشناسد و برای دورانی، بدون آنکه عضو رسمی حزب یا گروهی سیاسی شود، به ذهنیت چپ نزدیک و چنانچه از شعرش -که خودزندگینامهٔ اوست- برمیآید، همزمان همسو و منتقد جنبش چریکی بوده است. (۲)
روایت خویی از سالهای کودکیاش روایتی آرام و شاد است. هرچند ورشکستگی ناگهانی پدر در ۸ سالگیِ او، و بیمار و زمینگیر شدنش با فاصلهای کوتاه، نوجوانی اسماعیل را برای مدتی به شاگردیِ دایی تاجرش، حاج آقا حسین غُراب، سپرد.
نخستین شعر منتشر شده از خویی، عاشقانهای بود که در همان روزگار در نشریهٔ «آفتاب شرق» در مشهد کار شد. نشریه به دست پدربزرگ مادری اسماعیل، که انسانی درویش مسلک، اهل شعر و از شیفتگان مولوی بود، رسید و پدربزرگ از اسماعیل نوجوان خواست برای درک درستتر شعر و عشق برای دورانی زیر نظر او مثنوی معنوی بخواند.
سالها بعد، دکتر خویی در مصاحبهای گفته است: «به راستی این یکی از نیکبختیهای زندگی من بود که در آن سال و در آن سن پدربزرگی داشتم که به من مثنوی آموخت.»
اسماعیل خویی همچنین معلم ادبیات دوران دبیرستانش، آقای دامغانی، را مشوق بزرگ خود در پیگیری جدی شعر میداند، و مهمترین جایزهٔ ادبیاش را گزیدهای از اشعار پروین اعتصامی که در همان سالها از آقای دامغانی دریافت کرد.
نخستین مجموعه شعر خویی با عنوان «بیتاب»، در سال ۱۳۳۵خورشیدی، سه ماه پیش از درگذشت پدرش، در مشهد منتشر شد و مورد توجه قرار گرفت. علی شریعتی که در آن زمان آموزگار شناخته شدهٔ ادبیات فارسی بود، در نقد مثبتی بر این کتاب، خویی نوجوان را شاعری با آیندهای روشن معرفی کرد. مهدی اخوان ثالث نیز متنی در معرفی این مجموعه نوشت.
یک سال بعد، در سال ۱۳۳۶، اسماعیل خویی با تشویق و پشتیبانی دایی حسین برای ادامهٔ تحصیل به تهران رفت، در دانشسرای عالی تهران در رشتهٔ فلسفه و علوم تربیتی درس خواند، شاگرد اول شد، با بورس تحصیلی به لندن سفر کرد و پس از بهانجام رساندن تحصیل فلسفه تا مقطع دکتری، به ایران بازگشت و نزدیک به بیست سال در دانشگاه تربیت معلم تهران درس داد.
دکتر اسماعیل خویی در مستند «شعر همچون خودزندگینامه» ساختهٔ جمشید برزگر، گفته است: «پس از آمدن به تهران بسیار تحت تاثیر کتاب ”زمستان” اخوان ثالث که تازه منتشر شده بود قرار گرفتم. شعرهای کتاب زمستان من را بیدار کرد. من با کتاب زمستان از خواب هزار و صد سالهٔٔ شعر سنتی بیدار شدم.» و این بیداری، شاید، از اسماعیل خویی، شاعری پرسشگر نیز ساخت. شاعری که خویشتنِ خود، گذشته و حال، رویدادهای اجتماعی-سیاسی و نهادهای قدرت پیرامونش را در هر زمان و مکان میبیند و نقد میکند.
آیندهنگری خویی در شعر «شمال نیز» (۱۳۴۷ خورشیدی) – با تصویرِ سِیلی که در پیِ ویرانیِ لایههای کمدرآمدِ جامعه در جنوب شهر تهران، به آسودگیِ بازاندیشینشدهٔ «شمال نیز» آسیب خواهد زد – از نشانههای دید و درک واقعبینانهاش از شرایط جامعهٔ ایران در سالهای پیش از انقلاب اسلامی است، و امیدش در شعر «حجّت» (۱۳۷۱ خورشیدی) – با تصویرِ گذرا بودنِ عمرِ هر پدیدهٔ بهنظر شکستناپذیر – گواهِ دریافتش از نیاز فرهنگ اجتماعی ما به حفظ انگیزه و امید در سالهای پس از آن.
از سوی دیگر، توجه، تلاش و اثرگذاری خویی در فعالیتهای اجتماعی فراتر از کار فردی نوشتن، مانند عضویت در کمیتهٔ مرکزی برگزارکنندهٔ ده شب شعر انستیتو گوته در سال ۱۳۵۶ خورشیدی، یا همراهی پیگیر و مؤثر برای بنیادگذاشتن کانون نویسندگان ایران در تبعید، پس از انقلاب، نام و یادش را در جنبش روشنفکری ایران قاطع و در یادماندنی میسازد.
اسماعیل خویی عاشقانهسرایی ناب است، که شعر را زاییدهٔ عشق به گوهر زیبایی میداند، و شاید از اینروست که تعهد او بیشتر به انسان است تا متن. میگوید: «عشق، به ویژه عشق به انسان و زیبایی و نیکی، همیشه آرمانهای من و شعر من بودهاند، و همین عشق است که ”دیگری” را در زندگیِ من و شعرم جای میدهد.» (۳) و احتمالاً اینگونه است که عاشقانههایش هم اشعار اجتماعی میشوند، با زبان یا ساختاری بهغایت دقیق، سنجیده و فاخر.
دکتر احمد کریمی حکّاک، منتقد و تحلیلگر ادبی، اسماعیل خویی را «شاعرِ شدنهای مدام و فرآیندهای ناتمام» (۴) میداند. تعریفی که در دریافت من مسیر بالیدن شعر خویی، و فرآیند تلاش شاعر را برای درک انقلاب اسلامی و رویدادهای پس از آن، ازجمله در َسیالیتِ زبان یا ساختار شعر، که نوعی پرسشگری و نقد را با خود حمل میکند، نشان میدهد.
شعر خویی در سالهای نخستِ شکل گرفتن در بیرون از جغرافیای ایران، بیشتر دشواریهای روانی شاعر را در کنار آمدن با تبعید منعکس میکند. بازتعریف بدیع مفاهیم و نشانههای ایرانی، مثل «مادربزرگ»، در شعر «بازگشت به بورجو ورتزی»، یا «درخت توت» در شعری با همین عنوان در گسترهٔ شعر دیاسپورا کممانند است. سالهای بعد، این مفاهیم یا مؤلفهها، در سایهٔ توجهِ متمرکز و مستقیم شاعر به کاستیهای اجتماعی-سیاسیِ ایران با اعتراضهای تند و صریح به نهاد قدرت جایگزین شدند. جایگزینی غالباً تکمعنا یا یکسویهای که شاعر نیز میداند و میگوید بهترین اشعارش را شکل نداد، هرچند به بُغضی که در جان داشت صمیمانه نزدیک بود. (۵)
«شدنهای مدام و فرآیندهای ناتمام»ِ آفریدههای خویی در پُرکاریِ استثنایی و متنهای تحلیلی او، و توجهش به شعر فارسی نسل جوانتر نیز جاری است. کمتر شاعری از نسل اسماعیل خویی این اندازه و این گونه پیگیر و دلسوزِ شعر امروز ما بوده است. (۶)
دکتر خویی غربت را بیدرکجا مینامد؛ جغرافیای معلّقی که بخش کوچکی از آن در لندن از سال ۱۳۶۳ خورشیدی میزبان او بوده است.
***
وَ زندگی از آوار مرگهایی آغاز شد
که با رنجهای تو
بر سیاههٔ مصنوعی شب ریخت، وُ
نور
-حلقههای هممرکز نور-
از خطوط زخمهای لمیده سررفت وُ
ماه
از تار و پود باران وُ
عمر
از خیال نوازشی
که پرواز
بر پوست آسمان مینوشت وُ
چشمهای تو
بر ضربان اضطرابی
که ضرباهنگ رگهای من
از نبض بغضهایت از بَر میکرد، وُ
پارههای پراکندهام
از پردهخوانی نقشهایت
در الفبای مبهم مرگ،
که در گلوی صدایت جان میداد.
سفر بهخیر شاعر، استاد، دوست، پدر…
تو پَر میگیری و شعر، هنوز لمسی از امید است و زبان، تلاش برای بیان و عشق، آن پارههای مانده میان امید و لمس و زبان.
آدمی تنها زمانی که هزار فرسخ از عطر گل دور است، میفهمد که هر جرعه باران که حقیقتی را عریان میکند، آتش است، آتشی که میشود از آن گذشت و گلستانش کرد در پشت سر، اگر همان یک جرعه عمر را صیقل داده باشد.
تو خوب میدانی که باران و گیاه تأخیر ندارند، کم نمیگذارند، کم نمیآورند. پذیرندهٔ هستیاند. میدانند که باید باشند، بهجان و بهتمامی. پس هستند. بارها گفتهای که تمرکز بر آنچه انسان بهتر میتواند، بیشتر میداند – بیشتر هست – همۀ داستانِ «دستاورد» است. هیچچیز نمیباید ما را از مسیر رسیدن به ما- از ما- هدر دهد.
شاید خوبتر میبود آدمی همچنان که لایههای نیکی و زیبایی و دیگرخواهی را میدید و حس میکرد و قدر میگذارد، از آنها گذر میکرد و بستر خارای «من» یا «خود» را که همۀ آن لایهها دریافت و خواستِ گرم و زیبای اوست باز میشناخت، و بههنگام، جلوِ از دست رفتن دامن را میگرفت- شاید ما بارها میبایست بسیار فکرها را کنار میگذاشتیم و سرتاسر نور و آینه میشدیم تا سبُک، بیوزن حتی، و بی تأخیر زندگی کنیم، مانند باران و گیاه، که تماشایت میکنند، اکنون، که اوج میگیری در آسمان کلمات… و کلمات میدانند که تو انسان متعهدی هستی، متعهد به انسان، به دوستی، به صمیمیت- ارزشهایی هماناندازه ناب، که نایاب.
در تمام سالهایی که رفت، هیچ آواری از بیماری، بیمعرفتی، تنهایی، اندوه، سوگواری حتی، در تعهد تو به انسان و دوستی دست نبُرد؛ که تعهدهای استوار در دلتنگی زخم نمیشوند، تمام نمیشوند؛ ژرف میشوند، هرچند با دشواری، و آدمی هر زمان به خود نزدیکتر، یا با خود روبهرو شود در اعجازی مانند شعر، رخسار آن درد را باز خواهد یافت و رنج خواهد برد، و این رنج همان نازک شدن است در درون، انگار که روان خود را ساروج بکشد مدام در آینه.
اینها را تو نشان میدادی، و من میدیدم، سالها… در شعرت و اندیشهٔ بخشندهات که شعر را «دیدن» میداند و «نشان دادن»، بینیاز از انکارِ غم یا خشم یا کمآوردنهای گذرا، و بینیازتر از تظاهر به هر یک از آنها.
حالا تو پرواز میکنی و میدانی که شعر تمام نمیشود هرگز. تمام هم اگر شود، به ظاهر، در ما- در خوانندگانت – ادامه مییابد و تغییر میکند، حتی. چه بسیار شعرها و داستانهای درخشان در ادبیات جهان که هر خواننده پایانی از آنِ خود برایشان آفریده است… این ابهام، این تردید، یا پرهیز از قطعیت شاید یک بخش مهم از وجود آفریننده است. خدایان اسطورهای نیز چنین بودهاند. شش روز آفریدند و روز هفتم آسودند تا انسان و جهان ادامهٔ روایت را بسازند… و روایت تو را ما ادامه میدهیم. روایت تو خیال نیست، شعر است و آینه، با زیباییهایی که در حافظۀ روانِ ما میرویند و افزون میشوند. ما دستهای تو را در کلمات میکاریم و میدانیم هیچکس، هرگز، نمیتواند کلمات را از ما بگیرد… و کلمه، هر کلمه، در آسمان نگاه تو، پرنده میشود و یک روز، یک بار- یک بار دیگر- مینشیند بر شانههای امید روشنت، که گُل میدهد در گلوی جهانی که تو دوست داری، پیچیده در نور و رنگ و شادی و آزادی.
۴ خرداد ۱۴۰۰ خورشیدی (۲۰۲۱ م)
———————————-
*برگرفته از شعر «و با نگاه تو خورشید میشود»، اسماعیل خویی، دفتر «بر بام گردباد»
۱. «شعر خوب مثل دیدن عریان است»، گفتوگوی ماندانا زندیان با اسماعیل خویی، فصلنامه رهآورد، شمارههای ۱۰۳ (صص۲۲۱-۲۳۴) و ۱۰۴ (صص۱۳۴-۱۴۳) تابستان و پاییز ۱۳۹۲ خورشیدی
۲ . برای نمونه، نک به شعر «دیدارگاه جان و خطر کردن»، ۱۳۴۸خورشیدی
۳. «شعر خوب مثل دیدن عریان است»
۴. «اسماعیل خویی: شاعر شدنهای مدام و فرآیندهای ناتمام»، دکتر احمد کریمی حکّاک، «جان دل شعر»، گزینه و ویراستهٔ صمصام کشفی، صص ۱۰۱-۱۲۵، انتشارات بنیاد اسماعیل خویی، ۱۳۸۱ خورشیدی
۵. «شعر خوب مثل دیدن عریان است»
۶. نک به فرامنطق خیال – کاری مشترک از اسماعیل خویی و ماندانا زندیان
بنیاد میراث پاسارگاد