چندی پیش مقالهای با نام «رضاشاه و تجددش» در مورد سفرنامهی مازندرانِ رضاشاه نوشتم. هدفم در آن نه بررسیِ کارنامهی رضاشاه و دوران او، که تنها واکاویِ یک متن بهسانِ پنجرهای به دیدگاه او از مسئلهی تجدد بود. آن نوشته گرتهی نخستِ بخشی از کتابی است که دربارهی رضاشاه در دست تدارک دارم. «جنگ مسجد گوهرشاد» گرتهی بخشی دیگر از همان کتاب است.
یکی از ارکان تجدد، کاستنِ نفوذِ مستقیمِ روحانیت در سیاست ــ یا دقیقتر، جدایی دین و دولت ــ است. رکن دیگر، حضورِ آزاد و برابرِ زنان با مردان در همهی عرصههای اجتماع است. در بیانیههای رسمیِ دولت در دوران رضاشاه، بهویژه آنهایی که درمورد مسئلهی حجاب بود، مفهوم «تجدد نسوان» بارها بهکار میرفت. بیتعارف و لکنت میگفتند بی آزادی و برابریِ زنان با مردان، بی حضور فعّال آنان در همهی عرصههای اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی، تجددی ماندگار و ریشهدار و معنیدار امکانپذیر نیست. روحانیونِ تجددستیز، که بخش اعظم روحانیونِ آن زمان را تشکیل میدادند، بهشکلی پیگیر با رضاشاه مخالف بودند. محورِ اصلیِ اعتراضات و نبردهایشان با دولت همین دو رکن تجدد بود. در این رویاروییها، جنجالیترین و خونینترین رخداد واقعهی مسجد گوهرشاد بود که در روزهای ۱۹ تا ۲۲ تیر ماه سال ۱۳۱۴ اتفاق افتاد. در روایت رضاشاهی، آن واقعه را «بلوای مشهد» و «غائلهی گوهرشاد» میخواندند. روحانیونِ مخالفِ رضاشاه همین واقعه را «جنگ» و «قیام» و «جهاد» گوهرشاد میدانند. این گمانِ نادرست رواجی گسترده دارد که ماجرای گوهرشاد در اعتراض به کشف حجاب اجباری بود. اما این قانون ماهها بعد از واقعهی گوهرشاد وضع شد. حتی میتوان با تکیه بر منابعی متعدد گفت چند و چون آن قانون تا حد زیادی واکنش رضاشاه به «جنگ گوهرشاد» بود.
بهرغم این گونهگونیِ تفسیرها و نامها، بیشوکم همهی منابع، ازجمله برخی از گزارشهای سفارتخانههای خارجی، در این نکته اتفاق نظر دارند که محمدتقی بهلول مبتکر و رهبر ماجرای گوهرشاد بود و خوشبختانه روایتش از این ماجرا با نام بهلول و رضاشاه: خاطرات سیاسی بهلول با رضاشاه و محمدظاهرشاه در ایران و افغانستان در سال ۱۳۷۶ به چاپ رسید. هدفم در اینجا نه بررسیِ کامل ماجرای رابطهی رضاشاه با روحانیت بلکه واکاویِ همین متن بهسانِ پنجرهای به سلوک و سیاق اندیشهها و آمال و اوهام یکی از مهمترین مخالفان مذهبیِ رضاشاه و عامل ایجاد یکی از سه «جنگ» بزرگ روحانیون با تجدد و با دودمان پهلوی است.
نام رهبر «جنگ گوهرشاد» محمدتقی گنابادی و شهرتش بهلول بود. پدرش مجتهدی در شهر گناباد بود. بهلول میگوید از کودکی تمام قرآن و نیز «بسیاری از خطب نهجالبلاغه» و «بسیاری از ادعیهی صحیفهی سجادیه» را از حفظ داشت. (ص ۱۸. هرجا شمارهی صفحهای بی نامِ کتاب یا مقالهای آمده، همه به صفحات کتاب بهلول و رضاشاه اشاره دارد.)
او میگوید «از هفت سالگی تا چهارده سالگی روضهخوانِ زنان و بعد روضهخوان و واعظ مردانه شدم.» (ص ۱۹) میگوید «دویستهزار شعر که خود ساخته» و نیز «تقریباً پنجاههزار شعر از اشعار شعرای دیگر» را حفظ داشته. (ص ۱۹) میگوید حتی از بچگی لحنش در روضهها تند بود و به همین خاطر در آغاز پدرش، و سپس یکی از آیات عظام او را از تندگویی و تندخویی منع میکردند. معتقد است که بهلحاظ استعداد و «حافظهی فوقالعادهاش» اگر «درس میخواند» حتماً «امروز اوّل عالِم بزرگ اسلام میبود.» (ص ۱۸) شاید هم «در علوم جدیده هم یک نفر پرفسور مشهور بینالمللی میشد.» (ص ۱۸) اما وقتی به دیدار آیتالله سیدابوالحسن میرود و به اطلاعش میرساند که میخواهد «درس خارج بخواند … و مجتهد» بشود، سید ابوالحسن به مدحی عین ذمّ به او میگوید، «برای اجتهاد کوشش کردن برای تو حرام است.» (ص ۳۸) میگوید برایش همان روضهخوانی مناسبتر است. اما در عین حال به او توصیه میکند، «در باب جنگ و خونریزی باید ابتدا جنگ از طرف شما نباشد. شما حق ندارید کدام زن را بزنید که چرا بیحجاب و اهل شراب یا کدام مرد را اذیت کنید که چرا ریش میتراشی یا ایستاده ادرار میکنی.» اضافه میکند شما باید با ملایمت «مردم را به نماز و روزه و زکات و حج و باقی واجبات دینی امر کنید.» (ص ۳۹) بهلول و رضاشاه نشان میدهد که بهلول از میان همهی امر و نهیهای سید ابوالحسن تنها پذیرفت که فکر مجتهد شدن را وابگذارد. خاطراتش نشان میدهد که از آغازکردنِ «جنگ و خونریزی» ابایی نداشت. هم از کلام در کلامِ نصایح آیتالله سید ابوالحسن، و هم از بافت روایت خاطرات بهلول به این نتیجه میرسیم که نام بهلول برای او برازنده و بامسمّا بود.
در لغتنامهی دهخدا دو معنای متفاوت برای نام بهلول مییابیم. از یک طرف بهلول «مرد خندهرو، مرد خندانرو، بسیار خنده» است. معنای دوّم مصداق دقیقتر شیخ محمدتقی است: «ابو وهب بهلول ابن عمرو الصیرفی الکوفی معروف به بهلول-مجنون. وی در حدود ۱۹۰ هجری درگذشت. وی از عقلامجانین خوانده شده و دارای کلام شیرین است و سخنان وی از نوادر خوانده شد.» دانشنامهی اسلامی روایتی متفاوت از بهلول دارد و میگوید که بهلول از نزدیکترین یاران امام صادق و امام کاظم بود و چون هارون میخواست امام موسی را از میان بردارد، به بهلول برای فتوا فشار آورد و امام هم به بهلول توصیه کرد که برای نجات از مهلکه خود را به دیوانگی بزند. حتی تورّقی سرسری در بهلول و رضاشاه چند نکتهی مهم دربارهی راوی و روایت را نشانمان میدهد. بهلول صداقتی اغلب سادهلوحانه و گویا در ذکر و شرح باورهای خود دارد. حتّی به آنها و به خرافههای خود افتخار میکند. در عین حال، با همان صداقت میگوید که مانند بهلولِ امام صادق، دروغ میگفت تا جان خود را از مهلکه بهدر ببرد. شاید بهخاطر همین صداقت و در عین حال جدّیت در جهل و جزم و خرافه است که در پیشگفتار، گردآورندهی کتاب میگوید هرگونه «تناقض و اشتباه و تضاد» در روایت بهلول را باید «به چشم اغماض نگریست. خداوند به همهی ما ژرفبینی تاریخی عطا فرماید.» (ص ۵) «ژرفبینیِ» تاریخی بیشک ملزوم خواندن جدّیِ هر متن است، اما این روش تنها با دقّت و وسواس و بیطرفی و همّت خواننده بهدست میآید. هدیهی الهی نیست. به علاوه، هدف از «ژرفبینی تاریخی» اغماض در مورد تضادهای روایت و دروغهای راوی و حتی داوری اخلاقی پیشینی دربارهی آنها نیست. مراد کاوش برای شناختِ ساخت و بافتِ اندیشههای تاریخی و فکریِ روایت و پیگیریِ ریشهها و پیامدهای تاریخیِ آنهاست.
بهلول و رضاشاه با این عبارت میآغازد: «از زمانی که بنده بعد از ۳۶ سال دوری از وطن به ایران برگشتم تا کنون که مدت ۱۲ سال است در ایران میگذرانم، همیشه هرکس با بنده ملاقات میکند از تفصیل جنگ مسجد گوهرشاد که در ۱۹ سرطان سنهی ۱۳۱۴ شمسی موافق ۱۰ الی دوازدهم ماه ربیعالثانی واقع شد» میپرسند. (ص ۳) در همین عبارت کوتاه، دو نکتهی سخت گویا بهچشم میخورد. نخست کاربرد واژه «جنگ» است برای آنچه در گوهرشاد رخ داد. در صفحهی بعد سال ۱۳۱۴، یعنی سال واقعه را «سال جنگ مسجد گوهرشاد» میخواند. (ص ۵) در طول کتاب بارها از همین واژه و نیز کلمات همجنسی چون «جهاد»، «جهاد دینی» (ص ۶)، «انقلاب»، «قیام» (ص ۴۸)، «جنگ تخریبی» (ص ۳۴) «نقشهکشی برای انقلاب» (ص ۴۸) «شورش»، «براندازی» (ص ۶۱) برای وصف تلاش خود و همراهانش استفاده میکند.
نکتهی گویای دیگرِ عبارت نخستِ کتاب نامهایی است که او برای ماههای سال بهکار برده است. از سال ۱۳۰۴، در دوران نخستوزیریِ رضاخان، قانونی در مجلس شورای ملّی تصویب شد که رسماً نامهای ترکی و عربیِ ماهها را به نامهای فارسی بدل میکرد. اما نهتنها بهلول که اکثر روحانیون، از کاربرد نامهای فارسی سر بازمیزدند و نامهای عربی را ــ که صراحتاً خلاف قانون بود ــ به کار میبستند. حتی بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷، آیتالله خمینی در نخستین اعلامیههای خود سماجتی غریب در کاربردِ نامهای عربی نشان میداد. شاید گمان داشت این آبِ رفته از جوی عربی را به آن بازگرداند. نشد و هرروز هم بیشتر ناشدنی جلوه میکند.
طبعاً اگر آنچنان که معمار اصلیِ ماجرای گوهرشاد بهکرّات میگوید، آنچه در آن دو روز اتفاق افتاد جنگ بود و شماری کشته شدند ـ و تعداد کشتهشدگان را از ۲۲ نفر تا ۵ هزار نفر گفتهاندـ باید پرسید جنگ و خشونت را چه طرفی آغاز کرد، و علّت و هدف این خشونت کدام بود؟
بخشی از پاسخ این پرسش را میتوان در کاربرد مکرّر واژهی «جهاد» از سوی بهلول یافت. گرچه بهلول شکّی باقی نمیگذارد که آیات عظام در آن زمان حکم «جهاد» نداده بودند ــ و طبعاً حتی اگر میدادند در یک دولت متجدد چنین حکمی به هیچ روی توجیهی برای اِعمال خشونت خودسرانهی فردی نمیتواند بود ــ ولی بهلول بیآنکه مجتهد باشد، به خود حق اعلام جهاد میدهد چون ظاهراً باور دارد که در برابر کفر، جهادِ تهاجمی واجبِ شرعی است. او بارها رضاشاه و اطرافیانش را کافر میخواند. خواهیم دید که سالها بعد از واقعه ادّعا میکند که یکی از آیات نجف «بهشکلی مخفیانه به او حکم جهاد» داده بود، حتی مدعی است که حکم مخفیانهی «اجتهاد» هم داشت. بهعلاوه، پایههای تصورش در مورد «کفر» رضاشاه گاه یکسره ساختگی و اغلب سخت نادقیقاند. نخستین ادّعایش علیه رضاشاه از جنس همین بهقول کسروی، «بافتههای» ذهنیِ خود اوست.
میگوید رضاشاه، یا بهقول خودش «پهلوی»، در سال دوّم سلطنتش، اعلامیهای صادر کرد و اعلام کرد در گذشته دولتِ وقت ضعیف و ناکارآمد بود و «علما و آخوندها بهعنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم مردم میشدند،» امروز دیگر دولت «کاملاً قوی» است و تنها مسئول «مفید و صالح» و «فساد و خلاف مصالح» جامعه همین دولت است و لاغیر. بهلول مدّعی است در اعلامیه آمده بود که، «لهذا علما و آخوندها بعد از این حق ندارند بهعنوان امر به معروف و نهی از منکر مزاحم شوند»، و اگر دست به چنین مزاحمتی بزنند، «طبق قانون تعقیب و محاکمه و مجازات خواهند شد.» (ص ۶) چند نکته دربارهی این ادّعای بهلول قابل ذکر است. نخست اینکه تا آنجا که میدانم و جستوجو کردم، در آن زمان دولت چنین اعلامیهای صادر نکرد. نامهها و اعلامیههای رسمی متعددی هست که به روحانیون تذکّر میدهد که مملکت قوانینی دارد و همه موظف به اجرای آناند. شاید اشارهی بهلول به قانون تأسیس دادگستری است که قوهی قضائیهی مملکت را از دست روحانیت خارج کرد. بهعلاوه، حتی اگر دولت رضاشاه چنین اعلامیهای صادر کرده بود، باز هم از منظر ارکان گریزناپذیر دموکراسی و تجدد، حق با رضاشاه میبود. یکی از پایههای دموکراسی، انحصار قدرت و قوهی قهریه در دست دولت است. رکن دیگری که ملازم همین اصل است، رعایت مرز عرصهی خصوصی و عمومی است. عرصهی خصوصی ضامن آزادیهای فردی، ازجمله انتخاب دین و لباس و کتاب، است. شرط آزادی و ایمنیِ «عرصهی خصوصی»، جلوگیری از فضولیِ هرکس و قدرت در این زمینه است. بهلول بهصراحت میگوید که او و طرفدارانش در خیابانهای مشهد (و دیگر شهرها) به مردانی که با کت و شلوار و کلاه بودند حمله میکردند و آنها را به باد کتک میگرفتند. معتقد بودند که اینها همه نشان فرهنگ «نصرانی» است. در آن زمان گزارشهای متعددی از حملهی همین آمران به معروف خودسر ــ یا همان «آتشبهاختیاران» آقای خامنهای ــ به زنان «بدحجاب» سراغ میتوان کرد. طبعاً میتوان و میباید هر موردی که رضاشاه مرز عرصهی خصوصی و عمومی را خود نادیده میگرفت بررسی و نقد کرد. اما تلاش او برای کوتاه کردنِ دست خودسرانی خشن چون بهلول از عرصههای خصوصی و عمومی، بهگمانم، از حقانیت تاریخی برخوردار بود. امر به معروف و نهی از منکرِ خودسرانه تنها موردی نیست که سلوک بهلول با تجدد و دموکراسی تضاد داشت. قوهی قضائیِ مستقل، و دادگاهی که مجریِ قوانینی برخاسته از رأی مردماند رکن بیبدیل تجدد است. به دیگر سخن، قوانین یک جامعهی متجدد نمیتواند در شریعتی «آسمانی» و تغییرناپذیر ریشه داشته باشد. تنها سبب مقبولیت قانون متجدد رأی مردم است و به همین علّت همهی قوانین، بهاقتضای خواست مردم، تغییرپذیرند. تجربهی تاریخی و بنیانهای نظریِ چنین قوهی قضائی و دادگاههای ملازمش نشان میدهد که ملزومِ دیگر آن حقیقتگویی در پیشگاه دادگاه است. تقیه که بهلول به آن سخت وفادار است و هرجا بهنفعش است از آن بهره میگیرد، دروغگویی به نفع دین و دیندار را نهتنها مجاز که حتی اجباری میکند. این رسم با یکی از ملزومات قضاوت و دادگستری تجدد، که همان راستگوییِ همهی شاهدان دادگاه است در تضاد است. درست به همین دلیل، در آغازِ تجدد در غرب، بهویژه در انگلستان، آن دسته از پیروان دیانت کاتولیک که به نوعی تقیه باور داشتند ــ یعنی یسوعیون (Jesuits) که به «دروغِ مصلحتآمیز» (Dissimulation) اعتقاد داشتند ــ دشمن دموکراسی و تجدد تلقی میشدند. پس هم امر به معروف که بهلول منادی و مجریاش بود، و هم تقیه که پیوسته به آن توسّل میجست، با تجدد که رضاشاه و طرفدارانش از آن جانبداری میکردند تضادی آشتیناپذیر داشت. حتی کوشش رضاشاه برای اجرای قانون نظام وظیفه با اعتراض شدید بسیاری از روحانیون -ازجمله بهلول- روبهرو شد. وصف بهلول از این رویارویی هم با اشاراتی «جهادی» همراه است و هم به نادرستیهای تاریخیِ مهمی آلوده است.
میگوید، «بعد از نشر اعلامیهی امر به معروف و نهی از منکر از طرف رضاشاه» آخوندی به نام «حاج میرزا نورالله اصفهانی به قم آمد تا به اتفاقِ حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی» رضاشاه را «از اجراء آن خلاف شرع منصرف کنند و اگر قبول نکرد با او جهاد کرده او را از سلطنت براندازند.» (ص ۹) میگوید همین حاج میرزا نورالله ــ که برادر «آقانجفیِ» معروف بود و خود به خودسری و خشونت و مالدوستی شهرت داشت ــ «بسیار ثروتمند بود و میتوانست یک لشگر بیستهزار نفری را لااقل برای یک ماه نفقه دهد و مردم مسلّح بختیاری همه از او اطاعت داشتند.» (ص ۹) میگوید حاج میرزا نورالله «مردم بختیاری را برای جهاد آماده کرده و به آنها دستور داده بود که اگر مذاکرات او با شاه ناکام شد، بر اصفهان حمله کنند و اصفهان را گرفته و بر قم و تهران بتازند.» (ص ۹) اضافه میکند که «علما و طلبهها از هر طرف برای دیدن او به قم آمدند و در قم هنگامهی بزرگی برپا شد.» (ص ۱۰) میگوید رضاشاه از «وضعیت قم ترسید و تیمورتاش را برای ساکت کردن علما فرستاد.» (ص ۱۰) بهلول تیمورتاش را «همان بیدین ملعونی» میخواند که گویا گفته بود، «من به هفتاد دلیل ثابت میکنم که خدایی نیست و روز قیامت دروغ است.» (ص ۱۰) میگوید تیمورتاش در دوران وزارتش «آنقدر خیانت به دین و وطن کرد» که برای «شرحش کتابی لازم است.» میگوید در نظر دارد «اگر از تحریر این کتاب فارغ شدم کتابی در این موضوع» بنویسد. حتی نام کتاب را هم برگزیده بود: «فجایع تیمورتاش در عصر پهلوی» (ص ۱۰) کتاب را ظاهراً ننوشت. اگر هم مینوشت، با استناد به جنس خاطراتش میتوان حدس زد مقولهای مانند کتاب کذایی شیخ صادق خلخالی در مورد کوروش میشد که در همان آغاز انقلاب چاپ شد و جواب جانانهای هم از سعیدی سیرجانی دریافت کرد. (ر.ک. به عباس میلانی، «مروری بر آراء و اندیشههای سیاسی سعیدی سیرجانی»، ایرانشناسی، سال هفتم، بهار ۱۳۷۴، صص۲۰-۴۰) نمونهی احتمالی آن کتابِ نانوشته را میتوان در شرح بهلول از دیدار تیمورتاش از قم و مدخلی که بر زندگیِ او نوشته مشاهده کرد.
بهادّعای بهلول، «روزی تیمورتاش داخل منزل خود شد. دید زنش قرآن میخواند. با کمال غضب به او گفت تو هنوز این کتابِ کهنه را میخوانی و به آن عقیده داری و بلافاصله شیشهی الکل را روی قرآن ریخت و آتش زد.» (ص ۱۱) تیمورتاش دو بار ازدواج کرد. از سال ۱۳۰۰ ــ پیش از آغاز سلطنت رضاشاه ــ با همسر دوّمش زندگی میکرد که تاتیانا نام داشت و گرجی و نامسلمان بود. روایت بهلول از جلسهی دیدار تیمورتاش با علمای قم بیشتر از هرچیز به یکی از فیلمهای مبتذل هالیوودی و تصوّرشان از بارگاه هارون میماند. میگوید وقتی تیمورتاش وارد منزل حاج میرزا نورالله شد، «او در حجرهی بزرگی» بود و «متجاوز از صد طلبه در آن حجره بودند، حاج میرزا نورالله در صدر جلسه تکیه داده بودند و مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری ایشان را باد میزدند.» تیمور که وارد شد، «نه کسی از او احترام کرد، نه جای نشستن به او دادند. همان در حجره ایستاد.» بعد از مکثی، به روایت بهلول، تیمورتاش گفت، «آقایان شاه مرا فرستاد… ]گفته[ من به میل خودم کاری نکرده و نمیکنم… ]تنها[ حامی مجلس شورا و مجری امر وکلا میباشم.» (ص ۱۲)
شرح بهلول از پاسخ حاج میرزا نورالله حتی شگفتآورتر است. میگوید «حاج میرزا نورالله همانطور که تکیه داده بود پای خود را بلند کردند و با کف پا به او اشاره کردند گفتند، برو آن کافر را بگو که مجلس شورا را به رخ ما نکشد. این مجلس را برادرم آقای نجفی درست کرده و من هروقت بخواهم خرابش میکنم … ما پیرو قرآنایم نه پیرو قانون اروپاییها.» (ص ۱۲) خوشبختانه از این دیدار تیمورتاش (و دیگر اعضای هیأت نمایندگان دولت) روایات گوناگون بهجا مانده. متن بسیاری از نامههایی که بین همین روحانیون و دولت رضاشاه رد و بدل شده نیز در دست است و به استناد آنها بیتردید میتوان گفت این صحنه و درشتیهای حاج میرزا نورالله همه بافتهی ذهن بهلولاند. اهمیت روایت نه در صداقتش که بهسانِ پنجرهای به خیالپردازیها و شنیدهها و گمانهای کسانی چون بهلول است از رفتارِ «شایسته» با یک نمایندهی دولت. بهعلاوه، از مضمون واقعیِ این نامهها و شرح صادقانهی مذاکرات بهراحتی میتوان نتیجه گرفت که در آن زمان نه آیات عظام خواستار رویارویی مستقیم با رضاشاه بودند و نه او در آن لحظه چنین برنامهای داشت. اما به روایت بهلول، «نزدیک بود که جهاد برپا شود و اگر جهاد میشد انقراض و شکست پهلوی حتمی بود. زیرا هنوز نظام وظیفه در ایران جاری نشده بود. دولت جز یک دسته سرباز اختیاری و یک مقدار کم اسلحه در دست نداشت و علما در کمال اقتدار بودند و اکثر قبایل ایران مسلّح بودند و خلع سلاح نشده بودند.» (ص ۱۳)
در زمان ماجرای قم نخستوزیر ایران مهدیقلی هدایت (مخبرالسلطنه) بود. او در مذاکرات با روحانیون در قم در کنار تیمورتاش نقشی کلیدی داشت و شرحی مفصّل از آن را در خاطرات و خطرات خود نوشته است. (تهران، ۱۳۲۹) او هفت سالی نخستوزیر رضاشاه بود. باورهایی سخت مذهبی داشت. با بسیاری از سیاستهای رضاشاه، از جمله کشف حجاب، یکسان کردنِ لباس و کلاه مردان، دستکم در خاطراتش، سخت مخالف بود. گاه به زبانی که به فحّاشیهای بهلول بیشباهت نیست، از این سیاستها انتقاد میکرد. در این خاطرات شکی باقی نیست که مسئلهی قم ــ آنچه او «غوغای قم» میخواند، (هدایت، ص ۴۷۹) ــ ربطی به امر به معروف ندارد بلکه دعوا بر سر محدود کردنِ نفوذ روحانیون در سیاست و قدرت بود و مستمسکش قانون نظام وظیفه. روحانیون بهویژه میخواستند طلّاب و آخوندها از خدمت سربازی معاف باشند. (هدایت، صص ۴۷۹-۴۸۳) در تمام این مذاکرات تیمورتاش همراه هدایت بود. تنها در یک نکته روایت بهلول با آنچه هدایت نوشته شباهتهایی دارد. به گفتهی نخستوزیرِ وقت در «غائلهی قم»، تیمورتاش طرفدار شدّت عمل بود. هدایت میگوید که در مجلسی که او خود در آن حضور داشت و تیمورتاش و داور و حبیبالله شیبانی مهمانان دیگر بودند، «تیمورتاش صحبت از توپ بستنِ قم کرد.» (هدایت، ص ۴۹۶) اما نه دیگر مهمانانِ جمع و نه رضاشاه که در آن زمان تیمورتاش نزدیکترین مشاورش بود این نظر را پذیرفتند. رضاشاه در عوض، توصیهی هدایت را پذیرفت که میگفت باید با زبانِ آخوندها آنها را بر ضرورت نظام وظیفه و نیاز به دولتِ متمرکز متقاعد کرد. میگفت، «فرق است بین تمسّک به تمدّن اروپایی و تمسّک به قرآن خصوص در مقابل اشخاصی که غیر از قرآن مفرّی ندارند.» (هدایت، ص ۴۹۷) امید بهلول در به راه انداختنِ «جهاد» و «براندازی» در قم ناکام ماند. اما سودایش برای چنین جهادی کاستی نگرفت. عزمش را بر جهاد جزم کرده بود و منتظر ماند تا فرصتی دیگر پیدا کند. بین «قیام قم» و «جنگ گوهرشاد» هشت سالی فاصله بود. در این میان بهلول از هر امکانی برای آشوب بهره میگرفت و هر خبر و شایعهای را که آتش جهادش را تندتر میکرد به گوش جان میپذیرفت. اگر روایت خیالیاش در مورد رویارویی تیمور و حاج میرزا نورالله یادآور روایت غریبی از هزار و یک شب است، شرحش از ماجرای حاج شیخ محمدتقی بافقی یزدی که در واقع نخستین برخورد مستقیم رضاشاه با یک روحانی خطاکار بود بیشتر به فیلمی از لویی بونوئل میماند.
بافقی آخوندی در قم بود. بهلول میگوید پیشکار آیتالله حائری هم بود. وقتی همسر رضاشاه، ملکه عصمتالدوله برای زیارت به قم رفت بافقی «بدحجابی» او را بهانه کرد و با عباراتی تند به او حمله برد. رضاشاه بهمحض شنیدن این خبر، برای تنبیه آخوندِ خاطی به قم سفر کرد. همهی روایات موجود از این ماجرا در کلیات اتفاق نظر دارند. برخی میگویند رضاشاه با پوتین نظامیِ مألوف خود، وارد صحن شد و بافقی را به باد کتک و فحش گرفت. حتی در یکی از سریالهای تلویزیونیِ «تاریخی» جمهوری اسلامی که علیه رضاشاه ساخته شد، این صحنه را با هزار و یک اشاره به خشونت شاه بازسازی کردند. به نظر نمیآید که واکنش مردم به دیدن صحنه آن چیزی بود که رژیم مراد میکرد.
روایت بهلول از ماجرا که بهگفتهی خودش از بافقی شنیده یکسره از همهی روایات، بهویژه روایت «رسمیِ» رژیم و بیشتر روایات مخالفان عرفیِ رضاشاه متفاوت است. بهلول میگوید هنگام تحویل سال نو که «در شب ۲۷ ماه مبارک رمضان» بود، رضاشاه «زن خود را به قم فرستاد و به او دستور داد» بیحجاب حرکت کند. بافقی همسر رضاشاه را «از این کار منع کرد.» رضاشاه هم همان شب «با یک فوج منظّم» به قم رفت و آنها را «در شش فرسنگی» شهر مستقر کرد و خود تنها وارد قم شد و «یکراست به حرم حضرت معصومه رفت» و بافقی را که مشغول «نماز تحجد بود» «مثل گربه که جوجه را بگیرد» گرفت و «در ماشین خود انداخت» و به تهران برد. سه شبانهروز «شیخ را در زندان تهران حبس کرد» و آنگاه به «شفاعت حاج شیخ عبدالکریم» او را «آزاد ساخت» و به «شاه عبدالعظیم» تبعید و «در یک مسجد کوچکی پیشنماز کرد.» (ص ۱۶- ۱۵)
میگوید شاه شیخ را در سه روز زندان «شکنجهی بدنی نکرد ولی یک شکنجهی روحی کرد.» میگوید، «شاه به شیخ گفت که چرا به زنِ من تعرض کردی. شیخ گفت زن شما بیحجاب بود. شاه گفت مگر بیحجابی بد است؟ شیخ گفت بلی، بیحجابی حرام است چونکه مقدمهی زناست. شاه گفت مگر زنا بد است. شیخ گفت هر مسلمانی که قرآن میخواند بدیِ زنا را میداند. شاه گفت حال که تو زنا را بد میدانی ببین که من به تو چه نشان میدهم. سپس امر کرد هفت نفر سرباز با هفت زن فاحشه حاضر شدند و در پیش روی شاه و شیخ عمل زنا اجرا کردند.» (ص ۱۶) انگار خودش هم میداند که صحنه باورکردنی نیست جز البته بهسان خیالات ذهنیتی چنبر زده بر مسائل جنسی. ناچار میافزاید، «من قضیه را خودم در شاهعبدالعظیم در منزل شیخ از زبان خودِ شیخ شنیدم و احتمالِ هیچ کم و زیادی در آن نیست.» (ص ۱۶) شنیدن این روایت، آن هم بهقول خودش، به «زبانی چربتر و شورانگیز» او را در مخالفت با «شاه کافر ظالم» و جهاد علیه او مصمّمتر کرد. گام بعدی را در سبزوار برداشت. هم آن گام و هم گام نهایی در مشهد تنها ترکیبی از شایعه و اغراق و دروغ و توهّمی مبتنی بر گوشهای رنگباخته از واقعیت بود.
بهلول باور داشت که «رضاشاه پهلوی شاه ایران، اماناللهخان شاه افغانستان و مصطفی کمال پادشاه ترکیه سه نفر دوست صمیمی بودند» که در «انگلستان با هم عهد بستند که… حجاب و دین و روحانیت را از مملکت خود بردارند و زنا و شراب و باقی محرمات دینی را رواج دهند و بالاخره این سه مملکت را کاملاً به طرف دهریت به کشانند.» (ص ۲۱) (تأکیدها از من است. گمانم پادشاه خواندنِ مصطفی کمال اشتباه تایپی است. ولی «به کشانند» و ترکیبهای غریب مشابه در کتاب فراواناند. معلوم نیست سبک نگارش ویژهی بهلول بود یا بیخبریاش از روال رایج رسم خط فارسی.) دوباره نکات دیگری از همین یکی دو عبارت محتاج تأملاند. هم زنستیزی و زنهراسی را در نگاه کسانی چون بهلول نشان میدهد و هم توانِ انگار بیکرانشان را در توطئهبافی. میبینیم که «توطئه»ی انگلستان و آن سه رهبر بیش از هرچیز ــ و حتی بیش از دین و روحانیت ــ بر «حجاب» متمرکز است. تا آنجا که همهی منابع تاریخیِ معتبر میگویند، رضاشاه هرگز به انگلستان نرفته بود و پیش از سفر امانالله خان به ایران او را ندیده بود. دیدار رضاشاه از ترکیه تنها سفرش به خارج و نخستین دیدارش با آتاتورک بود. در هر حال، وقتی امانالله خان و همسرش «در شب اوّل محرم» به سبزوار وارد شدند و در باغ ملّی جشنی برگزار شد که در آن، به روایت بهلول، «مشروبات الکلی و زنان رقصنده را برای پذیرایی» از امانالله آماده کرده بودند، خون بهلول به جوش آمد. «به منزل پنج نفر از پیشنمازهای سبزوار رفت» و از آنها خواست «برای جلوگیری از این جشن منحوس قیام کنند.» همه گفتند، «در کارهای سیاسیِ دولت دخالت کردن حکم انتحار و خودکشی دارد و شرعاً و عقلاً ممنوع است.» (ص ۲۳) بهلول «شخصاً به باغ ملّی» رفت و صحنه را مدتی تماشا کرد. میگوید، «آهسته گریستم.» به شهردار میگوید بساط جشن را برچین. شهردار میگوید مراسم به دستور رضاشاه برگزار شده و برچیدنش میسّر نیست. کمکم جمعیتی دور بهلول جمع میشوند. خطاب به آنها میگوید، «اکنون که شهردار حاضر نیست این بساط را برچیند شما آن را برچینید.» (ص ۲۵) برای نماز به مسجد میرود و بهادّعای خودش «با حدود پنجهزار نفر» برمیگردد که بساط «جشن منحوس» را برچیند ولی زمانی که برگشتند «اثری از جشن باقی نبود.» (ص ۲۵) بیشک اعتراض و حتی تظاهرات مسالمتآمیز علیه جشنی که بهگمانش ناحق بود، حق او و هوادارانش بود. ولی بهاذعان خودِ او هدفش نه اعتراض که «برچیدن بساط» جشن بود. تلاش برای اعتراض کوششی دموکراتیک و تلاش برای برچیدنِ جشن بهزور عینِ فاشیسم است. یکی از بارزترین وجوه فاشیسم این است که مشتی غوغاسالار یا قهرمانی برآشفته، قانون را در دست میگیرند و حرف دل و دینِ خود را بهزور به دیگران تحمیل میکنند. در هر حال، همین تجربه بهلول را متقاعد میکند که خود را آماده کند تا اگر «جنگی بین علما و دولت واقع شود به یاری آنها قیام کنم.» (ص ۲۶)
نام بخش بعدی کتاب، «مسافرت به شهر قم به قصد جهاد»، گویای نیّت اوست و طبق معمول با شایعهای کذب میآغازد.
میگوید در آن زمان در سبزوار شهرت داشت که آتاتورک در ترکیه «جمعی از علمای مخالف خود را به دریا ریخته و غرق کرده است و رضاشاه هم میخواهد علما را غرق کند و شهر قم در محاصرهی نظامی قرار گرفته.» (ص ۲۷) به قم به قصد جهاد میرود. آنجا که میرسد درمییابد، «آنچه در سبزوار شنیده بود» بیشتر «دروغ و مخالف حقیقت بود.» میگوید حاج شیخ عبدالکریم «کاملاً پیش دولتیها محترم بود» و با شاه مکاتبه هم داشته و ازجمله از «شاه خواسته بودند که شهر قم و حومهاش از نظام وظیفه معاف باشند و شاه هم قبول کرده بود.» (ص ۲۸) در یک کلام، «در این وقت در قم هیچ جهادی نبود.» برعکس، «آنقدر شرابخواری و بیبندوباری در بعضی جوانان قم دیده شد که حاج شیخ عبدالکریم از رضاشاه خواستند که نظام وظیفه را در قم جاری کند.» (ص ۲۸) بهلول بر آن میشود که «در این حال آرامش درسهای» خود را پیش ببرد. (ص ۲۸) در عین حال، دست از جهاد نکشید. میگوید، «شبهای جمعه و تعطیلی برای موعظه به دهات اطراف قم میرفتم و مردم دهات را که بعضاً اسلحه هم داشتند آمادهباش میکردم که اگر در قم جنگی شد به همراهیِ بنده به یاری علما بشتابند.» (ص ۲۹)
گام بعدیاش در راه این «جهاد»، مبارزه علیه باغ ملّی شهر قم بود. میگوید، «به حکم رضاشاه پهلوی در اثر بیغیرتی مردم» قبرستان بزرگ نزدیک حرم را خراب کردند و بهجای آن باغ ملّی ساختند. (ص ۳۰) میدانیم که به دستور رضاشاه سیاست ایجاد باغ ملّی در بسیاری از شهرهای ایران اجرا شد. بهعلاوه، در تهران به دستور رضاشاه قبرستانی را که مادرش در آن به خاک سپرده شده بود برای ایجاد یک مرکز آتشنشانی خراب کردند. اما در ذهن بهلول ــ و بسیاری از همراهانش در آن زمان و حتی امروز ــ در پسِ تأسیس باغ ملّی توطئهای ضد اسلام و ضد «غیرت» نهفته بود. میگوید روزی شهردار قم را در یک مجلس روضهخوانی سرزنش کردند که چرا قبرستان را خراب کرد. بهادّعای بهلول، شهردار در جواب میگوید، «شبی از شبها»، رضاشاه خودش «به من حرف زد و گفت شهردار قم تو هستی؟ گفتم آری.» با احراز هویّت شهردار، رضاشاه به او فرمان میدهد، همین ساعت برو و از یکی از قبرهای قبرستان «یک خشت بردار و فردا جاسوسی» بگذار و ببین مردم چه میگویند. شب بعد یک قبر را کندند و خبری نشد و بعد «هرشب… بیست، سی، چهل، پنجاه قبر خراب کردیم.» باز هم واکنشی نشان داده نشد. شهردار میگوید اگر حتی یکی از شما اعتراض میکرد، «من این حرف را به رضاشاه میگفتم… و در آن صورت تا ده سال دیگر جرأت نمیکرد قبرستان را خراب کند.» (ص ۳۲)
ذهن توطئهباف بهلول به این گفتوگوی خیالی بین شهردار قم و رضاشاه محدود نمیماند. میگوید رضاشاه چون میدانست علما به باغ کردنِ قبرستان «اعتراض خواهند کرد»، به شهردار قم دستور داد که «به جای قبرستان» یک «شرابخانه و یک فاحشهخانه بسازد.» پیریزیِ این بناها شروع شد. حتی پیش از آنکه کار ساختمان بیاغازد، «جوانان هرزه ]قم[ خوشی کردند که شهر نوِ قم درست میشود.» (ص ۳۲) چندی بعد رضاشاه در راه سفر به خوزستان در قم توقفی داشت و با بعضی از علما دیدار کرد. «از شاه گله کردند… که چرا میخواهد در شهر مقدّس قم شرابخانه و فاحشهخانه بسازند.» رضاشاه، به روایت بهلول، میگوید «خرابی قبرستان برای دفع عفونت و بیماری» است. ولی دستور داد «نقشهی شرابخانه و فاحشهخانه از بین برود و در آنجا باغ ملّی بهشکلی که الان هست ساخته شود.» (ص ۳۳) میگوید رضاشاه به مرگ گرفته بود تا آقایان به تب راضی شوند.
حتی بهرغم ادّعای این تفاهمِ آیات عظام با رضاشاه، بهلول بهجدّ به جنگ باغ ملّی رفت. «شب اوّلی که خواستند کار باغ ملّی را شروع کنند … خاک نرم ریختند و یک تعداد نهال کاشتند، بنده با مشورت بعضی از علما و متدینین … ساعت دو بعد از نصف شب با سی نفر از دوستان دهاتی بر آنجا هجوم آوردیم و تمام نهالها را کنده و با خود بردیم.» (ص ۳۳) میگوید رئیس شهربانی قم میدانست که «این کار کارِ من است» و در صدد بازداشتش برمیآید. میگوید «طرفداران بنده» پنهانش کردند و او توانست «عملیات تخریبی» خود را ادامه بدهد. میگوید «از دهی به دهی» سفر میکرد و گاه «بهصورت ناگهانی» بالای منبر میرفت و «هرچه میخواستم به شاه و اطرافیانش» میگفت و سپس دوباره به «جای اختفایی خود» برمیگشت. (ص ۳۴)
بهلول با افتخار تمام میگوید «این جنگ تخریبی بنده با رئیس شهربانی قم پنج ماه طول کشید.» (ص ۳۴) معتقد است «آن امنیهی شهربانی یکی از سیاستمداران و اعضای فعّال رضاشاه پهلوی و سرگردی به نام فضلالله بود.» بهلول، شاید به سودای بزرگتر کردنِ جایگاه خود میگوید، «احتمال میدهم این سرگرد فضلالله همان کسی باشد که بعدها سرتیپ» شد و «مصدق را در هم کوبید.» (ص ۳۴) طبعاً این فضلالله ربطی به تیمسار زاهدی نداشت که حتی در آن زمان در زمرهی اُمَرای ارتش نبود. بهلول وصفش از جهاد علیه باغ ملّی قم را با این عبارت به پایان میبرد، «از اوّل آذر تا آخر فروردین… مقابله و جنگ و گریز داشتیم» ولی از طرف «علما هیچ قیامی نشد و آثار موجود نبود که بهزودی جهاد برپا شود و هوای قم هم گرم شد» و مخفی شدن در هوای گرم دشوارتر میشد. فضلالله خان هم «در دستگیری من جدّیتر شده بود،» و «لهذا در نیمهی اردیبهشت آن سال قم» را به قصد سبزوار ترک کرد و منتظر فرصتی دیگر برای جهاد معهودش شد.
به تهران سفر کرد. گاه در مسجد شاه بر منبر میرفت و به قول خودش «هرچه خواستم در وصف شاه و کارمندانش» میگفت. (ص ۴۱) پس از یکی از سخنرانیها بازداشت شد و بعد از ده روز به سبزوار بردندش و به گفتهی گویای خودش او را «به پدر و مادر]ش[ سپردند.» از پدر خواستند که ضمانت بدهد فرزند بیاجازهی شهربانی «از سبزوار خارج» نخواهد شد. پدر امتناع کرد و به «رئیس شهربانی گفت این پسر من دیوانه است و تمام اهل سبزوار از دیوانگی او خبر دارند و به همین جهت در ایران به شیخ بهلول مشهور شده… من ضامن این فرزند دیوانه نمیشوم.» (ص ۴۲) بهلول مدعی است که او خود به پدر فهمانده بود که چنین ضمانتی نکند و واقعیت را البته بهقول سعدی عاقلان دانند. بالاخره او خود به شهربانی «التزام» داد «به عدم مخالفت با دولت پهلوی» و آزاد شد. بهلول علّت آزادیاش را چیزی دیگر هم میداند. میگوید محبوبیتش در سبزوار به «حدّی بود که اگر شهربانی میخواست مرا در زندان نگه دارد انقلاب در سبزوار حتمی بود.» (ص ۴۳) بهلول را دوستدارانش بارها عارفی صافی و حتی «اعجوبهی عصر: بهلول قرن چهاردهم» خواندهاند. (سیدعباس موسوی مطلق، اعجوبهی عصر: بهلول قرن چهاردهم، قم، ۱۳۷۹) بیشک سادگیِ زندگیاش، گریزش از تجمل و مال دنیا خصوصیاتی عارفانه داشت. اما اینگونه خودبزرگبینیهایش که بارها در کتاب تکرار شده چندان «عارفانه» نیست.
اندکی بعد سبزوار را به قصد کربلا و مکه ترک گفت. چون قصد داشت تا آخرین لحظه در مقابل دولت «مقاومت» کند، همسرش را طلاق داد «تا دستم برای کارهای انقلابی آزادتر باشد و اگر جنگی پیش بیاید» زن بیگناهش «شکنجه و زندان نشود.» (ص ۴۳) در ادامه میگوید «ولی بعد از گذشتن عده، یکی از دوستان سبزوار که سیدی قالیباف بود و زنش تازه مرده را وادار کردم او را بگیرد.» (ص ۴۴) پس از پایان سفر زیارتی، برای چند ماه در شهرهای مختلف منبر میرفت و علیه «تبدیل اسمهای عربی به اسمهای فارسی و سینمای غیرمشروع و شرابفروشیها و فاحشهخانهها و قمارخانهها و قانون جدید ازدواج و طلاق» بحثهایی تند مطرح میکرد. مخالف قانونی بود که سن ازدواج را از نُه سالگی به شانزده سالگی تغییر داده بود. بهلول آن را خلاف شرع میدانست. میگوید در این سفرها و روضهها سوای مخالفت با این تغییرات قانونی بهدست رضاشاه «یک قصد مخفی» هم داشت. میخواست «خود را به اهل تمام شهرهای ایران معرفی کنم» و بعد «در مقابل دولت قیام رسمی کنم.» (ص ۴۸) بر این گمان است که «اگر جنگ گوهرشاد بهصورت ناگهانی پیش نمیآمد» و او میتوانست به مسافرتهای خود ادامه دهد و «بعد به قیام رسمی دست میزدم» آنگاه «انقلاب بنده مثل انقلاب عصر حاضر ]خمینی[ صددرصد کامیاب میشد.» (ص ۴۸) فصل بعدی کتاب به شرح همین «جنگ گوهرشاد» میپردازد و حتی خواندن سرسری آن شکّی باقی نمیگذارد که خود بهلول مسئول بروز «ناگهانی» «جنگ گوهرشاد» بود.
عنوان آن بخش بر اساس شایعهای یکسر دروغین استوار است: «محبوس شدن حضرت آیتا…العظمی حاجآقای حسین قمی در تهران و فراهم شدن مقدمات مسجد گوهرشاد». میگوید شنیدیم که «قمی از مشهد ناپدید شده» و «بعضی میگویند به تهران رفته» و بعضی میگویند «ایشان را گرفتهاند.» میگوید «از سالها پیش انتظار چنین خبری را داشتم» و تا خبر را شنیدم «از جا جستم و در مدت دوازده ساعت خود را به مشهد رساندم.» (ص ۵۲) هیچیک از این شایعات در مورد آیتالله قمی و خبر رفتنش به تهران درست نبود. او به میل خود و همراه دو فرزندش و با سلام و صلوات از مشهد رفته بود. در تهران، در باغی زندگی میکرد. طرفدارانش که فراوان بودند به دیدارش میرفتند. به تهران رفته بود تا با رضاشاه دیدار کند و او را از سیاست «کلاه پهلوی اجباری» و «کشف حجاب» بر حذر دارد. رضاشاه حاضر به این دیدار نشد. آیتالله قمی تهدید کرد که در صورت ناکامی در دیدار با رضاشاه در اعتراض به نجف مهاجرت خواهد کرد. رضاشاه هم گویا پیام داد که خرج سفرش را خواهد پرداخت. (محمدعلی مرتجایی، چگونگی مواجههی رضاشاه با آقایان معمّمین، تهران، ۱۳۹۹، ص ۱۴) ولی جِدّ بهلول در جهاد سمجتر از واقعیت بود. خودش را به مشهد رساند و بر آن بود که پنجشنبه و جمعه را به زیارت بگذراند «و روز جمعه به تهران ]برود[ و به هر وسیله شده با آقا ملاقات کنم و هر امری که دارند اجرا کنم.» (ص ۵۳)
بهلول پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۳۱۴ به مشهد میرسد. «برنامهی دائمی»اش این بود که اگر پنجشنبه به یکی از «مشاهد متبرکه» میرسید، تا شب جمعه آنجا میماند و زیارت میکرد و سپس از آنجا میرفت. این بار تصمیم گرفت که بعد از ورود به حرم برای گریز از احتمال بازداشت «آن روز تا شام از صحن و حرم خارج» نشود. (ص ۵۳)
تازه وارد صحن حرم شده بود که «یک پلیس مخفی با لباس شخصی» نزدش آمد و آهسته در گوشش گفت «شما را شهربانی خواستهاند.» بهلول میگوید، «به فکر مخالفت نیفتادم.» و تازه به راه افتاده بود که چند نفر از مشهدیها پلیس را شناختند و به اعتراض برخاستند که «حق نداری کسی را از صحن جلب کنی». (ص ۵۳) به دیگر سخن، بر آن بودند که صحن و حرم برای هرکس، حتی مجرم، امن است و مصونیت پدید میآورد. کاری هم نداشتند که رسم بستنشینی در سفارتها و اماکن مقدّس را دولت رضاشاه برنمیتابید. بستنشینی در اماکن مقدّس در اروپا از سدهی هفدهم برچیده شده بود. در ترکیه هم از ۱۹۱۱ طبق قانون اماکن مقدّس دیگر برای مجرمین مصونیت و امنیتی ایجاد نمیتوانست کرد. حتی اگر بقیهی معترضان نمیدانستند، بهلول که ماجرای بافقی و رضاشاه را شنیده بود میدانست رسم مصونیت برافتاده بود. بهلول میگوید «نزدیک بود جنگ برپا شود.» این پیشنهادش که رهایش کنند و «او خودش در شهربانی حاضر خواهدشد» طبعاً پذیرفته نشد. احضارش به شهربانی ازجمله به این خاطر بود که «التزام»های پیشین خود را ندیده گرفته بود.
پیش از آنکه «جنگ برپا شود» چند نفر از «خدّام حرم میانجی شدند» که بهلول به شهربانی نرود «و آزاد هم نگردد» و در یک حجره «بماند و رئیس شهربانی بیاید» و همانجا «کار خود را با بنده فیصله کند.» (ص ۵۴) پلیس این پیشنهاد را پذیرفت و بهلول را در حجرهای جا دادند «و چهار پلیس در حجره نشستند.» (ص ۵۴) اما بهلول نگران بود «اگر مردم او را گم کنند» شاید کارش به تهران بکشد و «اعدام یا حبس دوام». پس بهرغم اصرار پلیس، در جای خود نماند و خود را به «پشت شیشه» رساند و «سر را بر شیشه» گذاشت تا مردم او را ببینند. نگران استفادهی پلیس «از قوهی زور» علیه خود نبود چون آنها نگران بودند او فریاد و «استغاثه» خواهد کرد و «هیجان مردم بیشتر» خواهد شد. (ص ۵۴) مردم هم «دستهدسته میآمدند» و بهلول را «تماشا میکردند» و پلیس هم گاهی با «تَشَر و گاهی با آبپاش مردم را متفرق میکردند.» (ص ۵۴)
با فرارسیدن شب و کاسته شدن از گرمای هوا، شمار کسانی که در صحن و مسجد بودند فزونی گرفت. برخی «با انگشت ]بهلول[ را به هم مینمودند.» (ص ۵۵) حتی چند زن که بهلول را از پیش میشناختند، حجاب برداشتند و «بر سر و روی خود» زدند و «های و هویی برپا کردند.» (ص ۵۵) بهلول هم موقعیت را مناسب تشخیص داد و «برای تهییج مردم آستین پیش چشم خود گرفتم و خود را در حال گریه نشان دادم و این کار مؤثر واقع شد و فریاد گریه از مردم» بلند شد. (ص ۵۵)
طولی نکشید که «شخصی ملبّس به لباس پهلوی» و کلاه شاپور ]گمانم شاپو مراد است[» داخل حجره شد. وقتی پلیس «خواست که او را منع کند» اعتنا نکرد و به پلیس گفت، «تو چه سگی که مرا منع کنی. تمام اختیارات حرم به دست من است.» (ص ۵۶) نامش نوّاب احتشامرضوی و شغلش سرکشیک آستانهی ]قدس رضوی[ بود. به بهلول میگوید، «تا یک ماه قبل معمّم بودم… امر صادر شد که خدّام حرم باید کلاهی شوند یا اخراج میشوند.» (ص ۵۷) میگوید، «الان میخواهم گناه گذشته را تلافی کنم.» و آنگاه به وسط صحن رفت، «کلاه خود را از سر برداشت و به دست خود گرفت» و به فریاد گفت «ای مردم بیغیرت چهارهزار نفر هستید. چرا از چهار پلیس میترسید. حمله کنید و شیخ را آزاد سازید … نابود باد آن کس که این کلاهِ بیغیرتی را سرِ ما گذاشت … کلاه خود را بر زمین زد و زیر پا مالید و فریاد زد یا حسین و بر حجره حمله کرد و مردم همراه او هجوم آوردند.» چهار پلیس جانِ سالم بهدر بردند و مردم بهلول را «روی دست گرفته و با سلام و صلوات» بردند به مسجد گوهرشاد، «در ایوان مقصوره بالای منبر صاحبالزمانی گذاشتند.» (ص ۵۸) بهقول یکی از کسانی که در آن جمع بود، «در ایوان مقصوره… منبر چوبی بسیار بلند و مجلّلی بود به اسم منبر صاحبالزمان ]که در دوران تیمور ساخته شده بود و سخت ظریف است.[ میگفتند پلهی آخرش مختص ولی عصر است. به همین دلیل هیچ واعظی از نصفهی آن بالاتر نمیرفت. ولی همان روز خطیب عجیبی به نام شیخ بهلول پیدا شده بود که در پلهی آخر مینشست.» هم این راوی، در وصف حالات و ظاهر بهلول در آن روز مینویسد، «مرد کوسهی لاغر کوتاهقدی بود. پیراهن بلند و تنبان کرباسِ گَل و گشادی به تن، عمامهی سفید درهم ریختهای به سر، عبای نازکی به دوش، عصای ساده و نعلین زردرنگی به دست داشت. در حالی که با بادبزن خودش را باد میزد از منبر بالا رفت.» (روایتی از ماجرا برگرفته از کتاب «انگیزهی غلامحسین بقیعی»، نقل در بهلول و رضاشاه، ص ۳۰۸)
نشستن در جایگاه امام زمان تنها شباهت سلوک بهلول با دعاوی آیتالله خمینی و نظریهی ولایت فقیهاش نیست. بهلول در همان روضهی اوّلش در «جنگ گوهرشاد» در چند جمله جرثومهی نظریهی ولایت فقیه را بازگفت: «مردم شما گلّهاید، حاجآقا حسین قمی شبان؛ من هم سگ گلّه؛ پهلوی هم گرگ گلّه.» («اولین گزارش کامل دربارهی فاجعهی گوهرشاد»)
نخستین روضهاش بعد از هجوم مردم به حجره و آزاد شدن نشان میدهد که هرچند میدانست راه مصالحه باز است، هدفش تنها تحریک هرچه بیشتر مردم بود. روضه را با ذکر این نکتهی منطقی میآغازد که «برادرها خوب نکردید که نظم را برهم زدید… لازم بود بهجای این شورش و بینظمی عاقلانه و بهآرامی پیش استاندار یا رئیس شهربانی میرفتید و آزادیِ مرا میخواستید… اگر این کار را میکردید… خواهش شما را قبول میکردند و من آزاد میشدم.» دعوا بر سر زنان است و مخاطب او «برادرها» هستند و «خواهرها» انگار محلی از اعراب ندارند. بهجای آنکه برادران را به سلوکی که خود «عاقلانه» خوانده دعوت کند، زبانی بهکار میگیرد که راه را بر امکان مصالحهی «عاقلانه» میبندد. میگوید اگر «اکنون ما هرقدر پیش مأمورین دولت عجز و کوچکی نشان دهیم، دولتِ ظالم و جانی از ما دستبرداشتنی نیست.» میگوید جنگ دیگر اجتنابناپذیر است و «لهذا وظیفهی ما این است که کمرها را محکم بسته و دست از جان شسته برای جهاد دینی حاضر شویم… یا همه کشته شویم یا دولت موجوده را براندازیم.» (ص ۶۱) آنگاه در ادامهی سخنان تحریکآمیز و آشتیناپذیرِ خود به مردم میگوید به منزل برگردند، «مایحتاج اهل و عیال خود را حداقل برای یک هفته» تدارک کنند و فردا، هرکه مرد میدان نبرد است «با هر سلاحی که در اختیار خود دارد» به مسجد برگردد تا «ببینیم چه باید کرد.» بهلول در جایی دیگر از آنچه در این لحظه بر منبر گفت یاد کرده و میگوید بعد از ذکر اینکه آشتی و عقبنشینی میسّر نیست، «شناسنامهی خود را از جیب خود کشیدم. اول شناسنامهی خود را؛ گفتم این است. این هم شناسنامهی پهلوی که به من داده، برای اینکه همه بفهمند که از این حکومت پهلوی بیزارم این شناسنامهی پهلوی را مابین پای خود زدم و ریز کردم و به هوا پاشیدم. گفتم بعد از این بین ما و پهلوی اعلان جنگ است.» (حمید بصیرتمنش، «روحانیت و قیام گوهرشاد: مصاحبهی منتشرنشده با بهلول»، پیام بهارستان، دورهی دوّم، سال سوّم، شمارهی ۱۱، بهار ۱۳۹۰، ص ۱۶۵).
سخنان بهلول سبب شد که بعضی جوانان و پسران حسّاس فداکار «همان شب رفتند و مسلّح شدند و به مسجد برگشتند. آنها پنجاهوهفت نفر» بودند. اسلحهشان هم «قمه و شمشیر و چوب و تبر بود و هفت نفر تفنگچه آورده بودند.» (ص ۶۲) میگوید آن شب شباهت «زیادی به شب عاشورا داشت. همه به یاد شب عاشورای حضرت امام حسین گریه میکردند و برای جنگی که ممکن بود فردا واقع شود آماده بودند.» (ص ۶۳) میگوید آن شب تنها توانست اندکی بخوابد و آنگاه با صداقت سادهلوحانهی غریبی که در جنس روایت اوست، صحنهای را وصف میکند که حتی در فیلمی از بونوئل باورنکردنی میبود. میگوید تنها برای یک ساعت «روی منبر خوابیدم و فوراً احتلام دست داد. بیدار شدم. غسل کردم و لباس پاک که همراه داشتم پوشیدم و تا صبح به خواندن دعاها و نوافل شب و روضه و گریه گذشت.» (ص ۶۳) در روایت دیگران از رخدادهای آن دو روز، به این غسل بهلول و چندوچونش اشاراتی هست.
صبح روز بعد، پس از طلوع آفتاب، «به مسجد برگشتیم و مسجد را مرکز خود قرار دادیم.» دلیلش گرمای هوا بود. مسجد «سایه داشت» و مناسبتر بود. همان وقت نمایندهای از طرف استاندار آمد و پیام آورد که «متفرّق شوید» و «اگر خواستهایی از دولت دارید» به حیاط مجاور بیایید و «با خود استاندار گفتگو کنید.» (ص ۶۴) این نکته را باید بهخاطر داشت که در روایات رژیم و طرفدارانش از ماجرای گوهرشاد، استاندار، سرلشکر فتحالله پاکروان را تندروترین جناح دولت میخوانند و میگویند هم اوست که رضاشاه را به شدّتِ عمل در مشهد و در واقعهی گوهرشاد ترغیب میکرد. پسر این سرلشکر پاکروان همان تیمسار حسن پاکروان بود که بعد از انقلاب در سن حدود هفتاد سالگی تیرباران شد.
بهلول در مقام رهبر معترضان، پیشنهاد ملاقات با پاکروان را رد کرد. به نمایندهی استاندار گفت جمع نشدهایم «که به حرف استاندار متفرّق شویم.» حتی نماینده را تهدید کرد که «زود از اینجا برو» وگرنه «به سرنوشت رئیس اطلاعات شهربانی گرفتار خواهی شد.» (ص ۶۴) پیشتر بهلول به این واقعیت اشاره کرده بود که اولین افسری که کوشید او را از روضه خواندن منع کند کتک مفصّلی خورد و شاید به قتل رسید. (ص ۵۸) پس از رد این پیشنهاد، طولی نکشید که بهگفتهی بهلول بین سربازها و مردم «جنگ جاری شد.» میگوید «سربازها با سرنیزه و قنداق و تفنگ و مردم با هرچیزی که در دست داشتند به جنگ پرداختند.» (ص ۶۴) میگوید اهالی شهر بهویژه درشکهچیها «از صحرا سنگ» آورده و به مردم داده بودند و آنها هم «سنگها را گرفته و بر سر نظامیها کوفتند.» تا آن زمان بهگفتهی بهلول، سربازها هنوز دستورِ تیر نداشتند. بعد از مغلوبه شدنِ جنگ «سربازها مجبور به استعمال تفنگ شدند» و در این لحظه «امر شلیک داده شد.» (ص ۶۴) در روایت بهلول نخستین کشتهی این نبرد «یک افسر نظامی» بود که نمیخواست با مردم بجنگد و خودکشی کرد. یک افسر دیگر هم «بهدست یک سرباز کشته شد.» (ص ۶۴)
بهگفتهی بهلول، فرماندهی لشکر، «از خوف انقلاب نظامی دست از جنگ برداشت» و سربازها را به پادگانها بازگرداند. ولی بهاذعان بهلول، طرفدارانش ولکُن نبودند. «در حال برگشتِ سربازها» طرفدارانی که بهلول آنها را «مردم جاهل» میخواند، به سربازانِ در حال عقبنشینی حمله کردند. حتی «یک سرباز که خود را تسلیم کرده بود زیر مشت و لگد مردم نزدیک بود کشته شود» که بهدست بهلول نجات یافت. وضع چنان بود که بهلول سرمست از بادهی پیروزی گمان داشت شاید جهادش در آستانهی کامیابی است. میگوید، «اگر در همین ساعت ما سربازها را تعقیب و بر مرکز حمله می کردیم… دولتیها فرصت نمییافتند که خود را جمع و نظم را مرتب کنند.» میگوید «ممکن بود غالب شویم.» (ص ۶۵) در ذهنِ بهگمانم متوهمِ او دو چیز مانع پیروزی جهادش شد. اوّل اینکه «خدا نخواسته بود.» علّت دوّم «خیانت نواب احتشامرضوی» بود که در آغاز «مهیّج انقلاب بود» و شب جمعه وقتی «بهلول خوابیده بود» با دولتیها تماس گرفت و در ازای وعدهی نیابت تولیت آستانه ]قدس[ بر آن شد که به «انقلاب» صدمه بزند. درست در ساعتی که «دولتیها شکست خوردند» و مردم به هیجان آمده بودند، «نواب احتشام که پیش روی ]بهلول[ در پلهی دوّم منبر نشسته بود از منبر به زمین افتاد و غش کرد.» (ص۶۶) بهلول غش مصلحتیِ نواب احتشام را برای خودش «کمرشکنتر از» مرگ آیتالله طالقانی برای آیتالله خمینی میداند. میگوید هم خمینی «غیر از طالقانی یاوران دیگر داشتند… هم طالقانی بعد از فتح کامل جنگ مرد و غش کردنِ احتشام پیش از فتح رخ داد.» (ص ۶۷) این نکته را هم باید بهخاطر داشت که همین «نواب احتشام خائن» پدر زن نواب صفوی، بنیانگذار فداییان اسلام و مراد اصلی خامنهای بود. طرفداران فداییان اسلام در ماجرای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و بهمن ۱۳۵۷ نقشی مهم داشتند.
دقایقی بعد از این «غش مصنوعی»، نواب احتشام به بهلول خبر میدهد که یک «هیأت هشت نفری از دولت آمدهاند که برای اصلاح با شما گفتگو کنند. از شما امان میخواهند که اطرافیان شما به آنها حمله نکنند.» (ص ۶۸) به دیگر سخن، دولت بار دیگر برای یافتن راهحلی مسالمتآمیز پیشقدم شده بود. بهلول این بار پیشنهاد مذاکره را میپذیرد. به اتاقی میرود که «چهار معمّم و چهار کلاهی» در آن منتظرش بودند. معمّمها «یکی آقازاده پسر بزرگ آخوند ملامحمد کاظمی خراسانی، دوّم شیخ مرتضی آشتیانی» بود و دو نفر دیگر را بهلول نمیشناخت. ولی «احتمال میداد» که «از علما و طرفداران شاه در تهران بودند.» (ص ۶۱) همانطور که از متن «مصاحبهی منتشرنشده» بهلول میبینیم، این دو نفر، یعنی آقازاده و آشتیانی، از «روحانیون بلندپایهی» آن زمان مشهد بودند.(حمید بصیرتمنش، «روحانیت و قیام گوهرشاد: مصاحبهی منتشرنشده با بهلول»، پیام بهارستان، دورهی دوّم، سال سوّم، شمارهی ۱۱، بهار ۱۳۹۰، ص ۱۶۴). کلاهیها هم دو نفر از بالاترین مقامات دولتی ایران در خراسان بودند. یکی «اسدی، متولی آستانه، دوم پاکروان استاندار مشهد.» (ص ۶۱)
بهلول که وارد اتاق شد، پیش از همه آقازاده آغاز سخن کرد که در میان معمّمین چهارگانهی حاضر از همه بلندمرتبهتر بود. بهگفتهی خود بهلول، آقازاده گفت، «آخوند احمق چه فسادی راه انداختی. تو میخواستی به اسلام خدمت کنی. به کفر خدمت کردی.» آقازاده سپس میگوید، «اگر کوچکترین ضعف و خللی در قوای دولتی پیدا شود پنجاههزار سرباز روس و انگلیس از مرز سرخس و زاهدان به ایران میتازند.» تصریح میکند که آیتالله قمی زندانی نیست. میپرسد «چند نفر از صبح تا حال کشته و زخمی شدهاند. گناه همه به گردن توست.» (ص ۷۰) میگوید رضاشاه «قول عفو عمومی» داده و «شخص شما هم در امان خواهید بود.» از بهلول میخواهد «جمعیت را متفرق کنید و آن اسلحه را که از سربازها گرفتهاید به مأمورین دولت تسلیم کنید.» (ص ۷۰) بهلول اذعان میکند که هم بقیهی «معمّمها» و هم «کلاهیها» همه به زبان و اشاره حرفهای آقازاده را «تصدیق میکردند.» (ص ۷۰) بهلول در جواب گفت، «جنگ را ختم نمیکنم و اگر شما علماء نبودید ما همین ساعت بر پادگان حمله میکردیم و از تیرباران و اسلحه باک نداشتیم.» شعار میدهد که «ما برای خدا میجنگیم و خدا یار ماست.» (ص ۷۰) بالاخره میپذیرد که «چون شما علماء بزرگ شهرید و صلاح میدانید، ما از این ساعت تا صبح یکشنبه دست به جنگ و خونریزی» نمیزنیم. ولی اگر در آن وقت آیتالله قمی به مشهد برنگشته بود، «جنگ از سر گرفته خواهد شد.» (ص ۷۱) بهلول این توافق را «صلح موقّت» میخواند. او و همدستانش از این فرصت برای «دفن مردهها و رسیدگی به زخمیها» پرداختند. بهگفتهی بهلول، «جنگ روز جمعه ۲۲ کشته و شصتوهفت زخمی بهجا گذاشت.» اضافه میکند که «چهارده نفر از کشتهها طرفدار بنده و هشت نفر نظامی بودند. شش سرباز آنها بهدست طرفداران ما کشته شده بود.» (ص ۷۲)
تلاش دولت برای حل مسالمتآمیز ماجرا با پیشنهادهای هیأت هشتنفری پایان نگرفت. اسدی به نوبهی خود کوشید با ارسال عدهای از خدّام به «لباس سیادت و روحانیت»، در حالیکه «قرآن به گردن و تسبیح بهدست» داشتند «انقلاب را بدون جنگ و خونریزی» تمام کند. (ص ۷۴) آشکارا عدهای از جمعیت هم خواستار حل مسالمتآمیز قضیه بودند. بهلول مخالف این راه بود و بهگفتهی خودش بر منبر رفت و گفت، اگر فریب اسدی را میخورید، پس من هم «خودم را به شهربانی تسلیم» خواهم کرد. (ص ۷۴) ناگهان «جوانی حدود سیساله» داد سخن داد. «تفنگچه در دست داشت» و گفت برادرش «در جنگ دیروز کشته شده و خودم هم آمادهی شهادتام.» ادّعا کرد که حتی اگر خود آیتالله قمی «به طرفداری دولت برخلاف شما کار کند، بر او تیر میزنم و شما را واگذار نمیکنم.» (ص ۷۴) مردم به هیجان آمدند و بدینسان طرح اسدی نیز با شکست روبهرو شد. میدانیم که در طول ماجرای گوهرشاد رضاشاه خود با تلگراف دائم مسائل را دنبال میکرد و بهگمانم نامتصوّر است که پیشنهادات مصالحتجویانهی کسانی چون آقازاده، پاکروان و اسدی بیتوافق او انجام شده باشد. فرمان حمله هم بیاجازهی او شدنی نبود.
از کلام بهلول برمیآید که او دیگر خود را عملاً رهبر انقلابی در حال پیروزی میدانست. میگوید خبردار شد که «قونسلگریهای خارجه از حملهکردن مردم به آنها نگرانی دارند. فوراً به آنها اطمینان دادم که نگران نباشند… و اگر پیروز شدیم و اختیار قدرت را بهدست گرفتیم تمام قراردادهایی را که شما با پهلوی دارید محترم خواهیم شمرد.» (ص ۷۰) اندکی دیرتر به او خبر رسید که «دولتیها برای یک جنگ بزرگ کاملاً آماده شدند.» با عباراتی شبیه آنچه در آستانهی انقلاب از سوی طرفداران خمینی طرح میشد، بهلول ادّعا میکند که در تدارک حمله «تمام سربازان شیعه و متدیّن را از صحنهی جنگ بیرون کردند و سربازان سنّی و یهودی و بهائی و زردشتی و شیعههای بیعلاقه به مذهب را آمادهی جنگ ساختند.» (ص ۸۱) بهلول هم به فراهم کردنِ مقدمات دفاع مشغول میشود.» (ص ۸۱) برای هر یک از درهای مسجد یک دسته از طرفداران خود را برمیگزیند و «سه تفنگ و تفنگچه و چند قطار فشنگ در اختیار هر دسته» میگذارد و درِ ایوان مقصوره را که جای منبر صاحبالزمان و خودش بود به همان نواب احتشامرضوی میسپرد که در آن لحظه کماکان «اعتمادیترین اصحاب بود.» (ص ۸۷) شگفت اینکه او همهی این تدارکات را بهرغم این واقعیت انجام میداد که به اذعان خود میدانست «این ترتیبات بنده در مقابل قوای دولتی به قدرِ پَر کاهی اهمیت ندارد.» (ص ۸۸) مدّعی است که چارهای «جز جنگ» نداشت چون اگر راه مصالحه را برمیگزید و خود را به شهربانی تسلیم میکرد، «شکست بزرگی» برای او میشد. میگوید میخواست «با مقاومت» خود و «اتباع بنده» آبروی بزرگی نهتنها برای خود «بلکه برای شیعه و اسلام بخرد.» (ص ۸۸) وقتی در همان «مصاحبهی منتشرنشده» پرسشکننده که آشکارا شیفتهی بهلول است و همّ و غمش یافتن راهی برای توجیه اقدامات بهلول است، از او میپرسد چرا بعد از توصیهی مجتهدینِ مهم و طراز اول شهر، دست از «جنگ» نکشید، بهلول ادّعا میکند که از یکی از آیات «فتوای جهاد» گرفته بود. حتی این «توضیح» نیز پرسندهی همدل را قانع نمیکند و میگوید چرا با دیدن و سنجیدن شرایط دست از جنگ نکشید. بهلول جوابی یکسره گیج و گنک میدهد. («روحانیت و قیام گوهرشاد»، ص ۱۶۳) واقعیت این است که عزمش بر جهاد جزم بود و واقعیت و جانِ ملّت محلی از اعراب نداشت.
شواهدی هم در همان کتاب بهلول در دست است که نشان میدهد شماری از مردم پیش از آغاز «جنگ» قصد خروج از مسجد را داشتند و بهلول و «فرماندهان سه جبهه» مانع از خروج آنها میشدند. در خاطرات یکی از کسانی که در آن روز در مسجد بود و در همین کتاب بهلول و رضاشاه آمده میخوانیم که «وقتی به قصد خروج به طرف در رفتیم دیدیم در بسته است و چند پهلوان با چوب و چماق در دالان قدم میزنند و به کسانی که از آن سوی در تهدید میکنند جواب میدهند. از هر در خواستیم بیرون برویم با همین صحنه مواجه شدیم. ناچار برگشتیم… پدرم تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و میگفت، اینا جوونن و کمتجربه. خدا بهخیر بگذرونه.» (ص ۳۱۲) میدانیم که بهخیر نگذشت.
بهگفتهی بهلول، حملهی «بزرگ دولتیها… نیمساعت قبل از اذان صبح با تفنگ و توپ و مسلسلها شروع شد.» (ص ۸۲) میگوید طرفدارانش «با اسلحههای ناقص خود مقاومتی را که در تاریخ دنیا سابقه ندارد از خود نشان دادند» و با «فریادهای الله اکبر… به محاربه پرداختند.» گاه «با دندان و مشت و سنگ بر نظامیان مسلّح حمله میکردند.» (ص ۸۳) نظامیان، به گفتهی بهلول، تنها از همان دروازهای که نواب احتشامرضوی فرماندهاش بود «بهراحتی داخل مسجد شدند.» نواب همان لحظه که به دروازهی مقصوره رسید، رو به «افراد زیردست خود گفت شیخ و یارانش دیوانه هستند… من رفتم. شما هم بروید. اکثر اطرافیانش هم متفرق شدند.» ( ص ۸۳)
گرچه بهلول نواب احتشامرضوی را به خیانت متّهم میکند، خود اندکی پس از نواب فرار را بر قرار ترجیح میدهد. میگوید، «بنده این وقت یقین کردم که ماندن در مسجد تا طلوع آفتاب برایم ممکن نیست. عزم کردم که از شهر مشهد خارج شوم.» و به «رهبران سه جبههی دیگر نیز خبر دادم که من از مسجد بیرون رفتم. شما هم خود را نجات دهید.» (ص ۸۴) اندکی بعد از ورود سربازان به مسجد، بهلول با بیست نفر از همراهانش از مسجد خارج شدند. عدهای نظامی تعقیبشان کردند. بهلول بهصراحت میگوید، «نظامیان که تعدادشان معلوم نبود در عقب ما به تیراندازی شروع کردند. ولی تیرها را هوایی میزدند و مقصد آنها آدمکشی نبود. مقصدشان این بود که دست از فرار برداریم.» در میان همراهان بهلول «هفت نفرشان که تفنگ و تفنگچه داشتند به طرف عقب برگشتند و چند شلیک کردند.» (ص ۸۶) شاید برای توجیه این تیراندازیها، اضافه میکند که بعضی از تیرهای سربازان کاملاً هم هوایی نبود.
در خیابان، پس از جنگ و گریز با سربازان پشت سر ناگهان «شش سرباز مسلح و یک سرجوخه» از روبهرو ظاهر شدند. این بار حتی تیراندازی هوایی هم نکردند. به گفتهی بهلول، «سرجوخه رو به ما کرد و گفت پدرسوختههای قرمساق کجا فرار میکنید. برگردید بروید زندان.» (ص ۸۶) بهلول با پیروی از تقیهی مألوف به سرجوخه پاسخ گفت و ادّعا کرد، «ما اهل جنگ نیستیم. زوار بیگناه هستیم. ما را رها کن… به آبروی ابوالفضل العباس ما را به بخش.» (عین متن) سرجوخه که بهادّعای بهلول سنّی بود «با کمال بیشرمی گفت، ابوالفضل هم مثل تو یک دزدی بود که در کربلا دستش را بریدند.» (ص ۸۴) بیاحترامی به حضرت عباس خشم «جوان تنومندی» را که «خود را سپر» بهلول کرده بود برانگیخت. چوب کلفتی در دست داشت و «مثل برق ]به سرجوخه[ حمله کرد.» با ضربهی چوب «او را بر زمین غلطاند.» و سپس «پا بر گلویش گذاشت و گلویش را زیر پا مالید و کارش را تمام کرد و تفنگش را گرفت.» و به شش سرباز حمله کرد و «دو نفرشان را کشت و اگر من منع نمیکردم چهار نفر دیگرشان هم کشته میشدند.» (ص ۸۶) بهلول البته جان سالم بهدر برد و بقیهی خاطراتش به سالهای دربهدری و زندان و بالاخره بازگشتش به ایران در دوران محمدرضاشاه میپردازد.
سرانجام پس از نزدیک سه دهه حبس و تبعید، دولت افغانستان به آزادیِ بهلول مصمّم شد و به او حق انتخاب داد که یا در افغانستان بماند، یا به ایران برگردد یا به کشور دیگری برود. او راه سوّم را برگزید و مصر را بهعنوان مقصد انتخاب کرد. دلیلش هم این بود که «آن وقت عبدالناصر… با دولت پهلوی کاملاً مخالف بود» (ص ۲۹۰) در آنجا «مدت یک سال و نیم در ادارهی ]رادیو و[ تلویزیون کار میکردم و بر ضد یهود و آمریکا و ایران مقالههای شعری و نثری و فارسی نشر میکردم.» (ص ۲۹۸) حتی میگوید مدتی هم در دانشگاه الازهر معروف مصر تدریس میکرد. از مصر به عراق میرود و دو سال و نیم در آنجا میماند. «برخلاف پهلوی سخنرانیها داشتم.» (ص ۲۹۱) از کمّوکیف جزئیات روابطش با آیتالله خمینی که در آن زمان در عراق بود چیزی نمیگوید. وقتی صدام به اخراج ایرانیان از عراق اقدام کرد، بهلول هم به سفیر ایران در عراق مراجعه کرد و گفت حاضر است که «بلاشرط به دولت ایران تسلیم شوم و آنها به شاه خبر دادند» و او هم با بازگشت بهلول به ایران موافقت کرد. در ایران او را تنها «پنج روز» بازجویی کردند و سیوپنج روز هم در زندان ماند تا شاه «امر عفوش را صادر کرد.» (ص ۲۹۱) مدّعی است که نصیری، ریاست ساواک، بازجویی او را بهعهده داشت که قطعاً بافتهی ذهن خودبزرگبینِ اوست. میگوید نصیری از او پرسید چرا پس از این همه سال به ایران برگشته و بهلول در جواب میگوید، «بنده با دولت موجود کماکان دشمنی دارم.» ولی چون «عراق خیال دستاندازی در خاک ایران را دارد و خلیج فارس را خلیج عربی مینامد و خوزستان را جزء مملکت خود میداند» «باید با دولت موجود متّفق» شد تا بر عراق «غالب شویم.» (ص ۲۹۱) دو نکته در این نظرات بهلول لازم به تذکرند. او خود چند سال با ناصر و صدام که هر دو دشمن ایران و منادیِ جداییطلبی در ایران بودند همکاری کرده بود. بهعلاوه در همان زمان آیتالله خمینی و طیف وسیعی از مخالفان شاه در عراق و علیه ایران فعالیت میکردند. در خاطرات بهلول اینگونه تضادها کم نیست.
در زمان واقعهی گوهرشاد، کنسولگری انگلیس در مشهد اوضاع را بهدقّت دنبال میکرد. در گزارش امنیتیِ سالیانهی سفارت در پایان آن سال این جمعبندی از رخدادهای مشهد ارائه شد: «شورش مشهد که دستکم در ظاهر بهخاطر اجبار کلاه اروپایی بود رخ داد. ریشهی واقعی را شاید باید در نارضایتی عمومی سراغ گرفت… در حرم یک زندانی به نام شیخ بهلول روضهای تند و تیز خواند و دادرسی به شکایات مردم و کمتر شدنِ مالیات را خواستار شد. پلیس نتوانست مردمی را که جمع شدند متفّرق کند. صبح روز بعد ارتش وارد ماجرا شد. دستور آتش داده شد. افسر فرمانده دستپاچه شد و سربازها را بیرون برد ولی دم در نگهبان نگذاشت. جمعیت زیادی درنتیجه وارد صحن شدند. سه روز بعد بیرون راندنِ مردم میسّر شد، آنهم به بهای گویا ۱۳۰ کشته و سیصد نفر زخمی. ۸۰۰ نفر هم بازداشت شدند اما خود شیخ بهلول فرار کرد.»
(“Annual Intelligence Report:1935”, From: Political Diaries, Vol.10, London. 1996, P. 168-169)
طبعاً وجود تناقض میان گزارشها و دیگر منابع با آنچه در متن خاطرات بهلول موجود دارد این پرسش را به میان میآورد که چرا باید آن را، آن هم بهتفصیل و دقّت خواند و شناخت. مطالعهی نقادانهی روایت بهلول بیشباهت به نوعی حفّاری باستانشناسانه نیست. صداقتش در وصف حتی غریبترین اوهام و خطرناکترین اقداماتش خواندن متن را به کشف نقشهی ذهنیت آن دسته از آخوندهایی بدل میکند که با رضاشاه «جهاد» میکردند. انگار به «ناخودآگاه» روایتِ واقعیتِ گوهرشاد، بی تزئینات و تحریفهای «معمّمین» و «مکلّاها»ی مدافع رژیم ولایی دست یافتهایم.
وقتی بهلول در ۱۰۶ سالگی درگذشت، خامنهای که معمولاً در تعریف از دیگران سخت ممسک است دربارهی او چنین نوشت: «روحانی وارسته و پارسا… بندهی صالح و مجاهد پرهیزگار که عمر طولانی و پُرماجرای خود را یکسره با مجاهدت و تلاش گذرانید، یکی از شگفتیهای روزگار ما بود. هشتاد سال پیش در ماجرای خونین مسجد گوهرشاد زبان گویای ستمدیدگان و حقطلبان شد و آماج کینهی حکومت سرگوبگر پهلوی گشت… سالها در مصر و عراق ندای مظلومیت ملّت ایران را از رسانهها به گوش مسلمانان رسانید… ۹۰ سال از یک قرن عمر خود را به خدمت مردم و عبادت خداوند گذرانید… مؤمن، صادق، انسانی استثنائی بود. اکنون این یادگار یک قرن پُرحادثهی ملّت ایران از میان ما رفته.» (محمدرضا پیوندی، «بهلول، شیخ شهود و شگفتی: گلگشتی در زندگی علمی و اخلاقی شیخالسالکین محمدتقی گنابادی»، مربیان، سال پنجم، شمارهی ۸۶،۱۸۴-۸۵)
در این «قرن پُرحادثه» روحانیت تجددستیز سه بار به جنگ پهلوی و تجددش رفت. بار نخست در مشهد و مسجد گوهرشاد به رهبری بهلول بود. بار دوّم در پانزده خرداد ۱۳۴۲ به رهبری آیتالله خمینی. بار سوّم، در ۱۳۵۷ «براندازی» مطلوب بهلول و آیتالله خمینی تحقق پیدا کرد. در بسیاری از نکات کلیدی – از شایعات و اوهام تا بیتوجهی به زندگیِ مردم و باور به اینکه هدف «مقدّس» هر «وسیلهی نامقدّسی» را توجیه میکند- واقعهی گوهرشاد، مثل شورش ۱۵ خرداد پیشپردههای «براندازی ۱۳۵۷» بود. نهتنها ارزیابیِ دوران رضاشاه بی شناختِ دقیقِ ماجرای گوهرشاد شدنی نیست، حتی شناخت تلاش موفق آیتالله خمینی در «براندازی» در سال ۱۳۵۷ و نیز کوششهای پیوستهی دموکراتیک امروز مردم بدون واکاوی بهلول و «جهادش» میسّر نیست. خواست روحانیت در سال ۱۳۵۷ و نیز سلوک سیاسی و خشونتطلبیِ آنها در جوهر متفاوت از خواستهای غریب بهلول در «جهاد گوهرشاد» نبود. آیتالله خمینی میدانست که حرکت مردم در سال ۱۳۵۷ نه برای ایجاد استبداد دینی که برای حکومتی دموکراتیک بود. در برگفتنِ اهداف خود «تقیه» و «خدعه» کرد و او که ادامهدهندهی راه شیخ فضلالله و بهلول بود، چندی رهبر یک جنبش دموکراتیک شد. به همین خاطر، بهگمانم، در انقلاب ۱۳۵۷ خواستهای روحانیت و طرفداران تجددستیزشان بیشتر از همه علیه رضاشاه و تجدد عرفیاش بود. مردم هم امروز انگار به تجربه و غریزه این واقعیت را میدانند و شاید شعار مکرّر «رضاشاه روحت شاد» گوشهی چشمی به همین داناییِ تاریخی دارد.
برگرفته از سایت آسو
بنیاد میراث پاسارگاد