همایشی بزرگداشت احمد کسروی
قدیمیترین تمدن زنده دنیا تمدن ایرانی است که پهنه آن از غرب چین تا شرق اروپا را در برمیگیرد و در طول سالیان دراز و بویژه در دو قرن گذشته به انواع و اقسام کشورها غالباً مصنوعی تقسیم شده است. بدنه اصلی آن ایران امروز است که هر روز ضربههای مرگبار بیشتری بر پیکر آن وارد میشود.
دشمن دون صفت و ضد ایرانی که بر این کشور چنگ انداخته، دریای مازندران (دریای گیلان به قول فردوسی) را به روسها واگذار کرده، خلیج فارس را در تملک چینیها قرار داده، خاکهای حاصلخیز کشاورزی را با کشتیهای بزرگ روانه کشورهای خلیج فارس کرده، آبهای زیرزمینی کشور را برای ناکارآمدترین شیوه تولید کشاورزی چنان بلعیده که زمین تشنه در گوشه گوشه کشور در حال نشست است. نفت را به رایگان به متحدانش در لبنان میبخشد. ثروت و دارایی تولید شده در ایران را به تاراج برده و در کانادا ، اروپا ، استرالیا و سایر کشورها برای خوشگذرانی “ژن برترها” انباشت کرده است. علاوه بر ضررهای مادی و مالی، بواسطه سیاستهای ضد ایرانی خود ده درصد جمعیت باکفایت ایران را، که معمولاً ضریب هوش بالایی دارند، مجبور به مهاجرت کرده و از این طریق خزینه ژنتیکی افراد باهوش جامعه را کاهش داده تا عدهای بیکفایت و ابله و خیانت کار بر مسند قدرت بنشینند و بیشتر به چپاول پیکر مجروح ایران مشغول بشوند و آسیبهای زیست محیطی غیر قابل جبرانی چون فاجعه سد گتوند بر پیکر این تمدن باستانی در حال مرگ وارد کنند. سئوال این جا است: مردمی که با دست خالی هشت سال داوطلبانه از میهنشان در مقابل حمله صدام دفاع کردند چه بلایی بر غیرت و همیتشان وارد آمده که امروز چنین زار و نزار مشغول تماشای ویران شدن کشورشان هستند؟
خوشبختانه به واسطه دیرپایی تمدن ایرانی و وجود فرهیختگان بیشمار که در اعصار مختلف ظاهر شدهاند خزینه گرانبهایی از درسهای تاریخی برای ما به یادگار گذاشته شده است. یکی از این فرهیختگان احمد کسروی است که میتوانیم از او درسهای گرانبهایی برای رویارویی با شرایط امروز بگیریم.
تقریباً همه متفکرین ایرانی از دورانهای دور تا عصر جدید و تا قبل از ظهور حزب توده درک کرده بودند که سرنوشت مردم براساس باورهای آنها رقم میخورد و به همین سبب برای پالایش باورها قبل از اینکه منتقد سیاسی باشند منقد اجتماعی بودند و جامعه و بیش از همه فرهیختگان جامعه را به پالایش باورهایشان دعوت میکردند. با ظهور حزب توده گرانیگاه گفتمان روشنفکری از نقد اجتماعی به نقد سیاسی منتقل شد و پالایش باورها به ورطه فراموشی گذاشته شد تا جایی که خسرو گلسرخی، یکی از اثر بخشترین روشنفکران ایرانی نیمه دوم قرن بیستم، امام حسین را مظهر اهداف مارکسیست لنینیستی خود اعلام کرده بود.
احمد کسروی یکی از آخرین فرهیختگان ایرانی بود که به بیپرواترین شکل به نبرد پلشتیهای ذهنی رفت و جان خود را در راه پالایش باورهای جامعه از دست داد.
از کسروی برای شرایط امروز چه میآموزیم؟
کسروی دریافته بود که مسیر تحولات اجتماعی و سیاسی را گفتمان حاکم تعیین میکند. او میدانست که تولید کننده گفتمان حاکم بر جامعه فرهیختگان جامعه بودند و سعی در آموزش فرهیختگان میکرد. او درباره مأموریت اجتماعی خود چنین میگوید:
“یکی از خواستهای بزرگ و ارجمند ماست که در ایران همگی مردمان به یک شاهراه درآیند، و برای این به دو کار بایستی برخیزیم: یکی آنکه شاهراه روشنی که هر با خرد پاکدرونی تواند پذیرفت بازنماییم. دیگری اینکه با یکایک گمراهیها و دستهبندیها که در ایران شماره آنها از بیست میگذرد، به نبرد کوشیده به پیاپی هر یکی را جداگانه روشن گردانیم” (صوفیگری – ص ٤).
او به فرهیختگان هشدار میدهد که دچار این توهم نشوند که با نشر هر چه بیشتر دانش، باورهای غلط از میان خواهند رفت. اگر نشر دانش همراه با مبارزه علیه باورهای پلشت نباشد منجر به آلوده شدن و سترون شدن دانش میشود:
” آنگاه ما میبینیم از چهل سال باز دانشها در ایران رو به رواج نهاده و پیش رفته و با آنحال هیچیک از صوفیگری و شیعیگری و دیگر گمراهیها از میان نرفته. تنها سست شده. دانشها اینها را سست گردانیده و اینها دانشها را. این قاعده همگیست که دوچیز ناسازگار چون به هم رسیدند، این آن را سست گرداند و آن این را.” (صوفیگری – ص ٧)
وضعیت دانشگاههای ایران، مدارک قلابی و پایاننامههای خریداری شده همه گواه درستی ارزیابی کسروی از پیشرفت دانش در سایه وجود باورهای پلشتی هستند که روحانیون حاکم پاسداران آنند.
یکی از مهمترین آثار کسروی نقد صوفیگری است که درسهای گرانبهایی را برای امروز ما به جا گذاشته. در این جا من کاری به نقد او نسبت به باورهای عرفانی ندارم چون برخی از نظریات او خود مورد مناقشه هستند. ولی مهمترین ارزیابی او نقش پاسیفیزم و انفعال طلبی بود که چون سم وارد ذهن مردم در تمدن ایرانی شده بود و زمینه را برای موفقیت چنگیز و حمله مغول فراهم کرد. به طوری که یک لشگر کوچک سی هزار نفره از مرو به خراسان وارد شد آن جا را ویران کرد به دو گروه پانزده هزار نفره تقسیم شد. یک گروه از راه مازندران با کشتار بسیار به سمت غرب حرکت کرد و پشت سر خود فقط ویرانی به جا گذاشت و گروهی دیگر از مسیر سمنان، ورامین و ری به طرف غرب حرکت کرد. دو گروه در آذربایجان به هم رسیدند و بعد از قتل و غارت فراوان از شمال دریای خزر دوباره به سرزمین اصلی خود بازگشتند. در مسیر حرکت این لشگر سی هزار نفره، ایرانیان به واسطه سم انفعالگرا هیچ گونه رهبری واحدی برای مقابله با این نیروی مخرب و کشنده نساختند. مقاومتهای محلی به واسطه نداشتن یک رهبری واحد همه در هم شکسته شدند. آسیبی که بر پیکر تمدن ایرانی وارد شد نه به واسطه شمشیر بلکه به واسطه گفتمانی بود که فرهیختگان بر ذهن تمدن ایرانی حاکم کرده بودند.
کسروی درباره وضعیت ایرانیان دو قرن قبل از حمله مغول در اواخر سده چهارم و اوایل سده پنجم هجری چنین مینویسد:
“…در آن زمان ایرانیان در دلیری و جنگجویی بسیار پیش رفته بودند. در آن زمان است که از یک سو سامانیان در ماوراءالنهر در برابر دسته انبوه ترکان ایستاده جلو تاخت و هجوم آنان را میگرفتند، و چنانکه استخری و دیگران نوشتهاند، همیشه سه سدهزار سواره آماده و آراسته در مرز نگه میداشتند، از یک سو سلطان محمود غزنوی با سپاهیان خود به کشور بزرگ و پهناور هندوستان تاخته شهرها میگشاد و تاراجها میآورد و از یکسو دیلمیان و گیلانیان از کوهستان خود بیرون ریخته پادشاهیها بنیاد مینهادند و خاندان بویه تا بغداد پیش رفته خلیفه را زیر دست میگردانیدند….سالانه ده هزارها مردان دسته دسته آهنگ آسیای کوچک کرده در آن جا در جنگهایی که همه ساله در بهار و تابستان در میان مسلمانان با رومیان برپا شدی، همدستی میکردند. یک سال را ما در تاریخ مییابیم که تنها از خراسان هشتاد هزار تن به این آهنگ روانه آسیای کوچک شدهاند. میباید گفت ایران از غیرت و مردانگی سرشار میبوده و لبریز میشده است. استخری میگوید من در ماوراءالنهر به خانه هر دهگانی که رفتم، اسبی در استبل بسته، شمشیری را از دیوار آویخته دیدم. این حال ایرانیان تا آغاز سده پنجم میبوده. این سده میگذرد و سده ششم از پی آن آمده میرود و در آغاز سده هفتم این کشور دچار تاخت و تاز مغولان میگردد و در آن جا است که ما با چیستان تاریخی روبرو میگردیم. زیرا میبینیم چنگیز خان که به ماوراءالنهر آمد، چهار سال در آنجا و در خوارزم و در بخارا به ویران کردن شهرها و کشتن مردان و برده گرفتن زنان پرداخت و آنچه میتوانست از ستم به مردم آنجاها دریغ نداشت. با این حال در خراسان و آذربایجان و عراق و فارس و دیگر جاها مردم به تکان نیامدند، و کسی به این اندیشه نیفتاد که دستهای پدید آورد و به یاری آن ستمدیدگان شتابد و یا آماده باشد که اگر مغولان به این سو درآمدند، با آنان جنگ کند. از میلیونها مردم، یکی چنین مردانگی از خود ننمود” (صوفیگری – ص ٤٤).
“بدتر از همه آن بود که چنگیزخان دو تن از سرداران خود را به نام یمه و سوتای با سی هزار تن، از دنبال خوارزمشاه فرستاد و آنان از جیحون گذشته از خراسان کشتارکنان پیش آمدند و یک دسته از راه مازندران، و دسته دیگری از راه خوار و ورامین، به ری و همدان رسیدند و در این جاها به کشتار و آزار پرداختند، و سپس به آذربایجان رفته، زمستان را در آنجا بسر بردند و در بهار بار دیگر برای کشتار و تاراج پراکنده شدند. ایرانیان نه دلیری میداشتند که به جنگ برخیزند و دست دشمنان را برتابند و نه کاردانی از خود مینمودند که باری از در زینهار خواهی درآیند و خاندانها را از گزند نگه دارند. سبکسرانه از جلو دشمن در میآمدند و بیسر و سامان جست و خیزهایی میکردند و هر چه زودتر شکست خورده، زبون دشمن میگردیدند….شهرها از مرو و بلخ و نیشابور و همدان آسیبهای بسیار دیدند و یمه و سوتای چون کاری که بایستی کنند کردند، از راه قفقاز و گرجستان و شمال دریای خزر به لشگرگاه…آری اندوه دلگداز بزرگی بود که سی هزار تن از این سر کشور درآیند و کشتارکنان و تاراج کنان از آن سر بیرون روند و مردم چندان درمانده و زبون باشند که جلو آنان نتوانند گرفت. ایرانیان اگر درمانده و بیمار نبودندی، یکتن از آن سی هزار تن زنده بیرون نرفتی. راست است که سپاهیان جنگ آزموده نمیداشتند و جنگ روبرو نتوانستندی کرد، ولی این توانستندی کرد که در این گردنه و آن دره جلوشان گیرند و به سرشان تازند و جنگ و گریز کنند. مردم اگر بشورند و آماده جنگ گردند، از میانشان دلیرانی برخیزند و از آنان فرماندهان کاردان پدید آید. سخن در این جا است که ایرانیان هیچ نشوریدهاند. چنان دشمنان خونخواری را در کشور خود دیده، به تکانی برنخاستند. ما میپرسیم این بیدردی و سستی از کجا بوده؟ این بیرگی و پستی چه شوندی داشته؟ مگر ایرانیان آن نمیبودند که در سدههای چهارم و پنجم آن دلیریها و جنگجوییها از خود مینمودند؟ پس چه بود که در سده هفتم این درماندگی و زبونی را ما از آنان میبینیم؟ آیا در آن دو سد سال چه رخ داده بود؟ ” (صوفیگری – ص ٤٥).
کسروی میپرسد: علاوه بر بیخردی، بزدلی و کارندانی سلطان محمد خوارزمشاه که منجر به از میان رفتن سپاه چند سد هزار نفرهای که میتوانستند در مقابل حمله مغول بایستند چگونه شد که فقط سی هزار مغول از ماوراء النهر تا آذربایجان را به توبره میکشند و ایرانیها نتوانستند در مقابلشان قد علم کنند؟
کسروی گفتمان حاکم بر تمدن ایرانی را عامل اصلی موفقیت مغولها در کشتار و تخریب میداند و در باره آن از قول ابن جبیر که در سال ١١٨٢ میلادی از اسپانیا به مصر، مکه، عراق و سوریه سفر کرده بود و مشاهداتش را در سفرنامهاش نوشته بود چنین میگوید:
“در همه جا بدآموزیهای صوفیان بازاری شده، درویشی و پارسایی و چشم پوشی از جهان عنوان نیکی برای خودنمایان میبوده. در همه جا واعظان مردم را به گریستن وا میداشتهاند. در همه جا سخن از “عشق به خدا” و “وجد” و مانند اینها میرفته. در بغداد ابن جوزی بزرگترین واعظ آن جا شمرده میشده و این مرد بالای منبر شعرهای صوفیانه میخوانده و مردم را میگریانیده و در هر بار کسان بسیاری را به سر تراشیدن و درویشی و پارسایی گزیدن وامیداشته است. در همه داستانهایی که او در کتاب خود نوشته، شما یک جایی را نخواهید یافت که سخن از نگهداری کشور و جنگ و مردانگی به میان آمده باشد. در همه جا مسلمانان از این اندیشهها بسیار دور بوده و همانا نگهداری کشور و جلوگیری از دشمنان و جنگ با آنان را با یاری پادشاهان و امیران و سپاهیان ایشان دانسته و آنان را “اهل دنیا” شناخته، خوار میداشتند” (صوفیگری – ص ٤٦).
“تا آغاز قرن هفتم که زمان چیرگی مغول است صوفیگری چه در ایران و چه در هند و خوارزم و بخارا و آسیای کوچک و عراق و سوریا و مصر و دیگر جاها پیش رفته و در همه جا خانقاهها برپا گردیده بود و چنانچه خواهیم دید، یکی از شونده های چیرگی مغولان همین بوده است” (صوفیگری – ص ١٤).
“سپس در زمان مغول رواج آن هر چه بیشتر گردید. زیرا با آن داستانی که مغولان میلیونها مردان را کشته، میلیونها زنان و دختران را به بردگی برده سراسر کشور را تاراج و ویران کرده بودند، ایرانیان یا بایستی دامن مردانگی به کمر زنند و غیرتمندان از جان گذشته را بازجویند و یا از همه چیز چشم پوشیده و کشور به دشمنان سپارده و از زندگانی تنها بخوردن و خوابیدن و روز گزاردن بس کنند، و برای آرامش دل، خود به دامن صوفیگری یا خراباتیکری اندازند. یا آن بایستی بود یا این. ایرانیان چون پیشروان کاردان و غیرتمندی نمیداشتند، این یکی را برگزیدند و این بود صوفیگری (و همچنین خراباتیگری و مانند آن) دیگر فزونی یافت. بویژه که مغولان نیز آنرا میخواستند، و این بسود ایشان میبود که به یکبار چشم از کشورداری پوشند و خود را با صوفیگری یا مانندهای آن سرگرم گردانند. زمان مغول، بهار این گونه گمراهیها و بدآموزیها میبود (صوفیگری – ص ١٤).
“هنگامیکه مغولان به ایران آمدند، از دیرباز در این کشور گفتگوی کشورداری و جنگ و مردانگی و اینگونه چیزها از میان برخاسته و از یادها رفته، و یک رشته گفتگوهای دیگری – از بی ارجی جهان و بدی جنگ و بیهوده بودن کوشش و مانند اینها – به جای آنها آمده بود” (صوفیگری – ص ٤٦).
در ارزیابی کسروی آن چه موجب شد مغولها در نهایت توحش به قتل و غارت در مرکز ایرانشهر بپردازند نه شمشیر برنده و دلیری سربازان مغول بلکه حاکم شدن گفتمانی در ایران بود که انفعال را فضیلت محسوب میکرد و بسیاری از فرهیختگان جامعه آن را تبلیغ میکردند.
هشت سد سال بعد از حمله مغول ما دوباره شاهد نقش گفتمان حاکم در به ویرانی کشاندن ایران هستیم. در این جا قصد نداریم که گفتمان حاکم بر ایران که منجر به انقلاب شوم ٥٧ شد را نقد کنیم، بلکه هدفمان به نقد کشیدن گفتمان حاکم بعد از انقلاب است. از فردای انقلاب ٥٧ گروهی از ایرانیان فرهیخته که آینده شوم ایران را پیشبینی میکردند به مخالفت با حکومت خمینی پرداختند. بسیاری ناچار شدند ایران را برای همیشه ترک کنند و برخی هم در ایران ماندند و هزینه گزاف این مخالفت را با جان و مال خود پرداختند. ولی دهسال اول انقلاب، جامعه ایران به طور عمده همچنان مسحور باورهایی بود که راه را برای استحکام نظام فرومایهسالار فراهم کرده بود. یک دهه بعد با مرگ خمینی در تابستان ١٩٨٩ به تدریج گفتمان جدیدی از طریق جناح رفسنجانی به نام “کارگزاران سازندگی” در ایران رواج پیدا کرد. او امید پایان دوران انقلابی و آغاز دوران سازندگی را با دعوت متخصصین خارج از کشور در میان بخشی از فرهیختگان ایران رواج داد. مخالفین رژیم ملایان عموماً در خارج از کشور به بیهوده بودن این امید هشدار میدادند. در پایان دهه دوم، امید به سازندگی هم در باتلاق فرو رفت، تا اینکه یک دهه بعد در سال ١٩٩٧ گفتمان “اصلاحات” با ظهور محمد خاتمی رواج پیدا کرد. یک دهه نیز باید میگذشت تا بیاعتباری اصلاحات در حکومتی که چیزی جز سندیکای جنایتکاران نبود به اثبات برسد. از این زمان به بعد جامعه ایران آماده پذیرش گفتمان براندازی شده بود ولی آنهایی که دارای تریبون لازم برای نشر گفتمان براندازی بودند سادهلوحانه تنها بر طبل نافرمانی مدنی میکوبیدند. در کوچه و بازار و تاکسی و اتوبوس مردم بیباکانه علیه آخوندهای حاکم حرف میزدند ولی روشنفکرانی که باید گفتمان براندازی را توسعه میدادند از ترس انگ رادیکالیزم به جای براندازی، گذار از جمهوری اسلامی را به میان میکشیدند. در مهرماه ١٣٩٤ چهارسال پس از سرکوب جنبش سبز و بیاعتبار شدن گفتمان اصلاحات، سایت رادیو زمانه به قلم نعیمه دوستدار در مقاله “مبارزه بدون خشونت: راههای خوب برای هدفهای خوب” به تقدیس مبارزه بدون خشونت پرداخت و گفته گاندی را به ما گوشزد کرد که “چشم در برابر چشم سرانجام به کور شدن همگان میانجامد”. او نوشت:
” گاندی، رهبر هند، یکی از مشهورترین چهرههای سیاسی جهان است که توانست بدون استفاده از روشهای خشونت آمیز هند را از حکومت بریتانیا مستقل کند. شیوهای که بعد از او بسیاری از انقلابهای جهان و جنبشهای اعتراضی از آن بهره گرفتند.”
او فراموش میکند که در کنار مبارزات بدون خشونت تحت رهبری گاندی گروهی از هندیها نیز به مبارزه خشونتآمیز و رادیکال روی آورده بودند. سی و چهارسال قبل از استقلال هند در نوامبر سال ١٩١٣ رهبران رادیکال هند در سانفرانسیسکو اولین شماره نشریه “غدر” را منتشر کردند و حدود هشت ماه بعد حزب غدر را تحت رهبری بهاری بوس (Behari Bose) تأسیس کردند. آنها در سانفرانسیسکو دو کشتی حامل اسلحه برای کمک به انقلابیون هند تهیه کردند. در نتیجه سرکوب انگلیسیها، نیروهای رادیکال مخفی شدند ولی به فعالیتهای خود ادامه دادند. اگر مبارزات مردم هند تحت رهبری کسانی چون بهاری بوس (Behari Bose)، سبهاش چندر بوس (Subhas Chandra Bose) و یا بهاگات سینگ (Bhagat Singh) قرار میگرفت به احتمال زیاد پس از معاهده پاریس در سال ١٩٢٠ – ١٩١٩ که در آن به اصرار وودرو ویلسون رییس جمهور آمریکا، استقلال کشورهای اشغال شده به رسمیت شناخته شده بود و در نتیجه آن کشورهایی چون لهستان، فنلاند، رومانی، بلغارستان و یونان که تا قبل از آن بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان و عثمانی بودند به استقلال دست یافتند، هندوستان هم به استقلال میرسید. اما دولت انگلیس که شیوه مبارزه مسالمت آمیز گاندی را ترجیح میداد او را به رهبری جنبش ضد استعماری به رسمیت شناخت، و با این کار اکثر ظرفیت نیروهای سیاسی داخل هند را در این مسیر سوق داد و عملاً استقلال هند را حدود ٣٠ سال به تعویق انداخت. اگر گاندی نبود استقلال هند تا بعد از جنگ جهانی دوم به تعویق نمیافتاد، زمانی که دیگر رمقی برای انگلیس باقی نمانده بود و شرایط جهانی تحت رهبری آمریکا اساساً استعمار به شیوه کهنه را بر نمیتافت.
در ایران هم ما شاهد چنین فرایندی در میان روشنفکران، به ویژه آنهایی هستیم که در خارج از کشور زندگی میکنند. درحالیکه در داخل ایران بدنه جامعه هرچه بیشتر رادیکال و بیپروا میشد و بالاخره در دی ماه ٩٦ در بسیاری از شهرهای کشور علیه کلیت نظام فریاد کشیدند ، بدنه اصلی روشنفکران ایرانی خارج از کشور هنوز بر گذار آرام و شیک و خیلی مدرن به دور از خشونت از جمهوری اسلامی تأکید میکردند. با فرا رسیدن آبان ٩٨ و پس از کشتار تعداد زیادی از زحمتکشان و معترضین به افزایش قیمت بنزین توهمها در باره مبارزه بدون خشونت تَرَک برداشتند. سعید شفیعی در یورو نیوز در مقالهای تحت عنوان ” اعتراضات ایران؛ گزارههای واقعی و افسانهای درباره جنبشهای بدون خشونت” به وجود دیدگاهی در میان اپوزیسیون اشاره کرد که “واکنشمعترضان را در تناسب با خشونت دولتی-پلیسی معتبر میداند و معتقد است که این خشونت دولتی-پلیسی است که تعیین می کند معترضان از چه ابزارهایی در جریان مقاومت و اعتراضشان استفاده کنند”.
ولی متاسفانه مسئله دفاع مشروع در یک دهه گذشته هنوز در گفتمان اصلی روشنفکران ایرانی جای نیافتاده است.
از کسروی چه باید آموخت که راهگشای برنامه عملی امروز ما باشد؟
قبل از همه باید بیاموزیم که گفتمانی که طبقه روشنفکر منتشر میکند تأثیری مستقیم بر مسیر تحولات سیاسی و اجتماعی کشور دارد. دوم، قدرت سیاسی با اعمال خشونت نگاهداری میشود و با اعمال خشونت برچیده میشود. سندیکای جنایتکاران حاکم بر ایران برای حفظ قدرت خود اراده کرده است که به هر مقدار لازم خون بریزد. آیا مخالفین آنها دارای اراده جنگیدن هستند؟ اگر مخالفین حکومت اسلامی بهطور جمعی تحت یک رهبری واحد اراده اعمال خشونت نداشته باشند، خیزشهای محلی مانند زمان حمله مغول یکی پس از دیگری در هم شکسته و قربانی خواهند داد. به قول کسروی: ” مردم اگر بشورند و آماده جنگ گردند، از میانشان دلیرانی برخیزند و از آنان فرماندهان کاردان پدید آید.”
سخن این جا است که در زمان حمله مغول صوفیان و درویشان عامل انفعال جامعه و موفقیت مغولها در قتل و غارت بودند، و امروز یعنی درست در زمانی که تمدن ایرانی در نقطه عطف بیبازگشت موجودیت یا فنای خود قرار گرفته است برخی از روشنفکران ذهن جامعه را با گفتمان مبارزه “خشونت پرهیز” به انسداد کشاندهاند. در چنین شرایطی براندازان باید مردم را به دفاع مشروع در مقابل دستگاه سرکوب تشویق کنند و از این راه روحیه ستیزهجویی و آزادیخواهی را در میان مردم تقویت کنند. این آن درسی است که من از کسروی برای شرایط امروز میگیرم.
سپتامبر ٢٠٢١
بنیاد میراث پاسارگاد