در کشاکش دلقکان و دَدَان – طاهره بارئی

آنابل را با قرمز شرابی مو هایش،سبز زمردی چشمانش به یاد می آورم. و ترسش از گم کردن
هشیاری!
با همین دو چشم بود که وقتی پرستار مرا وارد اتاق کرد، نیم خیز شده و تمام پیکر مرا شستشوداد.
حلقه های موی شرابیش را که روی بالش چون مدار های کیهانی در تحرک بودند قبل از دو زمرد
دیده بودم.
وقتی گفت زاده روسیه است، این تابلو با مقداری تکه ها یخ در اطرافش پوشیده شد اما تغییر اساسی
پیدا نکرد.
نگرانی اصلی آنابل این بود که موقع بیهوشی هشیاری ما کجا می رود؟ گفتم جائی نمی رود همین
جاست. چرا باید برود. ولی قانع نشد. هشیاری برایش موجود مستقلی بود که می توانست تصمیم
بگیرد برود و آنابل ازین موضوع نگران بود می خواست نگاهش دارد.
گفتم من ازین موضوع نگران نیستم و از بیهوشی نمی ترسم اتفاقا موقعیت خوبی ست برای استراحت
کامل.
حلقه های شرابی روی بالش به حرکت های کیهانی خود ادامه میدادند ولی قانع نمیشد. می خواست
راهی پیدا کند از هشیاری، این موجود عجیبی که معلوم نبود برایش معرف چه چیز می توانس باشد،
بخواهد که نرود.
آرام حرف میزد. خیلی آرام. دو بار از بیماری مهلک رسته بود. حالا بار سومی بود که برهد. موقع
توضیح بیماری هایش انگار جرعه جرعه شربتی را پائین میداد. که سرازیر میشد میرفت نزد
هشیاریش. بعد بطور غریبی یاد دخترش افتاد.
گفت دخترم را خواهید دید. عصر با شوهرش می آید. آنها خانه شان را فروخته و یک قایق قابل
سکونت خریده اند. این چند روزه پیشخوان یک شرکت داروئی را از حراج خریدند تا با آن برای
قایق آشپزخانه درست کنند. من که مرخص شوم شب آنجا مهمانی خواهیم داد کباب باد میزنیم و آتش
بازی می کنیم.
همچنان آرام بود و نمایش ذهنی آتش بازی که ذراتی به رنگ چشم و موی او را به آسمان می
فرستاد، تغییری در حالتش نمیداد. نگرانی رها کردن دستش توسط هشیاری سر جایش بود.
گفتم اگر اجازه بدهید خسته ام کمی استراحت میکنم . و بخواب رفتم.
بیدار که شدم روی تخت آنابل بجای یک زن، دو زن نشسته بودند. روبروی هم. آن دیگری شباهتی به
آنابل نداشت و گوئی همبازی او در یک نمایشنامه بود.
عصر بخیر. ما سر و صدا نکردیم که شما بیدار نشوید.
تشکر کردم. در هر صورت با داروی خواب آور احتمال بیداری کم بود.

دو سر، یکی با حلقه ها و تاب های سرخ و دیگری با انبوهی از مو چون دُم طاووس تا کمر، به هم
نزدیک و دور میشدند. گوئی در مناسکی از صومعه های راهبان بودائی نشسته اند. در تابلوئی از
نقاشی های گوگن درمتن زنان بومی هاوائی.
نیم خیز شده روی آرنجم تکیه کردم. جعبه ای پر از منجوق و مهره های رنگی میانشان بود که
مشترکاْ نخ می کردند.
بدون آنکه بپرسم به نگاه من پاسخ داد.
دفعه پیش هم همینکار را کردیم. ساعات بیمارستان کُند می گذرد و خسته کننده است. ما رنگینش می
کنیم.
و حالا هشیاری او کجا بود؟
در خانه هم مهره نخ می کنید؟
اگر ساعتهای کسالت باری داشته باشیم. برای رفع خستگی ست.
دو سر به هم نزدیک و دور میشدند و مهره های ریز و درشت از میان انگشتان دو پیکره چون
اورادی می گذشت.
تابلو های گوگن جزایر بومی هائیتی.انگشتانی که به مرگ اشاره می کردند و به باز زائی.
از بازی مشترک دو زن دو گردنبند ساخته شد که همراه دختر آنابل و همسرش به خانه قایقی سفر
کردند. جعبه کوچکی از منجوق ها کنار آنابل باقی ماند. کنار ماهی صابونی آبی رنگی که برایش
آورده بودند.
شب هر دو در رختخواب منتظر آمدن خواب سقف را نگاه می کردیم. چراغ اتاق را خاموش کرده
بودند اما در اتاق باز بود و نور مهتابی راهرو اندکی از پای در را روشن میکرد.
شنیدم که صدائی آرام به مخاطبی نامعلوم می گوید:
شوهرم مرد خشنی بود گاه مرا سخت میزد. هر وقت اوقات خودش از کسی تلخ بود سر من در می
آورد.
آیا با هشیاریش سخن می گفت؟
کسی را نداشتید از شما حمایت کند؟
آنها خودشان هم کتک می خوردند و حوصله کتک خوردن بیشتر را نداشتند. همسایه ها گاهی از
شیون بچه ها پیدایشان میشد ولی در حدی که چوب را از دستش بگیرند موفق میشدند. ژن های
معیوب سر جایشان میماند. برادر خودش هم که کشاورز بود به سرش میزنه با ابزار کشاورزی
خودشو میکشه. خیلی به این چیز ها فکر کردم که این خشونت و میل به آزار رسانی به دیگران یا
حتی به خود چطور تداوم پیدا میکنه.
جدائی ازین مرد برایم یک زندگی تازه بود. هر کدام از کوسن ها و پرده ها را جدا جدا و بتدریج
خریدم. آپارتمانم دولتی ست اجاره کم میدهم. اما مخارج دیگر را باید با حقوق باز نشستگی، خودم
تامین کنم. با این وجود آزادم.

ادامه داد: فکر میکنم ژن های معیوب داشت. اینهمه علاقه به خشونت عادی نیست. مست که میشد
میزد مست هم که نبود باز نوعی مستی میل به خشونت داشت. دو پسرم هردو لکنت زبان پیدا کردند
یکی هم چشم های لوچ. خودم فکر میکنم اثر زندگی در محیطی بود که در آن ترس تنبیه همیشگی
بود.
مدتی سکوت در اتاق حکمفرما شد بعد یکدفعه گفت پسر ها در جنگ کشته شدند.
سقوط خبر مهیب بود و ترکش ها به اطراف پاشید.کدام جنگ؟ افغانستان؟ چچنی؟ سوال نکردم.
باز برگشت به کوسن ها و پرده ها. که چه رنگهای زیبايی دارند. تک تکشان را مدتها گشته تا انتخاب
کند.
آیا با این کوسن ها میخواست جلوی فریاد هایش را بگیرد؟

یکباره صحبتش را عوض کرد و بی مقدمه ای برای بار چندم پرسید: نمیدانم وقتی آدم را بیهوش
میکنند، هشیاری به کجا میرود. ازین موضوع نگرانم. میخواهم بدانم فردا که میروم برای عمل،
هشیاری من کجا خواهد رفت.شما میدانید؟
گفتم خوشبختانه من ازین نگرانی دورهستم. هشیاری هم جائی نمیرود. همین جاست. اگر بخواهید من
تا دم آسانسور با شما می آیم. میدانم که دخترتان سر کار است و نمیتواند بیآید.
به طرف من برگشت و تشکر کرد. هم با کلام هم با برق چشمان زمردیش که انگار از سقفی بالاتر
از خودش و ملافه ها یش می تابیدند و زبان دیگری حرف میزدند.
صبح برای صبحانه فقط یک سینی اوردند. او باید ناشتا میماند.
گفت از مربای بیمارستان نخورم. واز شیشه مربائی را که دخترش آورده بود به من تعارف کرد.

غذای خانگی خوبست. مربای خانگی. اینها را با دستی نهاده زیر سر و دراز کشیده روی پهلوی
راست می گفت.
دیروز هم دخترش را که می بوسید گفته بود: چه بوی خوبی میدهی! بوی زندگی!
تصویر ساحل وهاوائی هر بار که به او می نگریستم مرا رها نمیکرد. زنی بومی در جهانی از رنگ
و نور و خانه و دریا.
پرسدم شما به نقاشی علاقه دارید؟ گفت من کار های دستی میکنم. همیشه انرا دوست داشته ام. با
گوش ماهی دهها نوع مختلف کار دستی درست کرده ام. دخترم از بچگی لابلای این کار های دستی
بزرگ شده. پای صدف هاو منجوق ها و دانه ها مروارید.گردنبند مرواریدی داشتم، اصل بود. یکبار
شوهرم طوری آنرا کشید که گردنم زخم شد.دانه ها هم همه ریختند. همه را در جعبه ای نگاه داشتم
اما دیگر هیچوقت نخشان نکردم.
به نقطه دوری نگریست. به جعبه ای، به حلقه ای شاید. که درش را نمیخواست باز کند.
برنامه شما چیه؟ شما می خواهید چکار کنید؟

برنامه؟
بله مثل دخترتان که برنامه داشته خانه اش را بفروشد و روی قایق مسکونی زندگی کند.
من نه در آپارتمانم جایم خوبست.یک گربه هم دارم که در حال حاضر دخترم بهش میرسه و چندین
گلدان گل که مواظبت می خواهند.
سعی میکردم با اشاره های دست و تنظیم صدایم موقع حرف زدن، نگاه او را از دوردستی که به آن
زل زده بوده بیاورم پائین. نمی‌آمد. مثل آسانسوری که در طبقه آخر جا خوش کرده و هر چه دگمه را
فشار میدهی پائین نمیآید.
آنجا کجا بود؟ روسیه کودکی هایش؟ آسمان آتش بازی بعد از مرخص شدنش؟خانه اش در ناحیه
هیجده پاریس؟ خانه دخترش روی آب؟ پشت پیشخوان شرکت داروسازی که قرار بود به آشپزخانه اپن
تبدیل شود؟ کجا؟
پرستار آمد و خواست لباس آبی شفاف را بپوشد و منتظر بماند.نگران بود . همراهش هر طور بود تا
دم آسانسور رفتم . ایستادم تا برانکار وارد اتاقک بشود. گفتم طبقه پائین پر از نور و روشنائی ست و
هشیاریتان منتظر شما نشسته. دستی یرایم تکان داد و در بسته شد.
از آسانسور پهلوئی چند نفر با لباس دلقکها آمدند بیرون. دماغ های قرمز پلاستیکی. مو های نارنجی.
اینها برای خنداندن مریض ها می آمدند تا مدت کوتاهی دردهایشان را فراموش کنند.
یکباره انگار با دیدنشان در ذهنم جرقه ای زد و تصویر آنابل از هشیاری برایم ملموس شد. هشیاری
سلامت عقل او بود. می ترسید کارش به جنون بکشد و خواهان آن بود که «سلامت عقل» دستش را
به دست داشته باشد. و در این لحظه چاقو ها و پنس ها از خلال نور راهی به خود آگاهیش باز می
کردند.

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

جواد روحی، یکی از معترضین حکومت اسلامی در زندان جانش را از دست داد

Read Next

حال و روز من و «ای. تی» در این روزهای حساس وطن – شکوه میرزادگی