یکی از رفقاش منو بهش معرفی کرده بود راهش تا مطب من خیلی دور بود، چند باری برای درست کردن دندوناش و جرمگیری پیشم اومد . جوون بود ، باشگاه میرفت و ورزش میکرد ، قوی هیکل بود ، محکم حرف میزد، خال کوبی هم داشت ، قیافشو میدیدی جرات نمی کردی زیاد باهاش کل کل کنی، کار می کرد تو مغازه، ساندویچی و بعضی وقتا هم کارگری ،خلاصه خرجش را خودش در میآورد دستش توجیب خودش بود گرچه همیشه جیبش خالی بود و همیشه قسمتی از هزینه درمان را میداد و بقیه اش می شد بدهی برای جلسه بعد .
ولی پسر خوبی بود داش مشتی و با معرفت ، اگه میتونست کاری واست بکنه حتما می کرد بدون چشمداشت ، یکبار کیف قاپی را که موبایل دختری تو خیابون زده بود تعقیب کرده و گوشی را ازش گرفته و به دختره پس داده بود و بخاطرش چاقو خورده بود .
بعضی وقتا تو بازی با دوستاش شرط بندی می کرد و بیشتر وقتا هم می باخت ، میگفت من پاکباختم. حسابش که میموند ، میگفت دکتر…. چیزی واسه از دست دادن ندارم … مال مردم خور نیستم ، وسعم کمه ، میارم حتمن میارم دفعه بعد …..
…. ولی بدخواه داشتی ، مدیونی بهم نگی …. برای من هم خیالی نبود، از راستی و صفای دلش و جیب خالی و قیافه غلط اندازش مطمئن بودم
به هر حال تو پرونده اش نوشته شده بود : بدهکار.
خیلی وقت بود که نیامده بود و من هم اصلا فراموشش کرده بودم تا امروز …
کامپیوتر مطب را روشن کردم و تو پرونده اش نوشتم : بستانکار
خداحافظ محسن
بنیاد میراث پاسارگاد