دوستدار عربستیز بود! خیر، ایرانستیز بود! نخیر، ناسیونالیست بود! هیچکدام نبود، نژادپرست بود! تاریخ ایران را نمیشناخت! از تاریخ اسلام آگاهی نداشت! فلسفه نمیدانست! فحاش و ناسزاگو بود! زبانی تند و تلخ داشت! کارش دانشگاهی نبود! اسلامستیز بود! . . .
راستی دوستدار کدامیک از اینها بود، یا نبود؟ چرا حتا مرگ او نیز انبوهی از داوریهای نیک و بد را روانه بازار اندیشه و سیاست کرده است؟ آیا یک نویسنده، اندیشمند یا کنشگر میتواند همزمان هم ایرانستیز و هم ناسیونالیست باشد؟ اگر آری، چگونه؟ اگر نه، پس این انبوه سراسیمه به میدان دویدگان چه بهم میبافند؟
من با خود دوستدار بارها و بارها به گفتگو نشستم و آنچه را که در اندیشههایش نادرست میدانستم، رودررو با خودش در میان گذاشتم. آن ناگزیری تاریخی یا دترمینیسمی را که از دل نوشتههایش بیرون میتراوید، نادرست میدانستم، بنمایههای تاریخی را که اندیشهاش بر آن استوار شده بود، افسانه میدانم، بر سر شناخت او از پیدایش و ساختار اسلام با او بگومگو داشتم، ولی اینها همه برای من سنجهای برای داوری درباره اندیشه بنیادین او نبودند. دادههای تاریخی پیوسته دچار دگرگونی میشوند و پژوهشگران هر روز چیز تازهای میآموزند. آنچه که دوستدار را دوستدار کرد، “رویکرد” او بود و نه درونمایه نوشتههایش. او دلیری این را داشت که ما را برهنه کند، آئینهای در دست بگیرد و اندام ناسازوار و گژوکول و زشتمان را به ما وانمایاند و با آرامشی که ما را میآزرد بما بگوید: «این چهره نازیبای شما است».
نه درونمایه آنچه که او گفت، که رویکردش ما را آزرد، شاید برخی از ما را به اندیشه واداشت، برخی دیگر را به دشنامگوئی کشاند، برخی را افسرده کرد، ولی همه و همه ما را آزرد. در این میان آنکه هراسی از بازنگری در خویش نداشت، آزردگیر ا به کناهری نهاد و در خود بازنگریست، ولی آنکه زنجیرهای دین بر گردن اندیشهاش را یا نمیدید، و یا میدید و مؤمنانه میپرستید، زبان به دشنام و ناسزا گشود.
و چه جای شگفتی که بخشی بزرگ از این دشنامگویان، یا اکنون و یا در گذشته دمخور ملایان و حوزه علمیه هستند و بودند، یا در درون یکی درس خواندهاند و یا در دامان آن دیگری پرورش یافتهاند؟
با همه نقدهایی که خود بر او داشتم و دارم، و فراتر از همه آفرینها و نفرینهایی که بر سرش میبارند، از نگاه من بزرگترین هنر مردی که نامش آرامش بود، پریشان کردن خاطر جامعه ایرانی بود. او سخنی بیش و آنهم به زمزمه در گوش ما نگفت، ولی ما همچنان نمیتوانیم گریبان خود را از نجوای آن پچپچه رها کنیم،
ما از تصویر خود در آئینه نوشتههای دوستدار در هراسیم.
برگرفته ازفیس بوک مزدک بامدادان
بنیاد میراث پاسارگاد