رضاعلامه زاده
بیایید با رفتن به پیشواز “روز عشّاق”، از گندآبِ سالگشت خلافت فاصله بگیریم و قصهى نامکرر عشق را از عاشقانی بشنویم که عشق به تو، به دیگران، و به میهن، در زبانشان از یکدیگر تفکیکشدنی نیست.
مثل این دوبیت از شاعر دلسوختهی وطن، عارف قزوینی:
دلم ز شهر چو دیوانه رو به صحرا کرد
خدا خراب کند آن کسى که مملکتى
براى منفعت خویش، خوانِ یغما کرد
یا این بیت از او که انگار از زبان ما دورماندگان از وطن سروده است:
هر وقت زآشیانه خود یاد مىکنم
نفرین به خانوادهى صیاد مىکنم
این تنها ما نیستیم که رو به وطن حرف میزنیم. وطن نیز به زبان نمادین “دولسه ماریا لویناز”، شاعره فقید کوبائی، به ما میگوید:
اگر دوستم داری به تمامی دوستم داشته باش،
نه فقط توی آفتاب یا توی سایه،
اگر دوستم داری، سیاه، دوستم داشته باش
سفید، خاکستری، سبز، طلائی، قهوهای.
و از ما انتظار دارد که پاسخش را مثل آن شاعر انگلیسی، “جان برجِر”، همانقدر قاطعانه بدهیم:
ما از اشتیاق حرف میزنیم.
اشتیاق ما شورابهی دباغخانههاست
که پوستِ خام در آن آویختهاند
تا از کنارهاش
چرم عشق بسازند.
یا اصلا بیائید در آستانهی “روز عشّاق” به زبان سادهی یک کولىِ ناشناس، خیلی خودمانی در گوش وطن زمزمه کنیم:
آه، تو میدانی زاغ چه سیاهِ سیاه است
اگر روزی رنگِ زاغ به ارغوانی برگردد
آنگاه عزیزم، من از عشق ورزیدن به تو دست خواهم کشید
چرا که میدانی دیگر تمام شدهام!
*
برگرفته از [سایت عصر نو]، از دور بر آتش
بنیاد میراث پاسارگاد