میوه فروش هنوز کاملاْ پاکت گلابی ها را به دستان من منتقل نکرده بود که از ورای بازوان و سر و تن و فریاد دستفروشان پیش رو، چند متر دورتر، در فضائی که خنزر پنزر می فروختند چشمم یک جعبه خاتم کاری نفیس را قاپید.
خانم بگیرید! حواستان کجاست؟
حواسم پیش جعبه ی خاتم بود روی بساط یک مرد چینی که دستها را از سرما توی جیب فرو کرده و با سر خمیده این پا و این پا میشد.
پاکت را در حالتی چون نیمه بیهوشی گرفتم. جعبه خاتم نفیس در آن خاک و خُل بازار «الیگر» که اشیاء گرد گرفته و حتی کثیفِ آن رغبتی به نزدیک شدن بر نمی انگیخت چه می کرد؟
با اندکی تردید و گیج از کنار میوه ها چرخی زده و خودم را در تنگه ای یافتم که خروج از بخش بازار میوه و سبزی و پرش به آنسو را میسر میکرد. وارد محوطه ای شدم که از تمام رنگ، شادابی و زندگی میوه ها و سبزی ها تهی بود. گردو غبار بود و تهی شدگی و نداری.
به طرف بساط محقر مرد چینی گام برداشتم. سرش را بلند کرد ولی دستهایش همچنان توی جیبش بود. جعبه را از روی میزی که با کارتون های بریده بریده سر هم کرده بود، برداشتم. با چشمانی از حدقه در آمده از جیبهایش دست کشید و آمد جلو. او هم انگار به اندازه من حیرت کرده بود. جعبه را در دست چرخاندم. از خاتم کاری های زمان مادر بزرگم بود. خیلی زیبا. حتی باشکوه.
پرسیدم چند؟
و با وحشت شنیدم که گفت دو یورو!
واقعاْ هولناک بود ! جعبه ای که انگشتان هنرمند نگارنده اش هنوز روی هر سانتیمترش می تپید فقط دو یورو؟!!
فروشنده دلیل سکوت مرا که از غم و وحشت بود متوجه نشد. گفت یک یورو برش دارید. چون شما…
نزدیک بود به گریه بیفتم. فقط یک یورو برای این جواهر؟
جعبه مثل قفسی که دنبال پرنده اش بگردد با من به خانه آمد. از روی میزی به میزی رفت. از کنار پنجره تا جا بخاری. رفت به قفسه های آشپزخانه سرک کشید. همه جا را گشت و هیچ جای مناسبی برایش پیدا نکردم. به این فضا نمی خورد. دنبال مونس خودش می گشت.
باغچه همسایه ی پشتی درخت بزرگی وسط چمنها داشت که پرنده ها از سر و کولش بالا می رفتند. فکر کردم شاید برای پرنده ها بشود در آن دانه ریخت. گذاشتش لای شاخه ها. زن و شوهر که هر دو آموزگار رقص باله بودند و خودشان یکروز بالرین بوده اند، با خوشروئی در را باز کردند. توضیح دادم. گوش کردند. مرد رفت یک مشت دانه مخصوص طوطی از پستوی باغجه آورد در آن ریخت و با هم به طرف درخت بزرگ وسط باغچه رفتیم.
صدای حافظ را می بایست از چنین جعبه ای شنید. کنار دست و بازوئی که مثل پَرو بال می وزیدند.
چهارم آوریل 2023
بنیاد میراث پاسارگاد