مثال عشق پیدایی و پنهان – به مناسبت روز جهانی عشق

 

مطلب زیر برگرفته از نوشته ی بلندی ست به نام «خرد عشق ورزیدن، از مجنون تا فاشیسم»* که در سال 1386 منتشر و سپس در کتاب «عشق،آزادی،حقوق بشر» بازنشر پیدا کرد. در آن مطلب به «عشق زمینی» در فرهنگ و تاریخ مان پرداخته ام.

از آنجا که این روزها پدیده ی«ملی گرایی» بسیار مطرح شده و مخالفان و موافقین بیشماری دارد، بخش مربوط به «عشق به زادگاه و وطن» را برای «والنتاین» یا روز جهانی عشق امسال انتخاب کرده و آن را تقدیم می کنم به همه ی آنهایی که عشق را، نه در هیئت جنون که در پیراهن خرد دریافته اند.

و تقدیم می کنم به همه ی تبعیدیانی که اکنون عشق به وطن برایشان یاد آور این شعر است که:

«مثال عشق پیدایی و پنهان»

«ندیدم همچو تو پیدا نهانی»

شکوه میرزادگی

بهمن 2024

*****

يکی از عشق های زمينی، عشق به زادگاه و وطن  است؛ عشق به زمينی که در آن زاده شده ای، سرزمينی که ريشه هايت در آن است، وطنی که در آن قدم زده ای،  آن را می شناسی، آن را لمس می کنی، از گياهانش تغذيه می کنی، از چشمه هايش می نوشی و از حرکت رودها و درياهايش جان می گيری؛ زيبايي هايش را می بينی و درک می کنی؛ و هيچ کدام اين ها نديده و خيالی نيستند. بر اين پايه، اگر عشق زمینی يکی از نشانه های ادراک و خرد باشد، حتماً تجلی آن در  عشق به زادگاه و يا عشق به وطن نيز بديهی و پذيرفتنی است.

اما اين نوع عشق هم در سرزمين ما، نسبت به کشورهای ديگر کمرنگ و بی اعتبار بوده است. و شايد همان گونه که عشق دو  انسان نسبت به هم حاصل گناه و بی عقلی خوانده می شده، عشق به سرزمين نيز نوعی جنون شناخته می شده است.

در اينجاست که پرسش مهمی مطرح می شود: آيا عشق به وطن از ديرباز در ما چنين کمرنگ بوده و يا از آن زمان رنگ خويش را باخته است که استوره ی «آدم و حوا»، وارد فرهنگ ما شده، يعنی، زن و مردی که به جرم عشق ورزيدن از بهشتی که وطن شان بوده رانده شده اند، و ناله هاشان برای رسيدن به نیستانشان هم به جايي نرسيده است. و یا از آنجایی این غلط در باور ما نقش بسته که مدام در گوش مان خوانده اند: فقط خدا و پیامبران هستند که ارزش عاشق شدن دارند.

به راستی چرا، در طول قرن های بسيار، عشق به وطن در ما پديدار نشده است؟ حتی در آن هنگامه هايي که در کشورهای ديگر (که اکنون جزو کشورهای متمدن و بزرگ جهان شناخته می شوند) اين عشق شوری سازنده به پا می کرده و آن ها  را در مقابله با ديکتاتوری ها و تجاوزها و اشغال ها و عقب ماندگی ها نجات می داده است؟

و چرا بيشتر کسانی که ما آنها را در تاريخ مان به عنوان قهرمان می شناسيم  در واقع برتری طلبانی مذهبی يا ستيزه جويانی قداره کش  بوده اند؟  به راستی چرا ادبيات ما، به نسبت ادبيات کشورهای ديگر، اين همه از عشق به سرزمين مان خالی و اين همه از عشق به بهشت پر بوده است؟

و چرا که حتی در دوران جديد که به صورت وارداتی با چيزی به نام وطن دوستی آشنا می شويم کارکرد آن را در راستای باليدن و ساختن خود نمی بينيم و آن را يا به مصرف در افتادن با ديگران می رسانيم و يا با چوب فاشيسم می رانيم؟

آيا واقعا عشق به وطن را می شود با چيزی به نام فاشيسم يکی دانست؟ يا اينکه اين نگاه کج از آن عده ای استالينست يا «مذهب ـ امت» ی هاست؟ و چرا اکنون که اين غلط بزرگ در جاهای ديگر دنيا تصحيح شده همچنان در سرزمين ما مؤثر و کارساز است؟

افرادی که عشق به سرزمين را به عنوان رفتاری فاشيستی طرد می کنند همان کسانند که عشق زمینی را هم دليل بيماری می دانند و عاشق مجنون و ديوانه  می انگارند. اين ها نمی دانند، يا منکر آنند، که  عشق به زادگاه و وطن همانقدر طبيعی و سالم است که نياز گياهان رسته بر خاک يخ زده ی هيماليا به آن خاک سرد؛ يا گياهان جوانه زده در صحراهای سوزان بخش هايی از خاورميانه به آن آب و خاک تفته.

به تاريخمان که نگاه می کنيم می بينيم که، به دلايلی خردناپذير و توهمی، و با زدودن مفهوم وطن و سرزمين از حافظه ی تاريخی مان، قرن هاست که ما را از عشق ورزيدن به سرزمين مان محروم کرده اند. قرن هاست سخن از وطن گفتن گناه بوده است، و تازه زمانی که بايد به غرب می پيوستيم از وطن گفتن نشانه ی عقب ماندگی محسوب می شد، زمانی هم عشق به وطن، با توسل به مفهوم جعلی «جهان وطنی» (واژه ای که به جای «بين المللی بودن» به خورد ما دادند) عملی غير انسانی بود، زمانی آن را وابستگی به «طاغوت» تلقی کردند، و زمانی هم آن را روپوشی برای ارتباط داشتن با غرب امپرياليست دانستند؛ و به تازگی هم خبر آورده اند که نام ديگر «عشق به وطن» شده است «شيطان پرستی!» اکنون، آنگونه که از خبرها بر می آيد، گردهمایی جوانان ما را به جرم شيطان پرستی به هم می ريزند و ابزار جرم آن ها  چيزی نيست جز اينکه آنها در ميهمانی های خود آوازهای وطن دوستانه سر داده اند و از بزرگان افتخار آفرين غير مذهبی سخن گفته اند؛ کاری که معنايش وطن را از پيراهن مذهب وايدئولوژی عريان کردن است و آن را چون امری طبيعی و ساده دوست داشتن.

عشق به وطن عشقی تمام ناشدنی است. خيلی ها حتی مذهب شان را عوض می کنند، پيامبر و خدايشان را عوض می کنند و در فضای مذهب تازه هيچوقت دلشان برای مذهب قبلی تنگ نمی شود، و هيچ وقت در پيدا و در نهان به ياد مذهب قبلی شان اشک نمی ريزند؛ اما عشق به وطن آنقدر بزرگ و غير قابل جايگزينی است که تو حتی وقتی که سال های سال در کنار اين محبوب نيستی و او را ترک کرده ای نيز تپش دلت از شنيدن نامش تند می شود و با هر که و هرکجا که سخن بگویی مخاطب هميشگی ات اوست.

مردم کشورهای پيشرفته وجود سلامت بخش اين حال را، نه از روی جهالت، که از روی تحقيق و علم جامعه شناسی و روانشناسی دريافته اند. مثلاً، در اين آمريکا که اکنون زيستنگاه جمعيت زيادی از ايرانيان هم شده است، اصرار دارند که مهاجران جديد با حفظ زبان و فرهنگ زادگاه خود شهروندشان شوند و هر ساله آئين های ده ها فرهنگ ديگر را بجا می آورند و برای مردمان آمده از سرزمين های ديگر ده ها مراسم مربوط به وطنشان را به راه می اندازند.

و يا آن هايي که عشق به وطن و زادگاه را نوعی فاشيسم می دانند کسانی هستند که از يک سو عشق را با دو دو تا چهارتای سياسی اشتباه گرفته اند و، از سوی ديگر، وطن دوستی را با برتری طلبی های مذهبی، نژادی و ايدئولوژيک يکی می بينند. نه! عشق به وطن به معنای باور داشتن به برتری وطن نيست. اين عشق با اعتقاد به برتری نژادی، يا مذهبی، يا زبانی، و يا فرهنگی کاملاً متفاوت است. در عشق به وطن حسی انسانی و مهربانانه وجود دارد اما در باور به برتری های نژادی و مذهبی و ايدئولوژيک و غيره حسی ستيزه جويانه. اولی پايه اش بر دوستی و صلح و آرامش گذاشته شده و دومی بر ستيزه جويي و نفرت.

عاشق بودن به معنای نفرت داشتن از آن ها که محبوب ديگری دارند نيست. اما لازمه ی برتر دانستن مذهب يا نژاد آن است که نژادها يا مذاهب ديگر را رد کنيم؛ و يا چون حاکمان امروز ايران با نفرت تمام در نابودی آن ها بکوشيم.

وطن دوستی و حتی عاشق وطن بودن به معنای دشمنی با وطن ديگران نيست. دوست داشتن زادگاه، گزينه ای خردپذير و انسانی است. ما جايي از جهان را که بيشتر می شناسيم، بيشتر با آن بوده ايم، در آن رشد کرده و از جوهر آن نوشيده و در آن ريشه دار شده ايم، بيشتر از نقاط ديگر زمين خاکی دوست داريم؛ اما درست چون اين حس انسانی را در خود می يابيم و درک می کنيم است که می توانيم به صورتی تجربی با مردمان ديگر جهان ـ که آنها نيز زادگاه خود را دوست می دارند ـ همدل و همراه  باشيم.

شکوه میرزادگی

آگوست 2007

——-

*https://archive.savepasargad.com/August/shokooh%20mirzadegi.htm

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

گفتگوی صدای آمریکا با دکتر محسن بنايي و مهدی فتاپور درباره نتایج انقلاب

Read Next

مطابقت اوسنس کاوی وداها با کیکاوس در اوستا – جواد مفرد کهلان