برخی گفته ها و نوشته های آرمین لنگرودی

آرمین لنگرودی
برنده جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد
به عنوان بهترین شخصیت سال 1402 (2023)
در رشته ی میراث فرهنگی و تاریخ

برخی از نوشته های آرمین لنگرودی

زرتشت – آیین نوآوری

بنظر می‌آید که دوران گذار شیوهٔ زندگی اقوام ایرانی از کوچ‌نشینی به «جهان سکون»، دوران بسیار مناسبی برای هویدا شدن یک پیام‌آور «نوگرا» از درون آداب باستانیِ عشایری (زوتری در دین کهن) این مردم بود. تبار ایرانی در میانهٔ هزارهٔ پ.م. در آستانهٔ یک دگردیسیِ اجتماعیِ بنیادین قرار داشت و آیین زرتشت از همان آغاز خود، بعنوانِ فرم‌دهنده‌ٔ معیارهای اخلاقیِ جامعهٔ نوینِ برآمده از این دگرگونی و یک ملت نوخاسته عمل می‌کرد، که بنا بر  رویدادهای شناخته شدهٔ  تاریخی، سرنوشت بخش بزرگی از جهان پس از خود را بگونهٔ بنیادی رقم زد. اسطوره‌ٔ زرتشت اگرچه ریشهٔ خویش را در ادیان باستانی هندوایرانی می‌یافت، ولی در سرزمینی پدیدار گردید، که با فرهنگهایِ بزرگ شرقی همزمانِ خود همچون آشور، سومر و یا بابل نزدیکی داشت.

«مزدا»ی دین کهن ایرانی بمعنی «بینش»، «حکمت» و بویژه «شناخت» بود. امروزه برای ما این نکته شناخته شده است، که آریایی‌های باستان به چنین تصورات ظاهراً انتزاعی، به‌عنوان نیروهایی جهانی/کهکشانی و تقریباً به‌عنوان «جوهری» نگاه می‌کردند، که وجود مستقل داشته و انسان‌ها می‌توانستند از آن‌ها بهرمند گردند. به گمان می‌آید که جامعهٔ نوینی که آیین زرتشت ایده‌آلهای آنرا بنمایش می‌گذارد، از بسیاری جهات یک جامعهٔ متمایز بوده باشد. آرمان‌های مردم این جامعه، که هدف اصلی‌شان کشاورزی مسالمت آمیز در کنار دیگر اقوام بومی منطقه بود، ظاهراً با مفاهیمی همچون «اندیشهٔ شایسته»، «خوش‌اندیشی»، «رستگاری»، «به‌زیستی» و غیره پوشش داده می‌شد، که چیزی فراتر از مفاهیم انتزاعی باستانی و «سمبلهای پیکرمند» آنها را طلب می‌کرد. در همین ارتباط نیز بایستی اُفت جایگاه برخی از «خدایان پیشین» هندوایرانی را تفسیر نمود، که در برابر خدای جدید این جامعه، یعنی «اهوره مزدا»، یا به نیروهای نیمه‌الهی تبدیل گشته و یا کاملاً‌ بعنوانِ نیروهای اهریمنی طرد شدند.

آنگونه که آشکار است در ادیان و مناسک عشایری پیشا‌-‌زرتشتی مناسکی وجود داشته‌اند، که سدی در برابر  این نوآوری بحساب می‌آمدند و از این رو مورد سرزنش آیین نوین قرار گرفته بودند. گویی «یکتاپرستی» زرتشت نیز  خروشی است برعلیه خدایانی که خواستار دوام نظم کهنه بوده‌اند. خدایانی که باوجود «یکتاپرستی» منسوب به زرتشت، حضور خود را در تمامی کُنجهای این دین، بعنوانِ خدایانِ دون‌پایه و یا اهریمنی، همچنان بنمایش می‌گذارند. در برابر این خدایان، «اهوره‌مزدا»ی دین نوخاسته می‌توانست، در بهترین حالت، نه یک خدای یگانه، بلکه یک “خدای برتر” باشد. خدایی که با سیستم کشورداری هخامنشیان نیز همخوانی بهتری داشت: در کنار اهوره‌مزدا بعنوان «خدای خدایان»، جایگاه «شاه شاهانِ» هخامنشی از یک کانسپت ایده‌آل برای یک امپراتوری جهانی و چندملیتی خبر می‌داد.

نوآوری زرتشتی پایه‌های خود را بر  «راستی» بنا کرده بود، که در این باور، یک نقش کلیدی و مرکزی را بازی می‌کند. اگر اهریمن در پیکار برعلیه نیکی همیشه «دروغ» را برمی‌گزیند، در برابر او اهوره‌مزدا تنها به «راستی» دست می‌یازد. این راستی، همان پیامی است، که زرتشت وظیفهٔ گسترش آن را داشت، که در جهان پس از او توسط «سوشیانت‌ها» ادامه می‌یابد. در شکلگیری تاریخ ادیان پس از زرتشت،  این «سوشیانت» است، که نقشی پایه‌ای را  برعهده می‌گیرد. بنا بر تعاریف مختلفی که از سوشیانت در فرهنگ زرتشتی آورده شده، آن را می‌توان شخصیتی میان «منجی»، «تناسخ پیکری زرتشت» و یا «پیامبران» دوران بعدی تصور کرد: «پیامبران نور» در آیین مانی، منجی‌های یهودی، خدایگان گنوسی‌-‌عرفانی، عیسای مسیح، پیامبر اسلام و یا امامان شیعه همگی نتیجهٔ این تفسیرها هستند، که کمابیش همگی، یا از جنبهٔ نظری و یا از جنبهٔ نَسَبی، برای نشان‌دادن شایستگی‌شان، بگونهٔ آشکار به زرتشت پیوند زده می‌شدند. ریزه‌کاری‌های پیدایش سوشیانت تا اندازه‌ای جذاب و گیرا بودند، که تمامی پیامبران بعدی، که خود را بنوعی وارث این آیین می‌دیدند، چیزی به چگونگی بانجام رسیدن آن نیافزوده و یا نکاستند و این همان سنت «ادامه‌ٔ پیامبری» در ملتها (کشورها)ی جهان و در پایان، نجات تمامی انسانها است، که بعدها در ایده‌ٔ عیسا بعنوانِ منجی قوم یهود (و بعدها بشریت) نیز تبلور یافت.

اگرچه در آیین زرتشت از اهوره‌مزدا بعنوانِ «پروردگار» یاد می‌شود، ولی توانمندی این آفریدگار در کرانهٔ «زندگی» محدود باقی می‌ماند و وجود اهریمن و زمینهٔ عملکرد او در ورای تأثیرگذاری این تواناییِ آفرینش قرار می‌گیرد، که همانند او از یکسو بیکران است. این بینش «دوبُنی» زرتشت در ناسازگاری آشکار با یکتاپرستیِ منسوب به اوست. بسیاری برای از میان برداشتن این ناسازگاری، در اهوره‌مزدا یک «خدای خود آفریده» می‌دیدند، که بنوعی با آفرینش  یک «اورمزد دوم» خود را در ترازی پایین‌تر در برابر اهریمن قرار می‌داد: «امشاسپند هفتم، که  اورمزد است، که اورمزد  هر دو است؛ نخست مینیویی و سپس پیکرمند». ادامهٔ این تفکر چیزی نیست مگر «خودآفرینیِ خدا» برای پیشبرد یک امر زمینی. این ایده با گذر از فرقه‌های گنوسی‌-‌عرفانی به عیسای مسیح – بعنوان «خدای خودآفریده» – می‌رسد، که رسالت «نجات بشر» را داشت.

دیگر نوآوری آیین زرتشت، که بر پایهٔ سامانهٔ بی‌همتای او بنا گردیده بود، همانا چگونگیِ زاده شدن زرتشت، یعنی «دگردیسی نور به پیکر مادی» یک پیامبر است. این پیامبر همچون گیومرت از جنس خداست، که به زمین می‌آید تا یاور آدمیان برای رستگاری و پیوستن دوباره آنها به نور باشد. تناسخ مادی این نور، نه در زمان همخوابی پدر و مادر زرتشت، بلکه مدتها پیش از آن شروع می‌شود. بدینترتیب نور، خود را بصورت مادی می‌آفریند (خدای خودآفریده). شاید لازم به یادآوری باشد، که پروسهٔ پیدایش انسانی عیسا – یعنی فرزند خدا در “هیبت آدمی” – با آنچه که ما در بارهٔ زرتشت می‌خوانیم تشابهات بسیار زیادی دارد: زاده شدن زرتشت با “«دهان، زبان و توانایی سخن گفتن» بر روی زمین  در چندین گام مختلف و با فرستادن فراوشی او از طریق فرود آمدن «فَر» او در خانهٔ «فرهیم‌رووانان‌زویش»، نوشیدن معجونی از هئومه توسط پدر و مادر او پیش از همخوابی و سرانجام با بدنیا آمدن مادی زرتشت انجام می‌گیرد. در اینجا ما با این ایده مواجه هستیم، که یک موجود فراانسانی و ابدی (روح، نور و یا …) بایستی بشکل یک انسان بدنیا آمده و رشد کند، تا بتواند به عضویت جامعهٔ انسانی درآمده و در آنجا پذیرفته شود. از همین رو هم بایستی انسانها بتوانند او را «با نیاکانی بشری» پیوند بزنند. مشابه این مراحل در مورد عیسا نیز، که پروسهٔ «گوشت شدن خداوند» خوانده می‌شود در چندین گام روی می‌دهد: نفوذ «روح‌القدس» در بدن مریم توسط ورود «کلام» (سخن: Logos)، تولد زمینی و سپس ورود «شکوه و جلال الهی» با انجام مراسم شستشوی او توسط یحیا، که پس از آن «روح مقدس» بشکل کبوتری از آسمان بر او فرود می‌آید و همزمان ندایی برمی‌خیزد که او را «پسر محبوب خدا» می‌خواند، «همانکسی که در هیبت یک کودک پدیدار شد و او را همانند یک کودک بزرگ کردند، تا از طریق او بشریت کامل پدیدار شود» (کتاب «اعمال توماس») .

منظومهٔ آفرینش زرتشت، شاید کامل‌ترین ایدهٔ آفرینش در ادیان باستانی بود. «جهان مینیویی» زرتشت پیش از آنکه به ماده تبدیل شود، سه‌هزار سال خالی از جسم (ایزدان، امشاسپندان، ارواح و فراوشی‌های همهٔ جانداران) در اورمزد (که هنوز خدا نبود) وجود داشت. پروسهٔ آفرینش جهان مادی از درون «سه‌هزار سال دوم» تاریخ زرتشتی می‌گذرد، که در آن اهوره‌مزدا؛ «آفرینش مینیویی را به مینیویی نگهداشت و آفرینش مادی را نیز به مینیویی آفرید». بایستی توجه داشت که این «آفرینش مادی به مینیویی» در هزارها‌ی دوم، اگرچه پیش‌درآمد آفرینش مادی کهکشان (در هزارها‌ی سوم) است، ولی هنوز فاقد یک پیکر مادی است و در حد «ایده» (پندار) باقی می‌ماند. بدون تردید «جهان ایدهٔ افلاطونی» که سرمنشاء جهان مادی است نیز بر همین پایه بنا گردیده بود، که سرمنشاء سرشت هر چیز را همچنان در جهان «ایده» می‌دانست.

اولین آفرینش اهوره‌مزدا «پندار» نیک است. در سه‌هزار سالهٔ دوم با بیرون آمدن “گفتار” (سخن: که یونانی‌ها بعدها آنرا لوگوس Logos ناميدند) از اهورا مزدا، آتش مقدس نمایان می‌گردد و بدنبال آن پیدایش آسمان؛ آب و خاک (در آغاز درهم و مخلوط هستند). سپس نوبت به آفرینش گیاهان، جانوران و مردم می‌رسد، که از درون هوا، آب و خاک، یعنی در بستر زیست خود زاده می‌شوند. اکنون خداوند از سرشت خود، که زندگی و نور است انسان نخست، «گیومرت» را می‌سازد. پیکر مادی گیومرت اما بعدها از زمین آفریده می‌شود. با آغاز سه‌هزارسالهٔ سوم و با یورش اهریمن به جهان نور، بنا به خواست اهوره‌مزدا زروان و سپهر (زروان پیکرمند) جهان را بگردش در می‌آورند، که توسط «گفتار» (سخن) در جنبش نگه داشته می‌شوند، آنگونه که این کلام، که همان نیایش «اَهوَن‌وَر» است، قابل شنیدن می‌باشد و با آن اهوره‌مزدا تمامی آفرینش  را بانجام می‌رساند. در دامداد-نسک می‌توان این «کلام» را در پیکر «سپنتا مینیو» یافت، که بشکل انسانی نیز پدیدار گشته و دارای «فراوَشی» است. اینگونه است که آفرینش اول یعنی «پندار» با گذر از آفرینش دوم، یعنی «گفتار» – که ابزار تجلی آفرینش اول است – به «کردار» تبدیل می‌شود: پس در آغاز «فره» (پندار) بود، سپس «آفریدگان بی تن» (گفتار) و در پایان «تن» (کردار).

همانگونه که ایدهٔ “منجی” یک ایده از آیین زرتشتی است، نشانه‌های آمدن و برخواستن منجی (دوران پیشا‌-‌رستاخیز) نیز از انگاره‌‌های این آیین هستند، که تماماً در ادبیات یهودیان بابلی‌-‌اورشلیمی و بعدها در اسلام از آنها برگرفته شد. اگر نظم اجتماعی نتیجه‌ و زیرمجموعهٔ نظمِ خدایی کهکشان بود، پس بهم‌ریختن این نظم نیز نشانهٔ دوری جامعه از خداوند و رشد پلیدی در جهان است. چیزی که به «خواری اشراف»، درهم‌آمیزی اقشار اجتماعی، برآمدن دوران پادشاهی «دیوان گشاده‌موی و خَشم‌تخم» (زند، وَهومن يسن) و قرار گرفتن جامعه در «پرتگاه هولناک» می‌انجامد. این دوران، دوران «دشمنی دوستان و بی‌اخلاقی اقتصادی» است، که در آن «دوست دوست  را بزَنَد و مال او را بِرُباید و به دیگری دهد و از آن بهره بستاند». این دوران همدستی بد‌دینان و بداندیشان» (دروندِ بَدخِرد و اهلموغان) و «بلندپایگی ناشایستگان» است، که آمدن «سوشیانت» را برای نوسازی جهان الزامی می‌سازد. در واقع جهانِ پس از ظهور سوشیانت، یک نوآوریِ جهانی است، که به تمامی بدخیمی‌های پیش از آمدن او پایان می‌دهد.

اسطورهٔ ایرانی آفرینش دارای ویژگی‌هایی است که خود را همچون زنجیره‌ای پیوسته – با کمی زیاد و کم – تا به اسلام نشان می‌دهند. اگرچه برای ادیان سامی به عاریه گرفتن کامل و یک به یکِ ویژگیهای یک دین آریایی ناممکن می‌نمود، ولی تغییرات و انطباق‌های انجام گرفته در این ایده‌ها در سطح ظاهری محدود ماندند و در سرشت اولیهٔ این ویژگیها هیچ دگرگونی ریشه‌ای انجام نگرفت. اگر بخواهیم از مهمترین این ویژگیها بگونه‌ای فشرده یاد کنیم، آنها بشرح زیر خواهند بود:

-داستان پیدایش انسانها از یک انسان اول، که ترکیبی از عناصر آسمانی و زمینی است،

-منشاء کهکشانیِ و آسمانی بشریت که با ویژگیهای هفت مدار سیاره‌ای (فلک‌الافلاک) شکل یافته است،

-وجود نیکی و پلیدی در جهان که نمایانگر همان جهان روشنایی و تاریکی، خدا و اهریمن هستند،

-آشتی‌ناپذیری این دو جهان و مبارزهٔ آنها در درازای تاریخ،

-نشانه‌های پایان جهان و ظهور منجی،

-همسانی سرشت فرستادهٔ خدا با سرشت خدایی و زاده شدن او از یک زن باکره،

-رستاخیز انسانها و جهان یا فرشگرد،

-فرستادن منجی (سوشیانس) از سوی خداوند برای نابودی پلیدی و نوسازی جهان،

-بازگشت منجی بسوی خدا یا رستاخیز منجی،

-ایدهٔ پیامبری وادامهٔ آن توسط سوشیانت‌ها و،

-ایدهٔ بهشت، دوزخ و در پیوند با آن «پل چینوت»، که بعدها اسلام با کپی کردن یک‌به‌یک آنرا زیر نام «پل صراط» در خود گنجاند.

اگرچه ما از زیست تاریخی زرتشت نشانه‌های گواه‌مندی در دست نداریم، ولی همین ایده‌ها و نوآوری‌های تاریخی بودند که او را پیکرمند «با دهان، زبان و توانایی سخن گفتن» ساختند، تا انسانها بتوانند او را با پیوند زدن «با نیاکان بشری»، از خود و بدینگونه این ایده‌ها را دست‌یافتنی بدانند.

زرتشت آغازین، دینی پوینده و نوآور بود، که با دین واپسگرای دوران ساسانی، که آنرا نیز به او منتسب می‌کردند، همخوانی چندانی نداشت. برای دین‌شناسی مدرن، که به ادیان بعنوانِ ایده‌آل‌ها و متناسب با نیازهای انسانی می‌نگرد، دین زرتشت نیز برآمده از یک جامعهٔ تاریخی است، با این تفاوت که این ایده‌آل‌ها از زمان پیدایش خود بسیار جلوتر می‌زیستند و همین امر دلیل جذابیت بعدی آنها در تاریخ ادیان گردید.

(این جستار برای سایت اینترنتی «بنیاد میراث پاسارگاد» بمناسبت سال زرتشت نگاشته شد. برای‌ علاقه‌مندان به جایگاه ادیان ایرانی در تاریخ ادیان رجوع می‌دهم به کتاب جدیدم: «و انسان خدا را همسان خود آفرید» چاپ انتشارات فروغ در کلن.)

آرمین لنگرودی

مارس ۲۰۲۲

https://independent.academia.edu/ArminLangroudi/

بنیاد میراث پاسارگاد ـ  سال 1401 ، سال زرتشت بزرگ

 آن سه مغ! (به بهانهٔ سال نوی مسیحی) ـ آرمین لنگرود

در انجیل متا، بخش دوم، بندهای ۱ و ۲ آمده است:

«و چون عیسا در ایّام هیرود (هیرودیسِ) پادشاه در بیتْ‌لَحِمِ یهودیه تولّد یافت، آنگاه مَغانی چند از مشرق به اورشلیم آمده، گفتند:  “کجاست آن مولود که پادشاه یهود است؟ زیرا که ستاره او را در مشرق دیده‌ایم و برای پرستش او آمده‌ایم”».

در اینجا سخن از سه «مَغ ایرانی» است، که گویا از «مشرق‌زمین» با دیدن نشان تولد عیسا به پیشواز زاده شدن او رفتند. مراد از «ستاره» نیز همان «ستارهٔ کریسمس» (بنت قنسول) است، که بنا بر داستان رایج در مسیحیت، به هنگام تولد عیسا در آسمان دیده شد و راهنمایی بود برای این  سه مغ بسوی زادگاه او.

نسخهٔ دیگری از این گفته‌ٔ انجیل متا را می‌توان در «انجیل کودکی سوری» نیز (احتمالاً از سدهٔ ششم میلادی، که به «انجیل عربی [و یا شامی] دوران شیرخوارگی»  هم مشهور است) یافت، که در آن این رویداد با ارجاع به «پیشگویی زرتشت» کامل می‌گردد:

«و واقع شد، هنگامی که عیسا خداوند در بیت‌لحم یهودیه در زمان هیرود (هیرودیس) پادشاه متولد شد، آنگاه، چنانکه زرادوشت (زرتشت) پیشگویی کرده بود، سه مجوس (مغ) از مشرق به اورشلیم آمدند. و با آنها هدایایی از زَر، مُر و کُندُر بود. و او را پرستش کردند و هدایای خود را به او تقدیم داشتند » (انجیل کودکی سوری [شامی / عربی]؛ بند ۷) (۱).

یک آدرس دقیق‌تر از این گفتار را ما در کتاب بسیار کهن‌تر «انجیل مصری» (از سدهٔ دوم میلادی) از کتابخانه‌ٔ «نجع‌حمادی»(۲) می‌یابیم که بنا بر آن، انگیزهٔ پدیدار گشتن این سه مغ در اورشلیم، آگاهی آنها از پیشگوییِ زاده شدنِ عیسا و نمایان شدنِ ستاره‌ٔ بیت‌لحم از کتابی بوده، که آنها آنرا بر روی کوه «هوکیریا»(۳) خوانده بودند، کتابی که نوشتنش را به «سِت»(۴) پسر «آدم» نسبت می‌دادند و گویا نگارشِ آن ۱۳۰ سال بدرازا کشیده بود.

اکنون پس از خواندن این گفتارها، برای خوانندهٔ کنجکاو پرسشهایی مطرح می‌شوند مبنی بر اینکه؛ ریشهٔ این داستان، که گویا از همان سده‌های آغازین دین مسیحیت رواج داشته، از کجا آب می‌خورد؟ چرا و چگونه این رویداد با زرتشت پیوند زده می‌شد؟ این پیشگویی زرتشت در چه منبعی انجام گرفته بود؟ میزان شناخته بودن و گستردگی این داستان در میان مسیحیان آنزمان تا چه اندازه بود؟ و در آخر اینکه: اساساً چرا در این بخش از انجیلها، که گرایشات گوناگونی را نمایندگی می‌کردند، به یکباره سخن از «مغ‌های ایرانی» به میان می‌آید؟

«اَندرو وِلبورن» (Andrew Welburn)، استاد دانشگاه آکسفورد و پژوهشگر علوم عرفان و مسیحیت آغازین، در کتاب خود بنام «کتابی با چهارده راز سر به مُهر؛ زرتشت و مکاشفه‌ی مسیح»(۵) به توضیح یکی از پیشینه‌هایِ فکریِ این جستار می‌پردازد، که در آن ارتباط این ایده با پدیدهٔ «سوشیانت» در آیین زرتشت برشکافته می‌شود. اجازه دهید پیش از ادامه‌ٔ سخن در این زمینه بگونهٔ بسیار فشرده به پدیدهٔ «سوشیانت» و ریشهٔ  آن نیز بپردازیم، تا چگونگی این پیوند برایمان روشنتر گردد.

واژهٔ «سوشیانت»، که از ریشهٔ  «سو» به معنی «سودمند» است، از اوستا می‌آید (سودمندِ پیروزگر). معنی این نام تقریباً همان مفهومِ برای ما آشنای «مُنجی» است که  از آن بعدها – اگر بخواهم خود را تنها در چهارچوب ادیانی که به این مقاله مربوط می‌شوند محدود سازم – در دین یهود و بعدتر مسیحی (و باز هم بعدتر در اسلام) رونویسی شد. بنا بر کتاب «دینکرد»، سوشیانت‌ها که تعدادشان در دین زرتشت به سه نفر می‌رسد، در واقع «تناسخ» (و یا بازتولد) زرتشت بوده و در سه هزاره‌ی پایانی زیست جهان پدیدار می‌شوند، که واپسین آنها (پس از «اوشیدر» و «اوشیدرماه») همان «سوشیانس» راستین و نوآور است (نک: «دینکرد هفتم»، بخشهای ۸ تا ۱۰)(۶).

مهم‌ترین ترجمانِ سوشیانت‌ها که از  آیینِ زرتشت در ادیانِ دیگر برگرفته شد، سنتِ ادامه‌ٔ «پیامبری در ملتها و کشورهای جهان» و سرانجام، رهاییِ تمامیِ انسانها بدست آنها یعنی رستاخیز است، که در دورهٔ مشخصی در

انگارهٔ عیسا بعنوان منجیِ قوم یهود (و بعدها بشریت) تبلور یافت و این، پیامدِ تأثیرِ مستقیمِ همین ایدهٔ ایرانی بر یهودیانِ بابِلی بود. این ایده و سدالبته در پیوندِ با آن «رستاخیز انسان»، بعدها همچنین توسطِ کمابیش تمامیِ جریاناتِ فکری‌ای که به اندیشه‌های «جمع‌گرایانهٔ» ایرانی‌-‌یونانی (Synkretismus) گرایش داشتند و با نامِ جریاناتِ «گنوسی» یا «عرفانی» شناخته می‌شدند، برگرفته شدند(۷). یکی از این جریاناتِ گنوسی، فرقهٔ «شیث‌» (منصوب به «ست»، یعنی همان نویسندهٔ فرضیِ کتابِ موجود بر روی کوه «هوکیریا»ی نامبرده شده در انجیل مصری) بود. در باورِ این فرقه اما، تعدادِ سوشیانت‌ها – بنا بر تأثیرِ افکار یونانی‌ها که به «خدای سیزدهم» باور داشتند – از سه به سیزده نفر  افزایش یافت، که این آخری (یعنی سیزدهمین سوشیانت) از دیدگاهِ آنان همان عیسای مسیح بود (نک: توضیحِ «جغرافیای تناسخِ زرتشت» در تصویر آورده شده در این نوشته).

اکنون پس از این دیباچهٔ کوتاه، من در اینجا نگاهِ خواننده را دوباره به افسانه‌ٔ “سه مغ از شرق” باز می‌گردانم که پس از زاده شدنِ عیسا – حال اما بعنوانِ سوشیانتِ سیزدهم – به دیدارِ او می‌روند. اَندرو وِلبورن در کتابِ یاد شده، بدنبالِ شناساییِ این سوشیانت‌ها و کشفِ اسرارِ نهفته در کتاب «رستاخیز آدم» می‌رود. در همین رابطه او این سه مغ را با “سه سوشیانت” شناسایی می‌کند که نمایندگان دوازده تناسخِ زرتشت پیش از عیسا هستند(۸). حال اگر ما به این داستان از این دریچه بنگریم؛ ترجمانِ این روایت اینگونه خواهد بود که؛ این سه “سوشیانت” در واقع نه به پیشوازِ “عیسا” بعنوان «پادشاهِ یهود»، بلکه به پیشوازِ خودِ «زرتشت» در سیمای عیسا می‌روند. بدینترتیب می‌توان این دیدار را بنوعی یک گردهم‌آییِ سه سوشیانت، به نمایندگی از دورانهای (یا: آئون‌های) دوازده‌گانهٔ تاریخِ بشر نامید، که به بدرقه‌ٔ زرتشتِ واپسین، که همان سوشیانسِ نوآور می‌باشد، رفته بودند. این سوشیانت‌ها اگرچه از نژادها و قاره‌های مختلف می‌آیند (نک: نگارهٔ جغرافیای تناسخِ زرتشت در این نوشته)، ولی بعنوان تناسخِ زرتشت همگی ایرانی هستند. اشاره به “نژادهای گوناگون”، سمبل یک “رستاخیزِ جهانی” است که همزمان از دیدگاهِ جهان‌وطنی در ادبیاتِ گنوسی‌-‌عرفانی، یک متدلوژیِ بسیار سودمند برای تبدیل کردن زرتشتِ “ایرانی” به یک زرتشتِ “سامی” یعنی عیسا بود(۹). بر همین پایه نیز در کتاب «رستاخیز آدم» از دوازده سرزمین یاد می‌شود، که در آنها تناسخ‌های زرتشت پدیدار گردیده‌اند.

حال اما این تمامیِ داستان نیست. یک پیشینهٔ دیگر از این داستانِ انجیلی، که در راستای نظریاتِ بالا قرار دارد را (و یا حتا شاید کامل کنندهٔ آن باشد)، ما در یک سند از سدهٔ هفتمِ میلادی می‌یابیم، که نامه‌ای است از یک اسقفِ سوری بنام «یعقوب از شهر اِدِسا(۱۰)»، که در آن سخن نه از «سه مغ»، بلکه از  دوازده پادشاهِ ایرانی است، که به پیشوازِ عیسا رفته بودند. بنا بر این نامه، «عدد “سه” گویا اشتباهی بوده، که به تعداد «سه پیشکش» اشاره داشت، که آنها با خود آورده بودند: زَر، مُر و کُندُر. «یعقوب ادسایی» ادعا دارد که این عدد بعدها نادانسته به تعداد مغ‌ها نسبت داده شده است. براستی هم پرسیدنی است که چرا در این داستان بر شمار و نام پیشکش‌ها تا به این اندازه پافشاری می‌گردد؟ یعقوب در این نامه برای سندیت دادن به تعداد ۱۲ پادشاه، از «لیست‌های دقیق باقیمانده» از آنها یاد می‌کند. افزون بر این، گویا این پادشاهان (یا مغ‌ها) «توسط ۱۰۰۰ مرد همراهی می‌شدند، بگونه‌ای که به سبب حضور و اردوگاه بزرگ آنها، تمامی اورشلیم  به غلغله افتاده بود!» (۱۱). بنا بر این یک گمانهٔ دیگر در مورد چرایی عدد «سه» می‌توانسته این بوده باشد، که باور به «شمار زیاد میهمان‌های ایرانی» سبب آن شده بود، که داستان‌پردازانِ نسخهٔ «سه مغ»، آنها را به نمایندگی از این تودهٔ انبوه برگزیده و به نزد عیسای نوزاد فرستاده باشند، امری که اشارهٔ «اَندرو وِلبورن» به «برگزیده بودن» این سه مغ را نیز روشنتر بر می‌گشاید. شاید هم عدد “سه” برای همخوانی با «سه سوشیانت در دین زرتشت» انتخاب شده بود و بدینوسیله اشاره به پایان «دورانِ زرتشت و آغازِ یک دوران نوین» داشت (= سرآغاز “عهد جدیدِ” مسیحیت پس از پایان “عهد قدیمِ” یهودیت، با تکیه بر پدیدهٔ “نوآوری” در آیین زرتشت). و یا شاید داستان‌نویسان با ترکیبِ تمامی این گمانه‌ها بر این باور بودند، که این افسانه به این شکل پذیرفتنی‌تر می‌گردد؟ بهرحال می‌توان پنداشت، که با گذشت زمان، بخش آغازین این داستان، تا آنجا که به «سه مغ» می‌رسید، آهسته آهسته کمرنگ و سپس بفراموشی سپرده شده است.

در همین رابطه و متناسب با جستارِ مورد گفتگو در این نوشته، از سوریه سه لیستِ دیگر (افزون بر لیست ارائه شده از « اَندرو وِلبورن» در تصویرِ پیشین) از این دوازده پادشاهِ یاد شده موجود است و من یک تصویر از آنها را  (برگرفته از  برگ ۶۸ منبع یاد شده در پانویس ۱۱) در زیر می‌آورم. آنچکه در این لیست‌ها جلب توجه می‌کند، اینست که با وجود شباهت نامها در هر سه لیست، در میان آنها ناهمسانی نوشتاری وجود دارد. این امر نشاندهندۀ این نکته است، که این لیست‌ها از جریاناتِ فکری، مکانها و زمانهای گوناگون برخواسته‌اند، نکته‌ای که شاید بنوبهٔ خود به گستردگی و پذیرفتگیِ همگانیِ هستهٔ این داستان در درازای زمانی نسبتاً طولانی اشاره دارد.

1– لیست اول (Salomon B.O. 3.1.316 ) از کتاب (Bibliotheca Orientalis) می‌باشد، که نوشتهٔ شرق‌شناس مارونیِ لبنانی «یوسف شمعون السمعانی» (Joseph Simon Assemani) است. السمعانی، که در پایانِ سدهٔ هفدهم و آغازِ سدهٔ هجدهم میلادی می‌زیست، این نامها را از نوشته‌های اسقف شهر بصره «سالومون: Salomon» (۱۲۲۲ م.) جمع‌آوری کرده بود.  این کتاب در سال ۱۷۱۹ انتشار یافته است.

2– لیست دوم (Bar Bahlul  Hyde 383) از کتاب «Historia Religionis Veterum Persarum» نوشتهٔ شرق‌شناسِ بریتانیایی سدهٔ هجدم «توماس هاید» (Thomas Hyde) است. او این لیست را از فرهنگ‌نامه‌نویس و اسقف سوری «بَر بهلول» (bar Bahlul) از سده‌ٔ دهم میلادی برگرفته بود.

3– لیست سوم (Dionysius  Loftus 50) را «اِبِرهارد نِستله» (نک: زیرنویس شمارهٔ ۱۲) از کتابی که او در آلمان از یک ناشرِ ایرلندی از سدهٔ هفدهمِ میلادی یافته بود برداشته بود (ترجمهٔ Dudley Loftus). بعدها او در ادامهٔ پژوهشهای خود این نامها را از یک دستنوشته از سدهٔ دوازدهمِ میلادی که در موزهٔ بریتانیا موجود بود یادداشت کرد، که شامل دوازده نام است که گویا نام اولینِ آنها خوانا نبود.

حال اگر ما از جهانِ افسانه‌ها و اساطیرِ آسمانی فرود آییم و به بررسیِ روندِ باورمند و تاریخیِ چگونگیِ شکل‌گرفتنِ اینگونه روایتها بر روی زمین بازگردیم، اینگونه بنظر می‌رسد که مسیحیتِ آغازین بعنوان ادامهٔ یک دینِ یهودیِ متأثر از اندیشه‌های ایرانی، برای پوست‌اندازی و رهایی از ویژگیِ سکتاریستیِ یهودی (رهاییِ قومِ برگزیدهٔ یَهْوِه!) و دگردیسی به یک دینِ جدید با مقبولیت فراقومی (رستگاری تمامی بشریت!)، به پشتیبانی و تأیید یک دین بزرگ شرقی و غیرسامی همچون زرتشت نیاز داشت (۱۲). دین‌شناسِ آلمانی «ریچارد رایتزن‌اشتین» در سرآغاز کتاب خود بنام « راز رستگاری ایرانی»(۱۳) این تأثیر را اینگونه تعریف می‌کند:

«(ایده‌ی منجی بشریت) ریشه‌ی خود را بدون تردید در ایران می‌یابد، ولی ما آنرا از زمان و جریاناتی می‌شناسیم که تحت تأثیر اندیشه‌های بابلی قرار داشتند، بطوریکه می‌توان گفت؛ اندیشه‌های ایرانی بشکلی به غرب آمدند، که بر پیکر خود جامه‌های بابلی و سُریانی حمل می‌کردند. […] نتیجه‌ی این تحول، ترکیبی بود از یک سیستم ایرانی […] با آموزشهای آیین یهود. این تلاقیِ یک دینِ (یهودی) مبتنی بر شریعت است، که در حسرتِ نجات بسر می‌بُرد، با یک آیین که بر مبنای نجاتِ جهان توسطِ یک منجی (سوشیانت) پای گرفته بود».

واقعیت این است که تأثیر  دین زرتشت بر فلسفهٔ یونانی و دین یهودیِ بابلی، که حلقه‌های پیوند دهندهٔ افکار ایرانی با دین نوپای مسیحی بودند، بسیار ژرفتر از آن بود که تا کنون برای بسیاری از ما شناخته شده است. پیوندهایی که پس از بانجام رسیدنِ پیدایشِ دینِ مسیح و ارتقاءآن به دین رسمی امپراتوری روم به مرور زمان ناپدید گشتند. ما این «شابلونِ» عمومی را کمابیش در شکل‌گیری تمامی ادیان “جدید”، که بر پایهٔ آیین‌های پیش از خود بنا می‌گردیدند و بر پایهٔ پروسهٔ چهار مرحله‌ای « تقلید، انطباق، شبیه‌سازی (Pseudomorphose) و سرانجام استقلال» شکل می‌گرفتند، تماشاگر هستیم.

بطور مشخص در بارهٔ چگونگی این پیوندها با دین مسیحی، در واقع این «اُریگِنِس» (Origen of Alexandria)، الهیات‌شناس و یکی از پدران اولیهٔ کلیسای مسیحی در سدهٔ دوم و سوم میلادی بود، که با همسان قرار دادن واژههای «فرزند خدا» در دینِ یهود و «لوگوسِ» یونانی، پذیرش و گسترشِ مذهبِ جدید را در قاره‌ٔ اروپا امکانپذیر ساخت(۱۴). پدیدهٔ «لوگوس» اما برای خود در اینجا نیاز به کمی بررسی دارد تا بتوان چگونگی این گذار را بهتر شناخت: واژهٔ یونانی «لوگوس» (کلام) از ترکیب معنی کلام و منطق الهی(۱۵) می‌آید (Logos = meaning oft he speech + Logic) ، که بنوبهٔ خود ترکیبی از «اندیشه» و «کردار»، یا بگفتهٔ دیگر؛ درهم‌آمیختگیِ روح و ماده است. بدینگونه که اگر اندیشه خود را از طریق گفتار (کلام: Logos) بروز ندهد، برای همیشه ناشناخته می‌‌مانَد و گفتار بنوبهٔ خود بدون اندیشه، امکان هستی نیافته و توانایی دگردیسیِ اندیشه به کردار را نخواهد داشت(۱۶). این آن «مسیر راستی از “پندار نیک” به “گفتار نیک” تا “کردار نیک” می‌باشد، که همان راز آفرینش و راه مبارزه با اهریمن در دین ایرانی  است». اینها بنوعی پله‌های فرود از «مطلق» (ابستراکت: پندار، روح یا جهان مینیویی) به «مشخص» (کُنکرِت: کردار، ماده یا جهان پیکرمند) با واسطهٔ جهانِ میانیِ «درهم‌آمیختگی» (گفتار، لوگوس) می‌باشند، که این آخری همزمان همان «جهان طنین‌افکنی» است که در کتاب مانی «منوهمد روشن»(۱۷) نامیده می‌شد. در آیین زرتشت این گفتار (کلام) همان نیایش «اَهوَن‌وَر» است که با آن اورمزد تمامی آفرینش  را بانجام می‌رساند (بُن‌دِهَشْن ۱۳). در «دامداد-نسک» می‌توان این کلام را در پیکر «سپنتا مینیو» یافت، که بشکل انسانی نیز پدیدار گشته و دارای «فراوَشی» است(۱۸). اینگونه است که آفرینش اول، یعنی «پندار» با گذر از آفرینش دوم، یعنی «گفتار» – که ابزار تجلی آفرینش اول است – به «کردار» تبدیل می‌شود.

بدون تردید جهانِ «ایده‌ٔ» افلاطون نیز – که مخزن آسمانیِ جهانِ «مادی» در فلسفهٔ اوست – بر همین پایه بنا گردیده بود، که سرمنشاءِ سرشت هر چیز را همچنان در جهان «ایده»، که همان «جهان مینیویی» زرتشت است، می‌دانست. این همان هستهٔ ایرانی «فلسفهٔ یونانی» است که بعدها در ایده‌های «گنوسی‌-‌عرفانی» انعکاس یافت و تعریف خود را در واژهٔ «لوگوس» یونانی بازیافت. براستی هم بهنگام مطالعهٔ فلسفه‌های یونانی به تکرار این پرسش پیش می‌آید، که کدامیک از این اید‌ه‌ها، پیش از آن زمان در یونان وجود داشت؟ و اینکه – آنگونه که «رایتزن‌اشتین» آنرا فرموله کرد – در خلال مطالعه‌ی فلسفهٔ افلاطون چند بار بایستی از خود پرسید: «آیا این ایده هم نمی‌توانسته از ایران بوده باشد؟». رایتزن‌اشتین براستی در این مورد تردیدی نداشت، «که نویسندگان یونانی به یونانیان و یهودیان یک دیدگاه پیشرفته از باورهای ایرانی، ولی پنهان در جامه‌ای یونانی عرضه می‌کردند» (رایتزن‌اشتین؛ «از دامدادنَسک تا افلاطون»(۱۹)).

از آنجا که بنیاد این دیدگاه‌ها بر پایهٔ دین ایرانی قرار گرفته بود، طبیعتاً دگردیسی آنها به مسیحیت نیز نمی‌توانست بدون پشتیبانی و تأییدی از جانب زرتشت بانجام رسد. در اینجا می‌توان به اندازهٔ نزدیک به یقین اذعان داشت، که در روندِ تبدیلِ مسیحیت به دینِ رسمیِ امپراتوری روم، زرتشت ایرانی پُلِ گذار و دگردیسیِ منطقیِ یک منجیِ سامی به یک خدایِ یونانی (لوگوس؛ خدای انسان شده = عیسا) و بعدتر رومی بوده است. و این آن «مژده‌ای» بود که در اسطورهٔ آن سه «سفیر زرتشت» در سیمای «مغ‌های ایرانی»، بهمراه پیشکش‌هایی چون زَر، مُر و کُندُر، برای عیسای مسیح به اورشلیم فرستاده می‌شود.

در داستانِ رایج امروزی در مسیحیت از این رویداد، تمامیِ‌ حلقه‌های پیوند به آیین زرتشت ناپدید شده‌اند و از آنجا که دینِ مسیحیت یک دینِ شرقی/سامی است، تنها به گفتنِ اینکه «سه پیرِ دانا» («سه مجوسِ شرقی»، «سه پادشاِه از پارس»، «سه پادشاهِ مقدس»، «سه برادرِ پادشاه [انجیل کودکی ارمنی]» و یا «سه فرزانه از مشرق‌زمین») به پیشوازِ عیسا آمدند بسنده می‌گردد، بدون اینکه توضیحی در بارهٔ “چرایی” این پیشامد آورده شود.

https://independent.academia.edu/ArminLangroudi

پانویس‌ها:

۱– متن انگلیسی:

And it came to pass, when the Lord Jesus was born at Bethlehem of Judæa, in the time of King Herod, behold, three magi came from the east to Jerusalem, as Zeradusht had predicted; and there were with them gifts, gold, and frankincense, and myrrh. And they adored Him and presented to Him their gifts (Syriac Infancy Gospel; 7).

۲- نوشته‌های «نجع‌حمادی» (همچنین به عنوان کتابخانهٔ نجع‌حمادی شناخته می شود) مجموعه‌ای از متون اولیه مسیحی هستند که به اندیشه‌های «گنوسی‌-‌عرفانی» تعلق داشتند. این نوشته‌ها در دسامبر ۱۹۴۵ توسط کشاورزان محلی در نزدیکی شهر کوچک نجع‌حمادی در مصر یافته شدند.

۳– در اوستا «هوکیریا» کوهی است که «اورمزد بهمراه امشاسپندان از آنجا نوسازی جهان (فرشگرد) را نظاره‌گر  می‌باشد». در «انجیل مصری» (که همچنین با نامهای «کتاب مقدس سِتِ بزرگ» و «کتاب مقدس [آن] بزرگ نادیدنی» نیز شناخته شده است و به مسیحیان قُپتی تعلق دارد و از مجموعه کتابهای نجع‌حمادی است) از این کوه با نام «خراخیو» (Charaxio) یاد شده است (نک: «نجع‌حمادی آلمانی» برگهای ۲۱۵ تا ۲۳۹).

Nag-Hamadi Deutsch; Ursula Ulrike Kaiser & Hans-Gebhard Bethge (Hrsg), Studienausgabe, 3. Auflage, DE GRUYTER 2013

۴– بنا بر تورات، «سِت» (Seth) یا «شیث»، سومین فرزندحوا پس از هابیل و قابیل و بهمراه این دو، تنها فرزندِ پسرِ آدم و حوا است که نامش نیز در کتاب آفرینش تورات (بخش ۴بند ۲۵) ذکر شده ‌است.

۵–   Das Buch mit vierzehn Siegeln; Andrew Welburn, Verlag freies Geistesleben, Stuttgart 1995

۶– نک: «آیین زرتشت و نوآوریهای تاریخ‌ساز آن» بقلم نگارنده.

۷– نک: «و انسان خدا را همسان خود آفرید؛ یک بازنویسی تجدیدنظرطلبانه در تاریخ دین از دوران آهن تا پدیداری ریشه‌های اسلام»، نوشتهٔ نگارنده. این کتاب بزودی توسط انتشارات فروغ در کلن چاپ خواهد شد.

۸– بنا بر نوشتهٔ وِلبورن، دو سوشیانت اول (از این دوازده سوشیانت) پس از زرتشت در این کتاب «زال» و «فریدون» هستند. توجه شود به معنی نام فریدون که به معنی “سومی” هم آمده است. بنا بر این فریدون تناسخ دوم زرتشت و بدین‌ترتیب سوشیانت سوم است:  ۱) زرتشت -> ۲) زال -> ۳) فریدون. در اینجا توجه خواننده را به معنی فریدون در «فرهنگ نام‌ها» جلب می‌کنم، که به معنی «سه ایدون» یا «سه اینچنین» آورده شده است.

۹– نک: «کتابی با چهارده راز سر به مهر» صص. ۲۳۶ تا ۲۶۳.

۱۰– یعقوب (Jacob of Edessa) متولد ۶۳۳ میلادی؛ اسقف شهر  اِدِسا (عربی: الرُها، ترکی: Şanlıurfa  در شمال میانرودان در نزدیکی مرز ترکیه و سوریهٔ امروزی).

۱۱– بنقل از دین‌- و شرق‌شناس آلمانی «اِبِرهارد نِستله» (Eberhard Nestle؛ پایان سده‌ٔ نوزده و آغاز سدهٔ بیستم میلادی). نک: بخش «نکاتی در مورد تعداد و اسامی پیرهای خردمند از مشرق‌زمین» (Einiges über Zahl und Namen der Weisen aus dem Morgenland) در کتاب «جزئیات و داده‌ها»؛ برگهای ۶۷ تا ۸۸: Marginalien und Materialien (Tübingen 1893). قابل توجه است که به این «ناآرامی» در یهودیه در انجیلهای دیگر، از جمله در «انجیل آغازین یعقوب» هم اشاره شده است، که گویا «موجب نگرانی هیرود» گشته بود.

۱۲– توجه داشته باشیم که بعدها اسلام نیز بعنوانِ یکی (و یا ملغمه‌ای) از فرقه‌های بیشمار مسیحیت یهودی، برای بایستگیِ خود بعنوان یک دینِ جدید و خودپا، به یک گواهی از عیسای مسیح نیازمند شد. در اینزمینه نک: «آیا عیسی ظهور محمد را بشارت داده بود؟» بقلم نگارنده در سایت «آکادمیا».

۱۳– Das iranische Erloesungsmysterium; R. Reitzenstein; A. Marcus & E. Weber’s Verlag 1921

۱۴– برای آشنایی بیشتر با این پروسه دوباره رجوع می‌د‌هم به کتاب زیر چاپ من «و انسان خدا را همسان خود آفرید؛ یک بازنویسی تجدیدنظرطلبانه در تاریخ دین از دوران آهن تا پدیداری ریشه‌های اسلام».

۱۵– منطق؛ نطق: برزبان راندن حرفی یا سخنی که از آن معنی مفهوم گردد (لغت‌نامه دهخدا).

۱۶– «خدا گفت‌: “روشنایی‌ بشود” و روشنایی‌ شد» (کتاب پیدایش، بخش ۱، بند ۳).

۱۷– مذهب‌شناس و شرق‌شناس آلمانی «هانس هاینریخ شِدر» (Hans Heinrich Schaeder) واژه‌ی «مَنوهمِد» (manohmed) را از ریشه‌ی «مناه» (اوستایی: مناهو) می‌داند و آنرا به «برداشت نیک» (وَه و مَناه) ترجمه می‌کند، که بعدها همسان با «باور» یا «پندار» بکار رفته است. بنا براین «منوهمد روشن» بایستی به معنی «پندار نیک» باشد که ترجمان آن در مسیحیت همان «روح‌القدس» است.

۱۸– «بُن‌دَهِشْن» در زبان پهلوی «بُن‌د‌هیشْن»؛‌ واژه‌ای متشکل از د‌وبخش: «بُن» بمعنی آغاز و پایه و «د‌َهیشن» بمعنی آفرینش، که همان «داستان آفرینش» آغازین در آیین مزدایی است. «دامداد نَسک» در کنار «چهرد‌اد‌ نسک» از مهم‌ترین منابع «بن‌دهشن» می‌باشد. در این نوشته از فصل اول «وند‌ید‌اد»‌ و در بخش‌های دیگر از «یشت ۱۹» و «زند‌ یَسن ۳۸» بهره گرفته شد‌ه است.

۱۹– نک:

Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H.; Springer Fachmedien Wiesbaden GmbH 1926, SS. 3-37.

بنیاد میراث پاسارگارد 

نکته‌ای پیرامون کاربرد پهنه‌ی پیرامون پاسارگاد ـ آرمین لنگرودی

چند نکته پیرامون کاربرد پهنه‌ی پیرامون پاسارگاد (۱)

من پیشتر در نوشته‌ای پیرامون «در باره‌ی آیین مهر و میترا» به مراسم عبادی “زیرزمینی” میترائیان اشاره داشتم که با مصرف “هئومه” همراه بود.  ما می‌دانیم که اینگونه نیایشها از جانب «زرتشت» نامطلوب خوانده شده بودند. مبارزه‌ی زرتشت بر علیه خدایان دیگر، کاهنان و مناسک آنها در مذهبِ باستانیِ ایرانیانِ پیش از او، مبارزه‌ای پیگیر، ولی نافرجام بود، مناسکی که بهمراهی «کارپانهای» دروغین با قربانی‌کردن حیوانات و بکمک مواد و نوشابه‌ی نشئه کننده (هئومه؛ به هندی “سوما”)، یعنی؛

«وسیله‌ای که (با کاربرد آن) کاراپان‌های (کاهنان) شریر به دروغ مردم را مجذوب خود و حکام مستبد با نیت شیطانی بر کشورها حکومت می‌کنند » (یسنه ۱۰; ۴۸).

انجام می‌گرفت و  در “زیرزمینها” برگزار می‌شد و بارها از سوی زرتشت نکوهش گردیده بودند. بنظر می‌آمد که برخی از  این مراسم، بخصوص آنهایی که در “زیرزمین” انجام می‌گرفتند، به میترا ربط داشتند، نکته‌ای که در متون زرتشتی، بنا به دلایلی هرگز آشکارا بیان نمی‌گردد(۲). اینگونه که می‌توان دریافت، میترا بعنوان یک خدای بازمانده از تاریخ “هندوایرانی”  و پیشازرتشتی(۳)، هنوز هم برای مردان جوان – و بویژه در میان جنگجویان – جاذبه‌ی ویژه‌ای داشته است و این نکته برای نظم نوین زرتشتی به یک فاکتور ناخوشایند تبدیل گشته بود.

گویا همین سنت ناخوشایند “نشئه‌گری” در معابد “زیرزمینی” دلیلی بوده، که مناسک زرتشتی در محیط باز انجام می‌گرفتند. در اینجا بایستی به این نکته هم اشاره شود، که ما از دوران هخامنشیان هیچ یادگار و نشانی مبنی بر اینکه آنها برای عبادت اهورامزدا «معبد» و یا «پرستشگاه»های سربسته می‌ساختند در دست نداریم. با بررسی محوطه پاسارگاد اما نکته‌ای بچشم می‌خورد، که می‌تواند بعنوان یک اشاره به نحوه‌ی برگزاری مراسم نیایش حکومتی بوده باشد:

ما در محوطه‌ی باز پاسارگاد با دو سکو مواجه هستیم که شباهتهای بسیاری با یک تصویر سنگتراشی از منطقه‌ی نقش رستم دارند.

در این تصویر پادشاه بروی یک سکو و رو به سکوی دیگری که بر روی آن یک آتش شعله‌ور دیده می‌شود، ایستاده است. اگر این تصویر، نمایه‌ای از یک نیایش عمومی باشد، پس:

نخستین نتیجه‌گیری می‌تواند این باشد، که نیایش اهورامزدا – همانگونه که در گمانه‌زنی بالا آورده شد – در فضای باز انجام می‌گرفته و نه در یک نیایشگاه سر بسته. اینکه جایگاه آتش و یا محل قربانی کردن بر روی یک بلندی، سکو و یا یک تپه قرار داشت، به منظور «قابل دید» کردن مراسم برای حضار و همینطور برای  خدایان در آسمان بوده است، نکته‌ای که ما تقریباً  در تمامی مناطق نیایش عمومی – بعنوان نمونه در تپه‌های پترا و یا یهودیه هم شاهد هستیم. ما همچنین این پدیده را  از روایات قربانی کردن اسحاق (بنا بر روایات دیگر؛ اسماعیل) بدست ابراهیم بر روی تپه‌ی منطقه/شهر موریا (کتاب پیدایش، بخش ۲۲ بند ۲) و یا صخره‌ی مقدس در اورشلیم، جایی که بعدها در آنجا «معبد صخره» بدست عبدالملک بنا نهاده شد(۴) نیز می‌شناسیم. جای پای ایده‌ی “بلندی”(۵)  برای مکانها و یا مجسمه‌های مقدس همچون محراب و سکوهای پیکره‌های خدایان در معابد هم به هزاره‌ی دوم پیش از میلاد و در جاهایی همچون معبد «بیسان» (Beit She’an)، «رامسِس» (Ramese III) و یا «آمِنوفیس» (Amenophis III) قابل تعقیب است.

نتیجه‌گیری دوم از سکوهای پاسارگاد، طبیعتاً این خواهد بود، که آتشِ همیشه روشن (یا آتش جاویدان) هنوز در دوران کوروش به سمبل دین زرتشت تبدیل نشده بود، چراکه اینگونه آتشها را نمی‌شد در محیط باز مراقبت کرد و یا بدون وقفه روشن نگه داشت. اگرچه ما در بن‌دهشن می‌خوانیم، که «آتش» در تمامی آفریدگان جهان موجود است، ولی تا زمان هخامنشیان ما نشانه‌های بسیار کمی به نقش مرکزی این عنصر در فرهنگ اهورامزدایی و یا فرهنگ پیش از آن پیدا می‌کنیم. سنگتراشی داریوش در بیستون(۶)  فاقد آن آتشکده‌ای است که در سنگتراشی بعدی در نقش‌رستم از همین پادشاه دیده می‌شود. بنظر می‌آید که “آتش” و “آیین زرتشت” از زمان داریوش در یکدیگر درهم‌ می‌آمیزند و پیش از آن – و همچنین در زمان کوروش – اینگونه نبوده است. اینگونه «آتشهای جاویدان» را ما بیشتر از زمان اشکانیان و بعدها ساسانیان می‌شناسیم. اشاره به ساختمانهایی همچون «کعبه‌ی زرتشت» در نقش‌رستم بعنوان نیایشگاه و یا آتشکده، بنابر ساختار و معماری آنها نمی‌تواند درست باشد. بعلاوه هنوز مشخص نیست که پهنه‌ی بسیار گسترده‌ی پاسارگاد براستی با چه هدفی مورد بهره‌برداری قرار می‌گرفته است. با توجه به آرامگاه کوروش در این مکان، طبیعتاً بایستی به یک نیایشگاه همگانی و یا مکانی برای انجام مناسک دینی اندیشید.

نتیجه‌گیری سوم از منطقه‌ی پاسارگاد به خود مقبره‌ی کوروش بازمی‌گردد: این فاکت که کوروش خود دارای یک آرامگاه است، نشاندهنده‌ی این نکته نیز می‌باشد، که روشی که ما امروزه از زرتشتیان پیرامون استفاده از “بُرج‌های سکوت” و یا دخمه‌ی زرتشتیان می‌شناسیم، از ابتدا در این دین وجود نداشته است. کشف گورستان در اطراف تخت‌جمشید، که از دوران هخامنشیان می‌باشد، دلیلی دیگری برای تردید در اینزمینه است. در گاتها هم هیچ نشانی برای این نوع رفتار با مردگان وجود ندارد. بنا بر گفته‌ی هرودت، «مغها مردگان را پس از اینکه یک حیوان به آنها تماس پیدا می‌کرده (و به آنها نظر می‌کرده و یا توسط آنها جابجا می‌شدند) دفن می‌کردند» (تواریخ جلد اول). این سنت زرتشتی بعدها و در زمان وجود «برج‌های سکوت» هم همچنان کاربرد داشت، بگونه‌ای که زرتشتی‌ها به هنگام تشییع جنازه‌ی مردگان خود در راه “دخمه”، پیکر را عمداً از راهی می‌بردند که سگ‌های بیشتری را در آنجا احتمال می‌رفت. در مواجهه “مردگان” با سگ‌ها، زرتشتیان جنازه را بر روی زمین می‌گذاشتند، تا سگ بر او نگاه کند (سگ دیده). البته در بررسی گفته‌ی هرودت در بالا بایستی به این نکته توجه داشت، که او بین “مغ‌ها” و “پارسیان” تفاوت قائل بود که می‌تواند به وابستگی قومی بیشتر مغ‌ها (نکاه کنید به زیرنویس ۲) به مادها اشاره داشته باشد. بگفته‌ی او پارسیان مردگان را پس از آغشتن آنها به روغن (مسح کردن، واکس زدن) دفن می‌کردند. تشریح چگونگی مراسم بُرجهای سکوت منسوب به زرتشتیان برای اولین بار در سده‌ی نهم میلادی بنگارش درآمد، اگرچه در این توضیحات ضرورت تابیدن نور خورشید بر جنازه در مرکز توجه قرار داشت. در موزه‌ی باستانشناسی استانبول یک تابوت رومی از سده‌ی پنجم میلادی وجود دارد که بر روی آن نوشته‌ای مبنی بر اینکه در آن یک پارسی بنام “اورمزد آفرید” قرار دارد آورده شده است. بدون تردید در تاریخ دین زرتشت کسانی بوده‌اند که با “آلوده کردن زمین و آب” توسط جنازه‌ی مردگان مجدانه مخالفت می‌کردند و احتمالاً همینها بودند که بعدها روش شناخته شده‌ی امروزی را بنا گزاردند (ادیان شرق باستان، ص ۱۳۸) (۶).

https://independent.academia.edu/ArminLangroudi

پانویس

1- این نوشته برگرفته و کوتاه شده از کتاب تازه‌ی نویسنده بنام «و انسان خدا را همسان خود آفرید؛ یک بازنویسی تجدیدنظرطلبانه در تاریخ دین از دوران آهن تا پدیداری ریشه‌های اسلام» می‌باشد. این کتاب بزودی توسط انتشارات فروغ در کلن چاپ خواهد شد.

2- گویا این عدم صراحت در نام بردن از میترا و تقبیح پرستش او، با تعداد بیشمار مغ‌های دین کهن، که هنوز هم در سازمان مذهبی آیین زرتشت وجود داشتند پیوند داشته است، که در برابر گسترش این آیین ایستادگی نموده و از پذیرش “نوآوری”های آیین زرتشت سر باز می‌زدند. یکی از این “نوآوری‌ها”، بالا بردن اهورامزدا به جایگاه خدای برتر و فروفرستادن خدایان دیگر در این دین بود. برای نشان دادن این رویارویی، می‌توان از دستیازی «گئومات» به قدرت یاد کرد، که نه تنها دلایل سیاسی، بلکه یک پیشزمینه‌ی اعتقادی هم داشت و ظاهراً او در همان دوران کوتاه حکومت خود پرستشگاههای زرتشتی را نیز ویران کرده بود. ما این نکته را می‌توانیم از سنگ‌نبشته‌ی داریوش در بیستون بخوانیم، که او در آن از «بازسازی سلطنت خانواده‌ی خود و پرستشگاههای ویران شده بدست گئومات» خبر می‌دهد.  من در کتاب تازه‌ام «و انسان خدا را همسان خود آفرید» به تفصیل به این موضوع پرداخته‌ام.

3- در اینزمینه نگاه کنید به نوشته‌ی من در باره‌ی «میترا» در نوشته‌ی یاد شده.

4- نگاه کنید به کتاب چگونه مسلمان شدیم؟؛ آرمین لنگرودی، انتشارات فروغ، کلن.

5- احتمال واژه ی یونانی برای این سکو، پشته و یا تپه یعنی «باموس»  bamosنیز از واژه کنعانی «بامه  bamah می آمده است؛ که معادل همان بام در زبان فارسی امروزی است.

6- این نام در اصل «بَغستانا» بمعنی “جایگاه خدایان” بود که بعدها در پارسی میانه به «بِهِستان» تغییر کرد و به مرور زمان در زبان عامیانه به «بِه‌ستون» و بعدتر به «بی‌ستون» تغییر پیدا کرد.

7- Religionen des Alten Orients 1: Hethiter und Iran. Grundrisse zum Alten Testament; Volkert Haas & Heidemarie Koch, Vandenhoeck & Ruprecht 2011

روزکوروش بزرگ ـ اکتبر 2011

بنیاد میراث پاسارگاد

 آیین زرتشت و نوآوری های تاریخ ساز آن ـ آرمین لنگرودی

از سری نوشته های «بازنویسی تاریخ ادیان»

اجازه دهید این نوشتار را با این پرسش آغاز کنم که براستی تا چه اندازه شخصیت تاریخی زرتشت و آموزشهای منتسب به او برای ما آشناست؟ آیا تمامی نوشته‌های مذهبی و تاریخی که در این مورد در دسترس ما وجود دارند برای شناخت شخصیت فردی بنام زرتشت و آموزشهای منتسب به او بسنده می‌کنند؟ ما در بارۀ شخصیت او، جامعه‌ای که آیینش در آن گسترش یافت و در نهایت آموزشهای او چه میدانیم؟ آیا تصویری که در غرب از زرتشت بوجود آمد – و سدالبته برای ما ایرانیها موجب سرافرازی و افتخار شد – نشانگر خصوصیات واقعی او هستند؟  آیا شخصیت مورد اشارۀ «وُلتر» در فرانسه و بیاری گرفتن آموزشهای زرتشت توسط او در جدال با کلیسا و مذهب، نشانگر واقعیت وجودی زرتشت بود؟ آیا زرتشت، همان شخصیت ادبی مورد اشارۀ نیچه است؟ یا شخصیت طنین افکنده در موسیقی سمفونی اشتراوس؟

اندیشمندان آزادی مدرن، کسانی همانند «جوردانو برونو» و یا «وُلتر» در اندیشه‌های زرتشت یک خرد پیشامسیحایی یافته بودند، که توانایی روبرویی با باورهای ایستای کلیسا را ​​داشت. ولتر که گمان بر وجود نشانه‌های “دین طبیعی” را در اندیشه‌های این پیامبر پارسی داشت، زرتشت را در مبارزات خود علیه «l’infâme» به خدمت گرفت. در همین راستاست که او در «Essai sur les Moeurs» خود به زرتشت بیشتر از شخصیت‌هایی همچون کنفوسیوس و یا فیثاغورث ارج می‌گذارد، زیرا که در برگهای گاهنامه‌ی تاریخ، این پیامبر ایرانی در زمانی پیش از این دو پدیدار گردیده بود و همین امر او را به گزینه‌ی اصیل‌تر و بهتری برای موسا و به چالشی برعلیه انحصار کلیسا در پیرامون “حقیقت مطلق” آنها تبدیل می‌کرد. برای ولتر این “جادوگر باستانی” توانایی بازگشایی آن “جادویی” را داشت که در گفتمان یهودی‌ـ‌مسیحی ناروشن مانده بود. در این “سُنَت ولتری” – آنگونه که دوشسن-گیلمین (Jacques  Duchesne-Guillemin) آن را نامید – زرتشت نه تنها از دیدگاه گاه‌شماری و اولویت زمانی خود، بلکه بدلیل آزادی از آلودگی‌های خشک‌اندیشانه‌اش ارزش داشت. از آنجا که «نیچه» نیز به همین دلیل شخصیت زرتشت را به عنوان قهرمان پیشکسوت خود در نبرد با مسیحیت برگزیده بود، می‌توان او را هم در این “سُنَت ولتری” گنجاند: در واقع نیچه برای آفرینش “اَبرانسان” خود در پی یاری گرفتن از یک “خرد بیگانه” و گیرا بود. او نیز همچون ولتر در جستجوی گزینه‌ای شایسته در برابر اخلاق “منفور” مسیحی‌-‌یهودی دوران خود بود، هرچند در مقایسه با ولتر، انگیزه‌های او احتمالاً از گونه‌ی دیگری بودند. همگی اینها با وجود اینکه جایگاهی والا به زرتشت و آیین او می‌دهند، این واقعیت را – شاید هم عمداً و یا از روی ملاحظات زمانی – نادیده گرفتند، که آلترناتیو آنها در مقابل فرهنگ یهودی‌-‌مسیحی، خود تأثیرگذار مهمی در شکلگیری اصول این ادیان بوده است.

من در این جستار تلاش ندارم به بازگویی تمامی آموزشهای دین زرتشت بپردازم و همینطور نمی‌خواهم به مقولۀ اثبات وجود و یا عدم وجود تاریخی زرتشت وارد شوم، چرا که این نکات به هدف این نوشته که همان شناخت تاریخی آیین زرتشت و مکان اجتماعی شکوفایی آن در میان اقوام ایرانی و غیرایرانی است کمکی نمی‌کنند. بیاد داشته باشیم، که پژوهش در مورد پیامبران تمامی دینها و چگونگی زندگی آنها امری بی‌نتیجه می‌نماید، زیرا هاله‌ای که در درازای زمان از سوی پیروان این “بنیانگذاران” پیرامون آنها تنیده شده آنقدر ضخیم، تخیلی و اغراق‌آمیز است، که دیگر هیچ امیدی به یافتن ذره‌ای از واقعیت از لابلای آن را نمی‌توان داشت. افزون بر این، وجود یا عدم وجود تاریخی بنیانگذار یک دین، بهیچ وجه به این معنا نیست که موضوع مورد بررسی امروزی ما، همان ایده‌ای است که در آغاز و در زمان حیات آن پیامبر وجود داشته، چرا که آنچه که ما امروز در دست داریم، آنچیزی نیست که در اول پدیدار گشته بود. دقیقاً همین نکته موضوع بازنگری منتقدانه‌ای است، که من و سایر همراهان و همکارانم در بانجام رساندش در زمینه‌ی بازنگری تاریخ ادیان تلاش در گشودنش داریم.

برای رسیدن به این هدف اجازه دهید به موقعیت اجتماعی پیدایش این آیین، چرایی و آن بخش از محتوای آموزشی‌ بپردازیم، که جهان و مذاهب پس از خود را تحت تأثیر بی چون و چرای خود قرار داد.

بگمان من شخصیت زرتشت برای ما – با وجود تصور به آشنا بودنش – همیشه یک بیگانه باقی مانده است؛ نه تنها در غرب، بلکه حتا در بین ایرانیان. نه آنهایی که در زمان هخامنشیان، با ندیده گرفتن جنبه‌ی “یکتاپرستی” این آیین، بخدایان دیگر مناطق آسیای نزدیک و میانه، از خراسان تا دریای مدیترانه، اجازۀ عرض اندام و تبلیغ می‌دادند و چه آنهایی که در دوران ساسانیان، با پافشاری بر همان “یکتاپرستی”، به قلع و قمع مذاهب دیگر در محدودۀ قلمرو ایرانی می‌پرداختند. این نکته همان هسته‌ی ناشناختۀ آیینی است که ما با نام او می‌شناسیم. این “ناشناختگی” حتا در استوره‌ی او، که اشاره بر زندگی و تبلیغ او نه در سرزمین پدری، بلکه در “تبعید” را دارد، انعکاس یافته است.

منابع

اولین سندی که در زمینه‌ی آیین زرتشت به فکر هر کسی می‌رسد، کتاب «اوستا» است، که بسیاری آنرا بعنوان کتاب آسمانی آیین زرتشت می‌شناسند. این کتاب بصورتی که ما امروز در دست داریم بایستی در سدۀ ششم میلادی نوشته شده باشد، که مجموعه‌ای از “سرودها” و “مناجات‌نامه”هایی است که بصورت ناکامل و شکسته جمع آوری شده‌اند. البته گویا در سدۀ سوم میلادی هم متنهای پراکنده‌ای وجود داشته‌اند، که پس از جمع آوری و ویرایش، بسیاری از آنها ناپدید و یا نابود گشته‌اند. نسخه‌های اولیه‌ی اوستا با خطی بسیار ناقص نوشته شده بودند که به پهلوی میانه معروف است و از خط آرامی گرفته شده بود. این خط که از حروف بسیار محدودی – بخشاً حتا حروف گُنگ و یا چند مفهومی – تشکیل می‌شد، سرچشمۀ کمبودهای بسیار زیادی در برآوردن مفهوم محتوای اصلی این متون بود، که تا آنزمان بگونه‌ی گفتاری به نسلهای بعدی انتقال می‌یافتند.

 

 

به مشکلی که من در اینجا آوردم بایستی مشکل زبان اوستا را هم اضافه کرد. زبان اوستا از نوع “ایرانی کهن” است. این زبان حتا در زمان نگارش اوستا هم بخوبی فهمیده نمی‌شد. در سدۀ ششم میلادی تلاش شد که متون ناقص اولیه را دوباره با خطی که به اوستایی معروف شد و از چهل‌وهشت حرف تشکیل می‌شد بازنویسی کنند. این متنها پایۀ متون امروزی فهم ما از اوستا هستند. البته سدها سال انتقال گفتاری این متون، خود جایی برای این پرسش می‌گشاید که تا چه اندازه می‌توان به درستی این نوشته‌ها در زمان نوشته شدنشان باور داشت؟ اما ما اگر به این موضوع هم بپردازیم، محدودۀ زمینۀ پژوهشی خود را چنان تنگ می‌کنیم که کار بر ما بسیار از آنچه که تصورش را داشته باشیم سخت‌تر خواهد شد. بنابر این ما گمان را بر این می‌گذاریم، که روحانیونی که این متون را به نسلهای بعدی تحویل می‌دادند، آنقدر در این کار چیرگی داشتند، که از بن‌مایه‌ی آن بیش و کم چیزی کاسته نشده است. و براستی اینچنین هم بوده، چرا که تلاش روحانیون زرتشتی مابین سده‌های سوم و ششم میلادی، برای تفهیم این متون بزبان پهلویِ میانه، نشان از قابل فهم بودن این متون، حداقل برای روحانیونی داشت که به زبان کهن تا اندازه‌ی بسیار زیادی چیرگی داشتند. نتیجۀ این تلاشها همان «زند اوستا» است که ما می‌توانیم آنرا بعنوان “تفسیرهای” متون کهن مورد استفاده قرار دهیم. در مجموع برای ما «اوستای» کهن – که همان گاتها هستند – منبعی مورد اعتماد و فهمیدنی است.

 

 

 

امری که در مورد «اوستای جدید» کمتر میتوان ادعا کرد. لازم به تذکر است که منابعی همچون «دینکرد[i]»، منابعی هستند که در سده های بسیار دیرتری پدیدار شده‌اند و خود نشانگر این امر هستند، که نویسندگان آنها هم برای فهم متون قدیمی مشکلات بسیار زیادی داشتند. در این میان بایستی از «بُن‌دَهِشْن[ii]» نیز یاد کرد، که بنا بر برخی از بخش‌هایش، درونمایه‌اش را می‌توان به سده‌ی پنجم پیش از میلاد نسبت داد. اشاره به “درونمایه” از آنروست چرا که تاریخ نگارش این کتاب – که نام اصلیش «زند آگاسیه» بوده – نمی‌تواند با کهنگی متن آن خوانایی داشته باشد. یک مقایسه این کتاب با نوشتارهای دینکرد در اوستای دوران ساسانیان نشان می‌دهد که متن آن از داستانهای آفرینش در «زند» و در «دامداد نسک[iii]» گرفته شده‌اند و از آنجا که تاریخ نگارش این آخری به نیمه‌ی اول سده‌ی پنجم پیش از میلاد بازمی‌گردد، پس می‌توان متون «بُن‌دَهِشْن» را نیز از کهن‌ترین متون این دین ایرانی بحساب آورد. از آنجا که این کتاب خود بنوعی «منبع‌شناسی» و یا یک فرهنگ‌نامه‌ی اوستایی است، باز هم می‌توان با تکیه بر آن تا حدودی به سنجش کاستی‌ها و قابل اعتماد بودن منابع بعدی پرداخت.

 

 

 

زمان پیدایش

در بارۀ اینکه پیدایش آیین زرتشت در چه زمانی و مکانی بوده، ایده‌های متفاوتی وجود دارد: عده‌ای گمان بر آن دارند که این آیین در یک جامعۀ سوارکار و یا کوچ‌نشین برآمده؛ یعنی در هزارۀ سوم و دوم پیشاز میلاد. گروهی دیگر برآنند که این باور در زمان پایگیری حکومت هخامنشی بعنوان زمینه‌ای برای شکل دادن به یک سامانه‌ی مرکزی حکومت با یک ایدئولوژی اجتماعی عمل می‌کرده است. از دیدگاه گاهشماری، اودوکسوس کنیدوسی (Eudoxus of Cnidus) فاصله‌ی زمانی بین زرتشت و افلاطون را بر ۶۰۰۰ سال می‌گذاشت، و این در حالی است که ما از هردوت – که ادعا می‌شود یک ایرانشناس خوب بوده – تقریباً چیزی در بارۀ زرتشت نمی‌خوانیم. از نوشته‌های هرمودور (Hermodorus) که او هم دوران حیات زرتشت را شش هزار سال پیش از زمان خویش می‌پنداشت برمی‌آید که گفته‌ی اودوکسوس نیز بر همین دانش و یا فرضیه استوار بوده است. بگمان من این برآوردِ اندیشمندان و تاریخنگاران یونانی نه بر دانش آنها از دوران و واقعیتهای زندگی زرتشت، بلکه بر پایه‌ی گفته‌های آخرزمانی در خود آیین زرتشت بنا گردیده بود، که بر مبنای آن درازای هستی جهان با دوازده‌هزار سال تخمین زده می‌شد. از این دوازده‌هزار سال در برخی موارد به دو دوره‌ی شش‌هزار ساله و در برخی موارد دیگر با چهار دوره‌ی سه‌هزار ساله یاد می‌شود، که این خود مبنایی برای توضیح آفرینش جهان از دیدگاه مزداپرستان بود. پیدایش زمینی زرتشت گویا (پس از سه‌هزار سال همنشینی با « امشاسپندان[iv]» در دوره‌ی سه‌هزار ساله‌ی دوم) در آغاز هزاره‌ی هفتم بوده است[v] و با این ترتیب – و با گذشتن شش‌هزار سال از زمان تولد او تا به زمان افلاطون – در دوران افلاطون می‌بایستی جهان به مرحله‌ی پایانی خود و فرارسیدن رستاخیز (فَرَشگرد) نزدیک شده باشد. شاید این “واژگونی نظم جهانی” و بدنبال آن، آمدن “رستاخیز” برای بسیاری از ناظران – که آنرا در شکستهای جنگی همزمان خشایارشاه بروشنی و وضوح می‌دیدند – آشکار شده بود. بویژه برای “هوشتانه” (یا اوستَن Ostanes) که خود شخصاً شاهد این شکستها و همزمان مروج افکار ایرانی در میان یونانیان بود. این تحولات و بویژه وجود هوشتانه در آسیای صغیر و یونان، همان دورانی است که آنرا می‌توان بعنوان آغاز آشنایی یونانیان با افکار ایرانی و بدینترتیب آشنایی آنها با زندگی و آموزشهای زرتشت فرض کرد، که پایه‌ی محاسباتی یونانیان برای تولد زرتشت قرار گرفت. بنا به گفتهٔ پلینی، هوشتانه – که بعنوان یکی از کیمیاگران سلسلهٔ مغان زرتشتی شناخته می‌شد و احتمالاً بهمین دلیل هم شهرت “جادوگر بودن مغان ایرانی” را در اروپا رواج داد – در جریان لشکرکشی خشایارشاه به یونان او را همراهی می‌کرد و در آنجا به آموزش کیمیاگری و جادوگری به یونانیان پرداخته بود. پلینی همچنین مدعی است که بسیاری از فیلسوفان یونان همچون فیثاغورث، امپدکلس، دموکریت و افلاطون برای مطالعهٔ این توانایی‌ها به نزد او و به آسیای صغیر سفر کرده بودند. بنا بر این، ما اگر چه با خواندن این گفته‌ها با دوران آغاز آشنایی فیلسوفان یونانی با ادیان شرقی روبرو می‌شویم[vi]، ولی نمی‌توانیم به آنها بعنوان یک آبشخور باورمند برای پژوهش در مورد شخصیت تاریخی زرتشت نگاه کنیم.

در میان تمامی دیدگاههایی که در ارتباط با قدمت آیین زرتشتی در میان ایرانشناسان وجود دارد، دو نظریه متفاوت خود را از یکدیگر تمیز داده‌اند:

نظریه اول – که به یک نظریۀ اسکاندیناویایی معروف شده – بر این باور است که آیین زرتشت یک دین شامانی بوده که ریشه‌ی خود را در میان عشایر کوچ‌نشین ایرانی بهنگام ساکن شدن در شمال فلات ایران می‌یابد. طرفداران این نظریه کسانی چون «نیبرگ» (Henrik Samuel Nyberg) و «ویندنگرن» (Geo Widengren) هستند، که در این مذهب یک نوع “سیستم” عشایری را می‌دیدند.

نظریۀ دوم دیدگاهی است که از جانب ایرانشناس آلمانی «هرتزفلد» (Ernst Emil Herzfeld) مطرح شده و در آن ویژگی سیاسی بودن این آیین بگونه‌ای آشکار برجسته می‌گردد. هرتزفلد که یک شرقشناس، باستانشناس و زبانشناس ورزیده بود و سالهای بسیار زیادی را در کوهها و مناطق ایرانی سپری کرده بود، شباهت نام پدر زرتشت و پدر داریوش اول – یعنی «ویشتاسپ» و «پوروشاسْب» را، بعنوان یک دلیل کافی برای بهم رساندن (یکی دانستن) این دو شخصیت می‌دید و از اینراه معتقد بود که آیین زرتشت وجودش را مدیون سیاستمداران اولیۀ ایرانی (شاهان اولیه‌ی منطقه‌ای) بوده که آنرا برای پیشبرد مقاصد خود “پدید” آورده بودند. آنچه که به این دیدگاه استواری بایسته و درخور پرداختن را می‌دهد، این نکته است که تمامی ادیان کهن در آغاز امری حکومتی بودند، که به حاکمان زمان خود بایستگی فرمانروایی بر سرزمینهای حکومتی و توانایی پدید آوردن نُرمهای لازم برای برقراری یک سامانه‌ی اجتماعی را می‌دادند.

بگمان من اما واقعیت در این هر دو ایده و یا جایی در میان آنها نهفته است. برای روشن کردن این موضوع بایستی به داده‌هایی بپردازیم، که ما در بارۀ این آیین در دست داریم.

برای زادگاه و محیط عملکرد زرتشت داستانهای زیاد و تا اندازه‌ی زیادی ناهماهنگ وجود دارند. برخی معتقدند که زرتشت از شمال غربی ایران می‌آمده ولی در سیستان فعال بوده است. برخی دیگر بر این باورند که او از شمال شرقی می‌آمده و در سیستان تبلیغ می‌کرده است. دستۀ سوم مطمئن هستند که او از مناطق شمال افغانستان – باختران – بوده و در خراسان فعالیت داشته است. برخی هم شهر ری در اطراف تهران امروزی را بعنوان محل تولد او می‌شناسند. اینکه او در محیطی تبلیغ می‌کرده که زادگاه اصلیش نبوده، ایده‌ایست که از خود گاتها سرچشمه می‌گرفت. بر این مبنا که او در وطن خود مقبولیت کافی و لازم را نداشت و می‌بایستی به منطقه‌ای می‌رفته، که یک پادشاه محلی از ایده‌های او پشتیبانی کند. بنا بر زبان نوشتاری گاتها، بایستی این منطقۀ تبعید، در شرق ایران بوده باشد. در گاتهای جدید هم نشانه‌هایی برای سیستان آورده می‌شود. گمان می‌رود، که این محل تبعید و یا تبلیغ، در آغازِ شرح و نگارش داستان زندگانی او بعنوان یک فاکت پذیرفته شده بود و بعدها تلاش شد تا داستان محل تولد او نیز به این محل پیوند زده شود، تلاشی که از دیدگاه تاریخی آنچنان هم درست بنظر نمی‌رسد. اینکه چرا سیستان نمی‌توانسته محل برخاستن او باشد، شاید از این نظر پذیرفته شده بوده، چون سیستان محل سکنای قومهای اولیۀ ایرانی نیست و این موضوع اساساً اصالت ایرانی بودن این دین را بزیر سئوال می‌برد. در نظر گرفتن یک ریشۀ هندی، هم از این لحاظ و هم از لحاظ ناهموار بودن و خطرناک بودن راه ورود به سیستان از سمت شرق، نمی‌توانسته به میان آورده شود. اما ادعای اینکه سیستان محل تبلیغ زرتشت بوده آنچنان هم محکم نیست. چرا که ویشتاسپ – پدر داریوش اول – که گویا اولین پشتیبان ترویج آیین زرتشت بوده، نمی‌توانسته از – و یا در – این منطقه بوده باشد. بنظر می‌رسد که سیستان تنها بعلت موقعیت دست نیافتنی‌اش و بعنوان یک منطقۀ مرموز و بیابانی – همچون محل پیدایش سایر مذاهب یهودی، مسیحی و بعدها اسلام – کشش ویژه‌ای برای پدیدار شدن یک دین آسمانی داشته است[vii]. بگمان من خواستگاه دین زرتشت در همان آغاز هم بسیار ناشناخته و مرموز بود. برای همین هم ارتباط دادن آن به مکانی دورافتاده و ناآشنا می‌توانست دلیلی برای گیرایی آن بیافریند، ‌و گرنه ما هیچ پیوند تاریخی و اجتماعی‌ای بین این دین و این منطقه نمی‌توانیم یبابیم. صحنه‌ی بر روی پرده رفتن نمایش زرتشت را اما بایستی در جای دیگری جست.

برای ما روشن است که در حول و حوش هزارۀ پیش از میلاد و در محدودۀ کنونی آذربایجان و ارمنستان یک تغییر بزرگ قومی در حال شکل گرفتن بوده، که در جریان آن، اقوام ایرانی – و از جمله‌ی آنها ایرانی شرقی – به این منطقه سرازیر شدند. در دوران پیش از هزارۀ میلاد و در میان این اقوام مهاجر که از عشایر بودند، نام “مزدا” و یا “ترکیبی از مزدا” در کتیبه های آسوری ثبت شده است. این دوران را بایستی بنوعی با یک دوران “آشفتگی” مقایسه کنیم، که در نتیجه‌ی درگیریها و جدالهایی بوجود آمده بود، که میان مهاجرین تازه‌وارد و ساکنان این منطقه جریان داشت و در ادامه‌ی آن به ساکن شدن اقوام کوچ‌نشین از راه رسیده ایرانی در آنجا و یا درهم‌آمیزی این اقوام با ساکنان این منطقه منجر شد. اقوام ایرانی شرقی که در واقع از عشایر سوارکار بودند می‌بایستی در این زمان با  کشاورزی و دامداری در جامۀ روستایی و یا شهری آشنا شده و به آن خو می‌گرفتند. از این نظر آن دیدگاهی که ریشه‌های آیین زرتشت را “شامانی” می‌دانست و ما با آن بواسطه‌ی شرقشناسان اسکاندیناویایی (نیبرگ و ویندنگرن) آشنا شدیم کاملاً منطقی بنظر می‌رسد. در اینجا ما با مردمی سر و کار داریم که در حال گسستن از ریشه‌های شامانی و ایجاد دگرگونی‌های تازه در آداب کهن خود می‌باشند و همزمان نیازمند نرمهایی جدید اجتماعی‌ای هستند که به این دگرگونی‌ها مقبولیت اخلاقی می‌دهند. بگفته‌ی دیگر، یک جریان رفرمیستی در یک بستر عقیدتی کهن. ما در اینجا بایستی پذیرای این واقعیت هم باشیم، که این آیین کهن تا حد بسیار زیادی برای ما ناشناخته بوده و به دوران مادهای اولیه پیش از مهاجرت تعلق دارد. این امر احتمالاً با گفته‌ی زرتشت در اوستا که خود را یک «زوتر» (موبد) ساده می‌نامد خوانایی دارد: او بدینوسیله خود را از جمع موبدان دین کهن می‌داند، که در پی نوآوری‌های دینی و بهبود بخشهای نامناسب در آن و بدینوسیله برپایی یک دین نو بوده است. این “نوآوری” صفتی است که اورمزد در سراسر نوشته‌های زرتشتی با آن آراسته می‌گردد. از این دیدگاه کاملاً طبیعی می‌نماید که زرتشت در اوستا طبقۀ “مغاوان” یا “مغان” بمعنی جادوگران و یا “شامانها” را از یاران خود بنامد. ارتقای “دام و چهارپایان” به جانوران دارای “روح”[viii]، مقابله با آیین قربانی کردن آنها، همپا ساختن خلقت انسان و گاو “یکتا آفریده” (بن‌دهشن؛ بخش پنج، ۲۲ تا ۴۶) و کشته شدن همزمان این دو بدست “اهریمن” (بُن‌دَهِشْن، بخش هشت، ۶۸) شاید نشانه‌های آشکاری برا ی این روند دگرگونی اجتماعی در مسیر ساکن شدن یک قوم عشیره‌ای هستند که بارها و بارها و با ریزه‌کاری‌های بجا و متناسب در اوستا و بُن‌دَهِشْن و یا دینکرد و دامداد نسک آورده شده‌اند. سمبولیسم این دوران آنگاه کامل می‌گردد، وقتی ما به پیشینه‌ی زرتشت که خود را در ریشه‌ی نام او (زرتشت = صاحب شتر زرین یا گرانبها)، نام پدر او پوروشاسْب (دارنده‌ی اسب نجیب[ix]) و نام مادر او دوغدو (دوغترا = دختر: دوشنده‌ی شیر) توجه کنیم، که همگی آنها نشان از کوچ‌نشینی و زندگی عشیره‌ای پیشینیان این آیین اولیه دارند. البته نظریه‌ی متناقض برای این نام این است که معنی واقعی “زرتشت” بایستی “ستاره‌ی طلایی” (Goldstern) و یا “درخشانترین ستاره” (Stern des Glanzes) بوده باشد[x]. در اینجا شاید انگیزه‌ی پایه‌ای برای این ترجمان این باشد، اگرچه واژه‌ی «اشترا» (uštra) در نام زرتشت و بهمانگونه که در اوستا آمده دیده می‌شود، ولی نمی‌توان نام یک پیامبر را با یک سازه‌ی اینچنینی یکی دانست. بگمان من این ترجمه هم – بر فرض درستی – از کیفیت توضیح من در چرایی پیدایش آیین زرتشت در یک برش تاریخی انسانی به مفهومی که در این نوشته بررسی می‌شود نمی‌کاهد، هرچند که گمان من بر نادرستی این ترجمه است، چرا که ما در بسیاری از نامهای استوره‌ی زرتشتی نیز همین رد پا را می‌بینیم، که از آنها می‌توان بعنوان نمونه از نام پدر فریدون «پرگاو»، به معنای “دارنده‌ی گاو بسيار” یاد کرد و جای پای همان زندگی کشاورزی را به ما نشان می‌دهد. و یا پرچم مردم “سکونت‌جوی” با “درفش کاویانی” که در اصل همان “درفش گاویانی” بوده و در اوستا نیز اینچنین از آن یاد می‌شود (gauŝ drafŝa).

بدون تردید این به آن معنا نیست که آیین تازه‌ی برخواسته از این نوآوری‌ها، از تمامی نشانه‌های شامانی مبرا و پاک گردیده است. ما می‌توانیم در اینجا فرض را بر این بگذاریم، که بسیاری از باورهای دین کهنه، با رنگ و بوی تازه در بستر دین جدید همچنان باقی مانده‌اند، که احتیاج به کشف شدن دارند و من در ادامه و پس از گفتگو در مورد هر یک به این موارد اشاره خواهم کرد[xi].

چرایی پیدایش

ادیان کهن هیچ تردیدی در این امر باقی نمی‌گذارند که مقوله‌ی “کشور‌–‌حکومت” یک سازمان بر گرفته از اداره و “نظم خداوندی” است. از دید این مذاهب پیدایش جهان نتیجه‌ی سامان دادن به “هرج و مرجی” است که پیش از آفرینش وجود داشته است، که در آن تمامی عناصر ـ و حتا آب و خاک ـ از یکدیگر جدا نبودند. با دخالت خدا است که این “درهم و برهمی”[xii] پایان می‌یابد و از همینجا آفرینش جهان، پیدایش و همزمان جداسازی زمین، دریا، آسمان و دیگر سامانه‌های خدایی از یکدیگر آغاز می‌گردد. این نظم خود را در تمامی اشکال زندگی زمینی و انسانی نیز گسترش می‌دهد، که پیدایش “کشورها”، روابط مدنی بین انسانها، “قانون” و حتا سیستم عملکرد بدن انسانها (ایده‌ی “عالم کبیر و صغیر” که در ادامه‌ی این نوشتار به آن باز می‌گردم)، همگی بخش جدانشدنی از آن هستند. در واقع این ساختار “هرمی” قدرت خدایان است که وظایف اداره‌ی کهکشان و کشورها را در دست دارد. در زیر فرمانروایی یک “خدای خدایان” – که معمولاً بزرگ خانواده‌ی خدایان همانند «اِل» در کنعان و یا «زئوس» در یونان است – این خدایان (کوچکتر) کشورها و شهرها هستند که بر برقراری، حفظ و گسترش “نظم، قانون و عدالت” در پهنه‌ی مدنی و اجتماعی نظارت دارند، که در ادامه، آنها نیز این مسئولیت را به “فرزندان” و یا “نمایندگان” زمینی خود – که همان شاهان و حکمرانان هستند – واگذار می‌کنند. صحنه‌ی واگذاری حکومت از «شَمَش» (خدای خورشید: شمس) در پیکره‌ی «حمورابی» که بر روی یک لیست از قوانین دینی‌-‌کشوری قرار گرفته است، و یا همراهی کوروش بهنگام ورود به بابل توسط «مردوک»، همان تصویر سمبلیک و پرمعنی این واگذاریِ مسئولیت هستند.

 

خدای “بلند مرتبه در آسمان” برای ایجاد و گسترش نظم بر روی زمین به خدایان کوچکتر و گماردگان زمینی آنها احتیاج داشت و این آخری‌ها کسانی نبودند مگر پادشاهان. ساماندهی و ایجاد عدالت در یک سرزمین همیشه یک امر خدایی بود و بر این پایه مذاهب بیش از هر چیز یک امر سیاسی بودند. اینگونه است که

«بغ بزرگ است اهورا مزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که برای مردم شادی را  آفرید» و در آخر «داریوش را شاه کرد» (سنگنوشته‌ی گور داریوش در نقش‌رستم).

این تفویض قدرت در سیمای دادن ویژگیهای خدایی به پادشاهان هم نمود خود را می‌یابد: بنا بر گفته‌ی هرودوت، «شاه ایران در زمان پذیرایی از میهمانان خود در پشت پرده باقی می‌ماند، چرا که گرمای درخشندگی نور او میهمانان را آشفته می‌کرد». این پیوند شاه‌-‌خدا تا به آنجا پیش رفت که شاهان برای شناساندن ریشه‌ی خدایی خود، نیاکان خویش را به اولین آفریدگان خدایی می‌رساندند: در حالیکه در اوستا (یشت ۱۹) «هوشیانه یا هوشنگ» بعنوان اولین پادشاه «پیشدادیان» معرفی می‌شود، در منابع ساسانی همچون «خدای‌نامه» شجره‌نامه‌ی شاهان ساسانی به «انسان اول» یعنی گیومرت نسبت داده شد. همین “تکامل” روحی‌-‌تاریخی شاهان ایرانی، پس از انطباق‌ها، دگرگونی‌ها و ترکیبهای عرفانی با ایده‌های «نئوافلاطونی»، مدلی شد برای تاریخ قوم یهود و اصالت‌شناسی پادشاهان آنها، که با یهودیان بابلی و اورشلیم به مسیحیت و بعدها به خلفای اسلامی و امامان شیعه داده شد.

بدون شک اقوام ایرانی‌ای که در حال پشت سر گذاشتن یک تحول زیستی[xiii]، فکری، اجتماعی و سیاسی بودند به یک پشتوانه‌ی اخلاقی هم نیاز داشتند که قوانین جدید اجتماعی را بصورت رسوم و «نُرم»‌های اجتماعی تازه و به صورت یک دین به آنها آموزش می‌داد و بر علیه آداب و عادتهای گذشته – همچون قربانی کردن گاو یا رسم مصرف نوشابه‌ی نشئه‌کننده‌ی «هئومه» – مبارزه می‌کرد. بدون تردید مفهوم نخستین ایده‌ی “گناه” هم بیشتر بمعنی سرکشی از یک نرم “اخلاقی”، در چهارچوب روابط اجتماعی سیستم حاکم است تا سرپیچی از یک نرم “طبیعی” و یا از یک “سرنوشت” گریزناپذیر. ما نمونه‌های سمبولیک این فاکت را در میان خدایان یونانی هم شاهد هستیم: در کنار «زئوس»، «تِمیس» (Themis) قرار دارد، که بعنوان “نرم رابطه‌ی انسان” شناخته می‌شود و در جایگاه همسر زئوس به او فرزندانی چون «هورِن» (Horen) را هدیه می‌کند، که بمعنی “قانون خوب”، “حق” و یا “صلح”است. اینها خدایان جهان “زنده” و فناپذیر هستند، و به همین جهت وظیفه‌ی سامان دادن به جهان زمینی را بر عهده دارند.

بنظر می‌آید که دوران گذار اقوام ایرانی از کوچ‌نشینی به “جهان سکون و گوسپندمند” (دینکرد ۷؛ بخش ۴، بند ۲)، دوران بسیار مساعدی برای ظهور یک پیامبر جدید یا “نوگرا” با ریشه‌های موجود در سنت عشایری (زوتری در دین کهن) است[xiv]. این دین – همانند تمامی دین‌های دیگر – از همان آغاز یک آیین فرم‌دهنده‌ی روابط اجتماعی و بدینترتیب یک دین سیاسی است. آشکار است که مروج این آیین مطلوبیت سیاسی خود را در شکل “پشتیبانی” یک حاکم و یا پادشاه محلی بدست آورده و با آن موفقیت خویش را از پیش بیمه نموده باشد. این پادشاه حتا اگر “پدر نَسَبی” این پیامبر نباشد “پدرسیاسی”  و اجتماعی او هست. در اینجا آن تشابه اسمی بین پدر زرتشت و ویشتاسپِ پادشاه اهمیت خود را نشان می‌دهد که ما از ایرانشناس آلمانی «هرتزفلد» می‌شناسیم. اینگونه می‌توان تأکید بر چهار گروه اصلی جامعه‌ی «جمشید» یعنی “آتشبان‌ها، جنگجویان، کشاورزان و دست‌ورزان” را بهتر درک کرد.

استوره‌ی زرتشت اگرچه نیاکان خویش را در ادیان هندوایرانی می‌یابد، ولی بایستی در سرزمینی پدیدار شده باشد که با فرهنگهای دیگر همزمان خود همچون آسوریان، سومری‌ها و یا بابلی‌ها نزدیکی داشته است. وجود پیکره‌های “برنزهای لرستان[xv]” نشان از وجود ایده‌های مشابهی در سرزمینهای پیرامون شهر شوش، مکان اولیه‌ی سکنای ایرانیان دارد. آنگونه که آشکار است در ادیان عشایری پیشا‌-‌زرتشتی قربانی‌کردن و کاربرد “هئومه”ی نشئه‌کننده جایگاه ویژه‌ای را داشته‌اند، چیزهایی که زرتشت – هر چند آنچنانکه در مورد هئومه دیده می‌شود، نه همیشه موفق – درفش خود را در مخالفت با آنها می‌افرازد. شاید همین دیدگاهها هستند که او را بعنوان یک شورشی و یا نوگرا از سرزمین پدری‌اش فراری می‌دهند[xvi]. وجود سرودهای نیایشی در بزرگداشت خدایان باور کهن در اوستای جدید (که بعضاً حتا آهنگی شامانی دارند)، شاهدی است بر این پیشینه. شاید “یکتاپرستی” زرتشت نیز خود شورشی است برعلیه خدایانی که خواستار قربانی‌ کردن گاو، بعنوان بهایی برای خرمی زمین (میترا) و یا دور نگهداشتن گزندهای طبیعی (آناهیتا) و غیره بودند. خدایانی که باوجود “یکتاپرستی” زرتشتی حضور خود را در تمامی کُنجهای این دین بنمایش می‌گذارند. در برابر این خدایان، اهورا مزدا می‌تواند در بهترین حالت، یک “خدای برتر” باشد. امری که با سیستم کشورداری هخامنشیان همخوانی بهتری داشت: در کنار اورمزد بعنوان “خدای خدایان” جایگاه “شاه شاهان” از یک کانسپت ایده‌آل برای یک امپراتوری جهانی و چندملیتی خبر می‌دهد. کوروش در کتیبه‌ی بابل خود نیز چیزی جز این را نمی‌گوید[xvii].

یکتاپرستی و دوآلیسم

بدین ترتیب کانسپت “یکتاپرستی” زرتشت از همان آغاز با موانع جدی تاریخی و اجتماعی روبرو شد. تناقضی که علیرغم دگرگونیهای زیاد در دین زرتشت و در دوران ساسانیان و فشارهای توانفرسای “توحیدی” بر این دین در دوران اسلام، همچنان باقی مانده است. عدم توانایی نابودی این خدایان تداوم خود را با ورود به دوران هخامنشی و ادغام کشورها و خدایان دیگر در این امپراتوری ادامه داد، تا اندازه‌ای که رواج آیین زرتشت در بخشهای مرکزی ایران محدود ماند و هرگز نتوانست در سرزمینهای جدید امپراتوری هخامنشی گسترش یابد.

دوران هخامنشیان دوران “یکتاپرستی” نیست. در این زمان بایستی این ایده آنچنان نو بوده باشد، که هنوز مقبول و یا مفهوم نمی‌نمود. حتا اگر بپذیریم که هخامنشیان به یکتاپرستی زرتشتی باور داشتند، عملکرد و برخی از سنگ‌نبشته‌های بجا مانده از آنها خلاف آنرا بما گزارش می‌دهند. در کتیبه‌های اردشیر دوم ما در کنار نام اورمزد با نامهای آناهیتا و میترا هم برمی‌خوریم. همین پادشاه در مسیر جاده‌ی ایران تا دمشق پیکره‌های آناهیتا، پروردگار آب را برپا کرده بود. از نبشته‌های سفالین باقیمانده از تخت‌جمشید ما می‌دانیم که داریوش برای خدایان اقوام دیگر شراب، روغن و حبوبات آماده می‌گذاشت. بعلاوه در اینجا بایستی گفته شود، که نقش امشاسپندان – که نه همیشه بعنوان یک گروه بهم مرتبط، بلکه هر یک بتنهایی و در جاهای مختلف نیز پدیدار می‌گردند – در سرشت اورمزد کاملاً آشکار نیست: آیا آنها یاوران اورمزد در نبرد با خدایان دیگر، که به دیوان تنزل داده شده‌اند، هستند و یا جانشین بهتری برای خدایان پیشین، که در زیر فرمان اورمزد اجازه‌ی بقا می‌یابند؟ از این همه گذشته وجود مبهمات جدی در جایگاه «اهریمن» است، که نه جایگاهی کمتر، بلکه همسان با اورمزد را داراست. این همزادی ریشه‌ی «دوبُنی» (دوآلیسم) آیین زرتشت است، که بتنهایی آنرا از هرگونه سرشت “یکتاپرستی” تهی می‌نماید:

«چنین است که از آن پس همه چیز گیتی بدور دو بُن، نبرد دو دشمن و آمیختگی فراز و فرود پدیدار شد» (بن‌دهشن، بخش پنجم، ۴۶) و

«راست‌دینی ایمان بر دو بُنی است، بدان شیوه و روش که اورمزد همه نیکی، بی بدی و نو (آوری) است. اهریمن همه بدی است بدون نیکی» (زادسپرم؛ ۲۱; ۱)[xviii].

این “راست‌دینی” بما می‌آموزد که اورمزد فرمانروای جهان نور است، که همان جهان بالاست[xix]. این جهان از سوی بالا بی‌کران است. در مقابل اهریمن فرمانروای جهان زیر (فرود) است. این جهان از سوی پایین بی‌کران است. در آنجا که این دو جهان بهم می‌رسند گستره‌ی بین روشنایی و تاریکی (گشادگی) است و آنجا مکانی است که در آن «باد» وجود دارد[xx]. در این مکان است که این دو جهان نیکی و پلیدی با یکدیگر “درهم می‌آمیزند”. پیدایش شب زمانی اتفاق می‌افتد که اهریمن در کار زمین دخالت می‌کند (بن‌دهشن، بخش چهارم، ۳۹). تا به آن زمان در جهان فقط نیمروز وجود داشت[xxi]. در آغاز و پایان تاریخ جهان اورمزد ایستاده[xxii] و در میان این دو نقطه، تاریخ نبرد این دو جهان است. تا زمان پیروزی روشنایی، جهان در این حالت “درهم‌آمیختگی” باقی می‌ماند، جهانی که اگرچه توسط اورمزد “پاک” آفریده شده، ولی بدست اهریمن لکه‌دار گردیده است. بدین ترتیب ما با مژده‌ی پیروزی نور بر تاریکی مواجه هستیم، ولی تا به آنزمان و در میان آغاز و پایان دو نیروی فراانسانی نبرد خود را بر سر حاکمیت ادامه می‌دهند: خداوندگاران خوبی و بدی!

این “درآمیختگی” خوب و بد و عدم تفکیک این دو عنصر از یکدیگر در تمامی موجودات جهان موجود بوده و آنها را کِدِر نموده است. ولی با همه‌ی این کدورتها، چیزی در جهان و در تمامی موجودات وجود دارد که نمی‌توان آن را آلوده نمود و آن “نور” است. اینگونه است که گفته می‌شود: پیکر اورمزد از “نور” و سرشت او از “راستی” است و مجموعه‌ی این دو همان “روشنایی بدور از آلودگی” می‌باشد. بشارت دهنده‌ی این نور همان “روشنگر” جهان یعنی زرتشت و دیگر منجی‌هایی هستند، که تناسخ انسانی او در تاریخ آینده می‌باشند، که در واقع همان “ستاره‌های روشنی” هستند که به زمین فرستاده می‌شوند و مانی آنها را “پیامبران نور” می‌نامید:

«و آنها که باور آوردند، “همچون نورانیان بهشت خواهند درخشید*” و پیامبرانی که راستی را بشارت می‌دهند، برای همیشه همچون ستارگان نورانی آسمان خواهند بود».

این گفتار نه از کتابهای زرتشتی، بلکه از کتاب یهودیان بابل یعنی «دانیال نبی» (بخش ۱۲ آیه‌ی ۳) آورده شده (توصیفی که با “*” علامت خورده از کتاب خنوخ ۲/۱۰۴ است، که من این بخش از نقل قول را با آن جانشین کردم) و بیجا نخواهد بود، اگر در اینجا به افسانه‌ی آن ستاره‌ای بیاندیشیم، که به هنگام تولد عیسا بزمین آمد و علامتی بود برای سه “مغ” از شرق تا به استقبال او به اورشلیم بروند (انجیل متا؛ بخش ۲ آیه‌های ۱ و ۲). این بخش از انجیل متا در “انجیل سوری شیرخوارگی عیسا” (که به انجیل عربی دوران کودکی هم مشهور است) نیز آورده شده که در آن دیده شدن ستاره “بیت‌اللحم” با پیشگویی “زرتشت” کامل می‌گردد[xxiii]. بدون تردید یهودیان بازگشته از بابل بدنبال تحقق بخشیدن به این “پیشگویی” دانیال بودند و طبیعی بود که آنها آمدن منجی را – برای دادن حقانیت محکمتر به “پیش‌بینی‌های” دانیال – با نشانه‌های سمبولیک اینچنینی از یک پیامبر ایرانی بیارایند.

از آنجا که پیکر انسانی در مطابقت کامل با نظم جهانی آفریده شده، این نبرد میان روشنایی و تاریکی در این کهکشان کوچکتر (عالم صغیر) که همان پیکر انسان است (بن‌دهشن ۱۳ و زادسپرم ۳۰) نیز پدیدار می‌شود: نبرد راستی و دروغ. کالبدشکافی اعضای بدن و توضیح همخوانی بخشهای بدن با طبیعت و اجرام آسمانی در بن‌دهشن بخش ۱۳ چنین گشوده می‌شود:

«پوست چون آسمان، گوشت چون زمین، استخوان چون کوه، رگان چون رودها و خون در تن چون آب در رود، شکم چون دریا و مو چون گیاهان است».

در زادسپرم ۳۰ «در باره‌ی ساخت (ترکیب) مردمان» این تصویر و مقایسه‌ی پیکر آدمی با کهکشان بگونه‌ای روشن باز می‌گردد:

«بند ۱: که همانندیِ مردمان همچون سپهر آسمانیِ گردان است […]. بند ۱۲: تصویر یک به یک این همانندی این است: کیوان (زحل): موی، اورمزد (مشتری): پوست، بهرام (مریخ): رگ و پی، مهر (خورشید) پی و رگ، ناهید (زهره): گوشت و استخوان، تیر (عطارد): استخوان و گوشت، ماه: مغز و استخوان»[xxiv].

در شروع تاریخ دو همزاد (دوقلو) ایستاده‌اند: نیک و بد. در مکان برخورد آنها زندگی و مرگ با یکدیگر روبرو می‌شوند. اورمزد همان زندگی است که برای نابودی مرگ، فرزند گرانمایه‌ی خود «گیومرت» را به زمین می‌فرستد. انسان بایستی در بین این دو، یعنی بین زندگی ابدی و مرگ، بین راستی و دروغ و بین اورمزد و اهریمن یکی را انتخاب کند. این دو نیروی «روح خردمند» (سپنتا منیو) و «روح پلیدی» (انگره منیو) توسط نیروهای دیگر، که دست‌ساز آنها هستند، همراهی و پشتیبانی می‌شوند: پندار نیک در برابر پندار زشت، راستی در برابر دروغ، عدالت در برابر ظلم، تندرستی در برابر بیماری، حیات در برابر تشنگی. مسیر راستی از “پندار نیک” به “گفتار نیک” و از آن تا “کردار نیک” راه مبارزه با اهریمن است. اینها بنوعی پله‌های نزول از “مطلق” (ابستراکت: پندار) به مشخص (کُنکرِت: کردار) می‌باشند (نگاه کنید به زیرنویس ۳۱ در باره‌ی “ایده‌ی مطلق” افلاطون). “کردار نیک” تنها از راه شناخت “پندار نیک” امکانپذیر می‌باشد و این شناخت همان “گفتار نیک” است.

در اینجا اگر بگوییم، که “راستی” در باور زرتشت یک نقش کلیدی و مرکزی را باز می‌کند، زیاد به بیراهه نرفته‌ایم. اگر اهریمن در پیکار خود برعلیه اورمزد همیشه “دروغ” را برمی‌گزیند، در برابر او اورمزد تنها به “راستی” متوسل می‌شود. در واقع دلیل دوری “فَر کیانی” از جمشید و نابودی سلطنت او، همان دوری او از راستی است. این “فَر” که از راستی سرچشمه می‌گیرد، همان رسالتی است، که زرتشت وظیفه‌ی گسترشش را دارد، که در جهان پس از او در شکل «سوشیانت‌ها[xxv]» ادامه می‌یابد.

اگرچه در آیین زرتشت از اورمزد بعنوان “پروردگار” یاد می‌شود، ولی توانمندی این آفریدگار در کرانه‌ی “زندگی” محدود باقی می‌ماند و وجود اهریمن و زمینه‌ی عملکرد او در ورای تأثیرگذاری این آفرینش قرار می‌گیرد، که همانند اورمزد از یکسو بیکران است. این دوآلیسم زرتشت در تناقض با یکتاپرستی است. بسیاری برای از میان برداشتن این تناقض در اورمزد یک “خدای خود آفریده” می‌دیدند، که بنوعی با آفرینش خود یک “اورمزد دوم” (دادِستان دینی؛ ۳;۶۴)[xxvi] را در برابر اهریمن قرار می‌داد: «امشاسپند هفتم، که خود اورمزد است، که اورمزد خود هر دو است؛ نخست منیویی و سپس مادی» (بن‌دهشن ۱۴). ادامه‌ی این تفکر چیزی نیست مگر آفرینش “خدای خودآفریده” برای نجات بشر. این ایده با گذر از فرقه‌های گنوسی‌-‌عرفانی همچون «باردسانس»، «مارکیون» و … به عیسای مسیح – بعنوان خدای خود آفریده – می‌رسد، که بایستی در جای خود به آن پرداخته شود[xxvii]. بعدها در ادامه‌ی “زُروانی” آیین زرتشت، جای اورمزد اول به «زروان زمان» داده شد، که از همان آغاز هم “نیرومندتر” از دو آفریدگار یعنی هرمز و اهریمن است. حتا در آیین زرتشت هم این “زمان” در آغاز بیکران است و اورمزد برای پیروزی بر اهریمن از آن “زمان کرانمند” (۱۲۰۰۰ سال) را آفرید (بن‌دهشن ۹) که سرانجام دوباره به بیکرانی خود باز می‌گردد، چرا که «به زمان است که خانمان برافکنده شود[xxviii]» (بن‌دهشن ۱۱).

کرانمند بودن کنش اورمزد در جهان “هستی” توضیح خود را در واژه‌ی روبروی خود یعنی “اهریمن” بعنوان دشمنِ هستی یا همان “نیستی” (مرگ) می‌یابد. ایده‌ای که به فرستادن انسان اول یا «گیومرت» انجامیده بود، که برای نبرد بر علیه نیستی یا اهریمن بزمین می‌آید. همین ویژگی – یعنی “هستی” – دلیل برخواستن زندگی از کالبد گیومرت پس از مرگش نیز بود. نام گیومرت ترکیبی از “گایا” و “مرتان”، “زنده‌ی فناپذیر” یا زنده‌ی مردنی است. توجه داشته باشیم که «گایا» بمعنی خدا نیز هست و در واقع گیومرت “فرزند گرامی” اورمزد است که همسان او آفریده شده و پس از مرگ نیز بسوی او باز می‌گردد. گیومرت زرتشت بر پایه‌ی “گایا”ی پیش از او ولی با کانسپتی کاملاً نو بنا گردیده است.

داستان آفرینش

برای تکمیل کردن داستان آفرینش در آیین زرتشت، که بنا بر شواهد گوناگون بخش بزرگی از آن گم شده است، شاید بهتر باشد نیم‌نگاهی به «پویماندرس[xxix]» داشته باشیم. وجود ایده‌های دامداد-نسک در بسیاری از متون یونانی و گنوسی‌-‌عرفانی، بخصوص در پویماندرس ثابت شده است (همچنین در سایر متون عرفانی همچون مانوی، مندایی، شیثی‌ و یا غیره، که بایستی بجای خود به آنها پرداخته شود). بعنوان نمونه در نوشته‌های زرتشتی از “هفت فلزی” یاد می‌شود که در پیکر گیومرت موجودند (بن‌دهشن، ۷۰)، که پس از مرگ او به داخل زمین وارد شده و از آنها موجودات گیاهی می‌رویند (مَهلی و مَهلیانه از نوع ریواس) و پس از آن با گرفتن شکل انسانی (مردم‌پیکری) به «مشی و مشیانه» تبدیل می‌شوند (بن‌دهشن ۱۰۱). در این متون اما ما نمی‌توانیم دریابیم که این فلزات چگونه در پیکر گیومرت جای گرفته‌اند، کمبودی که در پویماندرس – و احتمالاً با وفاداری به متنهای اولیه‌ی زرتشتی – آورده شده و ما می‌توانیم با اتکای به آن این داستان را، آنگونه که احتمالاً بوده، دنبال کنیم: پویماندرس بگونه‌ای باورمند بما می‌گوید، که اینها همان خصایصی هستند که از هفت سیاره‌ای که در مسیر نزول گیومرت به زمین قرار داشتند و بهنگام آمدن از جهان منیویی به جهان مادی به او داده‌ شده‌اند. برداشت افلاطونی این ایده را «ماکروبیوس» (Macrobius Ambrosius Theodosius) در نوشته‌ای بنام «رویای اسکیپیو» (Somnium Scipionis) در باره‌ی “نزول روح از آسمان بزمین به ما ارائه می‌دهد”، که بر طبق آن؛

«روح در مسیر خود بزمین گام به گام از شمایل “نوری” خود تهی شده و در نزد هر سیاره‌ای خصایصی را که برای زندگی زمینی نیاز دارد بدست می ‌آورد: از زحل (کیوان) توانایی تفکر منطقی و خرد؛ از مشتری (اورمزد) توانایی انجام کار؛ از مریخ (بهرام) شجاعت قهرمانانه؛ از خورشید (مهر) توانایی ادراک و تخیل؛ از زهره (ناهید) هوس و میل؛ از عطارد (تیر) توانایی گفتن و مفهوم کردن و از ماه، توانایی رشد کردن».

همین تصور را می‌توان در «دینکرد» در باره‌ “آفرینش آسمانی” زرتشت دوباره پیدا کرد:

«هنگامی که اورمزد نطفه‌ی زرتشت را پدید آورد، شکوه وجلال (فر) در نزد اورمزد در زرتشت فرو آمد. از آنجا به جهان بیکران نور (بالاترین آسمان)؛ و از آسمان نور بیکران به کرانه‌ی خورشید؛ و از خورشید به ماه، و از ماه به اتمسفر ستارگان و از آنجا به آتش خانه‌ی «فرهیم‌رووانان‌زویش»، و از اینطریق نوید داده شد، که اورمزد فراوَشی زرتشت را به نیاکان زرتشت منتقل کرده است (داستان تولد مادی زرتشت در ادامه خواهد آمد)».

بدینگونه جای تردید باقی نمی‌ماند که ایده‌های پویماندرس و یا ماکروبیوس نه تنها اختلافی با متون زرتشتی ندارند، بلکه در سرشت خود از آنها برگرفته شده‌اند وهمین امر شاید کمکی باشد برای یافتن نکات گم شده‌ی زرتشتی. برای آنکه بتوانیم از کتاب پویماندرس برای تکمیل متون زرتشتی استفاده کنیم، من نکات برگرفته از این کتاب را با فرم «کج» (italicized) می‌آورم، تا خواننده بتواند این دو متن را از یکدیگر تمیز دهد. من البته در ادامه‌مطالب تلاش خواهم کرد، چگونگی این پیوندها را روشن نمایم. البته ما بایستی در اینجا مراقب باشیم که پویماندرس بنوعی «پل یونانیِ» گذار از «سیستم زرتشتی» به «سیستم یهودی» است و به این خاطر بسیاری از ریشه‌های ایرانی در فرجام‌شناسی ادیان سامی را به ما نشان می‌دهد، که در این کتاب رنگ و بوی یونانی بخود گرفته‌اند.

جهان منیویی، سه‌هزار سال خالی از جسم (ایزدان، امشاسپندان، منیوی و فراوشی‌های همه‌ی جانداران) در اورمزد (که هنوز خدا نبود [بن‌دهشن ۸ – بن‌دهشن ۹]) وجود داشت تا به ماده تبدیل شود. این تبدیل شدن جهان منیویی به مادی از درون سه‌هزار سال دوم می‌گذرد، که در آن اورمزد؛ «آفرینش منیوی را به منیویی نگهداشت و آفرینش مادی را نیز به منیویی آفرید» (بن‌دهشن۱۴). بایستی توجه داشت که این “آفرینش مادی به منیویی” در هزاره‌ی دوم، اگرچه پیش‌درآمد آفرینش مادی کهکشان (در هزاره‌ی سوم) است، ولی هنوز فاقد یک پیکر مادی است و در حد “ایده” باقی می‌ماند[xxx]: «اولین آفرینش اورمزد “پندار نیک است» (بن‌دهشن، ۹). در سه‌هزار ساله‌ی دوم با بیرون آمدن “گفتار” (یونانی: Logos) از اهورا مزدا از آن آتش مقدس نمایان می‌گردد و بدنبال آن پیدایش آسمان؛ آب و خاک (در آغاز درهم و مخلوط) هستند. سپس نوبت به آفرینش گیاهان، جانوران (گوسپند) و مردم می‌رسد (یسنا ۱۹ تا ۲۱) که از درون هوا، آب و خاک، یعنی در بستر زیست خود زاده می‌شوند (بن‌دهشن، ۹۴) و آتش در همه‌ی آنها پراکنده است. اکنون خداوند از سرشت خود که زندگی و نور است[xxxi] انسان نخست را می‌سازدمرد بلند پانزده ساله‌ی روشن(بن‌دهشن ۲۲). پیکر مادی گیومرت اما بعدها همچون گاو از زمین آفریده می‌شود (همانجا). آفرینش همه‌ی اینها یکسال زمان گرفت، که از آن ۷۰ روز آخر برای گیومرت بود (روز ۲۹۱ تا ۳۶۰). اورمزد برای ایمن نگهداشتن این آفریدگان از دست اهریمن آنان را در این سه‌هزار سال دوم ساکن و بی‌حرکت نگاه داشت. با آغاز سه‌هزارساله‌ی سوم و با یورش اهریمن به جهان نور، بنا به خواست اورمزد زروان و سپهر (زروان پیکرمند) جهان را بگردش در می‌آورند، که توسط “کلام” در جنبش نگه داشته می‌شوند، آنگونه که این کلام شنیده می‌شود. در اینجا این گفتار (کلام) همان نیایش «اَهوَن‌وَر» است که با آن اورمزد تمامی آفرینش خود را بانجام می‌رساند (بن‌دهشن ۱۳). در دامداد-نسک می‌توان این کلام را در پیکر “سپنتا منیو” (کلام مقدس[xxxii]) یافت، که بشکل انسانی نیز پدیدار گشته و دارای «فراوشی» است. اینگونه است که آفرینش اول «پندار» با گذر از آفرینش دوم «گفتار» – که ابزار تجلی آفرینش اول است – به «کردار» تبدیل می‌شود. این دوران آمیزش (گومِزیشْن) تاریکی و روشنی، نیکی و بدی است و با آمدن تاریکی به آسمان توسط اهریمن، زمان از حالت سکون خود به گردش شبانه‌روزی درمی‌آید (بن‌دهشن ۳۰). بنا بر گفته‌ی «ایرنئوس»[xxxiii]، عارفان سه سده‌ی اول مسیحیت نیز زمان را نتیجه‌ی دخالت پلیدی می‌دانستند: “چرخش” دلیل “تغییر” است و تغییر دلیل “مادی” بودن و پایان‌پذیری. جهان نور و خدایی، جهان ساکن بود و ابدیت همان سکون است.

پس در آغاز “فره” (پندار) بود، سپس “آفریدگان بی تن” (گفتار) و در پایان “تن” (کردار):

(و اورمزد به آدمیان گفت:) چه چیز برایتان مناسب‌تر است؟ آیا به شما یک کالبد مادی دهم که با دروغ عجین شوید و (بدین طریق آن کالبد را) نابودش کنید؟ یا اینکه شما را در پایان (جهان) دوباره زنده کنم که ابدی (جاودان)، همیشه جوان (پیرناشدنی) و عاری از دشمنان باشید؟ و یا اینکه باید شما را برای همیشه از دسترس دشمنان در امان دارم؟ و فَروَهَر آدمیان با (استفاده از) حکمت دانای مطلق دریافتند (علیرغم آن) که آنها (در کالبد مادی) از جانب دروغ و اهریمن رنج‌های بسیاری خواهند برد، ولی از آنجا که در پایان در کالبد ابدی برای همیشه از شر دشمن در امان بوده و زنده جاودانه خواهند شد، قبول کردند که به جهان مادی بروند» (همچنین نگاه کنید به بن‌دهشن ۳۹).

گیومرت پیش از سفر بزمین از جنس اورمزد و نور است[xxxiv]. در راه خود به زمین از هفت «آسمان» (سیارات) گذر می‌کند و از هر یک ویژگیهای آنرا، که برای هستی زمینی لازم هستند، می‌گیرد. در راه زمین سایه‌ی او بر روی زمین می‌افتد و تصویرش بر روی آب. او با دیدن تصویر خود بخود دل می‌بازد، چرا که او همسان اورمزد آفریده شده و بسیار زیباست. خواننده می‌تواند برداشتها و ترکیبها، و لباسهای یونانی (در اینجا نمونه «نارکیسوس») را از استوره‌های ایرانی تشخیص دهد. این “عشق” نشان از سرشت دوگانه‌ی آدمی است، فناپذیری از جنبه‌ی مادی و فناناپذیری از جنبه‌ی خدایی. همین سرشت خداییِ انسان فانی، سرشت گیومرت است که در نام او، که ترکیبی از دو واژه‌ی متناقض است، تبلور می‌یابد: «زندگی میرا» و این همان رمز پنهان آفرینش است. انسانی که عناصر (خصایص) هفت پیکر کیهانی را در خود داشت و آنها را به هفت زوج نخستین داد، تا آنها بتوانند با “تفکر منطقی و خرد، اراده، شجاعت قهرمانانه، توانایی ادراک و تخیل، هوس و آرزو، توانایی گفتن و فهماندن و در آخر رشد کردن” بر جهان و سایر آفرینش‌ها سَروَری کنند. اینها همان ویژگی‌های اورمزد بعلاوه‌ی شش امشاسپندانند، که در سرشت آدمیان از کهکشانها باقی می‌مانند.

قابل توجه است، که نه تنها آفرینش گیومرت و گاو نخستین همزمان اتفاق می‌افتد، بلکه مرگ آنها نیز در یک زمان به انجام می‌رسد (یکی در سمت چپ و دیگری در سمت راست). تا به اینزمان خدایان و یا خدانمایان همیشه گاو را برای خرم کردن زمین (نمونه‌ی میترا) و یا برای نشان دادن توانایی و نیروی خود (نمونه‌ی گیلگمش) “قربانی” می‌کردند. با زرتشت جایگاه و مرتبه‌ی گاو تغییر می‌کند. این دو، یعنی “گیومرت” و “گاو یکتاآفرین” قربانیان (مسیحایی!) پیدایش نوع خود بر روی زمین‌اند:

«و گیومرت گفت: اکنون که اهریمن آمد و مردم از تخمه‌ی من باشند، که این بهترین کار است» (بن‌دهشن ۴۵).

اورمزد برای جلوگیری از رنج مرگ، آنها را با استفاده از «بَنگ» (منگ، بهنگا و یا بَنج) بخواب می‌برد (بن‌دهشن ۴۴)[xxxv] و گیومرت پس از سی سال خواب، از “زندگیش بریده می‌گردد”. خواب سی ساله و مرگ پس از آن ترکیبی است که از گردش سیارات کهکشانی و از موقعیت آنها نسبت به یکدیگر بوقوع می‌پیوندد، که با آن و با درآمدن “مشتری (اورمزد) در ترازو” سی سال ادامه‌ی حیات و “پادشاهی” (؟) گیومرت امکانپذیر و در پایان با آمدن دوباره‌ی “زحل (کیوان) در ترازو و برتری آن بر مشتری (اورمزد)”، مرگ بر گیومرت چیره می‌گردد (بن‌دهشن ۶۹). نیمی از نور خورشید که در گیومرت بود پس از مرگش (از طریق مَهلی و مَهلیانه) در مردمانِ برآمده از کالبدش داده شده و بدینوسیله در نسل آدمی بجای می‌ماند. آنچه که از گیومرت دوباره و پس از “بریدن او از زندگی” به آسمان برمی‌خیزد تنها روح خالص (فَرَهوَشی) است، چرا که روح، از سرشت خداست و بایستی دوباره همانند او شود. در پویماندرس، روح این خصایص را – که برگرفته از هفت سیارات بودند – در راه بازگشت به آنها بازپس می‌دهد و با اینکار “جامه‌ی” زمینی خود را از تن بدر می‌کند.

با توجه به قدمت «دامداد-نسک» و با مقایسه‌ی ساده‌ی داستان آفرینش زرتشتی با دیگر داستانهای همگون در ادیان سامی و ادیان عرفانی‌-‌گنوسی و همچنین متون بینابینی یونانی این دو همچون پویماندرس هرمتیک، جای تعجب نیست که از اودوکسوس و ارسطو بخوانیم که افلاطون ادامه دهنده‌ی راه زرتشت و یا زرتشت پیشقراول افلاطون بوده است و این امر تردیدی باقی نمی‌گذارد که دست کم ایده‌های زرتشت در میان فیلسوفان یونانی آن دوران آشنا بوده‌اند (نگاه کنید به زیرنویس ۳۰). وجود یک ترکییی از مونوتوئیسم (یکتاپرستی) و دوآلیسم (سیستم دوبنی) در بینش هرمتیک نیز از همین ریشه‌های ایرانی و یونانی برخواسته است، که در علم دینشناسی با مشخصه‌ی “جمعگرایی” شناخته می‌شود: در سیستم هرمتیکی، خدای کهکشانی از خدای زمینی تمیز داده می‌شود، که اولی خوب (و فاقد ارتباط با جهان زمینی) و دومی بد ( و توانش محدود در چهارچوب دنیای زمینی) است[xxxvi].

تولد زرتشت

بدنبال فرستادن “فراوشی” زرتشت که سرشتی ابدی داشت به خانه‌ی «فرهیم‌رووانان‌زویش» (آنگونه که در بالا آور ده شد)، می‌بایستی نطفه‌ی مادی زرتشت بر روی زمین گذارده می‌شد، که چگونگی آن در بین اورمزد و شش “امشاسپندان” به مشورت گذارده می‌شود، «چرا که اگر او با دهان، زبان و توانایی سخن گفتن و در هیبت آدمی به زمین فرستاده شود، مردمان او را با نیاکان بشری پیوند می‌زنند» و همان بهتر که او از آب، زمین، گیاهان و جانوران شکل داده شود. پس “هفت مقدس ابدی” یک ساقه از “هئومه” به اندازه‌ی آدمی و خوشرنگ ساختند و فراوشی زرتشت را در آن جای دادند. در این میان نطفه‌ی زمینی زرتشت هم توسط باران بزمین فرستاده می‌شود که با شیری که «دوغدو» مادر زرتشت در آنروز دوشیده بود (معنی نام دوغدو: دوشنده‌ی شیر) ترکیب می‌گردد. پوروشاسْب پس از آنکه (با راهنمایی امشاسپندان) ساقه‌ی هئومه را یافت، آنرا پس از ساییدن و گرفتن آبش با شیری که قطره‌های نطفه‌ی زرتشت در آن بود مخلوط کرد. با نوشیدن این معجون، فراوشی و تخم زرتشت در بدن آنها با یکدیگر پیوند می‌خورند و پس از همخوابی آن دو، نطفه‌ی زمینی زرتشت بسته می‌شود[xxxvii].

آنچه که در این بخش آورده شده و در نوشته‌ی یاد شده‌ی پیش از آن از «ماکروبیوس» بطور مشترک وجود دارد، همانا دگردیسی «نور» به «پیکر مادی» یک پیامبر است. این پیامبر همچون گیومرد از جنس خداست، که به زمین می‌آید تا یاور آدمیان برای رستگاری و پیوستن دوباره آنها به نور باشد[xxxviii]. تناسخ مادی این نور، نه تنها در زمان همخوابی پدر و مادر زرتشت، بلکه در نسل پیش از آن شروع می‌شود. بدینترتیب نور خود، خود را بصورت مادی می‌آفریند (خدای خودآفریده). این ایده‌ی “دگردیسی” و همزمان مصرف “هئومه”، هر دو از بقایای باورهای شامانی پیشا‌-‌زرتشتی هستند، که هنوز هم در باورهای قبایل آسیای مرکزی یافته می‌شوند.

شاید لازم به یادآوری باشد، که پروسه‌ی پیدایش انسانی عیسا – یعنی فرزند خدا در “هیبت آدمی” – با آنچه که ما در باره‌ی زرتشت می‌خوانیم تشابهات بسیار زیاد دارد. چنانکه دیدیم پدیداری زرتشت با “دهان، زبان و توانایی سخن گفتن” بر روی زمین  در چندین گام مختلف و با فرستادن فراوشی او از طریق فرود آمدن “فر” او در خانه‌ی «فرهیم‌رووانان‌زویش»، نوشیدن معجونی از هئومه توسط پدر و مادر او پیش از همخوابی و سرانجام با بدنیا آمدن مادی زرتشت انجام می‌گیرد. در اینجا ما با این ایده مواجه هستیم، که یک موجود فراانسانی و ابدی (روح، نور و یا …) بایستی بشکل یک انسان بدنیا آمده و رشد کند، تا بتواند به عضویت جامعه‌ی انسانی درآمده و در آنجا پذیرفته شود. از همین رو هم بایستی انسانها بتوانند او را – آنگونه که در در بن‌دهشن آمده – “با نیاکانی بشری” پیوند بزنند. این مراحل در مورد عیسا نیز، که پروسه‌ی “گوشت شدن خداوند” (انجیل یوحنا، بخش ۱ آیه ۱۴) خوانده می‌شود در چندین مرتبه اتفاق می‌افتد: نفوذ روح‌القدس در بدن مریم توسط ورود “کلام” (Logos)، تولد زمینی و سپس ورود “شکوه و جلال الهی” با انجام مراسم غسل او توسط یحیا، که پس از آن “روح مقدس” بشکل کبوتری از آسمان بر او فرود می‌آید و همزمان ندایی برمی‌خیزد که او را “پسر محبوب خدا” می‌خواند (انجیل متا؛ بخش ۳ آیه‌ی ۱۶ و ۱۷).  در کتاب «اعمال توماس»  (Acts of Thomas) آمده:

«به عیسا ایمان داشته باشید، که متولد شد تا متولد شدگان بواسطه‌ی زندگی او زندگی را تجربه کنند، همانکسی که در هیبت یک کودک پدیدار شد و او را همانند یک کودگ بزرگ کردند، تا از طریق او بشریت کامل پدیدار شود».

بدین ترتیب مرگ عیسا نیز برای خود یک “تولد” است، چرا که این مرگ، نوید رستگاری بشر بود و این نکته ما را بیاد مرگ «گیومرت» می‌اندازد، که همزمان آغاز هستی انسانی (پدیداری مشی و مشیانه) بر روی زمین بود. از اینرو بسیاری از جریانات گنوسی‌-‌عرفانی و یهودمسیحی اولیه مرگ عیسا را تنها یک “شبهه” می‌دانستند[xxxix] و معتقد بودند که عیسای “واقعی” هیچوقت به صلیب کشیده نشد، دیدگاهی که در اسلام هنوز هم باقی مانده است (سوره‌ی النساء آیات ۱۵۷ و ۱۵۸). آیا می ‌توان این را تنها یک پیشامد ساده دانست، که در بن‌دهشن تنها از “بریدن  گیومرت از زندگی” صحبت می‌شود و نه از “مرگ” او؟

پیامبری، رستاخیز و دیگر اصول دین زرتشت

در شکلگیری تاریخ بشر «سوشیانت» هم نقشی پایه‌ای بازی می‌کند. بنا بر تعاریف مختلفی که از سوشیانت در یشت، یسنا و یا دینکرد آورده شده، آن را می‌توان شخصیتی میان “منجی”، “تناسخ پیکری” زرتشت و یا “پیامبران” دوران بعدی تصور کرد. همین گشادگی پهنه‌ی تعریف انگیزه‌ی تفسیرهای بسیار زیادی شد، که ادامه‌ی خود را تا به اسلام می‌یابند. پیامبران نور در آیین مانی، ناجیان یهودی، خدایگان گنوسی‌-‌عرفانی، عیسای مسیح، پیامبر اسلام و یا امامان شیعه همگی نتیجه‌ی این تفسیرها هستند، که کمابیش همگی خود را، یا از جنبه‌ی “نظری” و یا از جنبه‌ی “نَسَبی”، بگونه‌ی آشکار به زرتشت پیوند می‌زنند. ریزه‌کاری‌های پیدایش سوشیانت تا اندازه‌ای جذاب و گیرا بودند، که تمامی “پیامبران” بعدی که خود را نیز بنوعی وارث این سنت می‌دیدند، چیزی به چگونگی بانجام رسیدن آن نیافزوده و یا نکاستند. برای نمونه اگرچه تمامی خدایان پیش از زرتشت نیز از “باکره‌گی” برخواسته‌اند، اما هیچکدام تا به آنزمان این نکته را به ظرافت دین زرتشت نشکافته بود (دینکرد هفتم؛ ۸ از ۵۵ به بعد؛ ۹ از ۱۸ به بعد؛ ۱۰ از ۱۵ به بعد؛ همچنین یشت ۶۳;۱۳)، امری که تقریباً در تمامی خدایان، خدای‌زادگان و یا پیامبران پس از او تکرار می‌شود. زرتشت شاید بنوعی نقطه‌ی تحول ایده‌های خدایان “باروری” پیش از خود بود: خدایان زن کنعانی، اوگاریتی و یا یونانی همچون اَنات، آشِرا، هِرا و یا آتِنا خدایانی بودند که “باروَر” می‌شدند بدون آنکه بزایند، یعنی بدون اینکه باکرگی خود را – چه پیش از زایمان و چه پس از آن – از دست بدهند[xl]: هِرا دو فرزند خود آرِس(Ares) و هفیاستوس (Hephaistos) را بدون همخوابی با زئوس – که همزمان برادرش بود – باردار شد و بدنیا آورد. آرتیمس خواهر آپولو هم باکره می‌مانَد. این نکته در مورد “فاحشه‌های مقدس” همچون «شماخات» و یا «ایشتار» در داستان گیلگمش هم صدق می‌کند. اینها با اینکه همگی ایده‌های مشابه بودند ولی هیچکدام از آنها موجود زمینی نبوده و صاحب فرزند زمینی نیز نیستند.

بنا بر استوره‌ی زرتشت، تخم او در جهان باقی می‌ماند و در آب شناور است. بهنگام پایان هر یک از ‌هزاره‌های دوره‌ی سه‌هزار ساله‌، در آخر عمر جهان و پس از پایان سی سال اولِ سده‌ی آخر، سه دوشیزه‌ که «نه پیش از آن با مردان آرمیده و نه پس از آنکه آبستن شدند» در آب شوند و با اینکار تخم «آنکسی که نام او سودمندِ پیروزگر» است، «اندر (رحم) او وارد شود». مهم‌ترین ترجمان سوشیانت که پس از برآمدن آیین زرتشت در ادیان دیگر باقی ماند، سنت ادامه‌ی “پیامبری” در ملتها (کشورها)ی جهان و در پایان، نجات انسانها است که در نهایت در ایده‌ی عیسا بعنوان منجی قوم یهود (و بعدها بشریت) تبلور یافت و این خود تأثیر مستقیم همین ایده‌ی ایرانی بر یهودیان بابلی است. «رایتزن‌اشتین» این پروسه را در پژوهشهای خود اینگونه تعریف می‌کند:

«(ایده‌ی منجی بشریت) ریشه‌ی خود را بدون تردید در ایران می‌یابد، ولی ما آنرا از زمان و جریاناتی می‌شناسیم که تحت تأثیر اندیشه‌های بابلی قرار داشتند، بطوریکه می‌توان گفت؛ اندیشه‌های ایرانی بشکلی به غرب آمدند، که بر پیکر خود جامه‌های بابلی و سریانی حمل می‌کردند. […] نتیجه‌ی این تحول، ترکیبی بود از یک سیستم ایرانی […] با آموزشهای آیین یهود. این تلاقی یک دین مبتنی بر شریعت است، که در نتیجه‌ی تحولات تاریخی ملت خود در حسرت یک منجی بسر می‌برد، با یک آیین مبتنی بر نجات جهان توسط یک منجی»[xli].

از کتابهای یافته شده در قمران، بخصوص از کتابهایی همچون «قوانین فرقه» (Community Rule)، «نبرد پسران نور و تاریکی» (The war of the sons of light against the sons of darkness)، «کتاب خنوخ» (The Book Of Enoch) و چندین کتاب دیگر می‌توان دریافت که تا چه اندازه روحانیون یهودی بازگشته از بابل در اورشلیم (فرقه‌های قمران و اِسایی[xlii]) با افکار ایرانی “واکسینه”  شده بودند. اگر چه بنا بر «کتاب اول مکابیان یهود» (بخش اول آیه ۱۶ به بعد) پناه بردن این فرقه به غارهای قمران در ادامه‌ی فرار این روحانیون از دست «آنتیوخوس اپیفانس» (Antiochus Epiphanes) بود، ولی پیشگویی این دوران بعنوان “دوران پیشا‌-‌رستاخیز” ریشه‌ی خود را در کتاب «دانیال نبی» می‌یافت، که از زمان اقامت این روحانیون در میانرودان می‌آمد.

همانگونه که ایده‌ی “منجی” یک ایده‌ی ایرانی است، نشانه‌های آمدن و برخواستن منجی (دوران پیشا‌-‌رستاخیز) نیز از انگاره‌‌های ایرانی هستند، که تماماً در ادبیات یهودیان بابلی‌-‌اورشلیمی و بعدها در اسلام از آنها ایده‌برداری شد. اگر نظم اجتماعی – آنگونه که پیشتر آمد – نتیجه‌ و زیرمجموعه‌ی نظم خدایی کهکشان بود، پس بهم ریختن این نظم –  در سده‌های نهم و دهم هزاره‌ی زرتشتی – نشانه‌ی دوری جامعه از خداوند و رشد پلیدی در جهان است (دینکرد هفتم، بخش ۸ بند ۳). چیزی که به “خواری اشراف”، درهم‌آمیزی اقشار اجتماعی، برآمدن دوران پادشاهی “دیوان گشاده‌موی و خَشم‌تخم” (زند، وَهومن يسن) و قرار گرفتن جامعه در “پرتگاه هولناک” (دینکرد هفتم، بخش ۸ بند ۱۴) می‌انجامد. این دوران، دوران “دشمنی دوستان” و “بی‌اخلاقی اقتصادی” است، که در آن “دوست دوست خود را بزَنَد و مال او را بِرُباید و به دیگری دهد و از آن بهره بستاند” (، بند ۱۵). “دروغ و دروغ‌زادگان به آشوبها و نابسامانیها دامن می‌زنند و بدینگونه گناهکاران را یاری می‌رسانند” (همانجا).  این دوران همدستی “بی‌دینان و دگراندیشان” (دروندِ بَدخِرد و اهلموغان[xliii]) و “بلندپایگی ناشایستگان” (همانجا، بند ۲۷) است، که آمدن “سوشیانت” را برای نوسازی جهان الزامی می‌سازد. اگرچه این تصور در “دینکرد[xliv]” یک نسخه‌ی ساسانی از “وهمن یَسن” است – و ما اینرا می‌توانیم با داده‌هایی همچون مساوی قرار دادن دوران “بی‌قانونی” و “پادشاهی کلیسا(؟)” با یکدیگر و یا همسان دانستن “بی‌دینان” با “دگراندیشان” (همچون زندیق، ترسا [مسیحی] و جهود و دیگر مردم از این قبیل)، تشخیص دهیم – اما در کلیات با “وَهومن يسن” خوانایی دارد. جهان پس از ظهور سوشیانت (اوشیدر)، جهانی است که به تمامی بدخیمی‌های پیش از آمدن او پایان می‌دهد (بخش ۹ و ۱۰ از دینکرد هفتم).

بنا  بر گفته‌ی «فلاویوس یوزفوس[xlv]» اعضای فرقه‌های یهودی قمران و اسائی در مطالعه و آموزش کتابهای کهن غیریهودی پشتکاری زیادی نشان می‌دادند. از میان همین فرقه‌هاست که بعدها استوره‌ی عیسا پدیدار می‌گردد. «آندره دوپون‌-‌سُمِر» (André Dupont-Sommer) در نوشته‌ی خود بنام “مشکل نفوذ بیگانه بر فرقه‌ی قمران[xlvi]” می‌گوید که این فرقه خود را یک گروه “برجسته” و پیشرو در بین قومی می‌دانست که خود را “برگزیده‌ی خدا ” می‌نامید و بهمین دلیل خود را بعنوان یک “جامعه‌ی جدید” معرفی می‌کرد. این امر تا بدانجا پیش رفت، که رابی‌های یهودی در سالهای ۱۰۰ پس از میلاد این گروه‌ها را تکفیر کردند. نمایش سمبلیک این بدگمانی را می‌توان در داستان ویرانی بازار معبد بدست عیسا و تکفیر او توسط کاهنان معبد دید. من در اینجا بر آن نیستم در این موضوع بیشتر داخل شوم و بدون تردید در نوشته‌های دیگری در آینده بیشتر به آن خواهم پرداخت.

تأکید من بر یهودیان صرفاً از آن جهت است، زیرا این افکار بیشتر ار طریق این گروه بعدها به مسیحیت انتقال یافتند. گسترش افکار ایرانی و زرتشتی – اگر چه نه بعنوان ترویج  آنها بعنوان یک دین، بلکه بشکل ایده‌های عاریه گرفته و مطابقت داده شده‌ی آنها – بگونه‌ای بود که نه فقط دین یهودی، بلکه ادیان بعدی گنوسی‌-‌عرفانی مسیحی را نیز، که شدیداً یهودستیز هم بودند  تحت نفوذ خود قرار داد. گذشته از این ایده‌های یاد شده در میان یهودیان بابلی، ایده‌ی مانی از “پیامبران نور” نیز کُپی یک به یک همین سنت زرتشتی است، که میزان شدت رنگ‌گیری در آن بسیار چشم‌گیر است و من در کتاب خود بنام «ارتداد در مسیحیت آغازین و نقش آن در پیدایش و گسترش اسلام» تا اندازه‌ای به آن پرداخته‌ام و در آینده نیز بیشتر به آن خواهم پرداخت. در اینجا لازم به گفتن است که مانی خود در میان یکی از همین فرقه‌های یهودی (اسایی و یا خسایی) بزرگ شده بود. مانی پیش از آنکه فرقه‌ی خود را بنا نهد، گویا قصد رفرم در ایده‌های این فرقه‌ی یهودی‌-‌مسیحی را داشت. از جمله کتابهایی دیگری که این رنگ‌آمیزی در آن شدت بسیار زیادی دارد، کتاب «رستاخیز آدم» است که یکی از کتابهای مجموعه «نجع‌حمادی» است. در این کتاب از دوازده سرزمین یاد می‌شود، که در آنها تناسخ‌های زرتشت پدیدار گردیده‌اند. یک نمونه‌ی دیگر ‌فرقه‌ی «شیثی‌ها» بود، که آنهم عیسا را تناسخ دوباره‌ی زرتشت می‌دانست. در اینباره بایستی در جای خود بطور مفصل صحبت شود.

در اینجا بایستی از یک ویژگی سددرسد ایرانی دیگر هم در این ارتباط نام برد، که عیناً در میان یهودیان بابلی جذب شد و آن محاسبه سالهای خورشیدی ایرانی، بر پایه‌ی ۳۶۴ روز، ۱۲ ماه، چهار فصل سه ماهه و ۹۱ روزه است. بعنوان نمونه در کتابهای یهودی «یوبیل»، «خنوخ» و بسیاری از کتابهای دیگر پیدا شده در قمران، از جمله در کتاب «قوانین فرقه»، این ویژگی بعنوان یک رکن ثابت پذیرفته شده آمده است، در حالیکه ما می‌دانیم سالنامه‌ی یهودیان پیش از مهاجرت تنها دو فصل تابستان (فصل گرما و خشکی) و زمستان (فصل زمستان و بارانی) را می‌شناخت. حتا یونانیان باستان هم تنها دو و یا سه فصل از سال را می‌شناختند.

کتابهای فرقه‌ی قمران همگی نوشته‌هایی هستند، که با وجود دارا بودن گرایشهای عمیق یهودی، هرگز در مجموعه کتابهای مقدس یهودی جای نگرفتند، چرا که پایه‌های ملبس به باورهای یهودی در این کتابها، در هسته‌ی خود نه یهودی، بلکه پارسی بودند. زمان پیدایش این ایده‌ها در میان یهودیان پس از شروع تبعید آنها به بابل آغاز می‌شود. طبیعی بود که در جریان جذب این ایده‌ها، آنها ظاهر اولیه‌ی خود را از دست بدهند و رنگ و بوی یهودی پیدا کنند. نمونه‌ی این انطباق‌پذیری را ما در مورد اهریمن می‌بینیم، که به بِلی‌‌آل (בליעל)، مَستِما (מַשְׂטֵמָה) و یا شیطان تغییر نام داد.

 

اگر تاریخ کهکشان مادی (عالم کبیر) با روبرویی روشنایی و تاریکی، پلیدی و نیکی آغاز گردیده و با نبرد مرگ و زندگی ادامه یافته و در نهایت با آمدن سوشیانس و بانجام رسیدن «فرشگرد» دوباره سامان می‌یابد، کهکشان کوچک نهفته در پیکر آدمی (عالم صغیر) نیز پس از هستی زمینی با یک هستیِ پس از نیستی روبرو خواهد شد، که بنا بر انتخاب فردی به خوشبختی بیکران در «گروتمان» و یا دست و پا زدن در ژرفنای تاریکی و رنج ختم می‌شود. گذر به این دو جهان از روی یک «پادافراه ‌پل» (پل چینوت[xlvii]) است که بر روی آن انسانها بر پایه‌ی کردار زمینی خود از یکدیگر غربال می‌گردند (بن‌دهشن بخش ۱۵). همراه مردمان نیکو کسی نیست مگر زرتشت که در اینجا نقش “منجی” را بر دوش دارد و گروتمان جایی نیست مگر همان “خانه‌ی سرود و نیایش”، یعنی جایی که به محبوبان خدا – همچون “فرستاده‌اش” – با آوای شادی و سرود خوشامد گفته می‌شود[xlviii]. ادامه‌ی این افکار در آن سرودی طنین‌افکن است که در کتاب مانی «منوهمد روشن[xlix]» برای بازگشتگان به خانه (در اینجا برای مانی) خوانده می‌شود:

«اوه ای جوان بی‌عیب (کامل و زیبا)! تنبور، چنگ، نی، همگی برای تو بنوا درآمده‌اند تا طنین سرودها از همه سو شنیده شوند»[l].

توجه داشته باشیم که پل چینوت با تصویری که ما معمولاً از یک پل داریم متفاوت است: این پل مابین “جهان پایین” و “جهان بالا” و بر روی گستره‌ی بین روشنایی و تاریکی (گشادگی) است، که بیشتر به یک “کوه جهانی” رابط زمین و آسمان شبیه می‌باشد تا پلی که دو کرانه‌ رود و یا خیابانی را به یکدیگر پیوند می‌دهد. بدون شک ایده‌ی این پل، یک ایده‌ی شامانی و بازمانده از آیین پیش از زرتشت بوده است.

استوره‌ی ایرانی آفرینش دارای ویژگی‌هایی است که خود را همچون زنجیره‌ی پیوسته – با اندکی بیش و کم – تا به اسلام نشان می‌دهند. اگرچه به عاریه گرفتن این ویژگیهای یک دین آریایی برای ادیان سامی بصورت یک به یک ناممکن می‌نمود، ولی تغییرات و انطباق‌های انجام گرفته در سطح ظاهری محدود ماندند و در سرشت اولیه‌ی این ویژگیها هیچ دگرگونی ریشه‌ای انجام نگرفت. اگر بخواهیم از مهمترین این ویژگیها یاد کنیم، آنها بشرح زیر خواهند بود:

  • وجود شر و پلیدی در جهان که نمایانگر همان جهان تاریکی و روشنایی هستند،
  • آشتی‌ناپذیری این دو جهان و مبارزه‌ی آنها در درازای تاریخ،
  • منشاء کهکشانیِ و آسمانی بشریت که با ویژگیهای هفت سیاره (فلک‌الافلاک) شکل یافته است،
  • داستان پیدایش انسانها از یک انسان اول، که ترکیبی از عناصر آسمانی و زمینی است،
  • ایده‌ی پیامبری وادامه‌ی آن توسط سوشیانتها،
  • یگانگی سرشت فرستاده‌ی خدا با سرشت خدایی،
  • فرستادن منجی (سوشیانس) از سوی خداوند برای نابودی پلیدی و نوسازی جهان،
  • بازگشت منجی بسوی خدا یا رستاخیز منجی،
  • نشانه‌های پایان جهان و ظهور منجی،
  • رستاخیز انسانها و جهان یا فرشگرد و
  • ایده‌ی بهشت و دوزخ.

نقش آتش

اگرچه ما در بن‌دهشن می‌خوانیم، که «آتش» در تمامی آفریدگان جهان موجود است، ولی تا زمان هخامنشیان ما نشانه‌های بسیار کمی به نقش مرکزی این عنصر در فرهنگ اهورامزدایی و یا فرهنگ پیش از آن پیدا می‌کنیم. سنگتراشی داریوش در بیستون فاقد آن آتشکده‌ای است که در سنگتراشی نقش‌رستم از همین پادشاه دیده می‌شود. بنظر می‌آید که “آتش” و “آیین زرتشت” از زمان همین پادشاه در هم می‌آمیزند و پیش از آن اینگونه نبوده است. در اینجا باید به یک خصیصه‌ی بسیار نادر در آتش هم اشاره کنیم که در عناصر دیگر موجود نیست و آن اینکه؛ آتش برای مردمان کهن یک تصویر بسیار کاملی از “دگردیسی” ماده به نور ارائه می‌داد. آتش عنصری است که علیرغم “دیده شدن” قابل “دست‌یازی” نیست و این یک انگاره‌ی بسیار خوبی برای روح، فراوشی و سایر تصورات فاقد پیکر بود. بعلاوه در نظر داشته باشیم که این عنصر پس از نابود کردن “ماده” آنرا به “نور” تبدیل” می‌کند که راه خود را بسوی “آسمان” می‌جوید. تو گویی این نورها در پیکر اجسام “زندانی” بوده‌اند و انتظار رهایی از بند زندگی زمینی را می‌کشیدند و این همان تصویری است که دین زرتشت (و بسیاری از دینهایی که به این آیین نزدیکی نشان می‌دادند) از داستان آفرینش و فرجام آن ارائه می‌کردند. در ادیان سامی هم ما شاهد سخن گفتن یهوه با موسا از طریق آتش هستیم. بنا بر باور بسیاری از ادیان گنوسی‌-‌عرفانی جهان در پایان عمر خود در آتش می‌سوزد و بقایای پلیدی بدینوسیله به نور تبدیل می‌گردند. در بسیاری از باورهای کهن، آتش برای سوزاندن اجساد وتسهیل مهاجرت روح به آسمان بکار گرفته می‌شد (و هنوز هم می‌شود). در تمامی این ادیان آتش یک نقش رهایی‌دهنده و پاک‌کننده دارد. بنا بر این جای شگفتی نیست که این عنصر – حتا اگر نه از همان آغاز – به یک باور مرکزی در دین مزدیسنایی تبدیل شد.

سخن پایانیبگمان من آیین زرتشت در زمان هخامنشیان بنا به دلایلی – که هنوز نیازمند پژوهش هستند – فراگیر نشده بود و از اینرو هم و با گسترش کرانه‌ی جغرافیایی امپراتوری آنها نسبتاً ناشناخته ماند. پس از سقوط هخامنشیان دین زرتشتی در زیر سنگینی افکار یونانی، جامعه‌ی باز آنها و برداشتهای مختلف یونانی از این دین قرار گرفت. برای گذار از “دین هخامنشی” به “دین ساسانی” می‌بایستی پانصد سال می‌گذشت. بازگشت «مزداپرستانه‌ی» اردشیر به پایه‌های کهن فرهنگ ایرانی را بایستی بعنوان پایان دورانی تعبیر کرد که او آنرا با سلطنت شاهان “یونانی دوست” یکی می‌دانست و با تغییرات رادیکالی در سرشت این دین همراه بود، که بی‌گمان در واکنش به حاکمیت بیگانه و ایدئولوژی آنان انجام گرفت. شاید بتوان این شرایط را با شرایط امروزی ایران پس از دهها سال حکومت اسلامی مقایسه کرد، که در آن و در واکنش به مذهب اسلام، دین زرتشتی در نزد گروههایی از مردم اندک اندک به یک جزم ناسیونالیستی و مورد علاقه‌ تبدیل می‌گردد. تنها اینگونه می‌توانست سیاست باز و پلورالیستی هخامنشیان به یک سیاست مونوپولیستی مذهبی در ایران – تحت نام “وحدانیت” و در زیر سایه‌ی موبد موبدان «کرتیر» – در مبارزه‌ای خشن در برابر پیروان باورهای دیگر همچون یهودیان، مسیحیان، زروانیان، مانویان، مزدکیان و … تبدیل شود[li].

*****

زیرنویسها:

[i]  «دینْ‌کرد» (dēnkart) یا «دینکرت» به زبان پارسی میانه (پهلوی) نوشته شده، که آنرا “دانشنامهٔ مَزْدَیَسْنی” نیز خوانده‌اند. این واژه  در پارسی میانه را می‌توان به “کارهای دینی” و نیز “نوشته‌ی دینی” ترجمه کرد.

[ii] «بُن‌دَهِشْن» د‌ر زبان پهلوی «بُند‌هیشْن»؛‌ واژه‌ای متشکل از د‌وبخش: «بُن» بمعنی آغاز و پایه و «د‌هیشن» بمعنی آفرینش، که همان داستان آفرینش آغازین در آیین مزدیستی است. برابر این کتاب در آیین یهود همان کتاب اول موسا، یعنی «آفرینش» است.

[iii] «دامداد نسک» در کنار «چهرد‌اد‌ نسک» از مهم‌ترین منابع «بند‌هش» می‌باشد، که د‌رباره‌ی داستان آفرینش است. در این نوشته از فصل اول «وند‌ید‌اد»‌ و د‌ر بخش‌های د‌یگر از «یشت ۱۹» و «زند‌ یسن ۳۸» بهره گرفته شد‌ه است.

«چهرد‌اد‌ نسک» بخشی گم‌شده از اوستاست و تنها خلاصه‌ای از آن در کتاب هشتم بخش ۱۳ «دینکرد» باقی مانده‌ است.

«یشت» نیز از «یشتن» در زبانِ پهلوی، بمعنی ستودن و پرستش می‌آید. در اوستا بیست و یک یشت و به نام‌های گوناگون وجود دارد و در آنها عناصرِ مهم از دیدگاهِ مزدیسنا ستوده می‌شوند.

[iv] «امشاسپندان» یا «اَمِشَه سپَنتَه» جمع «امشاسپند» (اَ مشی اسپند = بی‌مرگ مقدس؛ ابدی مقدس) است که آنرا «امشاسفند»، «اموسپند» و «امهوسپند» نیز گفته‌اند. بگمان من از متون زرتشتی نمی‌توان بدرستی فهمید که امشاسپندان تنها صفات اورمزد هستند و یا ایزدانی که بتنهایی وجود داشته و در جاهایی هم مستقلانه ابراز وجود می‌نمایند. در این نوشتار به این نکته هم اشاره خواهد شد.

[v]  دینکرد ۷؛ بخش ۲، بند ۱۵ تا ۱۷

[vi] این برش زمانی از آنسو برای دینشناسی مهم است، چرا که پروسه‌ی جدایی فکری فیلسوفان یونانی از خدایان هِلِنی – که زمان پیدایششان به هومر (تقریباً ۷۵۰ پیش از میلاد) بازمی‌گشت – احتمالاً از همین زمان و با آشنایی آنها با ادیان ایرانی آغاز می‌گردد. سقراط بهای بریدن بی‌واسطه از این خدایان را با جان خود پرداخت (۳۹۹ پیش از میلاد)، امری که باعث پرهیز افلاطون و ارسطو از این کار و پناه بردن آنها به علم «تمثیل» برای گذر از این خدایان به فلسفه انجامید. همین علم اولیه‌ی تمثیل بود که تا بحال مانع از فهم هسته‌های ایرانی فلسفه‌ی یونانی شده است. به این نکته‌ی تاریخی و ریشه‌یابی بسیاری از ایده‌های یونانی در منابع ایرانی – که یکی از دستاوردهای دو مذهب‌شناس و شرق‌شناس بزرگ آلمانی «ریچارد رایتزن‌اشتین» (Richard Reitzenstein) و «هانس هاینریخ شِدر» (Hans Heinrich Schaeder) می‌باشد – بایستی در جای خود پرداخته شود.

[vii]  الگوی این ایده را می‌توان در کتاب «رستاخیز آدم» (Apokalypse des Adam) که بخشی از کتابخانه‌ی یافته شده در نجع‌حمادی است و یکی از منابع عرفانی منتسب به پیروان «شیث» می‌باشد در باره‌ی «سرزمین سوم» که خواستگاه «پیامبر روشنگری» است، خواند: «او از دامان یک مادر باکره آمده است، از شهر خود رانده شد و بهمراه مادرش به یک مکان خشک و بیابانی برده شد. او در آنجا خود را تغذیه کرد و نیرو و الطاف خدایی بر او فرود آمد و اینگونه به آب رسید». “به آب رسیدن” و یا “بر روی آب رفتن” استعاره‌ای از روح است، که در مورد عیسا هم تکرار می‌شود: نگاه کنید به انجیل متا؛ سوره‌ی ۱۴ سوره‌ ۲۵ تا ۳۳. در اینجا بایستی گفته شود که شیثی‌ها عیسا را تناسخ زرتشت می‌دانستند.

[viii] در این زمینه بعنوان نمونه نگاه کنید به ، نیایش گاو (یسنه ۱۰؛ ۲۰) در باره‌ی شکایت گاو از رنجهایی که از بکارگیری خشونت می‌برد و تمنای او برای عدالت از برای خود (یسنه ۲۹).

[ix] بگمان می‌آید که این کلیشه‌ی مرسوم برای دادن یک پیوند بین شاهان و خدایان بوده باشد؛ «میتراداد» (مهرداد) هم نامی است که در نوشته‌ای هرودُت به پدرخوانده‌ی شبان کوروش هخامنشی داده می‌شود.

[x] «در باره‌ی نام زرتشت» نوشته‌های «والتر یوهانس اشتین»(Walter Johannes Stein)  و “ضمیمه‌ای بر پژوهشهای انجام شده در باره‌ی نام زرتشت” از «هرمان بِک» (Hermann Beckh) در ماهنامه‌ی:

Die Drei; Monatsschrift für Anthroposophie Dreigliederung und Goetheanismus; V. Jahrgang; 10. Heft; Januar 1926.

[xi]  تمامی این نکات با کمی تغییر در باره‌ی پادشاهانی همچون فریدون دوباره تکرار می‌شوند.

[xii] در کتاب «پیداش» موسا این دوران با نام “تُهووبُهو” مشخص می‌گردد.

[xiii] «دادار بدیشان دانه‌کاری را بنمود؛ چنانکه در گفتار اورمزد پیداست “اینت گاو ای مشی (از مشی و مشیانی)! واینت دانه و اینت ابزارهای دیگر! از این پس تو بهتر دانی!» (دینکرد ۷؛ مقدمه، بند ۱۱)

[xiv]  «و با الهام از ایزد، مشی و مشیانی پارچه‌بافی آموختند و شبانی و آهنگری و درودگری و همه گونه کشتگری و کشاورزی که پیشه و صنعت برگزیدگان است» (دینکرد ۷؛ مقدمه، بند ۱۴). در فرهنگ واژه‌های اوستا در پی نام «جمشید» چنین آمده‌ است: «جمشید: دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان. زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام‌ها و آوندهای سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، برآوردن گوهرها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می‌ و… دست یافتند».

[xv] نگاه کنید به نوشته‌ی ” BRONZES OF LURISTAN” در «انسکلوپدیا ایرانیکا».

[xvi] اینکه پیامبر در سرزمین و یا شهرهای محل تولدش شناخته شده نیست و محبوبیتی نمی‌یابد، به الگویی تبدیل شد که بعدها بارها در مورد پیامبران دیگر هم تکرار می‌شود. در انجیل مرقس، بخش ۶ آیه‌ی ۴ از قول عیسا می‌خوانیم: «ارزش یک پیامبر در هیج کجا کمتر از شهر خود و در بین وابستگان و فامیل خود نیست». در ادامه عیسا زادگاه خود را ترک و به شهرها و دهات دیگر می‌رود. در مورد محمد هم عدم پذیرش او در مکه، سبب مهاجرتش به مدینه می‌شود. در واقع تمامی پیامبران افرادی “بیگانه” هستند و همین امر آنها را برای همه (و بخصوص برای دین‌پژوهان) به شخصیتهایی “غیرواقعی” تبدیل می‌کند. این بیگانگی” بعدها صفتی شد برای نامیدن اسقفهای گنوسی‌-‌عرفانی، که خود را “پیامبر” و بعضاً “خدا” می‌انگاشتند. این نکته بویژه در مورد محمد بسیار چشم‌گیر است: محمد بعلت مطلوب نبودن در مکه به مدینه مهاجرت می‌کند. در مدینه او بیگانه است چون از مکه می‌آید. پس از مراجعت دوباره به مکه، در آنجا هم بیگانه است، چون رسالتش در مدینه بوده و بازگشتش به مکه با زور بانجام می‌رسد.او مدت کوتاهی پس از بازگشت می‌میرد. او برای بقیه‌ی جهان هم ناشناخته می‌ماند، چون او به مکانی دوردست، ناشناخته و دست‌نیافتنی (صحرای عرب) تعلق دارد. به گفته‌ی دیگر: او برای هیچ مردمی وجود واقعی نداشت!

[xvii]  نکاه کنید به نوشته‌ی من «کوروش از استوره تا واقعیت» در سایت «بازنگری»: http://baznegari.de/?p=165

[xviii]«وزیدگیهای زادسپرم»؛ پژوهشی از محمدتقی راشد محصل، از پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی؛ تهران ۱۳۸۵.

[xix]  در انجیل یوحنا از قول عیسا آمده است: «شما از “پایین” هستید و من از “بالا”؛ و آنکه از بالا می‌آید بر دیگران برتر است» (انجیل یوحنا، بخش ۸ آیه ۲۳ و بخش ۳ آیه ۳۱).

[xx] در فلسفه و الاهیات مسیحی این “باد” به Pneuma (از یونان باستان πνεῦμα pneũma “روح”، “ها”، “هوا”، “نفس”) تبدیل شد که به روح اشاره دارد. بنابراین می توان Hagion Pneuma را به عنوان روح القدس (یونان باستان Ἅγιο Πνεῦμα) ترجمه کرد.

[xxi]  مدارک یافته شده از یهودیان قمران (Qumran) نشان می‌دهند که آنها متأثر از این ایده سالنامه‌ی خود را تغییر داده بودند. آنها گمان داشتند که اگر یهوه – آنگونه که در کتاب پیدایش آمده – اجرام آسمانی بزرگ را در روز سوم آفریده، پس روز آغاز تاریخ – و در همین ارتباط روز آغاز هفته – نه روز یکشنبه، بلکه روز چهارشنبه بوده است، چرا که «روز و شب» نمی‌توانستند پیش از آفرینش اجرام آسمانی وجود داشته باشند. ارتباط “یهودیان قمران” با یهودیان آزاد شده از بابل یک نکته‌ی ثابت شده است. در میان کتابخانه‌ی آنها نوشته‌های زرتشتی زیادی وجود داشتند. در اینزمینه «البیرونی» گفته‌ای دارد از فردی بنام «القرقیسانی»، که از فرقه‌ای سخن می‌گفت که در “غارها” زندگی می‌کردند. این فرقه معتقد بود که پس از آفرینش اجسام بزرگ آسمان، بایستی “عید پِسَح” در روز چهارم بوده باشد. القرقیسانی از یهودیان «قرائی» و ایرانی بود. این فرقه مشترکات زیادی با یهودیان غارهای قمران داشت. در اینزمینه نگاه کنید به «پیام دریای مرده» نوشته‌ی «جان اَلگرو» ص. ۱۰۳:

John M. Allegro, »Die Botschaft von toten Meer«, Fischer Bücherei, Hamburg & Frankfurt/Main 1958.

[xxii] توجه شود به جایگاه میترا در بین دو مشعل‌دار همراهش «کاتِس و کائوپاتِس» که سمبل «آغاز و پایان» هستند و همچنین جایگاه او در میان زمین وآسمان. در اینجا رجوع می‌دهم به گفتار عیسا در مکاشفه‌ی یوحنا، بخش ۲۱ آیه‌ی ۶: «(و عیسا گفت:) من آلفا و اُمگا هستم، اولین و آخرین، آغاز و پایان. هر که را که تشنه است، از چشمه‌ی خود، که از آن آب زندگانی می‌جوشد، سیراب خواهم کرد». (نگاه کنید به نوشته‌ی من: «درباره آیین مهر و میترا» در سایت «کندوکاو»: http://www.kandokav.net/?p=640

[xxiii]  انجیل شیرخوارگی سوری (یا عربی؟)؛ آیه‌ی ۷:

And it came to pass, when the Lord Jesus was born at Bethlehem of Judæa, in the time of King Herod, behold, three magi came from the east to Jerusalem, as Zeraduscht had predicted; and there were with them gifts, gold, and frankincense, and myrrh. And they adored Him and presented to Him their gifts (Syriac Infancy Gospel; 7).

[xxiv]  این نکته بعدها به یک بخش پایه‌ای در افکار عرفانی (گنوسی) تبدیل شد و راه خود را از طریق ایده‌های مانوی به یونان و از آنجا به سراسر اروپا یافت: انسان خود یک مدل یا تصویر کوچکی از کهکشان است که در آن اعضای بدن نقش سیارات را با زی می‌کنند. بدینگونه انسان می‌تواند – بنا بر باور عرفانی – با شناخت خود عالم و در نتیجه خدا را بشناسد. دلیل این توانایی همانا تطابق انسان (میکروکُسموس) با نظم کهکشانی (ماکروکُسموس) است. اوج این افکار در انجیل توماس نمودار می‌شود: «سرزمین خداوند در درون شما و در خارج از شماست، اگر شما خود را بشناسید، آنگاه شناخته خواهید شد و سپس خواهید دانست که شما فرزندان خداوند زنده هستید« (انجیل توماس ۳ ;۳).

[xxv] واژه «سوشیانت» که از ریشه «سو» به معنی سودمند است، در اوستا بصورت سِئوشیانت (Saoshyant) آمده است. سوشیانتها که تعدادشان در دین زرتشت سه عدد می‌باشد، در سه هزاره‌ی آخر پدیدار می‌شوند، که آخری آن (َپس از اوشیدر و اوشیدرماه) همان «سوشیانس» واقعی و نوآور است (دینکرد هفتم، بخشهای ۸ تا ۱۰). سوشیانس در پهلوی به اشکال گوناگونی چون: سوشیانس، سوشانس، سوشیوس یا سیوشوس نیز آمده‌است. در برخی از ادیان گنوسی‌-‌عرفانی پیش از مسیح همانند شیثی‌ها تعداد سوشیانت‌ها تا سیزده نفر هم می‌رسد. در کتاب «کتابی با چهارده راز سر به مهر؛ زرتشت و مکاشفه‌ی مسیح» “اَندرو وِلبورن” دو سوشیانت اول را با «زال» و «فریدون» شناسایی می‌کند و آخرین (سیزدهمین) آنها عیسای مسیح است. توجه شود به معنی نام فریدون که به چم “سومی” هم آمده است: ۱) زرتشت -> ۲) زال -> ۳) فریدون. در اینجا توجه خواننده را به افسانه‌ی “سه مغ از شرق” جلب می‌کنم که پس از تولد عیسا به دیدار او می‌روند. وِلبورن این سه مغ را با سه “سوشیانت” شناسایی می‌کند که نمایندگان دوازده تناسخ زرتشت هستند. این سه “سوشیانت” درواقع نه به پیشواز “عیسا” بلکه به پیشواز «زرتشت» در سیمای عیسا می‌روند. بدینترتیب می‌توان این دیدار را بنوعی یک گردهم‌آیی سه “سوشیانت” از دورانهای مختلف تاریخ بشریت نامید که به بدرقه‌ی زرتشت نهایی (سوشیانس) می‌روند. این سه سوشیانت اگرچه از نژادهای مختلف و قاره‌های مختلف می‌آیند، ولی بعنوان تناسخ زرتشت همگی ایرانی هستند. اشاره به “نژادهای گوناگون”  سمبل یک “رستاخیز جهانی” است که همزمان منطقی برای تبدیل زرتشت “ایرانی” به یک زرتشت “سامی” یعنی عیسا می‌باشد. نگاه کنید به:

Das Buch mit vierzehn Siegeln; Andrew Welburn, Verlag freies Geistesleben, Stuttgart 1995, SS 236 – 263.

[xxvi] کتاب دادِستان دینی («داوری‌های دینی»، پهلوی: Dādestān ī Dēnīg)،) یا پرسش‌نامه («کتابِ پرسش‌ها»، پهلوی: Pursišn-Nāmag) از تألیفات منوچهر و از جمله دانشنامه‌های دینی زرتشتی به زبان پارسی میانه است.

[xxvii] در این زمینه نگاه کنید به کتاب من تحت عنوان «ارتداد در مسیحیت آغازین و نقش آن در پیدایش و گسترش اسلام».

[xxviii] سوره‌ی ۴۵ از آیه‌ی ۲۴ قرآن همین اصل زرتشتی و بعدها عرفانی را هدف قرار می‌دهد، هنگامی که می‌گوید: «و ناباوران گویند […] این تنها زمان است که عامل نابودی است».

[xxix]  «پویماندرس» poimandres؛ یک فصل از کتاب «هرمتیکا» از متون هرمس است که به زبان یونانی نوشته شده‌است. نام این بخش از Peime-nte-rê معادل “دانش منتسب به «را» (خدای مصری)” گرفته شده‌است. نوشته‌های هرمسی شامل رساله‌ها و مباحثاتی هستند که عمدتاً جنبه گنوسی‌-‌عرفانی دارند. عمر این بخش از کتاب به سده‌ی پیش از میلاد باز‌می‌گردد. مسیحیان به این کتاب عنوان “چوپان انسانها” داده‌اند. این دوگانگی در نام به تفسیر یونانی و مسیحی از پاسخ یک “پیامبر” به این پرسش که «توکیستی؟» بازمی‌گردد: پیامبر پیشامسیحی در پاسخ می‌گوید «پویماندرس، خدای دانش ناب (منتسب به “را”)»، در حالیکه پیامبر مسیحی میگوید «چوپان، همانی که تو به او تعلق داری. اینرا تو بایستی بدانی». چوپان در فرهنگ عرفانی و همچنین مسیحی عامل “گرداندن” و “چرخاندن” گله است، که استعاره‌هایی برای خداوند و انسانها هستند. خداوند خود “ثابت” است و در عین حال عامل “چرخانیدن” همه چیز از جمله زندگی انسانهاست. افلاطون در نوشته‌ی «کراتیلوس» (Kratylos) این عامل (کلام) چرخاننده را “پان” می‌نامد، که خدای چوپانها است. ریچارد رایتزن‌اشتین در مقایسه متنهای پویماندرس و دامداد-نسک نشان می‌دهد که متن هرمسی با الهام از دامداد-نسک نوشته شده‌اند و بدون آن اساساً غیرقابل فهم می‌نمایند. بنابر این شناخت، رایتزن‌اشتین آنجا که نام “پیامبر” می‌آید آنرا با نام زرتشت جایگزین می‌کند.

[xxx]  بدون تردید “ایده‌ی افلاطونی” که سرمنشاء جهان مادی است نیز بر همین پایه بنا گردیده است. برخلاف باور رایج مبنی بر اینکه “ایده‌ی افلاطون” نتیجه‌ی “عمومی کردن” خصلت اجسام می‌باشد، بایستی این ایده را نتیجه‌ی جستجوی “مرکزی‌ترین” خصلت اجسام دانست: جستجو بدنبال هسته‌ی تو در توی موجود در اجسام که در “چکیده‌ی چکیده‌های” انتزاع شده‌ی آنها موجود است: رنگ سبز عاری از جسم که تنها ایده‌ی اولیه‌ی تمامی اجسام سبز در جهان مادی است. گیاه عاری از جسم که ایده‌ی اولیه‌ی تمامی گیاهان مادی می‌باشد: تمامی گیاهان، نمونه‌های زیبا، زنده، رشدکننده، پژمرده‌ شونده و فانی آن ایده‌ی گیاه آغازین و همه‌شمول هستند که ابدی است: «(در جستجوی زیبایی مبداء) آدمی بایستی در زیبایی‌های گوناگون تنها بخاطر زیبایی‌شان وارد شود و این راه را همینطور تا به درجات نردبانی بالاتر آن ادامه دهد، از اولی به دومی و همینطور تا به تمامی پیکرهای زیبا، و از پیکرهای زیبا به تأثیر عملی زیبای آنها، از آنجا به زیبایی علمی شناخت آنها و همینطور تا اینکه دیگر چیزی وجود ندارد مگر همان زیبایی: در آنجا آدمی با زیبایی مطلق آشنا می‌شود که همان زیبایی ابدی است» (توضیح افلاطون برای سقراط، بنقل از کتاب «عرفان»، نوشته هانس لیزِگانگ، ص. ۱۱).

[xxxi]  توجه داشته باشیم که در متنهای بسیار قدیمی “مشی و مشیانه” ناشناخته هستند. بعلاوه سرنوشت این دو در آیین زرتشت آنچنان روشن نیست و اینکه گناه منسوب به آنان واقعا چه بوده است (خوردن شیر و یا گوشت)؟ این زوج صاحب شش دوقلو می‌شوند که با خود آنها تعدادشان به هفت زوج می‌رسد (بن‌هشن ۱۰۲). در کتاب یهودی «یوبیل» (Jubilees) نیز آدم و حوا دارای چهارده فرزند می‌شوند (هفت جفت). شابلون وجودی این زوج بایستی «یمه» و خواهرش (در هندوستان «یاما» و خواهرش) در دین اولیه و پیشازرتشتی بوده باشند. نام «یمه» نیز بمعنی «نور» است، که نام «جمشید» بمعنی “همزاد+نور” از آن می‌آید (نگاه کنید به نام جمشید در ویکی‌پدیا).

[xxxii]  در اینجا بایستی از این نکته هم یاد شود، که معادل “کلام” در زبان یونانی (Logos) بمعنی “خرد و فهم خدایی و انسانی” است: ترکیب دو مفهوم  علم کلام + منطق انسانی و خدایی.

[xxxiii]  ایرنئوس (‎/aɪrəˈniːəs/‎; Greek: Εἰρηναῖος)؛ کتاب «برعلیه ارتداد» ۲; ۱۷; ۱.

[xxxiv] «ما از نور هستیم و به آن باز خواهیم گشت» (انجیل توماس؛ آیه‌های ۴۹ تا ۵۰).

[xxxv]  در کتاب «دادِستان دینی» این «خواب» و یا در زبان پهلوی «خو» با الفبای زند بمعنی «عرق بدن» ترجمه شد، که در تفسیر «بیرونی» در توضیح (ایده‌ی زروانیستی) گیومرت آورده شده است: «زروان با دیدن اهریمن و در ناامیدی “عرق” پیشانی خود را با دست شسته و به اطراف می‌پراکند، که از آن (عرق) گیومرت پدیدار می‌شود». این ترجمه البته – همانطور که «زِهنر» (Robert Charles Zaehner) در نوشته‌ی خود بنام «انسان اولیه در اسناد اوستایی و پارسی میانه» نشان می‌دهد، با توجه به کلیت داستان بی‌معنی است. نگاه کنید به: «گاهنامه‌ی مردمان شرق» از البیرونی ص. ۹۹ در:

Chronologie orientalischer Völker: Von Muḥammad ibn Aḥmad Bīrūnī; Eduard Sachau; Brockhaus 1878.

و همینطور به «مطالعاتی در نظریات جمع‌گرایانه‌ی کهن از ایران و یونان» نوشته‌ی «هانس هاینریخ شِدر» و «ریچارد رایتزن‌اشتاین»؛ ص. ۲۱۳.

Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H.; Springer Fachmedien Wiesbaden GmbH 1926.

[xxxvi] نگاه کنید به نوشته‌ی “پدیدارشناسی عرفان” (Phaenomenologie der Gnosis) نوشته‌ی «هنری‌-چارلز پوخ» در کتاب «مدارک گنوسی»، س. ۴۱ تا ۴۲.

Dokumente der Gnosis; Matthes & Seitz 1986; SS 41-42.

همچنین در این زمینه نگاه کنید به کتاب من تحت عنوان «ارتداد در مسیحیت آغازین و نقش آن در پیدایش و گسترش اسلام».

[xxxvii]  این شیوه‌ی ورود “فراوشی” کیانی در داستان باردار شدن فرانک، مادر فریدون هم تکرار می‌شود: پدر فرانك، درميان گلّه‌ی گاو خود، گاوی را نگهداری می‌كرده كه این فراوشی را با خوردن يك نی روييده در درياچه‌ی «دوروكش»، در بدن خود داشت. فرانك با نوشیدن شير آن گاو این فـراوشی را از راه شيـر به فریدون انتقال می‌دهد.

[xxxviii]  در کتاب «رستاخیز آدم»، تناسخ یازدهم زرتشت دوباره در شکل گیومرت پدیدار می‌شود، که با آن احتمالاً تاریخ جهان چرخش خود را از نو آغاز می‌کند. این برداشت باز هم گویا از خود آیین زرتشت ریشه می‌گرفت، چرا که “فرشگردی” چیزی بجز “نوآوری” و آغازی دوباره نیست!

[xxxix]  در کتاب «رستاخیز پطروس» که در منطقه نجع حمادی یافته شده، آمده است: «پطروس در بالای جسد عیسا بر روی صلیب یک فرد خندان را دید، که همانا عیسای همیشه زنده بود».

[xl]  «دین اسرائیل» نوشته‌ی «ویلیام فاکس‌وِل آلبرایت» ص. ۹۰:

Die Religion Israels; William Foxwell Albright, Ernst Reinhardt Verlag München/Basel 1956.

[xli]  «راز رستگاری ایرانی» نوشته‌ی ریچارد رایتزن‌اشتین:

Das iranische Erloesungsmysterium; R. Reitzenstein; A. Marcus & E. Weber’s Verlag 1921.

[xlii]  «اسائی و یا اسنی‌ها (به یونانی: Εσσηνοι, Εσσαιοι، یا Οσσαιοι) گروه دینی یهودی بودند که میان سده‌های دوم پیش از میلاد تا یکم میلادی رخ نمودند. آن‌ها گرایش به زهد، درویشی و دست کشیدن از لذت‌های مادی چون زناشویی داشتند. شاخه‌هایی از آن‌ها باورهایی چون باور به انتظار برای بازگشت عیسا، تصوف و باور به آخرت داشتند». این توضیح برگرفته از ویکی‌پدیای فارسی است. هر چند این توضیح از لحاظ درونمایه‌ای درست است، ولی من با نام “اسنی” موافق نیستم، چرا که بخشی از همین فرقه با نام “الخسایی” در میانرودان نیز وجود داشتند که بعنوان متحدان ایرانی ساسانیان در منطقه عمل می‌کردند و همانطور که می‌دانیم «خسایی» گویش محلی «اسایی» بوده است.

[xliii] در توضیح  واژه‌ی “اهلموغ” (ahlomōγ) در «شایست نا شایست» آمده است: « […] (پیروان) سرکردگی سین و (پیرو) آیین بتر زندیق و ترسا و جهود و دیگر [مردم] از این قبیل اند» (29/ص 85). توضیح اینکه: از «سین» بعنوان یکی از بدعت‌‌گذاران زمان خود نامبرده می‌شود.

[xliv] نگاه کنید به «دینکرد هفتم» از «محمدتقی راشد محصل»؛ پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران ۱۳۸۹ ص‌ص. ۲۶۳ تا ۳۴۱.

[xlv]  «جنگهای یهود»؛ جلد دوم بند ۱۳۶:

Jüdischer Krieg; Flavius Josephus; Buch II 8, 136

[xlvi] نگاه کنید به کتاب «قمران» از ص  ۲۰۱ به بعد:

Qumran; Wissenschaftliche Buchgesellschaft, Darmstadt 1981.

[xlvii] برگردان این ایده همان “پل صراط” در اسلام است. نگاه کنید به کتاب من «چگونه مسلمان شدیم؟»، بخش پنجم.

[xlviii]  این ایده در کتاب «اعمال توماس» که یک نوشته‌ی عرفانی است در باره‌ی بازگشت پسر خدا به آسمان تکرار می‌شود.

[xlix]« هانس هاینریخ شِدر » واژه‌ی «منوهمد» (manohmed) را از ریشه‌ی «مناه» (اوستایی: مناهو) می‌داند و آنرا به «برداشت نیک» (وَه و مناه) ترجمه می‌کند، که بعدها همسان با “باور” یا “پندار” بکار رفته است. بنا براین «منوهمد روشن» بایستی به معنی «پندار نیک» باشد.

[l]  نقل‌قول از کتاب «کتاب مندائی خداوند بزرگ و روایت انجیلها»، گزارش نشست آکادمی علوم هایدِلبرگ، نوشته‌ی «ریچارد رایتزن‌اشتاین» ص. ۴۶.

Das mandaeische Buch des Herrn der Groesse und die Evangelienueberlieferung; Reitzenstein, Richard; Carl Winters Universitaetsbuchhandllung, Heidelberg 1919.

[li]  نگاه کنید به ترجمه‌ی بندهای ۹ و ۱۰ کتیبه‌های کرتیر در کتاب «کرتیر و سنگ‌نبشته‌های او در کعبه‌ی زرتشت» نوشته‌ی پرویز رجبی؛ ص. ۶۴

برگرفته از کند و کاو

 

کوروش؛ از استوره‌ تا واقعیت

از دیدگاه بیشتر ایرانیان کوروش بیشتر از آنکه یک شخصیت تاریخی و سیاسی باشد، یک استوره‌ی فراانسانی و فرازمانی است. و یا دست کم «نمایه‌ای» است که در هاله‌ی استوره‌ای و مه‌آلود تنیده شده در پیرامون او، یافتن یک انسان و یا یک شخصیت واقعی ناشدنی می‌نماید. و این نکته برآیند دو فاکتور الف) شناخت نارسای تاریخی ما از چگونگی شکلگیری امپراتوری او و ب) روش نادرست و جانبدارانه در پژوهش در منابع نارسای بجا مانده از دوران باستان می‌باشد. بی‌گمان درآمیختن این دو فاکتور، سختی راستی‌آزمایی در چگونگی شخصیت واقعی «بنیانگزار پادشاهی هخامنشی» را چند برابر می‌گرداند.

اینگونه است، که ما با وجود نوشته‌های بیشمار در باره‌ی کوروش هنوز هم با این پرسش روبروییم که براستی او که بود؟ یک «منجی» بشریت؟ و سرآغاز «هومانیزم» تاریخی؟ و در همین راستا بانی نخستین منشور «حقوق بشر» در تاریخ؟ یا یک فرمانروای سیاسی‌سپاهی شایسته،‌که در راه نگهداری و گسترش کرانه‌ی سرزمینش سیاست بخردانه‌ای را بنیان نهاد که در ادامه‌ی خود، چهره‌ی تاریخ پس از خود را به روش شگفت‌انگیزی به نگارش درآورد؟ و اگر همه‌ی‌اینها، چگونه و با کدام روند گذر از هر یکی به دیگری؟

بگمان من کوروش نه یک شخصیت فراانسانی بود و نه آن رهایی دهنده‌ی بشریت. و حتا نه آن کسی که بتنهایی بتواند تاریخ زمان خود و آینده را پایه نهاده و یا دگرگون کند. ولی چنین برمی‌آید که تاریخ در جریان خود، همین کوروش «زمینی» را به پادشاهی تبدیل کرد، که بسیاری از ویژگیهای «آسمانی» را در استوره‌ی خود گنجانیده و جاودانه کرده است. بی‌گمان این دگردیسی بیش از هر چیز به یک توانایی‌بنیادین نیاز داشت، که در سرشت انسانی کوروش نهفته بود: توانایی آموختن از رویدادهای سیاسی، اجتماعی و تاریخی پیش از خود در منطقه و بکارگیری این آموزشها در شکل‌دادن به سبکِ فرمانروایی آینده‌.
این «سبک» فرمانروایی‌ کوروش سرآغاز خود را در یک نگرش واقعگرایانه‌ای می‌یافت، که بر پایه‌ی آن، فرمانروایی در یک کشور را از فرمانروایی بر انسانها جدایی‌ناپذیر می‌دید. حکومتی که برای گسترش مرزهای کشور و ادامه‌ی استواری خود، نمی‌توانست نسبت به افکار و اعتقادات و بدینوسیله به خواسته‌های مردم – گذشته از تیره و نژادشان – بی‌اعتنا بماند. این روش فرمانروایی – حتا در دوران مدرن نیز – بیشتر از آنکه به واقعیت شبیه باشد به یک افسانه می‌ماند. و این همان کلید چگونگی دگردیسی کوروش به یک استوره بود: ویژگی افسانه‌ها باورمند نبودن آنهاست و باورپذیر شدنشان به کنش قهرمانان استوره‌ای نیازمند. استوره‌ی کوروش نتیجه‌ی آن دستاورد سیاسی و اجتماعی‌ای است، که با وجود شکلگیری‌ زمینی‌اش – شوربختانه – «بی‌مانند» و از همین رو «رویایی» باقی ماند.
از کوروش گفته‌ها بسیار است ولی آموخته‌ها اندک. شاید بزرگترین پندی که بتوان از کوروش آموخت این نکته باشد؛ که «چگونه می‌توان به تاریخ خود یک معنی داد»؟ به گفته‌ای دیگر: دوران کوروش برجسته کردن این نکته است، که «اگر بتوان آنچه را که از تاریخ آموخته می‌شود، برای بهینه کردن مدیریت آینده‌ی خود بکار بست، این همان معنی دادن به تاریخ است». انسان برده‌ی (جبر) تاریخ نیست، بلکه شکل‌دهنده و سازنده‌ی آن است. بنا بر این «پرمعنی‌و یا بی‌معنی» بودن تاریخ یک سرزمین نیز، نتیجه‌ی میزان کنش انسانی در سازماندهی بهینه‌ی آینده‌ی آن با درس‌آموزی از گذشته‌ی بشری است. اما این آموزش کوروش در کردار چگونه شکل گرفت؟ برای شناخت این پروسه باید نگاهی کوتاه به پروسه‌ی گسترش فرمانروایی کوروش در فراسوی مرزهای آغازینش بیافکنیم:
پس از بپایان رسیدن سلطنت «هُووَخْشَتْرَه»(۲) بر امپراتوری ماد، دوران بالندگی مادها تقریباً به پایان رسید و ازآنزمان به بعد حکومت مادها بر مناطق خود تنها با اتکا بر زور و خشونت استوار بود. این روش فرمانروایی موجب ناخشنودی بسیاری از طبقات اشرافی ماد از جانشینان ” هُووَخْشَتْرَه ” شد و این امر به روی آوردن آنها به پارسیان – که تا به آنزمان بعنوان دستیاران ماد حکومت می‌کردند – و پناه بردن به آنها انجامید. کوروش دوم (کوروش کبیر) هم با استفاده هوشیارانه از این موقعیت و با پشتیبانی پادشاه بابل (نبونید یا نبونعید) توانست حکومت مادها را برکنار و به پادشاهی سرزمینهای ماد و پارس برسد. در اینجا ما شاهد آن هستیم که کوروش برای نخستین بار بعنوان “رهایی دهنده” یک تیره (در اینجا مادها) و با همراهی اشرافیت آنها اقدام به اشغال یک سرزمین می‌نماید.
کوروش با شکست دادن “لیدیه” – که در آنزمان مرکزش در آسیای صغیر و در شهر سارد (استان مانیسای فعلی ترکیه) بود – پایه‌ی حکومت جهانی خود را گذاشت. اگرچه حکومت جهانی پارسیان در این منطقه با کوروش آغاز شد، ولی اوج قدرت خود را بعدها در دوران داریوش اول تجربه کرد.
گام بعدی که ما از کوروش می‌شناسیم، تسخیر بابل است. در آنجا کوروش از شکافی که در طبقه‌ی روحانیون بابل ایجاد شده بود استفاده کرد و با بدست آوردن پشتیبانی بخش بزرگی از روحانیون آنجا، خود را بنام نماینده‌ی “مردوک” خدای بابل معرفی و بار دیگر بعنوان رهایی‌دهنده‌ی مردم آنجا وارد بابل شد. اینکار با تاجگذاری او بعنوان پادشاه بابل در برابر مجسمه‌ی مردوک به نحو بسیار پسندیده‌ای بر طبق فرهنگ و رسوم بابلی به انجام رسید. در این زمان کوروش بسیاری از قومهایی را که در بابل بعنوان شهروندان دون‌پایه شناخته می‌شدند آزاد کرد. من در اینجا توجه خوانندگان را به این نکته جلب میکنم، که کوروش در اینزمان پس از “رهایی” مادها، بابلی‌ها و اقوام اقلیت دیگر همچون یهودیها در منطقه – خواسته یا ناخواسته – به یک منجی و یا شخصیت استوره‌ا‌ی‌-مذهبی تبدیل گردیده بود، امری که ما هنوز هم آثارش را در مقام او در دین یهود شاهد هستیم.
پیش از بررسی چگونگی این تبدیل بر پایه‌ی آموزشهایی‌که کوروش تا به آنزمان از تاریخ منطقه آموخته بود، لازم می‌بینم به دو بخش از منشور پرآوازه‌ی او اشاره کنم که گویای هسته‌های اصلی این آموزشها هستند. من این متن را از زبان آلمانی ترجمه کرده‌ام:
بخش اول – بریده‌ای است از توضیح سرشت خدایی حکومت کوروش، که در این نوشته اینگونه آمده است:
«و مردوک (یعنی خدای بابلی‌ها) صمیمانه در پی یک فرمانروای دادگر بود تا دست او را بگیرد. کورش – شاه اَنشان – را بخواند و فرمانروایی جهان به او داد. […] او (کورش) با راستی و داد آن را پذیرفت. مردوک سرور بزرگ نگهبان مردم خویش با شادی کارهای نیک و قلب دادگر او (کوروش) را بدید و فرمان داد تا او به شهر مردوک (بابل) برود. او (مردوک) در حالی که همانند یک دوست کورش را همراهی می کرد او را به بابل رساند. سپاهیان زیاد کوروش – که شمارشان مانند آب رودخانه بیشمار بود – مسلح در کنار او بودند. مردوک بدون جنگ و نبرد کوروش را به شهر خود بابل در آورد».
بخش دوم – که در اینجا می‌آید، گفتاری است از زبان کوروش. من نگاه خواننده را به فرازهایی که در اینجا بکار گرفته می‌شوند فرا می‌خوانم، چرا که بگمان من این فرازها بی‌سبب انتخاب نشده‌اند:
«…. من (کوروش) خدایانی را که در آنجاها (یعنی در سرزمینهای تازه‌اشغالی) زندگی می کردند به جای خود باز گردانیدم و مکانی را فراهم آوردم تا آنها در خانه‌ی جاودانی خویش جای گیرند. همه‌ی مردم آنها (یعنی مریدان این خداها) را با یکدیگر متحد کردم و زیستگاه آنان را دوباره سامان بخشیدم. خدایان سومر و اکد را که نبونید برخلاف خواست سرور خدایان (مردوک) به بابل آورده بود اجازه دادم تا به فرمان مردوک – سرور بزرگ – بی‌مزاحمت به معبدهای خود (یعنی در سومر و اکد) نقل مکان دهند».
همانگونه که دیده می‌شود، در بخش اول این گفتارها، پادشاهی ِکوروش بعنوان خواست خدای بابل معرفی می‌گردد. یعنی این خدای بابل بود که کوروش را برای بدست گرفتن فرمانروایی بابل انتخاب و او را به سرزمین بابل درآورد. این امر – یعنی گرفتن یک سرزمین بدرخواست خدای آنجا – چیزی مگر درهم‌آمیختن دین و قدرت نیست. در بخش دوم این نقل‌قول ما با سیاست جدید و مهمی روبرو هستیم، که چهره‌ی تاریخ جهانی را – باز هم خواسته یا ناخواسته – دگرگون کرد. این سیاست بر دو نکته‌ی پایه‌ای و بنا شده بر درونمایه‌ی متن بخش اول استوار بود:
نکته‌ی نخست: کوروش از شناختی که در جریان تاریخ درگیریها و همکاریهای اقوام هندواروپایی و سامی پیش از خود بدست آورده بود، می‌دانست که باورهای مردم را نمی‌توان به آسانی نابود کرد. او بجای مبارزه با ادیان و خدایان دیگر ملتها، آنها را (آنگونه که خود می‌گوید) «به جای اصلی خود باز می‌گرداند» و «زیستگاه وابستگان این ادیان و خدایان را دوباره سامان می‌دهد». با اینکار اما در واقع کاری که انجام گرفت – گذشته از جنبه‌ی تبلیغاتی متن این منشور – بازگرداندن این خدایان به مناطق خود و بدینوسیله محدود کردن اعتبار این خدایان در آن مناطق و در بین مردم خود بود.
نکته‌ی دوم: کوروش از بابلیان و سایر اقوام سامی آموخته بود که چگونه می‌توان دین را به خدمت حکومت درآورد و بدینوسیله قوانین کشوری را با باورهای مردم یک سامان سازگار ساخت. قوانینی کشوری‌ای که شکستن آنها بطور خودکار بعنوان شکستن قوانین خدایی برداشت می‌شد. این همان درهم آمیختن دین با حکومت بود، که پیش از او (و در اصل) یکی از خصایص سرزمینهای سامی – و از جمله یهودی – بحساب می‌آمد. با این ایده می‌شد در مواقع لزوم، مردم را هیجانزده به میدان آورد و منافع دینی آنها را با منافع کشور “یکی” کرد. و در نهایت جنگهای کشوری را به مرتبه‌ی جنگهای مذهبی و مقدس ارتقا داد. بر مبنای همین سیاست کوروش – و جانشین اصلی او یعنی داریوش اول – در بابل بر طبق اعتقاد بابلیان، در آسور بر طبق آموزش دینی آسوریان، در اکد بنام خدای اکدی، در اورشلیم با تکیه بر خواست یهوه و در مصر بنا بر سنتهای مصری حکومت می‌کردند. آنها در واقع بدینوسیله روحانیون این مذاهب را – همانگونه که در مورد مردوک و یهودیان دیدیم – به سخنگویان دولت خود تبدیل کرده بودند، کمااینکه همین نکته، کلید پیروزی آنها در بسیاری از جنگهای بعدی – که بنا بر شواهد موجود بدون خونریزی‌های زیاد به انجام می‌رسید – هم بود. داریوش بعدها این سیاست را گسترش داده و خود را بعنوان ابزار دست خدای آریایی “اهورا مزدا” معرفی و از دیگر مذاهب بعنوان “وابستگان خدایان دیگر” یاد می‌کرد(۳).
این گفته‌ها تا به اینجا نشانگر چند نکته‌ی پایه‌ای هستند که تاریخ سیاسی و عقیدتی بعدی منطقه و بعدها اروپا و بدینگونه جهان را شکل دادند. این نکته‌ها بگمان من برای فهم شکلگیری باورها، دینها و فرهنگهایی که پس از دوران هخامنشیان سر برآوردند بسیار مهم هستند:
· نخست: آزادی منطقه‌ای ادیان مختلف و هماهنگ کردن این ادیان با سیاستهای منطقه‌ای، همزمان بمعنی جدا کردن آنها از سیاست حکومت مرکزی هم بود. این سیاست اگرچه به همه‌ی ادیان آزادی می‌داد، ولی همزمان از اهمیت و برتری هر کدام از آنها بر دیگری جلوگیری می‌کرد. قبول مذاهب دیگر و برسمیت شناختن آنها ریشه‌ی سیاستی شد، که بعدها به ماهیت عقیدتی حکومت در این مناطق کمتر اهمیت می‌داد. در اینجا هدف فقط حفظ قدرت در مناطق امپراتوری بود. این همان نکته‌ای بود، که بطور مثال در زمان شکل‌گرفتن حکومت عربی در منطقه‌ی میانرودان پس از سقوط ساسانیان نیز، به قبول نسبتاً آسان سلطه‌ی عربها توسط اشراف ایرانی بسیار کمک کرد.
· دوم: با مرکزیت دادن به ادیان، حکومت می‌توانست آنها را بهتر کنترل کرده و یا از تأثیر نارضایتی مردم این مناطق – که اغلب بشکل مذهبی بروز داده می‌شدند – بر دیگر نقاط جلوگیری نماید. بگمان من (بعنوان نمونه) اهمیت “اورشلیم” بعنوان مرکز دین یهود بیشتر از دوران هخامنشیان شروع شد(۴).
· سوم: سیاست آزادی ادیان، به آنها موقعیت آشنایی با یکدیگر را می‌داد، بطوریکه ما امروزه می‌دانیم که این تبادل عقیدتی، پایه‌ی فرهنگ مذهبی امروزی اروپا را شکل داده است. بدون شک بدون این دوران مراوده‌یمذاهب، ما شاهد پیدایش مذهبی همچون مسیحیت نمی‌توانستیم باشیم.
· چهارم: تعدد مذاهب به رواج تعدد خدایان مورد قبول در تمامی مناطق هم می‌انجامید. این فرهنگ در بین ادیان پیش از یهود در کنعان، سومر، فنیقیه، یونان و حتا در میانرودان وجود داشت. این به این معنی بود، که پیروان یک خدا (مثلاً بعل) در کنعان (شمال سوریه) به هنگام اقامت در میانرودان به معبد خدای آنجا یعنی مردوک رفته و در آنجا عبادت می‌کردند. برای همین هم میان این خدایان شباهتهای بسیار زیادی وجود داشت، بطوریکه ما ویژگی‌های بعل را در مردوک بابلی و یا زئوس یونانی هم می‌توانیم بیابیم.
· پنجم: پذیرش خدایان محلی به یکی از موانع اصلی گسترش ادیان ایرانی در دیگر مناطق تبدیل شد، بطوریکه از یکطرف ادیان ایرانی، همچنان ایرانی باقی ماندند، ولی در مقابل، اینکار به زمینه‌ی مناسبی برای پیدایش ترکیب‌های «جمع‌گرایانه» (Synkretismus) از چندین مذهب تبدیل شد، که نمونه‌اش را ما در ادیان عرفانی می‌یابیم، که در جهانبینی خود تصویری از موزائیکهای ادیان مختلف ارائه می‌دادند(۵). تعداد این ادیان در آنزمان آنچنان کم نبود.
گذشته از این نکاتی که من در اینجا برشمردم، هخامنشیان در جریان حکومت خود بر یک امپراتوری بزرگ به ابداعات بزرگی دست زدند، که از نظر زیرساختی و سیاسی آینده‌ی اروپا را نیز رقم زد: از جمله‌ی آنها می‌توان از نوآوری‌هایی نام برد، که من در اینجا از آنها فهرست‌وار یاد می کنم:
· ابداء پست؛ که لازمه‌ی آن ساختن جاده‌ها و راههای سراسری امپراتوری بود. طبیعی بود که ساختن راه، آشنایی و نزدیکی ملتها و ایده‌های آنان را با یکدیگر آسانتر می‌کرد.
· ابداء سازمانهای مدیریت کشور؛ که ایده‌ی اولیه آنرا داریوش احتمالاً در زمان اقامت خود در سرزمین نیل (در زمان کمبوجیه) از مصریها آموخته بود، هر چند که نمونه‌ی این سیستم در ایلام و بابل نیز احتمالاً وجود داشت.
· پایه‌گذاری سیستم دبیران؛ متشکل از هزاران نویسنده و کارمند، که در طول زمان گرداندن و اداره‌ی کشور را برای پادشاه آسان می‌کردند. همین سیستم اداری بعدها در زمان شکلگیری اسلام دلیل آن شد که عربها، عملاً حکومت کردن را به ایرانیان واگذار کنند، چون خود از اینکار و در نتیجه از اداره‌ی کشور ناتوان بودند.
· بر پایه‌ی همین سیستم اداری کشور، تقسیم کشور به بیست استان (خشتراپاون) شکل گرفت(۶). در بالای هر خشتراپاون (ساتراپ) یک شاهزاده و یا یکی از وابستگان نزدیک به دربار قرار داشت. با این سیاست داریوش هخامنشیان اعضای مهم خانواده سلطنتی را در یک مقام شایسته‌ی خود قرار می‌دادد و آنها را در حکومت شریک می‌کردند. متقابلاً این شاه‌نشین‌ها بودند که در موارد بحرانی، پادشاه جدید را انتخاب می‌کردند. این سیستمی بود که شاید بتوان آنرا با سیستم فدرال کنونی در اروپا مقایسه کرد. بنابر این سیستم، پادشاهی ایرانی بنوعی یک سیستم انتخابی بود. مقام شاهنشاه یا “شاه شاهان” در واقع تأکید را نه بر شاه اول، بلکه بر شاهان دیگر می‌گذاشت؛ “شاه شاهان”! یعنی شاه منتخب و یا مورد قبول دیگر شاهان کشور! ما تکامل این سیستم را بعدها در سُنَّت پادشاهی “گُتیک” در اسپانیای سده‌ی ششم میلادی شاهد هستیم. یک برنوشت از این سیستم را بعدها هراکلئوس، قیصر بیرانس در مناطق روم شرقی به اجرا گذاشت، که به رفرمهای هراکلئوس معروفند و تحت نام «Thema» انجام گرفتند.
· کشف راههای آبی به سرزمینهای جدید امپراتوری: شاید برای بسیاری از خوانندگان این نوشته تازگی داشته باشد، اگر گفته شود که برای اولین بار راه آبی از هندوستان به مصر – از طریق دور زدن شبه جزیره‌ی صحرای عرب – در زمان داریوش انجام گرفت.
اینها تا به اینجا همه دلایلی هستند که تاریخدان آلمانی «ارنْست کورنه‌مان» را بر آن داشتند تا از کوروش و داریوش بعنوان دو نابغه‌ی تاریخ هندواروپایی نام ‌بَرَد، که پایه‌های آن سیستم و فرهنگی را بنیان نهادند که ساختارشان هنوز هم در اروپا دیده می‌شود(۷).
تمامی مناطق و فرهنگهایی که در سرزمین وسیع هخامنشی با یکدیگر پیوند داده شده بودند، بعدها در امپراتوری سلوکیان و بعدها ساسانیان و همچنین بخش بزرگی از آن در امپراتوری روم همچنان باقی ماندند. بدینوسیله آن سیستمی، که با کوروش در دوران هخامنشیان در مناطق امپراتوری آنها بنا شده بود، بعدها در زمان سلوکیان توسط یونانی‌ها برگرفته و بعدتر با جانشینی امپراتوری روم بجای حکومت سلوکیان به رومی‌ها سپرده شد.
دستاوردهای کوروش اگر چه با یک سیاست «واقعگرایانه» آغاز شدند ولی در ادامه‌ی خود به سیستمی تبدیل شدند که در جهان غرب بیشتر از هر چیز با درونمایه‌ی انسانی‌ خود برجسته می‌گردد. در نزد بیشتر ایرانیان میراث اصلی کوروش، که همانا فرمانروایی بر پایه‌ی آزادی و کثرت عقاید بود، در برابر جهانگشایی‌های او – که به آنها ویژگی «برتری قومی» داده می‌شد – بفراموشی سپرده شد. دودمان شاهنشاهان بعدی، اگرچه تلاش در برپایی دوباره‌ی گستره‌ی فرمانروایی ایران باستان را داشتند، با فراموش کردن سخاوت هخامنشیان در زمینه‌ی پای‌دادن به خدایان و باورهای دیگر، در عمل راه پیدایش ادیان «یگانه‌پرست» را هموار نمودند. کاری که در ادامه‌ی خویش به پیدایش ایده‌ی «یک سرزمین، یک دین» در دوران ساسانیان انجامید و این همان تفاوت هسته‌ای آیین زرتشت در دوران هخامنشیان – که بر پایه‌ی «دوبُنی» و «خرد جهانی» بنا شده بود – و همین آیین در دوران ساسانیان – که خصیصه‌ای «توحیدی» و «منوپولیستی» داشت – بود. خصیصه‌ای که – که شاید ناخواسته – هموار کننده‌ی راه برای برآمدن اسلام در ایران شد. بر همین پایه، شیوه‌ی برخورد خسرو پرویز ساسانی با عقاید مردمان شکست خورده، هیچ شباهتی به شیوه‌ی سخاوتمندانه‌ی کوروش هخامنشی نداشت(۸).
اهمیت کوروش اگرچه در نزد بسیاری از ایرانیان بیشتر به پیروزی‌ها و یا گسترش مرزهای کشور – و از اینطریق پای‌دادن به برتری «نژادی و قومی» – پیوند زده می‌شود، از دیدگان جهانی اما بیشتر از جنبه‌ی انسانی آن مورد توجه قرار می‌گیرد. نکته‌ای که در جستار زیر از تاریخشناس آلمانی «اویگن تویبلر» – در مورد اهمیت تاریخ ایران در دوران باستان اینگونه بیان گردیده است(۹):
«ایران کشوری است که درونمایه‌ی تاریخ جهانشمول آن در تاریخ انسانی چندهزار ساله‌ی اخیر تا کنون سنجه‌ی درست داوری و ارج سزوار خویش را نیافته است. بدون تردید اهمیت تاریخ جهانشمول این مردم از دیدگاه انسانی نیز – همچون قهرمانان اساتیری و تاریخی و آموزشهای دینی این سرزمین- همیشه جاودانه خواهد ماند».

—————————-————————————————-
پانویس ها:
1) این نوشته یک بخش از سخنان نگارنده در گفتگوی اینترنتی با «جمهوری بی‌خدایان» در باره‌ی «نقش ایرانیان در پیدایش فرهنگ امروزی اروپا» است، که در تاریخ ۱۰ اکتبر ۲۰۲۰ مطابق با ۱۹ مهر سال ۱۳۹۹ بطور زنده پخش شد.
2) هُووَخْشَتْرَه: پارسی باستان: hUvaxštra، اکدی: mÚ-ak-sa-tar ، یونانی: Kyaxares، ماد: Ḫavachštra، ایلامی: Šattarrida، آسوری: Kaštarita و بابلی: Hašatritti.
3) در این باره نگاه کنید به متن آلمانی کتاب «مطالعاتی در باره‌ی جمعگرایی دوران باستان در ایران و یونان» نوشته‌ی شرقشناس آلمانی “هانس هاینریخ شِدر”:
»Studien zum Antiken Synkretismus aus Iran und Griechenland«; Reitzenstein, R., Schaeder, H. H. 1926. Vieweg & Teubner (Verlag)
4) در این باره گواهی‌هایی وجود دارند، که سرشت «یهودی» بودن معبد اول اورشلیم را – بمعنی مذهبی که ما امروزه می‌شناسیم – به چالش می‌کشند. از جمله‌ی این گواهی‌ها می‌توان از نام خود این شهر یاد کرد که بمعنی «شهر اجسام آسمانی» است: اور + شالیم = شهر + اجسام آسمانی (ماه، ستاره و …). این نام به احتمال بسیار زیاد از معبد اولیه‌ای می‌آید که به خدایان کنعانی (اجسام آسمانی) تعلق داشت. شالیم (Šalim) نام یکی از این خدایان اوگاریتی نیز بود. بعدها اما در جریان برآیش «یَهْوِه» (که بنا بر اساطیر کنعانی در کوههای جنوب خانه داشت) بعنوان «خدای پیروزمند» و «یگانه» در مبارزه با دیگر خدایان کنعانی (که در کوههای شمال خانه داشتند) این مفهوم نیز تغییر کرد.
5) بنقش کشیدن درونمایه‌ی این ادیان را می‌توان در این شعر مولوی بزیبایی دید:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم.
6) به یونانی به این تقسیمات «ساتراپ» می‌گفتند که بفارسی شاید بتوان به «مناطق خودگردان» و یا «شاه‌نشین» ترجمه‌کرد. در این زمینه نکاه کنید به ویکیپدیای فارسی.
7) ارنْست کورنه‌مان؛ «تاریخ جهانشمول منطقه‌ی مدیترانه»؛ (متن آلمانی) ص.ص. ۱ تا ۶۲.
»Weltgeschichte des Mittelmeerraumes«; Ernst Kornemann; Verlag C.H. Beck München1967.
8) در این باره نگاه کنید به کتاب «چگونه مسلمان شدیم؟» نوشته‌ی نگارنده، از انتشارات فروغ در کلن آلمان.
9) از بخش «ایران و دوران باستان» در کتاب «تیخه؛ مطالعات تاریخی» (متن آلمانی) ص.ص. ۹۷ تا ۱۱۵.
EugenTäubler, „Iran und die Alte Welt” im Buch »Tyche, Historische Studien«; Leipzig, Teubner; 1926.

اکتبر ۲۰۲۰

برگرفته از گویا نیوز

بازگشت پادشاهی، کابوس ایدئولوژیک چپ

مبانی فکری
اولین منبع فلسفی که تفکر مارکس[۱] را به طور قابل توجهی شکل داد، «ایده‌آلیسم دیالکتیک» هگل[۲] بود (حدود ۱۸۰۰). بر این اساس می‌توان هگل را «پدربزرگ معنوی» مارکس نامید. واژهٔ «ایده‌آلیسم» به معنای این دیدگاه است که؛ “هستی” اساساً یک «ایده»، «درونمایه» و یا یک پدیدهٔ “فکری” است، به معنی چیزی که در “اندیشه”، در “آگاهی” وجود داشته، و همچنین چیزی که خود را در مقابل “آنچه که نیست” تعریف می‌کند. مثلاً “انسان بودن” به مثابه “حیوان نبودن” و یا “درخت نبودن” و یا به زبان خود هگل؛ «هستی یک چیز با هر چیز دیگری “نفیاً” یکسان است».

«ایده‌آلیسم دیالکتیک» به معنای یک “حرکت بنیادی” است، یعنی تبدیل “هستی” به عنوان “تز” (نهاد) به” نیستی” به عنوان “آنتی‌تز” (آنتی‌نهاد) و حل این تضاد در یک هستی نوین یعنی “سنتز”. این پدیده همچنین به معنی یک “هستی محدود” است، یعنی چیزی که هم هست و هم نیست[۳]. همزمان اما – بنا بر مثال بالا – “بودن” به خودی خود محدود به “انسان بودن” نیست. بنابراین، این “محدودیت” اعمال شده اگرچه در گام نخست به رسمیت شناخته می‌شود، ولی هم‌زمان در وجههٔ عمومی خود دوباره برداشته می‌شود. بنابراین، «ایده‌الیسم دیالکتیکی» به معنای این دیدگاه است که؛ “هستی” یک “ایده” می‌باشد و دائماً مابین آنتاگونیسم “محدودیت” و “نامحدودیت” خود در “حرکت” بوده و به‌واسطهٔ آن “پیشرفت” می‌کند.

دلیل اینکه این “ایده‌آلیسم دیالکتیکی” هگل به عنوان یک “تز” بعدها به “آنتی‌تز”خود یعنی به “ماتریالیسم دیالکتیکی” تبدیل شد را بایستی در منطق درونی و تاریخی این رویداد جستجو نمود، که با فلسفهٔ لودویگ فویرباخ[۴] (حدود ۱۸۵۰) به انجام رسید. فویرباخ را می‌توان به عنوان دومین منبع فلسفی و همچنین “پدر معنوی” کارل مارکس در نظر گرفت. فویرباخ به‌وارونهٔ هگل، از یک “واقعیت ایده‌آل نامحدود هستی” آغاز نکرد، بلکه نظریهٔ خود را بر پایهٔ یک “امکان مادی نامحدود هستی” قرار داد. برای انجام این کار، او به فلسفهٔ ارسطو اتکا داشت، که آغاز جهان را به یک “جوهر کاملاً نامعین” (مادی) مربوط می‌نمود که اساس همهٔ شکل‌گیری‌ها را در “پیکرهای معین” بوده است[۵]. به گمان ارسطو این مادهٔ اولیه، با امکانات نامحدودی که برای شکل‌گیری دارد، تنها به میزان محدودی در هر موجود فیزیکی، از جمله انسان، موجود می‌باشد. بر همین پایه، یک مرحلهٔ سه‌گانهٔ دیالکتیکیِ تازه در نظریهٔ فویرباخ شکل گرفت، که اساساً با نظریهٔ هگل تفاوت داشت و در آن:

– “انسان محدود واقعی” خود را بعنوان یک «تز» قرار می‌گرفت.

– همزمان، او از “امکان نامحدود هستی” که اینبار از “ماده” ناشی می‌شود آگاهی داشته و آن را به طور “ایده‌آل” به عنوان یک «آنتی‌تز» در تضاد با خود قرار می‌داد. بایستی در نظر داشت که این “امکان نامحدود هستی” تا به آنروز “خدا” نامیده می‌شد. به این ترتیب انسان “ایدهٔ خدا” را به عنوان موجودی نامحدود، آزاد، عادل و دوست داشتنی تولید کرده – تا آنرا از طریق یک فرآیند تاریخی، بگونه‌ای در درون خود جذب نماید، بطوری که

– انسان بواسطهٔ آن هر چه بیشتر “انسانی” شده، یعنی آزادتر، عادل‌تر و مقبول‌تر می‌گشت.

بدین‌ترتیب “نزدیک شدن به خدا” که توسط دین به عنوان یک هدف در زندگی ارائه می‌شود، در واقع به معنای از بین بردن آن چیزی است که تابه‌حال در انسانیتِ انسان، به‌عنوان چیزی آسمانی و ماوراء‌طبیعی (ایده‌آلیستی) تصور می‌شد. بر این اساس “خدا” از دیدگاه فویرباخ چیزی نبود جز نامی گذرا برای “انسانیت نامحدود”.

کارل مارکس اما گامی فراتر از فوئرباخ برمی‌دارد و به دنبال پاسخ به اين پرسش است؛ که چرا این جذب ایدهٔ خدا در انسان در این پروسهٔ “طبیعی” دیالکتیکی، تابه‌حال عملی نگردیده است؟ اینجاست که اصل جدید و منحصر‌به‌فرد در تفکر مارکس خود را نمایان می‌کند. مارکس دلیل این امر را در منافع طبقه حاکم جامعه می‌بیند: آنها از دین به عنوان ابزاری ایدئولوژیک برای استثمار و سرکوب بی‌نوایان استفاده می‌کنند، زیرا دین نوید استقرار یک عدالت مطلق در زندگی پس از مرگ را می‌دهد. این را می‌توان از جملهٔ برای همه آشنای او برداشت کرد: «دین افیون مردم است» – دین به عنوان یک تسلی است که نه تنها طبقه حاکم از آن برای تحمیق مردم استفاده می‌نماید، بلکه خود مردم نیز به دنبال باور آن هستند.

بدین‌ترتیب، به گفته مارکس، یک تقابل عمودی در هستی فرد و جامعه پدید می‌آید که بر مبنای آن یک “قطب پایین” به عنوان پایه و یک “قطب بالا” به عنوان روبنا شکل گرفته است. در شخص انسان نیز، پیکر مادی با عملکردهای رویشی و احساسی خود، همان “پایه” است. آگاهی اما به عنوان جایگاه علوم، هنر و دین، “روبنای” ایدئولوژیک می‌باشد، که بر اساس (و خرج) پایهٔ مادی خود زندگی می‌کند. به همین ترتیب، در جامعه بشری، طبقه زحمت‌کش معرف “پایه”ای است، که طبقه “بالا” با استفاده از فرآورده‌های آن زندگی می‌کند. همزمان، به دلیل طمع منفعت طلبانه، رابطهٔ این دو طبقه تحت تأثیر صنعتی شدن جامعه، دچار تغییر شکل فزاینده و نوینی می‌گردد که در آن: طبقه پایین به سمت پرولتاریا منحط شده و توسط طبقهٔ بالای صاحبان سرمایه مورد استثمار و “بیگانگی انسانی” قرار می‌گیرد. هر دو این طبقات همچنان نمایانگر همان رابطهٔ “تز و آنتی‌تز” دیالکتیکی می‌باشند.

الغای این تقسیم طبقاتی جامعه به دارا و ندار، گذر به یک “سنتز” اجتماعی، یعنی یک جامعهٔ واحد بدون طبقه، که در آن دیگر استثمارگر و استثمار شونده وجود نداشته، ولی همه می‌توانند در صلح و آزادی زندگی کنند، نیازمند یک راه حل خشونت آمیز است. با این حال، همانطور که لنین[۶] (حدود ۱۹۰۰) استدلال می‌کرد، تبدیل جامعه از یک نظام سرمایه‌داری به یک سیستم سوسیالیستی که قرار است توسط کارگران ایجاد شود، مستلزم گذار از سطح صرفاً “جامعه شناختی” مشاهده به یک سطح “کنش سیاسی” است (آژیتاسیون).

پیشرفت‌گرایی
در مرحله دومِ بررسی چالش‌های فکری چپ، اکنون بایستی به «تکامل‌گرایی» بپردازیم که مارکسیسم آن را از آن خودش ساخته است. تکامل‌گرایی مبتنی بر این پرنسیب است، که جهت رشد و حرکت طبیعت، یک جهت “قانونمند”، رو به جلو و “تکاملی” است و شناخت این پرنسیب به انسان این توانایی را می‌دهد، تا او بتواند همانند یک فال‌بین و یا جادوگر، روند آتی پیشرفت اجتماعی را پیش‌بینی نماید. این آینده بر مبنای این آرمان انسانی قرار گرفته، که جامعهٔ طبقاتی روزی به یک جامعه واحد بدون طبقه، همانند با “بهشت آغازین بر روی زمین” تبدیل می‌شود. این “امید اجتماعی” در ایدئولوژی مارکسیستی می‌تواند به یک “یقین طبیعی” تبدیل شود، اگر ما قوانین تکامل طبیعت را، که توسط علوم طبیعی مدرن توصیف می‌شوند، به جایگاه “پرنسیب جزمی و بی‌چون و چرای” دیالکتیک ماتریالیستی ارتقاء دهیم، به این معنی که تاریخِ جامعهٔ انسانی را به عنوان یک حلقه،‌ به روند تکاملی طبیعت متصل کنیم. این پرنسیب به ظاهر علمی جدید، که بنام “دیالکتیک طبیعت” معروف شد، نتیجهٔ همکاری فکری و مشترک کارل مارکس، که یک محقق اجتماعی و تاریخی بود، با یک ریاضی‌دان و متفکر علوم طبیعی بنام فردریش انگلس[۷] (حدود ۱۸۵۰) می‌باشد. انگلس در بارهٔ تلاش خود در این‌زمینه می‌نویسد، که او در مارهای خود «به دنبال کشف اصول دیالکتیک در طبیعت و آشکار کردن آنها» بوده است!

این “کشف” اما در توضیح جهان و جامعهٔ انسانی، یک بازآفرینی در متدلولوژی‌ای بود که برای ما از ادیان باستانی مشرق‌زمین نیز آشناست، ایده‌ای که بعدها به یک ستون پایه‌ای در افکار عرفانی (گنوسی) تبدیل شد و راه خود را از طریق ایده‌های یونانی به سراسر اروپا یافت: ادیان کهن نیز هیچ تردیدی در این امر باقی نمی‌گذاشتند که جامعهٔ انسانی یک سازمان بر گرفته از اراده، اداره و نظم “کیهانی” (بخوان “طبیعی”) است. این نظم خود را در تمامی اشکال زندگی زمینی و جامعهٔ انسانی نیز بروز می‌دهد، که پیدایش “کشورها”، روابط مدنی بین انسانها، “قانون” و حتا سیستم عملکرد بدن انسانها، همگی بخش جدانشدنی از آن هستند. بنا بر این دیدگاه، انسان خود یک مدل یا تصویر کوچکی از کیهان است که در آن اعضای بدن نقش سیارات را بازی می‌کنند. بدینگونه انسان می‌تواند – بنا بر باور عرفانی – با شناخت خود، جهان و در نتیجه خدا را بشناسد. دلیل این توانایی همانا تطابق انسان (میکروکُسموس) با نظم کیهانی (ماکروکُسموس) است. اوج این افکار در انجیل توماس نمودار می‌شود:

«سرزمین خداوند در درون شما و در خارج از شماست، اگر شما خود را بشناسید، آنگاه شناخته خواهید شد و سپس خواهید دانست که شما فرزندان خداوند زنده هستید»[۸].

در ایدئولوژی مارکسیستی هم تلاش شد، تا با ادغام ایدهٔ «دیالکتیک طبیعت» در یک «ماتریالیسم دیالکتیکیِ» نامحدود، یک “نظریه عمومی هستی” برای تبیین جهان آفریده شود. هدف از این ادغام ایجاد انگیزه در نظریات تاریخی مارکس، برای انجام اقدامات عملی قاطع‌تر و موفق‌تر در زمینهٔ تحولات اجتماعی بود. این بدان معناست که: “دیالکتیک ماتریالیستی” اکنون به شیوه‌ای مشابه، به مثابه “قانونمندی، هم در طبیعت و هم در تاریخ” در نظر گرفته می‌شد، بدانگونه که “دیالکتیک ماتریالیستی” توانایی می‌یافت، “قوانین پیشرفت” را در تمامی زمینه‌های طبیعی و اجتماعی توضیح دهد: از تبدیل انرژی نوری خالص به ماده فیزیکی، از آنجا به وجود نباتی-گیاهی و سپس به زندگی حسی حیوانات و بعدتر به انسانهای دارای آگاهی معنوی – و در نهایت “تبدیل” از شکل اولیهٔ فردگرایانه/سرمایه‌داری جامعهٔ انسانی به یک جامعهٔ مساوات‌گرایانهٔ جمعی/سوسیالیستی. هَله‌لویا و آمین!

از دیدگاه سوسیالیسم انقلابی، این “تبدیل” را می‌توان و باید با “عمل” حمایت کرد، اما نه به‌عنوان چیزی که از بیرون وارد روند جاری می‌شود، بلکه به‌عنوان کنشی که تناقضات و تضادهای ایجاد شده بین افراد، نارضایتی و نفرت را تا به زمان این تبدیل، یعنی تا زمان وقوع یک انقلاب خشونت‌آمیز ترویج و افزایش می‌دهد (آژیتاسیون سیاسی). در اینجا ما با ویژگی دیالکتیکی اخلاق کمونیستی مواجه می‌گردیم که می‌گوید: صلح را نمی‌توان و نباید با تلاش برای آشتی و تعادل، بلکه با دامن زدن به رقابت، حسادت متقابل و خصومت بین افراد و بلوک‌های قدرت فردی، و هدایت آنها بسوی یک درگیری و جهش طبقاتی برای رسیدن به یک جامعهٔ واحد کمونیستی که همه در آن برابر هستند، تامین کرد[۹]. حال اگر این ویژگی اخلاقی، در فازهایی از کنش سیاسی خود، به پلورالیسم و دمکراسی تمایل نشان می‌دهد، نه بواسطهٔ باور خود به حقوق مدنی و انفرادی انسانها، بلکه تنها برای (سوء)استفاده از آن برای آماده‌سازی پیشزمینه‌های یک انقلاب قهرآمیز کمونیستی بمنظور برپایی یک “حکومت مطلقهٔ” طبقاتی است، همانگونه که لنین در “تزهای آوریل” خود در مخالفت با دولت موقت لووف-کرنسکی آنرا تبلیغ می‌کرد.

پرنسیب “پیشرفت” در تئوری ماتریالیسم تاریخی
در ادامهٔ تبیین چیستی “ماتریالیسم تاریخی” در محیط بحران‌زدهٔ روسیهٔ پس از انقلاب اکتبر و در جهت توضیح بایستگی سیستم شوروی و همچنین در دفاع ایدئولوژیک از آن، تلاش شد تا “قوانین دگرگونی‌های جوامع انسانی”، بصورت قوانین کلی طبیعی در فرمولهای جزمی و ظاهراً علمی و آموزشی تدوین گردند. این امر بیشتر دامن زدن به این شبهه بود، که گویا مارکسیسم با کشف یک سری قوانین طبیعی، به «یک رازِ اسرارآمیز و پنهان در مسیرِ تاریخِ جهان» پی برده و یا به «اسرار گرایشِ تکاملیِ پنهان شده در درونِ تاریخ» دست یافته و یا بزبان دیگر ؛ مقصودِ آن «هدف پنهان، که تاریخِ سیاسیِ جهان برای (رسیدن به) آن در تلاش است» را کشف نموده است. یکی از این قوانین جزمیِ ایدئولوژیکِ ماتریالیسم تاریخی، تئوری “پیشرفت” بود، که می‌گوید، “روند عمومی حرکت جوامع انسانی، همیشه تابع یک الگو و شابلون عمومی و یک حرکت رو به جلو و مثبت می‌باشد”، به این معنی که تاریخ جهان از دورانهای مشخص (کمون اولیه، برده‌داری، فئودالی، سرمایه‌داری) تشکیل و هر دوره نسبت به دروهٔ گذشته، بمثابه یک “پیشرفت” تلقی می‌گردد، و اگر هم جامعهٔ جهانی به سوی یک جامعهٔ اجتناب‌ناپذیر کمونیستی حرکت می‌کند، این کمونیسم، یک شکل “تکامل‌یافته” و متعالی از کمون‌های بشر اولیه (هومو سَپییِنس) می‌باشد.

در این زمینه «کارل پوپر» فیلسوف و جامعه‌شناس اتریشی می‌نویسد:

«واژه‌های “پیشرفت”، “پسرفت”، “زوال” و امثالهم در خود قصاوتهایِ ارزشی را پنهان کرده‌اند؛ و نظریه‌های تاریخیِ پیشرفت یا رِگرِسیون، و یا یک چرخۀ (ترکیبیِ) پیشرفت و رِگرِسیون، لزوماً به یک سنجۀ ارزشی اشاره دارند. یک چنین سنجۀ ارزشی‌ای می‌تواند اکنون یک سنجۀ اخلاقی، یا اقتصادی، و یا زیباشناسی‌-‌هنری باشد؛ و در محدودۀ زیباشناسی‌-‌هنری هم می‌تواند به موسیقی اشاره داشته باشد یا به نگاره‌پردازی یا معماری و یا ادبیات. و البته می‌تواند به دانش نیز رجوع دهد و یا به تکنولوژی. این مقیاسِ ارزش‌ها همچنین می‌تواند بر اساس آمار طولِ‌زندگی یا آمار بیماری (در یک جامعه) باشد. البته کاملاً روشن است که ما می‌توانیم در این و یا آن یکی مقیاس و یا قسمت پیشرفت کرده و یا به اوج موفقیت برسیم، در حالیکه همزمان در مقیاس و جهت دیگر پسرفت داشته و یا به رکود دچار ‌شویم. بر همین اساس ما در آلمان و در دورانی که آثار با ارزش (یوهان سباستیان) باخ ساخته می‌شدند، یعنی سال‌های ۱۷۲۰ تا ۱۷۵۰ نه در زمینه ادبی و نه در زمینه‌ی نقاشی این اوج را تجربه نمی‌کنیم. اما وزین‌تر از این مثال این واقعیت است که بهایِ پیشرفت در پاره‌ای از بخشها را – به ویژه در زمینۀ اقتصاد و یا آموزش و پرورش – اغلب با رِگرِسیون در بخش‌های دیگر باید پرداخت؛ دقیقاً به همان اندازه که ما بهایِ پیشرفت در زمینۀ سرعت و تراکمِ ترافیک خودرو را با بهای کاهشِ ایمنی در خیابانها می‌پردازیم»[۱۰].

بهترین سند درستی این دیدگاه پوپر، تاریخ چهل سالهٔ اخیر ايران است. تاریخ برآمدن حکومت اسلامی، حتا اگر نام “جمهوری” بر خود نهاده بود، نه تاریخ پیشرفت یا حتا سکون، بلکه یک تاریخ پسرفت و قهقرایی، به معنی واقعی کلمه و در تمامی زمینه‌ها و مقیاس‌های اجتماعی است. این شکل حکومتی که پس از یک سیستم پادشاهی خودکامه در ایران پدیدار شد، نه یک “حرکت رو به جلو و مثبت”، بلکه یک سیستم فریبکار، شیاد و فاسد بود، که خود را تصادفاً با آمال “ماتریالیسم تاریخی” منطبق می‌کرد و به همین سبب هم مورد تشویق و پشتیبانی اکثریت جنبش روشنفکری چپ ایران قرار گرفت. مارکسیسم “پیشرو” ایرانی با سرنگونی پادشاهی و برپایی یک حکومت بظاهر جمهوری، خود را یک گام به اهداف خود نزدیکتر می‌دید و از اینرو فاجعهٔ برآمده در سال ۵۷ را، نه بعنوان یک گام ارتجاعی و فاشیستی، بلکه بمثابه یک “انقلاب” واقعی و تأییدی بر دیدگاه‌های ایدئولوژیک خود می‌دید و آنرا تا حد تقدس بالا می‌برد. پوپر در ادامهٔ سخنان خود در اینمورد می‌نویسد:

«این واقعیت که ما به‌طورِ هم‌زمان شاهدِ پیشرفت در یک زمینه و واپس‌گرایی در زمینۀ دیگر هستیم، نشان می‌دهد که نه تنها نظریه‌های پیشرفت، بلکه همین‌طور نظریه‌های معتقد به ادوار تاریخی و پیشگویی‌های زوال نیز تماماً بی‌پایه بوده، و در روشِ پرسشگریِ خود کاملاً به بیراهه رفته‌اند».

در این رابطه و از اين دیدگاه، ایدئولوژی مارکسیستی تنها یک سناریوی نوین از ادیان مکاشفه‌ای باستانی بود، با این تفاوت که، مارکسیسم به بازیگران خیمه‌شب‌بازی تاریخ خود نامها و نقش‌های “مدرن‌تر” و “علمی‌تر” می‌داد:

«بدینگونه آنها می‌توانند خدا و شیطان را با نژادهایِ بیولوژیکِ خوب و بد (در ایدئولوژیهای فاشیستی و نژادپرستانه)، و یا طبقاتِ خوب و بد – پرولتاریا و سرمایه‌داران (در ایدئولوژی کمونیستی) جایگزین نمایند. با این وجود این تئوریها قادر نیستند در طبیعتِ (مذهبیِ) اولیۀ این ایده تغییری ایجاد کنند».

حال جای تعجب نیست، که پس از چهل‌واندی سال از رخداد شوم ۵۷، بخشی از مردم ایران – با یک مقایسه و محاسبهٔ سرانگشتی – مأیوسانه خواهان سرنگونی این نوع از “جمهوری” و بازگشت به سیستم سلطنتی گذشته شوند. گذشته از برخی جریانات خشک‌عقل “سلطنت‌طلب”، که زیر نام “سلطنت”، برپایی یک حکومت دیکتاتوری خودکامه را تبلیغ می‌کنند، اکثریت بخش هوادار نظام سلطنتی، با این سیستم، تنها یک نماد بیرونی از یک سامانهٔ دمکراتیکِ پارلمان‌محور و متکی بر یک اساسنامهٔ دمکراتیک، بر طبق الگوی کشورهای پادشاهی اروپایی را مد نظر دارند. در مقابلِ این خواستهٔ قابل قبول – که می‌تواند تصمیم‌گیری در بارهٔ آن (پس از تدوین یک قانون اساسی) به یک همه‌پرسی فراگیر واگذار شود – جنبش چپ، بنابر دُگمهای ایدئولوژیک خود، منکر حق این بخش از مردم برای بیان خواستهٔ خویش بوده و “بازگشت” پادشاهی را به مثابه

– الف) نفی پایه‌های فکری-فلسفی مارکسیستی و
– ب) شکست نقش تاریخی و عملکرد خود، بعنوان آژیتاتور حکومت اسلامی در چهل سال گذشته تلقی می‌نماید.

از این زاویه، این موضع‌گیری چپ ایرانی، یک فرار رو به جلوست، چرا که این جنبش مسئولیت بزرگی در یأس و سرخوردگی جوانان ایران از سیستمی دارد، که آنها در تمامی‌ مدت تلاش در معرفی آن بعنوان یک “جمهوری” مترقی و ضدامپریالیستی داشتند.

معنی “انتقاد از خود” مارکسیستی، همیشه به معنی “اعتراف کردن به انحراف خود از جزمیات مارکسیستی” بوده و نه به معنی آموزش از اشتباهات گذشته و تصحیح جهان‌بینی خود در بارهٔ آینده: آن یکی شیر است اندر بادیه، آن دگر شیر است اندر بادیه! یکسان بنویس و به کوچهٔ علی چپ بزن!

————————————-
[۱] Karl Marx
[۲] Georg Wilhelm Friedrich Hegel
[۳] جالب اینجاست، که ترجمهٔ ایرانی این مفهوم همان «گیومرت» می‌باشد. نام گیومرت ترکیبی از “گایا” و “مرتان”، “زندهٔ فناپذیر” یا “زندگی مردنی” است.
[۴] Ludwig Andreas Feuerbach
[۵] پیشینهٔ این ایدهٔ “ماتریالیستی” ارسطو را می‌توان در مصر باستان و در نوشته‌های فرد ناشناسی بنام «سانخونیاتون» (Sanchuniathon) هم دنبال کرد، که منشاء خدایان را برخواسته از عناصر مادی می‌دانست. نک: «و انسان خدا را همسان خود آفرید» نوشتهٔ نگارنده.
[۶] Vladimir Ilyich Ulyanov
[۷] Friedrich Engels
[۸] انجیل توماس ۳ ;۳.
[۹] در مقابل این تئوری، راهبردهای سوسیالیستی اروپایی بر مبنای «مشارکت اجتماعی» قرار داشت، که توسط کمونیستهای روسی بنام “سوسیالیسم نوع اروپایی” مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفت. بر اساس این سیاست، اختلافات طبقاتی را می‌توان از طریق «سياست مشارکت اجتماعی» (social partnership) و از طریق گفتگوهای مابین مجامع صنعتی و اتحادیه‌های مستقل صنفی و بر سر میز مذاکره حل نمود. نتیجهٔ این سیاست را می‌توان در میزان شکوفایی و سیستم رفاه اجتماعی بسیاری از کشورهای اروپایی مشاهده کرد. همین ارتقای رفاه بود، که بعدها دلیلی برای پروپاگاندای روسی برعلیه تمامی طبقهٔ کارگر اروپایی و اتهام تبدیل شدن آنها به ” کارگران اشرافی” شد.
[۱۰] در اینجا تمامی نقل‌قولها از «کارل پوپر» ، از نوشتهٔ او بنام «در بارهٔ معنی تاریخ» است، که اولین بار بصورت یک سخنرانی در سال ۱۹۶۱ در «رادیو باواریا» پخش شد. ترجمهٔ فارسی این سخنرانی توسط نگارنده را می‌توان در اینترنت با همین نام یافت.

برگرفته از ایران امروز

تئوکراسی و دمکراسی

اکنون مشاجره بر سر این است، که آیا حکومت کردن بر پایه‌ی یک جهان‌بینیِ از پیش تعریف شده و با کمک دستگاههای مدیریتی‌ای که این نحوه‌ی حکومتی بر جامعه و کشور را مداوماً کنترل و پاسداری می‌کنند، می‌تواند اساساً دمکراتیک، بعضاً دمکراتیک و یا کمی دمکراتیک باشد؟ و اینکه آیا می‌توان یک چنین سیستمی را ،که منطبق با یک «ایدئولوژی از پیش تجویز» شده اداره می‌شود، تغییر داد و یا اصلاح کرد؟ این پرسشها در شرایطی مطرح می‌شوند که این سیستم، تمامی دستگاههای آموزش جمعی (مدارس، دانشگاهها، دستگاهها و وسایل ارتباط جمعی و …)، بمنظور دستکاری و شستشوی افکار طیف قابل توجهی از مردم بی‌- و یا کم‌سواد و طبقه‌ی خواهان داشتن قدرت سیاسی و اقتصادی در کشور را در دستان خود متمرکز کرده است.  و همینطور اینکه؛ با استفاده از تمامی این ابزارهای حکومتی، و متدولوژی استفاده از سانسور، فساد و خرافات جمع‌آوری شده در جهانبینی‌ای که پایه‌های حکومت را شکل می‌دهند، این حاکمیت قادر است بخش بزرگی از عوام را در زیر بیرق «دفاع از عقیده»، که گویا در بین تمامی نیازمندیهای انسانی‌-‌اجتماعی، «الویت نخست» را داراست، در جهت پیشبرد مقاصد خود بسیج نماید. هدف چنین نظامی، شکل‌دادن به «مقبولیت» ایدئولوژی حاکم است و همچنین «القای» اینکه، صلاح این ایدئولوژی را تنها «ایدئولوگ»های پرورش یافته در دامان این ایدئولوژی می‌توانند «تشخیص» داده و بنحو  احسن حفظ نمایند.

یک حکومتی که بر  چنین دستگاههای «تولید اعتقاد» تسلط دارد، می‌تواند نه تنها ملتِ «در صحنه»ی مورد نیاز خود را تولید نماید، بلکه حتا با ساختن آلترناتیوهای نجات‌دهنده‌ی سیستم، آنها را برای «روز مبادا» تربیت کرده و در بین اقشار منتقد سیستم، بعنوان روشنفکرانِ اپوزسیون نظام جاسازی کند. این سیستم حتا قادر است «انتخابات» برگزار کند، تا علاوه بر «مشروعیت» دادن به خود، به رهبری این سیستم، که در رأس هرم قدرت قرار گرفته است نیز ، مجوز لازم برای اجرای احکام «مقدس» حکومتی را بدهد. کسانی که در این انتخابات، یک چنین «مشروعیتی» به سیستم و حاکم مستبد آن می‌دهند، البته علاقه دارند، اینکار را بعنوان یک «اختیار» شخصی و یا «ناچاری در انتخاب» نمایش دهند، چرا که سیستم مدیریتی و پرورشی حکومت، «الزام در انتخاب» را – بر مبنای قوانین ایدئولوژیکی حاکم – بعنوان «آزادی گزینش» در آموزشهای خود تعبیر کرده و در ضمیر ناخودآگاه «ملت همیشه در صحنه‌» و یا «ملت بیچاره»ی خود القا نموده است. این گروه از مردم خود را «خودمختار» می‌انگارد، چرا که «انتخاب» خود را یا «تنها گزینش» درست دانسته و یا قدرت حاکم را «بدون آلترناتیو» جلوه می‌دهد.

یک حاکمیت خودکامه، که آموخته است مدیریت جامعه را اینگونه سامان دهد و برای خود مقبولیت و مشروعیت بتراشد، حتا می‌تواند در بهترین حالت و در چهارچوب «امن» ایدئولوژی خود به اندازه محدودی از سرکوب صرف‌نظر کند، امری که می‌تواند به نوبه‌ی خود برای منکوب‌شدگان و سرسپردگان این سیستم، شاهدی بر انتخاب «درست خود» بتراشد. در چنین شرایطی برای این دسته از مردم، حکومت دیگر  «جلوه‌ی مستبدانه» نداشته و بر طبق اختیار آنها عمل می‌کند. برای هر فرد «تلقین شده»ی این جامعه، که ایدئولوژی سیستم را قبول کرده است، اکنون شرایط اقناع‌کننده‌ای پدیدار می‌گردد، که با کمک آن، او می‌تواند بر طبل «اختیاری بودن الزام» موجود نواخته و آنرا بعنوان «اختیاری بودن تعلق خود به سیستم» معرفی نماید. برای او این «انتخاب»، نه اقدامی از ترس قانون و یا مجازات، بلکه از این روست، که او معتقد به یافتن «بهترین گزینه»، که در راستای منافع خود اوست، می‌باشد. گزینه‌ای که – اگرچه دیگران برای او آماده کرده‌اند – اما بی‌مانند است، بگونه‌ای که حتا خود او نیز قادر به کشف آن، آنگونه که حاکمیت به او ارائه کرده، نمی‌بود.

از دریچه‌ی ذهنیت محدود این انسان «تلقین شده»، این سیستم حکومتی نه تنها یک سیستم سرکوبگرانه نیست، بلکه در نزدیکی یک «دیکتاتوری» نیز نمی‌تواند قرار گیرد. سیاستهای این سیستم، حتا اگر محدودکننده، سخت‌گیرانه، دیکتاتورمآبانه باشند و انسانها را در تمامی گامهای زندگیشان با «امر»، «نهی»، «مجازات»  و «سرکوب» بدرقه کنند، از آنجا که در خدمت «منافع» آنها هستند، قابل قبول و مشروع می‌باشند. حتا برای یک ناظر  ناآشنا با «سامانه‌های شستشوی مغزی» این سیستم، ممکن است این جامعه، یک جامعه‌ی «آزاد» – با چند “اما و اگر” – بنظر آید، اگر او در جریان مشاهدات خود، علیرغم «نق زدن‌های روزمره» هیچ شورش و یا  اعتراضی مشاهده ننماید و همه کس را راضی و خرسند بیابد. بر همین مبنا او می‌تواند این نوع از «زندگی» را به «فرهنگ خاص» این مردم پیوند زده و آنرا الزاماً دلیلی بر ماهیت سرکوبگرانه‌ی سیستم نداند. برای اینچنین ناظری، یک چنین حکومتی می‌تواند یک «حکومت قانونی» اما از «نوع بخصوص» خود باشد. دیدگاهی که در نزد کشورهای خواهان مراوده اقتصادی با این رژیم بسیار مقبول و منطقی می‌نماید!

اما آیا اینچنین نوع از حکومت متکی بر یک جهان‌بینی – حتا در شکل ایده‌آل (و غیرممکن) شرح داده شده در بالا – می‌تواند از دیدگاه دمکراسی مقبول باشد؟ پاسخ به این پرسش اینگونه است: برای تشخیص مقبولیت و قانونی بودن یک دولت مشخص، تنها «تأیید مردمی» بسنده نیست. واقعیت اینست که، اگرچه «تأیید مردمی» یک شرط لازم برای مقبولیت یک سیستم است، ولی برای آن هرگز  بتنهایی کافی نیست، چرا که ما تنها زمانی می‌توانیم تأییدیه‌ی یک ملت را بعنوان یک فاکتور برای مقبولیت یک سیستم بپذیریم، که این «تأییدیه» معیارهای کیفتی مشخصی را برآورده سازد.  ما تنها زمانی «تأییدیه» یک انسان را «مقبول» و «منطقی» می‌دانیم، که این انسان در انتخاب خود آزاد باشد – یعنی مستقل از هرگونه نفوذی که قضاوت او را تحت تأثیر یا فشار قرار دهد – و بر اساس یک «حداقل» از سطح خردمندی انجام گرفته باشد. چه کسی براستی باور دارد، که یک حکومت دین‌سالار و یا ایدئولوژیکی، می‌تواند به سیرت ضددمکراتیک خود، از طریق روشهای تکامل‌یافته‌ی شستشوی مغزی و یا سرکوب سیستماتیک، چهره‌ای «مقبول و مشروع» بدهد؟ چگونه یک حکومت خودکامه‌ و عقیدتیِ مبتنی بر الویت اسلام شیعی می‌تواند بر مشروعیتِ «انتخابِ» خود توسط اتباع سنی، یهودی، مسیحی، بهایی، و یا لامذهب کشور تکیه نماید؟ چگونه می‌توان «انتخاب» زنان یک کشور، مبنی بر «تأیید» سرکوب جنسی و اجتماعی خود در زیر یوغ یک ایدئولوژی زن‌ستیز را ، «آزاد» تلقی کرد؟

اما براستی چرا اینگونه است؟ چرا حتا توسعه‌ی عَمَلی یک دیکتاتوری  عقیدتی، یعنی تحقق آمال آن در جهت انتقال ایدئولوژی سیستم به مردم و تبدیل آنها به طرفداران رژیم، نمی‌تواند به تعبیر دیالکتیکی آن در جهت عکس خود، یعنی در القای “مردمی بودن این حکومت” منجر شود؟ چرا پسندیده نیست یک چنینی کشوری را – تنها بخاطر انجام انتخابات فرمایشی و بکمک پروپاگاندای تمرکز یافته بر طبق سلیقه‌ی حاکمانش– بعنوان یک کشور آزاد و متکی بر قانون برسمیت شناخت؟ کشوری که بنا بر منافع حاکمانش، هرگونه فضایی را برای «تفکرهای متقابل» از بین برده و انسانها را تنها به «انتخاب» یک «انتصاب» مجبور می‌کند و تلاش دارد تا به این فرومایگی به یاری یک مُهر «گزینه»ی مردمی در شناسنامه‌ی آنها، «مشروعیت» ببخشد.

پاسخ به این پرسش از جانب من اینگونه است: افراد “خردمندی” که تحت تأثیر تلقین و دستکاری‌های ذهنی (که استفاده از توانایی آنها در شکل‌گیری قضاوتها و خواسته‌های منطقی را به طور قابل توجهی دشوار یا حتا غیرممکن می‌سازند) گمان می‌کنند می‌توانند به طور «عقلانی» در یک «انتخاب» شرکت کنند، در یک جهل مرکب گرفتار آمده‌اند. از آنجا که این انتخاب در یک شرایط روشنگرانه و قضاوتمند بانجام نرسیده است، نمی‌تواند بعنوان یک «تأییدیه» برای یک سیستم برسمیت شناخته شود و بدین جهت بکلی نامعتبر و بی‌ارزش است. یک «انتخاب» از طریق تلقین و شستشوی ذهنی، نمی‌تواند تئوکراسی را به دموکراسی تبدیل کند. میزان سنجش برای تشخیص یک دمکراسی آنقدر هم آبکی نیست، که بسیاری از روشنفکران چپ و راست شاید آرزویش را داشته باشند.

نوشته‌های دیگر نویسنده در این رابطه:

برگرفته از ایران امروز

دروغی به نام حجاب

هر چند که حجاب امروزه به یک سمبل ایدئولوژیک و سیاسی اسلامی تبدیل شده و تصور این مذهب بدون آن ناممکن می‌نماید، ولی واقعیت این است که ما در قرآن نشانی از این «قانون» الهی و ضرورت دنباله‌روی از آن را نمی‌یابیم. مفسرین اسلامی در سراسر قرآن تنها یک آیه را برای این «وظیفه‌»ی الهی سراغ دارند، که گویا به «الزام حجاب» نشانه دارد و آن آیه ۳۱ از سوره ۲۴ است: «وَقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جیوبِهِنَّ  وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا لِبُعُولَتِهِنَّ أَوْ آبَائِهِنَّ … »

ترجمه سُنَتی و رایج این آیه از زبان عربی اینگونه است: «و به زنان مؤمن بگو؛ که چشمان خود را به زیر افکنند و اندام تناسلی خود را بپوشانند و اینکه زیبایی (زینَت) خود را آشکار ننمایند مگر آنچه ضرورتاً آشکار است. و روی سینه‌های خود پارچه بیافکنند. و زیبایی‌های (تحریک آمیز) را تنها به همسرشان و یا پدرانشان و پدران همسرشان و  … نشان دهند»

در نسخه آلمانی قرآن، «رودی پَرِت» این بخش از آیه را اینگونه ترجمه کرده است: «شال خود را روی (قسمت گلو بطرف جلو تا پایین به طرف) چاک (لباس) بکشند … [۱]» (توضیحات داخل پرانتز از پَرِت هستند). پَرِت گویا به راستی با ترجمه‌ی این جمله و استخراج معانی مورد انتظار اسلام سنتی از آن مشکل داشته است، وگرنه توجیهی برای اینکه توضیحات (بی‌پایه) داخل پرانتز او از خود جمله قرآنی طولانی‌تر شده‌اند، وجود نمی‌داشت!

هسته اصلی این آیه، گویا «پارچه»ای (خُمُر) است که بایستی بر روی «چاک» (جیوبهن = جیب‌ها؟ / چاک‌ها؟) افکنده ‌شود. اگر ما در این ترجمه‌های قدیم و جدید، جملات و کلمات تکمیلی را که مفسرین و مترجمین در احادیث و یا در داخل پرانتز آورده‌اند نادیده بگیریم، هیچ مفهومی از این بخش از آیه باقی نمی‌ماند و حجاب، به عنوان سمبل «پاکی» زنان مسلمان، به یکباره بی‌معنی می‌گردد. در اینجا مشکل اصلی برای یک خواننده بی‌طرف، که به راحتی به آموزش‌های مرسوم اسلامی گردن ننهاده و با آنها راضی نمی‌شود، این است، که چطور می‌توان تشخیص داد که این «چاک» همان سینه است و اگر اینطور است، در چه زبانی این کلمه این معنی را میدهد؟ چگونه است که این «جیوبهن» در نهایت به «گریبان» ترجمه گردیده است؟!

البته ترجمه این آیه تا همین حد و به همین شکل هم کمکی به برآورده کردن منظوری که برخی مسلمانان از آن استخراج می‌کنند، نمی‌کند و فهم آن با مضمون اسلامی کنونی بیشتر با «بردن غذا از پشت سر و گرداندن چندباره آن به دور گردن پیش از گذاردن در دهان» شبیه است تا بیان یک فرمان ساده الهی به بندگان خود. چرا خدای مسلمانان برای فهماندن اینگونه «واجبات» از یک جمله ساده، همچون «زنان بایستی چادر به سر کنند» استفاده نمی‌کند؟ زیرا این معنی به هیچ وجه در اصل جمله قرآنی نهفته نبوده، بلکه توسط مفسرین به زور در آن «چپانده» می‌شود! مقایسه کنید این فرمان را با ده فرمان منتسب به موسی همچون: دروغ نگو!  آدم نَکُش! و غیره.

شلختگی و بی‌توجهی به متن اصلی این آیه تنها به موارد بالا محدود نمی‌ماند. در ادامه‌ این آیه می‌خوانیم: «… وَلَا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَا یُخْفِینَ مِن زِینَتِهِنَّ …»

ترجمه سنتی و رایج این بخش چنین است: «و آنها (زن‌ها) نباید پاهای خود را
*(تفسیر۱:) بر زمین بکوبند
*(تفسیر۲:) بر روی هم اندازند (همچنین در ترجمه آلمانی رودی پَرِت)

و بدینوسیله توجه (دیگران) را بر روی زینت‌های خود جلب کنند».

همینطور که می‌بینیم، در اینجا تأکید بر دو واژه «ضرب» و «رجُلهن» (با خوانش: رَجُل‌ هُنا) می‌باشد. «ضَرب» در اینجا اولاً به معنی «کوبیدن» و ثانیاً به معنی «روی هم انداختن» ترجمه ‌گردیده است. تصور اینکه خانم‌ها با «پایکوبی» (رقاصی؟) تلاش در جلب توجه به زیور خود می‌کنند، تصور بسیار بی‌ربطی است. بعلاوه اگر ما فرضیه اسلام سنتی را در آغاز این آیه، مبنی بر دُرُست بودن امر حجاب قبول کنیم، تصور «پایکوبی» و یا «پا بر روی هم انداختن» زنان در زیر یک چادر (که بیشتر به یک کیسه شبیه است)، جهت دلرُبایی از مردان، یا بی‌معنی و غیرممکن می‌نماید و یا به مقدار بیش از اندازه‌ای به فانتزی‌های غیرمتعارف و طنزآمیز نیازمند است!

در اینجا اما برخلاف تفسیر سنتی اسلامی، «رجل» همان «خرامانه» راه رفتن بوده‌است، که لازمه آن حرکت «ضربدری» پاها (ترکیب آن با «ضرب» در آیه) می‌باشد. برای روشن کردن این موضوع  در کتاب «لِسان عربی» در توضیح واژه «عَکَسَ» چنین می‌خوانیم:  « تَعَکَّسَ الرجلُ: مَشَى مَشْیَ الأَفْعَى (به سبک مار [خرامانه] راه رفتن) [۷] ». بنا بر این، منظور در اینجا همان «با کِرِشمه» راه رفتن بوده است، که خانم‌ها باید از آن خودداری کرده و از این طریق از جلب توجه دیگران به زیبایی‌های (و نه زینت به معنی جواهرات) خود دوری نمایند. این «نَهی» قرآنی ریشه فکری خود را از انجیل «اورشلیم» دارد، امری که در بین مسیحیان نیز اکراه‌آور بوده‌است. بعلاوه باید اینجا اضافه کنیم، که حجاب- یا به بیان دقیق‌تر- بر سر کردن دستمال یا لَچَک برای زن‌ها- در ایرانِ دوران ساسانی هم مرسوم بوده و به عنوان یک وجه تمایز زنان آبرومند از زنان خیابانی شناخته می‌شده‌ است.

توجیه و قبول یک رسم متعارف اجتماعی و یا مذهبی توسط یک دین جدید و به مالکیت گرفتن آن، می‌توانسته یک دلیل دیگر برای سمت دادن عمدی ترجمه و تفسیر این آیات به یک بیراهه بوده باشد. از این طریق جذب پیروان مذاهب پیشین به دین جدید راحت‌تر می‌گشت.

پاورقی‌ها:
۱) متن ترجمه آلمانی از Rudi Paret اینگونه است:
… ihren Schal sich über den (von Halsausschnitt nach vorne heruntergehenden) Schlitz (des Kleides)
۲) طبری؛ «تفسیر القرآن»، جلد ۱۸؛ قاهره ۱۹۶۸
۳) کریستُف لوکزنبرگ نویسنده کتابِ «خوانش سُریانی- آرامی قرآن» است. او در این کتاب نشان می‌دهد که قرآنِ نخستین یا کُهن، که اساساً سوره‌های به اصطلاح مکی را در برمی‌گیرند، در واقع بازگویی (قرءآن: بازگویی/ نقالی) انجیل در بین مسیحیان عرب بوده و به زبان سُریانی، که در آن زمان زبان دینی (lingua franca) در مناطق سوریه و میانرودان بود، به نگارش درآمده‌ است. مترجمانِ این قسمت از قرآن، به علت نداشتن تسلط بر زبان و فرهنگ سُریانی نتوانستند بخش قابل توجهی از واژه‌ها و به همان نسبت آیه‌ها را به درستی به زبان عربی برگردانند. در این مورد نگاه کنید به کتاب «چگونه مسلمان شدیم» نوشته نگارنده و همچنین:
Luxenberg, Christoph: Die Syro-Aramäische Lesart des Koran; 2011. Verlag Hans Schiler
۴) ابن منظور؛ «لسان العرب»؛ بیروت ۱۹۵۵؛ در توضیح کلمه «حزم» (کمربند): «… وفی الحدیث: نهى أَن یصلی الرجل بغیر حِزامٍ أَی من غیر أَن یشُدَّ ثوبه علیه …» (نهی عبادت بدون [دستمال به دور ] کمر …).
۵) به نقل از «محمود محمد شاکر»، در مقدمه خود بر کتاب تفسیر طبری؛ قاهره ۱۹۵۵ م. جلد یک، ص ۱۰
۶) صحیح البخاری، حدیث ۴۷۵۸ و ۴۷۵۹
۷) ابن منظور؛ «لسان العرب»؛ بیروت ۱۹۵۵

برگرفته از کیهان لندن

بازگشت پادشاهی، کابوس ایدئولوژیک چپ

مبانی فکری
اولین منبع فلسفی که تفکر مارکس[۱] را به طور قابل توجهی شکل داد، «ایده‌آلیسم دیالکتیک» هگل[۲] بود (حدود ۱۸۰۰). بر این اساس می‌توان هگل را «پدربزرگ معنوی» مارکس نامید. واژهٔ «ایده‌آلیسم» به معنای این دیدگاه است که؛ “هستی” اساساً یک «ایده»، «درونمایه» و یا یک پدیدهٔ “فکری” است، به معنی چیزی که در “اندیشه”، در “آگاهی” وجود داشته، و همچنین چیزی که خود را در مقابل “آنچه که نیست” تعریف می‌کند. مثلاً “انسان بودن” به مثابه “حیوان نبودن” و یا “درخت نبودن” و یا به زبان خود هگل؛ «هستی یک چیز با هر چیز دیگری “نفیاً” یکسان است».

«ایده‌آلیسم دیالکتیک» به معنای یک “حرکت بنیادی” است، یعنی تبدیل “هستی” به عنوان “تز” (نهاد) به” نیستی” به عنوان “آنتی‌تز” (آنتی‌نهاد) و حل این تضاد در یک هستی نوین یعنی “سنتز”. این پدیده همچنین به معنی یک “هستی محدود” است، یعنی چیزی که هم هست و هم نیست[۳]. همزمان اما – بنا بر مثال بالا – “بودن” به خودی خود محدود به “انسان بودن” نیست. بنابراین، این “محدودیت” اعمال شده اگرچه در گام نخست به رسمیت شناخته می‌شود، ولی هم‌زمان در وجههٔ عمومی خود دوباره برداشته می‌شود. بنابراین، «ایده‌الیسم دیالکتیکی» به معنای این دیدگاه است که؛ “هستی” یک “ایده” می‌باشد و دائماً مابین آنتاگونیسم “محدودیت” و “نامحدودیت” خود در “حرکت” بوده و به‌واسطهٔ آن “پیشرفت” می‌کند.

دلیل اینکه این “ایده‌آلیسم دیالکتیکی” هگل به عنوان یک “تز” بعدها به “آنتی‌تز”خود یعنی به “ماتریالیسم دیالکتیکی” تبدیل شد را بایستی در منطق درونی و تاریخی این رویداد جستجو نمود، که با فلسفهٔ لودویگ فویرباخ[۴] (حدود ۱۸۵۰) به انجام رسید. فویرباخ را می‌توان به عنوان دومین منبع فلسفی و همچنین “پدر معنوی” کارل مارکس در نظر گرفت. فویرباخ به‌وارونهٔ هگل، از یک “واقعیت ایده‌آل نامحدود هستی” آغاز نکرد، بلکه نظریهٔ خود را بر پایهٔ یک “امکان مادی نامحدود هستی” قرار داد. برای انجام این کار، او به فلسفهٔ ارسطو اتکا داشت، که آغاز جهان را به یک “جوهر کاملاً نامعین” (مادی) مربوط می‌نمود که اساس همهٔ شکل‌گیری‌ها را در “پیکرهای معین” بوده است[۵]. به گمان ارسطو این مادهٔ اولیه، با امکانات نامحدودی که برای شکل‌گیری دارد، تنها به میزان محدودی در هر موجود فیزیکی، از جمله انسان، موجود می‌باشد. بر همین پایه، یک مرحلهٔ سه‌گانهٔ دیالکتیکیِ تازه در نظریهٔ فویرباخ شکل گرفت، که اساساً با نظریهٔ هگل تفاوت داشت و در آن:

– “انسان محدود واقعی” خود را بعنوان یک «تز» قرار می‌گرفت.

– همزمان، او از “امکان نامحدود هستی” که اینبار از “ماده” ناشی می‌شود آگاهی داشته و آن را به طور “ایده‌آل” به عنوان یک «آنتی‌تز» در تضاد با خود قرار می‌داد. بایستی در نظر داشت که این “امکان نامحدود هستی” تا به آنروز “خدا” نامیده می‌شد. به این ترتیب انسان “ایدهٔ خدا” را به عنوان موجودی نامحدود، آزاد، عادل و دوست داشتنی تولید کرده – تا آنرا از طریق یک فرآیند تاریخی، بگونه‌ای در درون خود جذب نماید، بطوری که

– انسان بواسطهٔ آن هر چه بیشتر “انسانی” شده، یعنی آزادتر، عادل‌تر و مقبول‌تر می‌گشت.

بدین‌ترتیب “نزدیک شدن به خدا” که توسط دین به عنوان یک هدف در زندگی ارائه می‌شود، در واقع به معنای از بین بردن آن چیزی است که تابه‌حال در انسانیتِ انسان، به‌عنوان چیزی آسمانی و ماوراء‌طبیعی (ایده‌آلیستی) تصور می‌شد. بر این اساس “خدا” از دیدگاه فویرباخ چیزی نبود جز نامی گذرا برای “انسانیت نامحدود”.

کارل مارکس اما گامی فراتر از فوئرباخ برمی‌دارد و به دنبال پاسخ به اين پرسش است؛ که چرا این جذب ایدهٔ خدا در انسان در این پروسهٔ “طبیعی” دیالکتیکی، تابه‌حال عملی نگردیده است؟ اینجاست که اصل جدید و منحصر‌به‌فرد در تفکر مارکس خود را نمایان می‌کند. مارکس دلیل این امر را در منافع طبقه حاکم جامعه می‌بیند: آنها از دین به عنوان ابزاری ایدئولوژیک برای استثمار و سرکوب بی‌نوایان استفاده می‌کنند، زیرا دین نوید استقرار یک عدالت مطلق در زندگی پس از مرگ را می‌دهد. این را می‌توان از جملهٔ برای همه آشنای او برداشت کرد: «دین افیون مردم است» – دین به عنوان یک تسلی است که نه تنها طبقه حاکم از آن برای تحمیق مردم استفاده می‌نماید، بلکه خود مردم نیز به دنبال باور آن هستند.

بدین‌ترتیب، به گفته مارکس، یک تقابل عمودی در هستی فرد و جامعه پدید می‌آید که بر مبنای آن یک “قطب پایین” به عنوان پایه و یک “قطب بالا” به عنوان روبنا شکل گرفته است. در شخص انسان نیز، پیکر مادی با عملکردهای رویشی و احساسی خود، همان “پایه” است. آگاهی اما به عنوان جایگاه علوم، هنر و دین، “روبنای” ایدئولوژیک می‌باشد، که بر اساس (و خرج) پایهٔ مادی خود زندگی می‌کند. به همین ترتیب، در جامعه بشری، طبقه زحمت‌کش معرف “پایه”ای است، که طبقه “بالا” با استفاده از فرآورده‌های آن زندگی می‌کند. همزمان، به دلیل طمع منفعت طلبانه، رابطهٔ این دو طبقه تحت تأثیر صنعتی شدن جامعه، دچار تغییر شکل فزاینده و نوینی می‌گردد که در آن: طبقه پایین به سمت پرولتاریا منحط شده و توسط طبقهٔ بالای صاحبان سرمایه مورد استثمار و “بیگانگی انسانی” قرار می‌گیرد. هر دو این طبقات همچنان نمایانگر همان رابطهٔ “تز و آنتی‌تز” دیالکتیکی می‌باشند.

الغای این تقسیم طبقاتی جامعه به دارا و ندار، گذر به یک “سنتز” اجتماعی، یعنی یک جامعهٔ واحد بدون طبقه، که در آن دیگر استثمارگر و استثمار شونده وجود نداشته، ولی همه می‌توانند در صلح و آزادی زندگی کنند، نیازمند یک راه حل خشونت آمیز است. با این حال، همانطور که لنین[۶] (حدود ۱۹۰۰) استدلال می‌کرد، تبدیل جامعه از یک نظام سرمایه‌داری به یک سیستم سوسیالیستی که قرار است توسط کارگران ایجاد شود، مستلزم گذار از سطح صرفاً “جامعه شناختی” مشاهده به یک سطح “کنش سیاسی” است (آژیتاسیون).

پیشرفت‌گرایی
در مرحله دومِ بررسی چالش‌های فکری چپ، اکنون بایستی به «تکامل‌گرایی» بپردازیم که مارکسیسم آن را از آن خودش ساخته است. تکامل‌گرایی مبتنی بر این پرنسیب است، که جهت رشد و حرکت طبیعت، یک جهت “قانونمند”، رو به جلو و “تکاملی” است و شناخت این پرنسیب به انسان این توانایی را می‌دهد، تا او بتواند همانند یک فال‌بین و یا جادوگر، روند آتی پیشرفت اجتماعی را پیش‌بینی نماید. این آینده بر مبنای این آرمان انسانی قرار گرفته، که جامعهٔ طبقاتی روزی به یک جامعه واحد بدون طبقه، همانند با “بهشت آغازین بر روی زمین” تبدیل می‌شود. این “امید اجتماعی” در ایدئولوژی مارکسیستی می‌تواند به یک “یقین طبیعی” تبدیل شود، اگر ما قوانین تکامل طبیعت را، که توسط علوم طبیعی مدرن توصیف می‌شوند، به جایگاه “پرنسیب جزمی و بی‌چون و چرای” دیالکتیک ماتریالیستی ارتقاء دهیم، به این معنی که تاریخِ جامعهٔ انسانی را به عنوان یک حلقه،‌ به روند تکاملی طبیعت متصل کنیم. این پرنسیب به ظاهر علمی جدید، که بنام “دیالکتیک طبیعت” معروف شد، نتیجهٔ همکاری فکری و مشترک کارل مارکس، که یک محقق اجتماعی و تاریخی بود، با یک ریاضی‌دان و متفکر علوم طبیعی بنام فردریش انگلس[۷] (حدود ۱۸۵۰) می‌باشد. انگلس در بارهٔ تلاش خود در این‌زمینه می‌نویسد، که او در مارهای خود «به دنبال کشف اصول دیالکتیک در طبیعت و آشکار کردن آنها» بوده است!

این “کشف” اما در توضیح جهان و جامعهٔ انسانی، یک بازآفرینی در متدلولوژی‌ای بود که برای ما از ادیان باستانی مشرق‌زمین نیز آشناست، ایده‌ای که بعدها به یک ستون پایه‌ای در افکار عرفانی (گنوسی) تبدیل شد و راه خود را از طریق ایده‌های یونانی به سراسر اروپا یافت: ادیان کهن نیز هیچ تردیدی در این امر باقی نمی‌گذاشتند که جامعهٔ انسانی یک سازمان بر گرفته از اراده، اداره و نظم “کیهانی” (بخوان “طبیعی”) است. این نظم خود را در تمامی اشکال زندگی زمینی و جامعهٔ انسانی نیز بروز می‌دهد، که پیدایش “کشورها”، روابط مدنی بین انسانها، “قانون” و حتا سیستم عملکرد بدن انسانها، همگی بخش جدانشدنی از آن هستند. بنا بر این دیدگاه، انسان خود یک مدل یا تصویر کوچکی از کیهان است که در آن اعضای بدن نقش سیارات را بازی می‌کنند. بدینگونه انسان می‌تواند – بنا بر باور عرفانی – با شناخت خود، جهان و در نتیجه خدا را بشناسد. دلیل این توانایی همانا تطابق انسان (میکروکُسموس) با نظم کیهانی (ماکروکُسموس) است. اوج این افکار در انجیل توماس نمودار می‌شود:

«سرزمین خداوند در درون شما و در خارج از شماست، اگر شما خود را بشناسید، آنگاه شناخته خواهید شد و سپس خواهید دانست که شما فرزندان خداوند زنده هستید»[۸].

در ایدئولوژی مارکسیستی هم تلاش شد، تا با ادغام ایدهٔ «دیالکتیک طبیعت» در یک «ماتریالیسم دیالکتیکیِ» نامحدود، یک “نظریه عمومی هستی” برای تبیین جهان آفریده شود. هدف از این ادغام ایجاد انگیزه در نظریات تاریخی مارکس، برای انجام اقدامات عملی قاطع‌تر و موفق‌تر در زمینهٔ تحولات اجتماعی بود. این بدان معناست که: “دیالکتیک ماتریالیستی” اکنون به شیوه‌ای مشابه، به مثابه “قانونمندی، هم در طبیعت و هم در تاریخ” در نظر گرفته می‌شد، بدانگونه که “دیالکتیک ماتریالیستی” توانایی می‌یافت، “قوانین پیشرفت” را در تمامی زمینه‌های طبیعی و اجتماعی توضیح دهد: از تبدیل انرژی نوری خالص به ماده فیزیکی، از آنجا به وجود نباتی-گیاهی و سپس به زندگی حسی حیوانات و بعدتر به انسانهای دارای آگاهی معنوی – و در نهایت “تبدیل” از شکل اولیهٔ فردگرایانه/سرمایه‌داری جامعهٔ انسانی به یک جامعهٔ مساوات‌گرایانهٔ جمعی/سوسیالیستی. هَله‌لویا و آمین!

از دیدگاه سوسیالیسم انقلابی، این “تبدیل” را می‌توان و باید با “عمل” حمایت کرد، اما نه به‌عنوان چیزی که از بیرون وارد روند جاری می‌شود، بلکه به‌عنوان کنشی که تناقضات و تضادهای ایجاد شده بین افراد، نارضایتی و نفرت را تا به زمان این تبدیل، یعنی تا زمان وقوع یک انقلاب خشونت‌آمیز ترویج و افزایش می‌دهد (آژیتاسیون سیاسی). در اینجا ما با ویژگی دیالکتیکی اخلاق کمونیستی مواجه می‌گردیم که می‌گوید: صلح را نمی‌توان و نباید با تلاش برای آشتی و تعادل، بلکه با دامن زدن به رقابت، حسادت متقابل و خصومت بین افراد و بلوک‌های قدرت فردی، و هدایت آنها بسوی یک درگیری و جهش طبقاتی برای رسیدن به یک جامعهٔ واحد کمونیستی که همه در آن برابر هستند، تامین کرد[۹]. حال اگر این ویژگی اخلاقی، در فازهایی از کنش سیاسی خود، به پلورالیسم و دمکراسی تمایل نشان می‌دهد، نه بواسطهٔ باور خود به حقوق مدنی و انفرادی انسانها، بلکه تنها برای (سوء)استفاده از آن برای آماده‌سازی پیشزمینه‌های یک انقلاب قهرآمیز کمونیستی بمنظور برپایی یک “حکومت مطلقهٔ” طبقاتی است، همانگونه که لنین در “تزهای آوریل” خود در مخالفت با دولت موقت لووف-کرنسکی آنرا تبلیغ می‌کرد.

پرنسیب “پیشرفت” در تئوری ماتریالیسم تاریخی
در ادامهٔ تبیین چیستی “ماتریالیسم تاریخی” در محیط بحران‌زدهٔ روسیهٔ پس از انقلاب اکتبر و در جهت توضیح بایستگی سیستم شوروی و همچنین در دفاع ایدئولوژیک از آن، تلاش شد تا “قوانین دگرگونی‌های جوامع انسانی”، بصورت قوانین کلی طبیعی در فرمولهای جزمی و ظاهراً علمی و آموزشی تدوین گردند. این امر بیشتر دامن زدن به این شبهه بود، که گویا مارکسیسم با کشف یک سری قوانین طبیعی، به «یک رازِ اسرارآمیز و پنهان در مسیرِ تاریخِ جهان» پی برده و یا به «اسرار گرایشِ تکاملیِ پنهان شده در درونِ تاریخ» دست یافته و یا بزبان دیگر ؛ مقصودِ آن «هدف پنهان، که تاریخِ سیاسیِ جهان برای (رسیدن به) آن در تلاش است» را کشف نموده است. یکی از این قوانین جزمیِ ایدئولوژیکِ ماتریالیسم تاریخی، تئوری “پیشرفت” بود، که می‌گوید، “روند عمومی حرکت جوامع انسانی، همیشه تابع یک الگو و شابلون عمومی و یک حرکت رو به جلو و مثبت می‌باشد”، به این معنی که تاریخ جهان از دورانهای مشخص (کمون اولیه، برده‌داری، فئودالی، سرمایه‌داری) تشکیل و هر دوره نسبت به دروهٔ گذشته، بمثابه یک “پیشرفت” تلقی می‌گردد، و اگر هم جامعهٔ جهانی به سوی یک جامعهٔ اجتناب‌ناپذیر کمونیستی حرکت می‌کند، این کمونیسم، یک شکل “تکامل‌یافته” و متعالی از کمون‌های بشر اولیه (هومو سَپییِنس) می‌باشد.

در این زمینه «کارل پوپر» فیلسوف و جامعه‌شناس اتریشی می‌نویسد:

«واژه‌های “پیشرفت”، “پسرفت”، “زوال” و امثالهم در خود قصاوتهایِ ارزشی را پنهان کرده‌اند؛ و نظریه‌های تاریخیِ پیشرفت یا رِگرِسیون، و یا یک چرخۀ (ترکیبیِ) پیشرفت و رِگرِسیون، لزوماً به یک سنجۀ ارزشی اشاره دارند. یک چنین سنجۀ ارزشی‌ای می‌تواند اکنون یک سنجۀ اخلاقی، یا اقتصادی، و یا زیباشناسی‌-‌هنری باشد؛ و در محدودۀ زیباشناسی‌-‌هنری هم می‌تواند به موسیقی اشاره داشته باشد یا به نگاره‌پردازی یا معماری و یا ادبیات. و البته می‌تواند به دانش نیز رجوع دهد و یا به تکنولوژی. این مقیاسِ ارزش‌ها همچنین می‌تواند بر اساس آمار طولِ‌زندگی یا آمار بیماری (در یک جامعه) باشد. البته کاملاً روشن است که ما می‌توانیم در این و یا آن یکی مقیاس و یا قسمت پیشرفت کرده و یا به اوج موفقیت برسیم، در حالیکه همزمان در مقیاس و جهت دیگر پسرفت داشته و یا به رکود دچار ‌شویم. بر همین اساس ما در آلمان و در دورانی که آثار با ارزش (یوهان سباستیان) باخ ساخته می‌شدند، یعنی سال‌های ۱۷۲۰ تا ۱۷۵۰ نه در زمینه ادبی و نه در زمینه‌ی نقاشی این اوج را تجربه نمی‌کنیم. اما وزین‌تر از این مثال این واقعیت است که بهایِ پیشرفت در پاره‌ای از بخشها را – به ویژه در زمینۀ اقتصاد و یا آموزش و پرورش – اغلب با رِگرِسیون در بخش‌های دیگر باید پرداخت؛ دقیقاً به همان اندازه که ما بهایِ پیشرفت در زمینۀ سرعت و تراکمِ ترافیک خودرو را با بهای کاهشِ ایمنی در خیابانها می‌پردازیم»[۱۰].

بهترین سند درستی این دیدگاه پوپر، تاریخ چهل سالهٔ اخیر ايران است. تاریخ برآمدن حکومت اسلامی، حتا اگر نام “جمهوری” بر خود نهاده بود، نه تاریخ پیشرفت یا حتا سکون، بلکه یک تاریخ پسرفت و قهقرایی، به معنی واقعی کلمه و در تمامی زمینه‌ها و مقیاس‌های اجتماعی است. این شکل حکومتی که پس از یک سیستم پادشاهی خودکامه در ایران پدیدار شد، نه یک “حرکت رو به جلو و مثبت”، بلکه یک سیستم فریبکار، شیاد و فاسد بود، که خود را تصادفاً با آمال “ماتریالیسم تاریخی” منطبق می‌کرد و به همین سبب هم مورد تشویق و پشتیبانی اکثریت جنبش روشنفکری چپ ایران قرار گرفت. مارکسیسم “پیشرو” ایرانی با سرنگونی پادشاهی و برپایی یک حکومت بظاهر جمهوری، خود را یک گام به اهداف خود نزدیکتر می‌دید و از اینرو فاجعهٔ برآمده در سال ۵۷ را، نه بعنوان یک گام ارتجاعی و فاشیستی، بلکه بمثابه یک “انقلاب” واقعی و تأییدی بر دیدگاه‌های ایدئولوژیک خود می‌دید و آنرا تا حد تقدس بالا می‌برد. پوپر در ادامهٔ سخنان خود در اینمورد می‌نویسد:

«این واقعیت که ما به‌طورِ هم‌زمان شاهدِ پیشرفت در یک زمینه و واپس‌گرایی در زمینۀ دیگر هستیم، نشان می‌دهد که نه تنها نظریه‌های پیشرفت، بلکه همین‌طور نظریه‌های معتقد به ادوار تاریخی و پیشگویی‌های زوال نیز تماماً بی‌پایه بوده، و در روشِ پرسشگریِ خود کاملاً به بیراهه رفته‌اند».

در این رابطه و از اين دیدگاه، ایدئولوژی مارکسیستی تنها یک سناریوی نوین از ادیان مکاشفه‌ای باستانی بود، با این تفاوت که، مارکسیسم به بازیگران خیمه‌شب‌بازی تاریخ خود نامها و نقش‌های “مدرن‌تر” و “علمی‌تر” می‌داد:

«بدینگونه آنها می‌توانند خدا و شیطان را با نژادهایِ بیولوژیکِ خوب و بد (در ایدئولوژیهای فاشیستی و نژادپرستانه)، و یا طبقاتِ خوب و بد – پرولتاریا و سرمایه‌داران (در ایدئولوژی کمونیستی) جایگزین نمایند. با این وجود این تئوریها قادر نیستند در طبیعتِ (مذهبیِ) اولیۀ این ایده تغییری ایجاد کنند».

حال جای تعجب نیست، که پس از چهل‌واندی سال از رخداد شوم ۵۷، بخشی از مردم ایران – با یک مقایسه و محاسبهٔ سرانگشتی – مأیوسانه خواهان سرنگونی این نوع از “جمهوری” و بازگشت به سیستم سلطنتی گذشته شوند. گذشته از برخی جریانات خشک‌عقل “سلطنت‌طلب”، که زیر نام “سلطنت”، برپایی یک حکومت دیکتاتوری خودکامه را تبلیغ می‌کنند، اکثریت بخش هوادار نظام سلطنتی، با این سیستم، تنها یک نماد بیرونی از یک سامانهٔ دمکراتیکِ پارلمان‌محور و متکی بر یک اساسنامهٔ دمکراتیک، بر طبق الگوی کشورهای پادشاهی اروپایی را مد نظر دارند. در مقابلِ این خواستهٔ قابل قبول – که می‌تواند تصمیم‌گیری در بارهٔ آن (پس از تدوین یک قانون اساسی) به یک همه‌پرسی فراگیر واگذار شود – جنبش چپ، بنابر دُگمهای ایدئولوژیک خود، منکر حق این بخش از مردم برای بیان خواستهٔ خویش بوده و “بازگشت” پادشاهی را به مثابه

– الف) نفی پایه‌های فکری-فلسفی مارکسیستی و
– ب) شکست نقش تاریخی و عملکرد خود، بعنوان آژیتاتور حکومت اسلامی در چهل سال گذشته تلقی می‌نماید.

از این زاویه، این موضع‌گیری چپ ایرانی، یک فرار رو به جلوست، چرا که این جنبش مسئولیت بزرگی در یأس و سرخوردگی جوانان ایران از سیستمی دارد، که آنها در تمامی‌ مدت تلاش در معرفی آن بعنوان یک “جمهوری” مترقی و ضدامپریالیستی داشتند.

معنی “انتقاد از خود” مارکسیستی، همیشه به معنی “اعتراف کردن به انحراف خود از جزمیات مارکسیستی” بوده و نه به معنی آموزش از اشتباهات گذشته و تصحیح جهان‌بینی خود در بارهٔ آینده: آن یکی شیر است اندر بادیه، آن دگر شیر است اندر بادیه! یکسان بنویس و به کوچهٔ علی چپ بزن!

آرمین لنگرودی
https://independent.academia.edu/ArminLangroudi
————————————-
[۱] Karl Marx
[۲] Georg Wilhelm Friedrich Hegel
[۳] جالب اینجاست، که ترجمهٔ ایرانی این مفهوم همان «گیومرت» می‌باشد. نام گیومرت ترکیبی از “گایا” و “مرتان”، “زندهٔ فناپذیر” یا “زندگی مردنی” است.
[۴] Ludwig Andreas Feuerbach
[۵] پیشینهٔ این ایدهٔ “ماتریالیستی” ارسطو را می‌توان در مصر باستان و در نوشته‌های فرد ناشناسی بنام «سانخونیاتون» (Sanchuniathon) هم دنبال کرد، که منشاء خدایان را برخواسته از عناصر مادی می‌دانست. نک: «و انسان خدا را همسان خود آفرید» نوشتهٔ نگارنده.
[۶] Vladimir Ilyich Ulyanov
[۷] Friedrich Engels
[۸] انجیل توماس ۳ ;۳.
[۹] در مقابل این تئوری، راهبردهای سوسیالیستی اروپایی بر مبنای «مشارکت اجتماعی» قرار داشت، که توسط کمونیستهای روسی بنام “سوسیالیسم نوع اروپایی” مورد لعن و نفرین قرار می‌گرفت. بر اساس این سیاست، اختلافات طبقاتی را می‌توان از طریق «سياست مشارکت اجتماعی» (social partnership) و از طریق گفتگوهای مابین مجامع صنعتی و اتحادیه‌های مستقل صنفی و بر سر میز مذاکره حل نمود. نتیجهٔ این سیاست را می‌توان در میزان شکوفایی و سیستم رفاه اجتماعی بسیاری از کشورهای اروپایی مشاهده کرد. همین ارتقای رفاه بود، که بعدها دلیلی برای پروپاگاندای روسی برعلیه تمامی طبقهٔ کارگر اروپایی و اتهام تبدیل شدن آنها به ” کارگران اشرافی” شد.
[۱۰] در اینجا تمامی نقل‌قولها از «کارل پوپر» ، از نوشتهٔ او بنام «در بارهٔ معنی تاریخ» است، که اولین بار بصورت یک سخنرانی در سال ۱۹۶۱ در «رادیو باواریا» پخش شد. ترجمهٔ فارسی این سخنرانی توسط نگارنده را می‌توان در اینترنت با همین نام یافت.

4.22.2022

برگرفته از ایران امروز

صفحه اصلی برندگان جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد

بخش ويژه آرمین لنگرودی

برخی گفته ها و نوشته های آرمین لنگرودی

برخی گفتگوها، گفته ها و نوشته هایی درباره آرمین لنگرودی

برخی از عکس های آرمین لنگرودی

مطالب مربوط به جایزه نوروز بنیاد میراث پاسارگاد به زبان انگلیسی 

بنیاد میراث پاسارگاد

Read Previous

برخی عکس های آرمین لنگرودی

Read Next

شعری از طاهره بارئی: تلویزیون ها را در یخچال بگذارید